‏نمایش پست‌ها با برچسب چکامه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب چکامه. نمایش همه پست‌ها

۹.۲.۰۱

فروش خر قسمت دوم




فروختن صوفيان بهيمه مسافر را جهت سماع بخش دوم:

از ره تقليد آن صوفی همين
خر برفت آغاز کرد اندر حنين
شادی آمد غصه از خاطر برفت
خر برفت و خر برفت و خر برفت
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانگه خالی شد و سوفی بماند
گرد از رخت آن مسافر ميفشاند
رخت از حجره برون آورد او
تا بخر بر بندد آن همراه جو
تا رسد در همرهان او ميشتافت
رفت در آخر خر خود را نيافت
گفت آن خادم بآبش برده است
زانک خر دوش آب کمتر خورده است
خادم آمد گفت سوفی خر کجاست
گفت خادم ريش بين جنگی بخاست
گفت من خر را بتو بسپرده ام
من ترا بر خر موکل کرده ام
از تو خواهم آنچ من دادم بتو
باز ده آنچ فرستادم بتو
بحث با توجيه کن حجت ميار
آنچ من بسپردمت وا پس سپار
گفت پيغامبر که دستت هر چه برد
بايدش در عاقبت وا پس سپرد
ور نه ای از سرکشی راضی بدين
نک من و تو خانه قاضی دين
گفت من مغلوب بودم سوفیان
حمله آوردند و بودم بيم جان
تو جگربنده ميان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان
درميان صد گرسنه گرده ای
پيش صد سگ گربه پژمرده ای
گفت گيرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکين شدند
تو نيایی و نگویی مر مرا
که خرت را ميبرند ای بينوا
تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزيعب کنند ايشان زرم
صد تدارک بود چون حاضر بدند
اينزمان هر يک به اقليمی شدند
من که را گيرم که را قاضی برم
اين قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نيایی و نگویی ای غريب
پيش آمد اين چنين ظلمی مهيب
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زين کارها
تو همي گفتب که خر رفت ای پسر
از همه گويندگان با ذوق تر
باز ميگشتم که او خود واقفست
زين قضا راضيست مردی عارفست
گفت آنرا جمله ميگفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
خلق را تقليدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر آن تقليد باد

مولانا در قسمت اول این داستان در حالیکه داستان صوفی مسافر و خانقاهی که بآن وارد شد را تعریف میکرد بحث جالبی را پیش کشیده بود و موضوع این بحث بود تقلید و مقلد در مقابل تحقیق و محقق.

۷.۲.۰۱

بس فسادی کر ضرورت شد صلاح



فروختن صوفيان بهيمه مسافر را جهت سماع بخش نخست:
سوفی در خانگه از ره رسيد
مرکب خود برد و در آخر کشيد
آبکش داد و علف از دست خويش
نه چنان سوفیی که ما گفتيم پيش
احتياطش کرد از سهو و خباط
چون قضا آيد چه سودست احتياط
سوفیان تقصير بودند و فقير
کاد فقر ان يعي کفرا يبير(فقر مادر افساد است)
ای توانگر که تو سيری هين مخند
بر کژی آن فقير دردمند
از سر تقصير آن سوفی رمه
خرفروشی درگرفتند آنهمه
کز ضرورت هست مرداری مباح
بس فسادی کز ضرورت شد صلاح
هم در آندم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند

۶.۲.۰۱

زنده شدن استخوانهای مردار بفرمان ایزد



آنچه که از داستان زنده شدن استخوانها بخواست ایزد از دفتر دوم مثنوی مولوی میتوان آموخت از نظر من بشرح زیر است:
۱- مولانا مانند فردوسی کبیر انسان را به سه بخش، جان و خرد و تن تقسیم میکند. فردوسی با پندار و گفتار و کردار نیک بین این سه هماهنگی ایجاد میکند و مولانا نیز همین کار را بدین صورت بیان میکند که: روح (جان) به مغز( خرد) دستور میدهد و مغز به بدن ( تن). یعنی هر چقدر روح و یا جانت بری از هرگونه پلشتی و پلیدی باشد، مغزت بهتر عمل کرده و در نتیجه تنت سالمتر و بانشاطتر و آرامتر و خوشبخت تر است و یا روح سالم موجب بدن سالم است.
۲- آدمی برای اینکه قدر داشته هایش را بداند، برود و در مجالس گریه و عزا شرکت کند، و بنگرد به مردمی که برای از دست دادن مالی، کسی، داشته ای، چگونه زجه میزنند. معروف است که حکیمی از بیشمار حکمای ایرانی، افراد نا امید و غمگین و بی انگیزه را با خود به قبرستان میبرد و در آنجا با آنان قدم زده و در مورد فلسفه زندگی با آنان گفتگو میکرد.
زانک ایشان در فراق فانیند، غافل از لعل بقای کانیند.
۳- مولانا میفرماید دلیل اینکه مردم برای مال دنیا تا پای جان حرص میزنند و از هرگونه پلیدی رویگردان نیستند، تقلید از یکدیگر است. یک مثال عامیانه میگوید: عروس هنرمند جاری و خواهر شوهر و گاها مادر شوهر را نیز هنرمند میکند. چون مردم با هم چشم و همچشمی دارند و بهمدیگر نگاه کرده و با هم در همه موارد رقابت کرده و از هم تقلید و کپی میکنند. و بهمین دلیل هم دنیای عظیم و بی در و پیکر مد و تازه ها بوجود آمده و که با استفاده از این نقطه ضعف آدمی میلیونها پول را راهی جیب سازنده هایش میکند. همسایه میخواهد مانند همسایه اش ثروتمند باشد، پس میرود و شبروی میکند، برادر میرود و دهها داروی مضر و مخرب را بر روی خود امتحان میکند تا مانند برادر عضلات محکم داشته باشد، و از همه این تقلیدها بدتر تقلید از مبلغان دین است که خود کهنه آموزند و مانند طوطی آنچه از نفر پیشین یاد گرفته اند، تکرار میکنند بدون اینکه اصولا از محتوای آن چیزی دریافته و یا بهره ای برده و یا اصلا دنبال این باشند که مطلبی که میگویند، بامحتواست و یا خیر! مولانا بشدت به آخوندهای سطحی و میمون صفت ایراد گرفته و آنان را به سخره و ریشخند میگیرد و به همینجا بسنده نکرده و تیغش را بطرف گروه و یا گله مقلدین گرفته و بیشتر از آخوندها به مقلدین آنان میتازد. مولانا حتی در کار نیک هم کپی بودن را نمیپسندد و آنرا رد کرده و در اصل بودن تأکید دارد.
زانک تقلید افت هر نیکویست
که‌‌ بود تقلید، اگر کوه قویست
- کسی که عزیز خدا را برنجاند به مصیبت گرفتار آید. و عزیز خدا کیست؟ عزیز خدا پارسایست که علاوه بر اینکه از پلیدیها پرهیز میکند بلکه دعای شبانروزیش نزدیکی بخداست و نه خواست آرزوهای دور و دراز! عزیز خدا، دستها را بهم میآورد و از ته دل از خدا میخواهد خود را ازو نگیرد. مولانا میفرماید این آخوندی که هی خدا خدا میکند مانند خری است که قرآن را برای کمی کاه و یونجه میکشد و منظور از خدا خدا کردنش رسیدن به خدا نیست و تنها دنبال فریفتن مردم و در نتیجه رسیدن به مال دنیاست و اینرا ملت ایران پس از ۴۳ سال هنوز در شکند!
۵- آدمی به اندازه روزی مقرر شده استفاده میکند و بیش از آن پس انداز میشود برای وراث! که معمولا کسانی هستند که شخص از آنها در زندگی دل خوشی نداشته، مانند عروس و یا داماد نامهربان! و گاهی شخص روزی بسیار کمی به اندازه کاه دارد ولی حرص مال اندوزیش به اندازه کوه است و برای جمع آوری مال از هیچ جنایتی رویگردان نیست، مالی که هیچگاه خرج خود او نمیشود. بنابر اعتقاد عرفای ایرانی، شخص تا زمانی زنده است که روزیش از طرف خدا مقرر است و زمانی که دیکر روزی در این دنیا نداشته باشد، میمیرد. زرتشت شریف میفرماید: مطمئن باش هیچکس روزی ترا نمیتواند بخورد، چون فقط برای تو تعیین شده است. و چرا اینرا به آدمی میآموزد؟ چون میداند که کینه و نفرت واقعی زمانی در آدمی بوجود میآید و از وجودش بهیچ عنوان پاک نمیشود، که متقاعد گردد که حقش توسط فرد یا گروهی گرفته و خورده شده و میشود. و درست بهمین دلیل برای اینکه بین ملتها دشمنی و کینه واقعی و پایدار بوجود آورند، کتب تاریخی جعلی مینویسند و جعلیات را بخورد ملتها میدهند. مثلا به کشورهای جدا شده از سرزمین مادر یعنی ایران، نمیگویند که ایرانی اند، بلکه به آنها تلقین میکنند که ایران هزاران سال بزور آنان را گرفته بوده و امروز هم سعی در بازپس گیری دوباره آنهاست

۶- اگر آدما قدر و ارزش انسانهای متفکر و صالح را بدانند، بجاییکه به او فحاشی کنند، می آیند و راه حل مشکلاتشان را میپرسند، ولی یک ابله مانند خری که در درون آب زلال میشاشد، و قدر آنرا نمیداند، به مردم انگشت شمار خردمند بیحرمتی کرده و در مقابل آنان سخیف است. و بدین ترتیب خود را از سعادت و رستگاری محروم میکند.
مولانا در ادامه با مثال دیگری در تقبیح عمل تقلید میفرماید:
خاريدن روستایی در تاريکی شير را بظن آنک گاو اوست
روستایی گاو در آخر ببست
شير گاوش خورد و بر جايش نشست
روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را ميجست شب آن کنج کاو
دست ميماليد بر اعضای شير
پشت و پهلو گاه بالا گاه زير
گفت شير از روشنی افزون شدی
زهره اش بدريدی و دل خون شدی
اينچنين گستاخ زان ميخاردم
کو درين شب گاو ميپنداردم
حق همی گويد که ای مغرور کور
نه ز نامم پاره پاره گشت طور
از من ار کوه احد واقف بدی
پاره گشتی و دلش پر خون شدی
از پدر وز مادر اين بشنيده ای
لاجرم غافل درين پيچيده ای
گر تو بی تقليد ازين واقف شوی
بی نشان از لطف چون هاتف شوی
بشنو اين قصه پی تهديد را
تا بدانی آفت تقليد را.

۵.۲.۰۱

همچو خر مصحف کشد از بهر کاه


قصه زنده شدن استخوانها بدعای عیسی قسمت دوم:

ز ابر گريان شاخ سبز و تر شود
زانک شمع از گريه روشن تر شود
هرکجا نوحه کنند آنجا نشين
زانک تو اوليتری اندر حنين
زانک ايشان در فراق فانیند
غافل از لعل بقای کانیند
زانک بر دل نقش تقليدست بند
رو به آب چشم بندش را برند
زانک تقليد آفت هر نيکويست
که بود تقليد اگر کوه قويست
گر ضريری لمترست و تيز خشم
گوشت پاره ش دان، چو اورا نيست چشم
گر سخن گويد ز مو باريکتر
آن سرش را زان سخن نبود خبر
مستی دارد ز گفت خود وليک
از بر وی تا به می راهيست نيک
همچو جويست او نه او آبی خورد
آب ازو بر آبخوران بگذرد
آب در جو زان نميگيرد قرار
زانک آن جو نيست تشنه و آبخوار
همچو نایی ناله زاری کند
ليک بيگاری خريداری کند
نوحه گر باشد مقلد در حديث
جز طمع نبود مراد آن خبيث
نوحه گر گويد حديث سوزناک
ليک کو سوز دل و دامان چاک
از محقق تا مقلد فرقهاست
کين چو داوودست و آن ديگر صداست
منبع گفتار اين سوزی بود
وان مقلد کهنه آموزی بود
هين مشو غره بدان گفت حزين
بار بر گاوست و بر گردون حنين
هم مقلد نيست محروم از ثواب
نوحه گر را مزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گويند ليک
درميان هر دو فرقی هست نيک
آن گدا گويد خدا از بهر نان
متقب گويد خدا از عين جان
گر بدانستب گدا از گفت خويش
پيش چشم او نه کم ماندی نه بيش
سالها گويد خدا آن نان خواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه
گر بدل درتافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش
نام ديوب ره برد در ساحری
تو بنام حق پشيزب ميبری.

زابــرِ گــریــان شــاخ ســبــز و َتــرشود
زانکِ شــمـع از گــریــه روشن تــر شـود
زابر گریان یعنی از ابری که میبارد. سبز و تر شود یعنی گیاهان سبز میشوند و همه جا از آب باران تر و تازه میشود. در مصراع دوم میگوید که شمع هم گریه میکند و این گریه شاید باعث شود که شمع روشن تر شود. علتش اینست که وقتی مواد سوخته شده شمع در بالای شمع جمع شد آنوقت نخ وسط شمع سوخت بیشتری دارد و شعله اش کشیده تر میشود و لذا نور بیشتری را بوجود میاورد. شمع دل ما انسانها هم از گریه جانمان روشن تر میشود!! همینطور که درختان و گیاهان از لطافت باران ابر بهاری تراوت خودشان را پیدا میکنند, ما هم بخاطر بدست آوردن معنویت گریه درونی بکنیم تراوت ما بیشتر میشود.

۴.۲.۰۱

ای امیر آب، مارا زنده کن



زاهدی را گفت يارب در عمل
کم گری تا چشم را نايد خلل(کم گریه کن تا کور نشی)
گفت زاهد از دو بيرون نيستحال
چشم بيند يا نبيند آن جمال
گر ببيند نور حق خود چه غمست
در وصال حق دو ديده چه کمست
ور نخواهد ديد حق را گو برو
اين چنين چشم شقی گو کور شو
غم مخور از ديده کان عيسی تراست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست
عيسی روح تو با تو حاضرست
نصرت از وی خواه کو خوش ناصرست
ليک بيگار تن پر استخوان
بر دل عيسی منه تو هر زمان
همچو آن ابله که اندر داستان
ذکر او کرديم بهر راستان
زندگی تن مجو از عيسیت
کام فرعونی مخواه از موسیت
بر دل خود کم نه انديشه معاش
عيش کم نايد تو بر درگاه باش
اين بدن خرگاه آمد روح را
يا مثال کشتی مر نوح را
یارچون باشد بيابد خرگهی
خاصه چون باشد عزيز درگهی.

در اوایل دفتر دوم داستانی را مرور کردیم در ارتباط با عیسی و همراه او که در مسیری میگذشتند و بجائی رسیدند که چند تکه استخوان ریخته بود و همراه  از عیسی اسم اعظم خداوند را جویا شد ولی عیسی اسم اعظم را بهمراه خود نگفت و باو تذکر داد که در مقامی نیست که اسم اعظم را بداند و بخواهد مرده ای را زنده کند. آن همراه از روی هوس و نادانی به عیسی خواهش تمنا و اصرار کرد که اگر اسم اعظم را بمن نمیگوئی پس خودت اینکار را بکن. عیسی در اثر پافشاری خیلی زیاد آن ابله بتنگ آمد و بخواسته او تن در داد وبا او موافقت کرد. مولانا در اینجا داستان را نیمه تمام گذارد و در این قسمت مجددا به داستان عیسی برمیگردد و میفرماید:

داستان زنده شدن استخوانها بدعای عیسی قسمت اول 
   
خواند عیسی نام حق بر استخوان
از برای التماس آن جوان
 حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان بر جست یک شیر سیاه
پنجه‌ای زد کرد نقشش را تباه
 کله‌اش برکند مغزش ریخت زود
معز جوزی کاندرو مغزی نبود
 گر ورا مغزی بدی اشکستنش
حود نبودی نقص الا بر تنش
 گفت عیسی چون شتابش کوفتی
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
 گفت عیسی چون نخوردی خون مرد
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صیدخود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار ما را وا رهان
طعمه بنموده بما وان بوده شست
آنچنان بنما بما آنرا که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
 گر مرا روزی بدی اندر جهان
خودچه کارستی مرا با مردگان
 این سزای آنک یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیزد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او بجای پا نهد در جوی سر
 او بیابد آنچنان پیغامبری 
میرآبی زندگانی‌پروری
 چون نمیرد پیش او کز امر کن
ای امیرآب ما را زنده کن
هین سگ نفس ترا زنده مخواه
کو عدو جان تست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
 سگ نه‌ای بر استخوان چون عاشقی
دیوچه وار از چه بر خون عاشقی
آنچه چشمست آن که بیناییش نیست
زامتحانها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظنها را گاه گاه
این چه ظنست این که کور آمد ز راه
دیده آ بر دیگران نوحه‌گری
مدتی بنشین و بر خود می‌گری

با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان


رفتی و همچنان بخیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
فکرم بمنتهای جمالت نمیرسد
کز هرچه در خیال من آمد نکوتری
مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت
تا ظن برم که روی تو ماهست یا پری
تو خود فرشته ای نه از این گل سرشته ای
گر خلق از آب و خاک، تو از مشک و عنبری
ما را شکایتی ز تو گر هست هم بتوست
کز تو بدیگران نتوان برد داوری
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
تا دوست در کنار نباشد بکام دل
از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری
گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری
چندانکه جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری
سعدی بوصل دوست چو دستت نمیرسد
باری بیاد دوست زمانی بسر بری.
سعدی کبیر


۳.۲.۰۱

فارغ از تشنيع و گفت خاص و عام




داستان شیخ رابین هود:
داستان مربوط به زاهدیست که تصور میکند با دادن کمک مالی به فقرا، کردار نیک انجام داده و موجب رضایت پروردگار میشود! برای توانایی به این امر، احتیاج به مال است و چون شیخ و یا زاهد داستان مالی ندارد، کمک به فقرا و تنگدستان را بهر روش و طرفندی! حتی خوردن مال مردم ادامه میدهد. و از طریق کمک به تهیدستان در بین مردم آبرو و اعتباری بدست آورده و مردم هم چون شیخ را به نیکنامی میشناسند، دست رد به سینه او نزده و بدین ترتیب شیخ رابین هود، وامدار گروه زیادی میشود. این روند تا جایی ادامه مییابد که شیخ بیمار گشته و به انتظار مرگ مینشیند، طلبکاران سراسیمه در خانه او جمع شده و درخواست مال خود را میکنند. او که مالی در بساط ندارد مجبور به تحمل سخنان تلخ و بی حرمتی دیگران شده ولی باز از حماقت دست برنداشته در آخرین لحظات هم مدیون کودک حلوا فروشی میشود که حلوای خود را برای میهمانان طلبکار شیخ داده و البته دیناری نمی ستاند! درآخر مردی خیراندیش به این آبروریزی خاتمه داده و از راه ترحم قروض شیخ را میپردازد.
پس از خواندن این داستان از دفتر دوم مثنوی، آدمی از خود میپرسد که هدف مولانا از بازگویی این داستان چیست؟
 
۱- شیخ فردی جاهل است چراکه خود را در شرایطی قرار میدهد که معمولا شیادان و مال مردم خوران جای دارند و نه مردان خدا. و چرا و با چه منظور شیخ این بلا را بجان میخرد؟ برای کمک به تهیدستان! آیا کمک به مردم بینوا بدین ترتیب صحیح است یا بدکاریست؟ چه کسی به شیخ حق داده که نقش خدا را بازی کند و به نیازمندان نان برساند؟ و حالا میخواهد قهرمان باشد چرا اینکار را بخرج دیگران انجام میدهد؟ و تازه همه اینها بکنار، چرا حق کودک حلوا فروش را میخورد آنهم با علم به اینکه پولی در بساط ندارد؟ آیا اصولا در بارگاه خدا چنین افرادی مانند این شیخ جایی دارند؟ آیا نیکوکاری را میشود بدین ترتیب معنی کرد؟

۲- و در آخر طبقی پول از در غیب میرسد و همه چی بخوبی و خوشی پایان میابد و نتیجه این میشود که تا نگرید کودک حلوا فروش، دیگ بخشایش نمیآید بجوش! مفسر این داستان در آخر نتیجه میگیرد که حرف مولانا اینست که تا با معصومیت یک کودک بدرگاه خدا ننالی و درخواست نکنی خدا جوابت را نمیدهد! خوب شیخ که گریه نکرده و برعکس بخواب ناز میرود و این کودک بینواست که میگرید، چرا بهره اش به شیخ میرسد؟ و یا تو گویی خدا ظالمی روانیست که تنها با آزار دادن واقعی مخلوقات راضی و ارضاء میشود!

۳- تنها موردی که بعنوان درس میتوان از این داستان بازجست، این است که آنکس که خدا بر روی او میخندد، ترش رویی همه عالم بی اهمیت و ناچیز است. و عزیز خدا باکی از ذلیل خلق بودن ندارد.

بود شيخى دايما او وامدار
از جوامردى که بود آن نامدار
ده هزاران وام کردى از مهان
خرج کردى بر فقيران جهان
هم بوام او خانگاهی ساخته
جان و مال و خانگه درباخته
وام او را حق ز هر جا ميگزارد(۱)
کرد حق بهر خليل از ريگ آرد
گفت پيغامبر که در بازارها
دو فرشته ميکنند ايدر دعا(۲)
کاى خدا تو منفقان را ده‌ خلف
اى خدا تو ممسکان را ده تلف
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
حلق خود قربانى خلاق کرد
حلق پيش آورد اسمعيل‌وار
کارد بر حلقش نيارد کرد کار
پس شهيدان زنده زين رويند و خوش
تو بدان قالب بمنگر گبروش
چون خلف دادستشان جان بقا
جان ايمن از غم و رنج و شقا
شيخ وامى سالها اينکار کرد
ميستد ميداد همچون پايمرد

۲.۲.۰۱

ادامه داستان باز فراری




آنچه که از داستان باز فراری از کاخ شاهی و اسارت در خانه پیرزن میتوان نتیجه گرفت، از نظر من، بشرح زیر است: 
۱- ناسپاسی و ناشکری و ندید گرفتن تمامی نعمتهایی که پروردگار به آدمی داده و پشت پا زدن به آنها( فرار باز از کاخ ) همیشه به شرایط نامناسب منتهی میگردد. و این نه یک ادعا و یا خرافه و یا مطلب عرفانیست، بلکه یک‌ واقعیت به اثبات رسیده است. هرچه را که بیقدر دانی و یا قدرش ندانی، از دست خواهی داد. و از ابتدا این راه را آدم و حوا شدند رهبر.

۲- زندگی با یک احمق و نادان مانند دوستی با خاله خرسه داستان است، جز سختی، مشقت، سرگردانی، باخت و تلخی هیچ ثمری در بر ندارد. و از همه اینها دردآورتر این است که هرچه غلظت حماقت در آدمی ضخیم تر و غلیظ تر باشد، او به دانایی خود متقاعدتر، قانع تر، راضی تر، مغرورتر، حق بجانب تر و خشنود تر است. تا جاییکه گاها این شک برانگیخته میشود که شاید حق با اوست!! 

۳- یکی از درسهای مهم این داستان از نظر مولانا این است که آدمی گوهر ذات خود را ترک و فراموش کرده و از عرش عزت ( خداشناسی و همنشینی با ذات الهی و همدمی با شاه در کاخ) به حضیض ذلت ( به مادیات و دنیای پوچ مادی،  دمخوری با عجوزه پیر نادانی در کلبه ای محقر) فرو افتاده است و  در بند دنیا و مافیاست تا جاییکه تقریبا از ماهیت آدمی خارج گشته، و نه تنها پر و بالی برای پرواز برایش باقی نمانده، نه تنها پایش به زنجیر حقارت بسته شده بلکه پنجه های تیز شجاعت و دلاوریش هم کوتاه و حقیر گشته و دیگر نه قدرت پریدن دارد و نه توانایی درافتادن با پلیدیها دراوست. حالا چرا آدمی( با هر درجه از هوش و خرد و استعداد) عرش را رها کرده و بر فرش مینشیند و پشت پا به بهشتی که داشته میزند و آنرا به جویی ( سیبی) میفروشد؟ چون خصلت آدمی اینگونه است که ابتدا به هر چیزی( خوب، بد، بدتر، فاجعه، حتی جهنم) عادت کرده، سپس ملول میگیرد و به اصطلاح دلش را میزند و بی توجه به عواقب آن، بدنبال تنوع و مطلب نو میرود. و این ویژهگی از ابتدای تاریخ موجودیت آدمی با او بوده و هست و خواهد بود، بگونه ای که تو گویی با ژن او درآمیخته است. و درست بهمین دلیل است که خوشبختی تقریبا دست نایافتنیست و آدم خوشبخت، کمیاب ، هرچند که در کاخ یا بهشت زندگی کند و تمامی دنیا را هم داشته باشد! 

۴- اگر و فقط اگر آدما با سختی بسیار به کمی آگاهی برسند و متوجه اشتباه خود گردند( ۹۵ درصد مردم هیچگاه به این آگاهی نمیرسند) شروع به ندبه و زاری بدرگاه ایزد توانا کرده و طلب بخشش و بازیافتن جایگاه گذشته را دارند! مدیتیشن و یا مراقبه میکنند، نماز و روزه میسازند، چله مینشینند، خود را بشلاق میزنند و ریاضت میکشند که بگویند پشیمانند و آرزو بسازند که ایکاش میشد زمان را برگرداند به نقطه صفر و از ابتدا شروع کرد! و خرسند و گاها مغرور از اینکه عبادت میکنند و در نهایت مغموم از اینکه چرا طاعات و عبادات جواب نمیدهد! و چرا جواب نمیدهد؟چون زمان کش آمدنی و خریدنی و برگشتنی و همیشگی نیست. فرصت که از کف رفت، رفته است. تمام، پایان، آدیوس،  سایونارا، بای بای. و البته جواب نمیدهد چون تمامی زاری خاری آدمی به امید پاداش و بازیافتن آنچه از دست داده است، و این نفرت انگیز و شرم آوراست. آدمی که برای پاداش ریاضت میکشد مانند کسی است که درصدد حیله گریست، آنهم با خدا!!

۱.۲.۰۱

گــر دهــی کـلــکـی عَـلــمـهـا بشــکــنــم



یافتن پادشاه باز را به خانه کمپیرزن.

علم نه آن بازيست کو از شه گريخت
سوى آن کمپير کو میآرد بيخت
تا که تتماجى پزد اولاد را
ديد آن باز خوش خوش‌زاد را
پايکش بست و پرش کوتاه کرد
ناخنش ببريد و قوتش کاه کرد
گفت نااهلان نکردندت بساز
پر فزود از حد و ناخن شد دراز
دست هر نااهل بيمارت کند
سوى مادر آ که تيمارت کند
مهر جاهل را چنين دان اى رفيق
کژ رود جاهل هميشه در طريق
روز شه در جستجو بيگاه شد
سوى آن کمپير و آن خرگاه شد
ديد ناگه باز را در دود و گرد
شه برو بگريست زار و نوحه کرد
گفت هرچند اين جزاى کار تست
که نباشى در وفاى ما درست
چون کنى از خلد زى دوزخ فرار
غافل از لا يستوى اصحاب نار
اين سزاى آنک از شاه خبير
خيره بگريزد بخانه‌ى گنده‌پير
باز ميماليد پر بر دست شاه
بى زبان ميگفت من کردم گناه
پس کجا زارد کجا نالد ليم
گر تو نپذيرى بجز نيک اى کريم
لطف شه جان را جنايت‌جو کند
زانک شه هر زشت را نيکو کند
رو مکن زشتى که نيکيهاى ما
زشت آمد پيش آن زيباى ما

براه بادیه رفتن به از نشستن باطل


وگر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم.
ادامه داستان صوفی و خادم لاحول گو.



از داستان صوفی و خرش و خادم خانگاه به  نکته اخلاقی  مهمی که راه و رسم زندگی را به خواننده مینماید میرسیم:
مولانا میفرماید: آدمی که صاحب خرد است، دیگران رااز روی نظر دیگر آدمیان، از روی شهرت خوب یا بد ایشان، از روی ظاهر و زبان آنان قضاوت نمیکند. و مولانا برای رسیدن به این نتیجه که یکی از مهمترین رموز همزیستی در یک جامعه است، دو نوع آدم را در مقابل هم قرار میدهد. سوفی( صوفی) که مظهر و نشان عوام و کسانیست که نیمچه خدایی دارند و خرده خردی و سر سوزن تجربه زندگی، و خادم که شارلاتانیست موفق و صاحب نام و پیشه و احترام! چرا اینکار را میکند؟ چون اکثر قریب به اتفاق آدمیان خصوصیات و ویژهگیهای سوفی داستان مولانا را دارند. یعنی مردم کوچه و بازار که بیشتر غم نان و مادیات دارند تا شناخت (از هر نوع). متاسفانه این خصلت مردم ماست که بمحض اینکه صاحب شهرتی نیک، به آنان قولی دهد یا سخنی بظاهر درست را تلقین کند، چشم بسته پذیرفته و به خواب غفلت میروند و مال و جان ( خر) میبازند. و درست بهمین دلیل هالیود بوجود آمده تا با پاچیدن خاک را در چشم مردم دنیا، به آنان مرشدان و الگوهای زندگی و افراد خوشنام نما را تنقیه کند. ( با پوزش از خوانندهگان بخاطر استفاده از عرف بد فرانسوی در بکار گیری واژه ها).
بطور مثال: فتنه ۵۷ درست بهمین دلیل در ایران رخ داد و همه چیز ملتی که در آن زمان خوشبخت ترین مردم دنیا بودند، بر روی گنج نشسته بودند و سرزمینشان از آبادی و زیبایی کم نظیر بود، و جز خوشگذرانی و پیک نیک و رقص بندری و لب کارون بطور جدی به مسائل نگاهی نداشتند، بباد فنا رفت و بسرنوشت خر سوفی دچار شدند، و دیگر کاری هم نمیشود کرد، چرا که خر برفت و خر برفت و خر برفت.) اینرا مولانا در جامعه مذهب زده با تمام وجود درک کرده و در قالب داستان به مردم با صراحت میگوید: بهر کسی اعتماد نکنید، حتی اگر طرفتان لاحول گوی مدام باشد. و چه کسی اینکاره است؟ آخوند، کشیش، خاخام و یا هر کسی که با نام خدا سعی در تحمیق شما دارد. چرا که خدا شناسی در نهاد آدمیست نه بر زبان اجنبی.


۳۱.۱.۰۱

به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق



نمیشود حافظ خواند و لبخند نزد.
مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
حکایتیست که عقلش نمی‌کند تصدیق
اگر چه موی میانت به چون منی نرسد
خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق
حلاوتی که تو را در چه زنخدان است
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق
اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
 که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق
 به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
 ببین که تا به چه حدم همی‌کند تحمیق.
حافظ شیرازی

۲۹.۱.۰۱

ای آنکه بد میکنی و رفتی و طوری نشد, طوری خواهد شد


دامه داستان صوفی و لاحول گفتن خادم:

چونک صوفى برنشست و شد روان,
رو درافتادن گرفت او هر زمان


هر زمانش خلق برميداشتند
جمله رنجورش همی‌ ‌پنداشتند


آن يکى گوشش همی ‌پيچيد سخت
وان دگر در زير کامش جست لخت


وان دگر در نعل او ميجست سنگ
وان دگر در چشم او ميديد زنگ


باز ميگفتند اى شيخ اين ز چيست
دى نميگفتى که شکر اين خر قويست


گفت آن خر کو بشب لاحول خورد
جز بدين شيوه نداند راه کرد

چونک قوت خر بشب لاحول بود (۱)
شب مسبح بود و روز اندر سجود


آدمى خوارند اغلب مردمان
از سلام عليکشان کم جو امان


خانه‌ ديوست دلهاى همه
کم پذير از ديومردم دمدمه


از دم ديو آنک او لا حول خورد
همچو آن خر در سر آيد در نبرد


هر که در دنيا خورد تلبيس ديو
وز عدو دوست‌رو تعظيم و ريو


عشوه‌هاى يار بد منيوش هين
دام بين ايمن مرو تو بر زمين


صد هزار ابليس لاحول آربين
آدما ابليس را در مار بين


دم دهد گويد ترا اى جان و دوست
تا چو قصابى کشد از دوست پوست


دم دهد تا پوستت بيرون کشد
واى او کز دشمنان افيون چشد


سر نهد بر پاى تو قصاب‌وار
دم دهد تا خونت ريزد زار زار


همچو شيرى صيد خود را خويش کن
ترک عشوه‌ اجنبى و خويش کن


همچو خادم دان مراعات خسان
بیکسى بهتر ز عشوه‌ ناکسان


در زمين مردمان خانه مکن
کار خود کن کار بيگانه مکن


کيست بيگانه تن خاکى تو
کز براى اوست غمناکى تو


تا تو تن را چرب و شيرين ميدهى
جوهر خود را نبينى فربهى


گر ميان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پيدا شود


مشک را بر تن مزن بر دل بمال
مشک چه بود نام پاک ذوالجلال


آن منافق مشک بر تن مينهد
روح را در قعر گلخن مينهد


بر زبان نام حق و در جان او
گندها از فکر بى ايمان او


ذکر با او همچو سبزه‌ گلخنست
بر سر مبرز گلست و سوسنست


آن نبات آنجا يقين عاريتست
جاى آن گل مجلسست و عشرتست


کين مدار آنها که از کين گمرهند
گورشان پهلوى کين‌داران نهند


چون تو جزو دوزخى پس هوش دار
جزو سوى کل خود گيرد قرار


ور تو جزو جنتى اى نامدار
عيش تو باشد ز جنت پايدار


تلخ با تلخان يقين ملحق شود
کى دم باطل قرين حق شود


اى برادر تو همان انديشه‌اى
مابقى تو استخوان و ريشه‌اى


گر گلست انديشه‌ى تو گلشنى
ور بود خارى تو هيمه‌ى گلخنى


گر گلابى بر سر جيبت زنند
ور تو چون بولى برونت افکنند


طبله‌ها در پيش عطاران ببين
جنس را با جنس خود کرده قرين


جنسها با جنسها آميخته
زين تجانس زينتى انگيخته


گر در آميزند عود و شکرش
برگزيند يک يک از يک‌ديگرش


طبله‌ها بشکست و جانها ريختند
نيک و بد درهمدگر آميختند


چشم داند فرق کردن رنگ را
چشم داند لعل را و سنگ را


چشم داند گوهر و خاشاک را
چشم را زان ميخلد خاشاکها


دشمن روزند اين قلابکان
عاشق روزند آن زرهاى کان


زانک روزست آينه‌ى تعريف او
تا ببيند اشرفى تشريف او


عکس راز مرد حق دانيد روز
عکس ستاريش شام چشم‌دوز


قول ديگر کين ضحى را خواست دوست
هم براى آنک اين هم عکس اوست


باز والليل است ستارى او
وان تن خاکى زنگارى او


آفتابش چون برآمد زان فلک
با شب تن گفت هين ما ودعک


وصل پيدا گشت از عين بلا
زان حلاوت شد عبارت ما قلى


هر عبارت خود نشان حالتيست
حال چون دست و عبارت آلتيست


آلت زرگر به دست کفشگر
همچو دانه‌ى کشت کرده ريگ در


و آلت اسکاف پيش برزگر
پيش سگ که استخوان در پيش خر


کو نداند نقص بر آلت نهد
سنگ بر گل زن تو آتش کى جهد


دست و آلت همچو سنگ و آهنست
جفت بايد جفت شرط زادنست


آنک بى جفتست و بى آلت يکيست
در عدد شکست و آن يک بي‌شکيست


آنک دو گفت و سه گفت و بيش ازين
متفق باشند در واحد يقين


احولى چون دفع شد يکسان شوند
دو سه گويان هم يکى گويان شوند


گر يکى گويى تو در ميدان او
گرد بر مي‌گرد از چوگان او


گوى آنگه راست و بى نقصان شود
کو ز زخم دست شه رقصان شود


گوش دار اى احول اينها را بهوش
داروى ديده بکش از راه گوش


پس کلام پاک در دلهاى کور
مي‌نپايد مي‌رود تا اصل نور


وان فسون ديو در دلهاى کژ
ميرود چون کفش کژ در پاى کژ


گرچه حکمت را به تکرار آورى
چون تو نااهلى شود از تو برى


ورچه بنويسى نشانش ميکنى
ورچه می لافى بيانش ميکنى


او ز تو رو در کشد اى پر ستيز
بندها را بگسلد وز تو گريز


ور نخوانى و ببيند سوز تو
علم باشد مرغ دست‌آموز تو


او نپايد پيش هر نااوستا
همچو طاووسى به خانه‌ روستا


(۱)- وقتی که علوفۀ الاغ در شب ، لاحول باشد . پس آن حیوان زبان بسته سراسر شب را به تسبیح گفتن مشغول میشود و ناچار در روز به سجده می افتد و واژگون میشود .

۲۸.۱.۰۱

بشنو اکنون صورت افسانه را



بشنو اکنون صورت افسانه را
ليک هين از که جداکن دانه را
حلقه‌ى آن صوفيان مستفيد
چونک در وجد و طرب آخر رسيد
خوان بياوردند بهر ميهمان
از بهيمه ياد آورد آن زمان
گفت خادم را که در آخر برو
راست کن بهر بهيمه کاه و جو
گفت لا حول اين چه افزون گفتنست
از قديم اين کارها کار منست
گفت تر کن آن جوش را از نخست
کان خر پيرست و دندانهاش سست
گفت لا حول اين چه ميگويى مها
از من آموزند اين ترتيبها

۲۷.۱.۰۱

جسم ما جوز و مویز است ای پسر



بسته شدن تقریر معنی حكایت بسبب میل مستمعان به استماع ظاهر:

كی گذارد آنكه رشك روشنی است
تا بگویم آنچه فرض و گفتنی است
بحر، كف پیش آرد و، سدّی كند
جر كند، از بعد جر، مدّی كند
اینزمان بشنو چه مانع شد مگر
مستمع را رفت دل جای دگر
خاطرش شد سوی صوفی قنق
اندر آن سودا فرو شد تا عُنق
لازم آمد باز رفتن زین مقال
سوی آن افسانه بهر وصف حال
صوفی صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان، تا كی از جوز و مویز؟
جسم ما جوز و مویز است ای پسر
گر تو مردی، زین دو چیز اندر گذر
ور تو اندر بگذری، اكرام حق
بگذراند مر ترا از نه طبق.

۲۶.۱.۰۱

هم یكی باشند و هم ششصد هزار



ادامه ااندرز كردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لاحول گفتن خادم. مشورت کردن خدای تعالی با فرشتگان در ایجاد خلق:

مشورت می رفت در ایجاد خلق
جانشان در بحر قدرت تا به حلق
چون ملایك مانع آن میشدند
بر ملایك خفیه خنبك میزدند
مطلع بر نقش هر كه هست شد
پیش از آن كاین نفس كل، پابست شد
پیشتر ز افلاك، كیوان دیده اند
پیشتر از دانه ها نان دیده اند
بی دماغ و دل، پر از فكرت بدند
بی سپاه و جنگ بر نصرت زدند
آن عیان نسبت به ایشان فكرت است
ور نه خود نسبت به دوران رویت است
فکر چه؟ آنجا همه نور است پاک
بهر توست این لفظ فکر ای فکرناک
فكرت از ماضی و مستقبل بود
چون از این دو رست مشكل حل شود
دیده چون بی كیف هر با كیف را
دیده پیش از كان صحیح و زیف را
پیشتر از خلقت انگورها
خورده می ها و نموده شورها
در تموز گرم می بینند دی
در شعاع شمس می بینند فی
در دل انگور می را دیده اند
در فنای محض شی را دیده اند
روح از انگور، می را دیده است
روح از معدوم، شی را دیده است
آسمان در دور ایشان جرعه نوش
آفتاب از جودشان زربفت پوش
چون از ایشان مجتمع بینی دو یار
هم یكی باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جانها 
در درون روزن ابدانها
چون نظر بر قرص داری، خود یكیست
آنكه شد محجوب ابدان در شكیست
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد روح انسانی بود
چون كه حق رشّ علیهم نورهُ
مفترق هرگز نگردد نور او
روح انسانی کنفس واحده است
روح حیوانی سفال جامده است
عقل جز از رمز این آگاه نیست
واقف این سِرّ بجز الله نیست
عقل را خود با چنین سودا چکار؟ َ
کرّ مادر زاد را سُرنا چکار؟
یك زمان بگذار ای همره ملال
تا بگویم وصف خالی زآن جمال
در بیان ناید جمال خال او
هر دو عالم چیست؟ عكس خال او
چون كه من از خال خوبش دم زنم
نطق میخواهد كه بشكافد تنم
همچو موری اندر این خرمن خوشم
تا فزون از خویش باری می كشم
كی گذارد آنكه رشك روشنی است
تا بگویم آنچه فرض و گفتنی است.

پیش از تفسیر این قسمت، لازم بیادآوری است که عرفان یک مکتب فکری و اندیشه است. اگر اندیشه بصورت عمل درآید آنوقت قدم در مرحله تصوف میگذارد. بعبارت دیگر تصوف جنبه عملی عرفان است. یعنی تصوف بعرفان جامه عمل میپوشاند و یا یعنی یک عارف که افکار عرفانی دارد ممکن است بافکار عرفانی خودش همیشه عمل نکند ولی اگر وارد مرحله عمل شد و افکار عرفانی خودش را عمل کرد آنوقت باو خواهیم گفت صوفی. برای اینکه بهتر درک کنیم باید گفت هر صوفی حتما عارف هم هست برای اینکه اول باید عارف باشد و یعد هم وارد مرحله عملیش بشود تا بشود باو لقب صوفی داد ولی هر عارفی صوفی نیست زیرا ممکن است که اندیشه های عرفانی داشته باشد ولی وارد مرحله عمل نشده باشد. بعنوان مثال مولانا و یا حافظ هردو صوفی هستند یعنی اینها اندیشه های عرفانی را تحقق بخشیده اند. از صفات یک فرد صوفی یکی اینست که آنچه را که مردم عادی نمی دانند او میداند زیرا او در مراحل عالی قطره ایست که بدریا رسیده یعنی بخداوند وصل شده و بنابراین وقتی خداوند همه چیز را میداند او هم میداند و این دلیل بر این نیست که چیزهائی که میداند با مردم در میان بگذارد ولی برای خودش اینها را میداند برای اینکه تا اشخاص شایستگی دانستن اسرار را نداشته باشند نمیتوانند مطالب را درک کنند و حتی گمراه هم میشوند و باعث میشوند که در جامعه ایجاد فساد هم بکند. بنابراین باید قبل از اینکه اسرار را به یک شخص در میان گذاشت باید شایستگی درک آنها را باو داد. 
آن عِـیــان نســبــت بـایشان فــکـــرتست 
ورنـه خــود نســبــت بدُوران رؤیـتـســـت

کلمه عِیان یعنی تمام چیزهای حسی که دیده میشود و از عین بمعنی چشم است. ایشان اشاره به انسانهای کامل است. دُوران آن کسانی هستند که دور از حقیقت هستند. رؤیتست یعنی دیده میشود و فقط دیدن است. میگوید آنچه را که این انسانهای کامل چشمشان می بیند درست مثل اینست که مغزشان داشته باشد بیاندیشد و فکر بکند ولی در باره آدمهای دیگر یک چیزی را نگاه میکنند, میگویند خوب دیدیم و ازش میگذرند ولی برای آن انسانها کامل اینطور نیست. وقتی به یک چیز ظاهرا بی ارزشی نگاه میکند, این دیدن برایش اندیشه به وجود میاورد. مثلا می اندیشد که این میز از چه چوبی درست شده و اسم درختی که این چوب از آن بوده چیست و چگونه صنعتگری آن را ساخته و درست کرده و آیا اینکه آن نجار کارش را درست انجام داده و یاخیر؟ الا آخر. ولی دیگران که این میز را می بینند برایشان فقط یک رؤیت است و هیچ فکری در مغزشان خطور نمیکند و میگذرند. اصولا عارفان بکوچک ترین ذرات این جهان که نگاه میکنند باندیشه فرو میروند و بیش از آن ذره می بینند. آنها جهانی را در آن ذره می بینند و این از صفات آنهاست که باین مرحله میرسند. اینها محتاج نیستند که مثلا راجع باین چیزها کتابی خوانده باشند و یا اطلاعاتی از جائی دریافت کرده باشند. اینها چیزهای مادی برایشان غیر مادیست.

۲۴.۱.۰۱

بـی ســپـاه و جــنـگ، بر نصـرت زدند



اندرز كردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لاحول گفتن خادم.

صوفیی می گشت در دور افق (دور دنیا)
تا شبی در خانگاه شد ُقنق(۱)
یك بهیمه داشت در آخُر ببست 
او به صدر صُفه با یاران نشست (۲)
پس مراقب گشت با یاران خویش 
دفتری باشد حضور یار بیش (۳)
دفتر صوفی سواد حرف نیست 
جز دل اسپید همچون برف نیست 
زادِ دانشمند، آثار قلم (۴)
زاد صوفی چیست؟ انوار قدم 
همچو صیادی سوی اشكار شد 
گام آهو دید و بر آثار شد 
چند گاهش گام آهو در خور است 
بعد از آن خود ناف آهو رهبر است 
چون كه شكر گام كرد و ره بُرید 
لاجرم زآن گام در كامی رسید 
رفتن یك منزلی بر بوی ناف 
بهتر از صد منزل گام و طواف 
سیر زاهد هر مهی تا پیشگاه 
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه 
آن دلی كو مطلع مهتابهاست 
بهر عارف فتحت ابوابهاست 
با تو دیوار است و با ایشان در است 
با تو سنگ و با عزیزان گوهر است 
آنچه تو در آینه بینی عیان 
پیر اندر خشت بیند بیش از آن 
پیر ایشانند، كاین عالم نبود 
جان ایشان بود در دریای وجود 
پیش از این تن، عمرها بگذاشتند 
پیشتر از كشت، بر برداشتند 
پیشتر از نقش، جان پذرفته اند 
پیشتر از بحر، دُرّها سفته اند
مشــورت مــیرفــت در ایـجـــادِ خـــق
جــانشــان در بـــحــرِ قدرت تــا بِحـلـق
چــون مـــلایـک مــانـــع آن مــیشــدنـد
 بـر مـلایک خُــفـیـه خُـنـبک مـیـزد ند
 مُطـــلــع بــر نــقش هــر کـه هســت شد
پیش از آن کـیـن نفسِ کلّ پـابســت شـد
 پــیشــتــر ز افـــلاک ، کــیــوان دیــده اند
 پــیشـــتـــر از دانِــه ها نـــان دیده اند
بی دِمــاغ و دل پــُر از فــــکــــرت بُدند
بـی ســپـاه و جــنـگ، بر نصـرت زدند.

مطلبی که در زیر میخوانید تفسیر حکایت دیگری از دفتر دوم مثنوی معنوی است که در سایت« تفسیرمثنوی معنوی مولوی» نوشته شده است و چون تفسیر نسبتا کاملیست بطور کامل( با کمی دستکاری از طرف من) در زیر کپی میشود. امیدوارم نویسنده محترم این تفسیر، این دخل و تصرف را با بزرگواری خویش بر من ببخشایند. ایشان مینویسند:

۲۳.۱.۰۱

ادبارگر، ادبار جوست


التماس كردن همراه عیسی از او برای زنده كردن استخوانهای گور!

گشت با عیسی یكی ابله رفیق
استخوانها دید در گور عمیق
گفت ای روح خدا، آن نام سنی (۱)
كه بدان تو مرده زنده میكنی
مر مرا آموز تا احسان كنم
استخوانها را بدان با جان كنم
گفت خامش كن، كه اینكار تونیست (۲)
لایق انفاس و گفتار تو نیست
كان نفس خواهد ز باران پاكتر
وز فرشته در روش چالاكتر
عمرها بایست کادم پاك شد
تا امین مخزن افلاك شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از كجاست
گفت اگر من نیستم اسرار خوان
هم تو برخوان نام را بر استخوان
گفت عیسی، یارب این اسرار چیست؟ (۳)
میل این ابله در این گفتار چیست؟
چون غم خود نیست این بیمار را؟
چون غم جان نیست این مُردار را؟
مرده خود را رها كردست او
مرده بیگانه را جوید رفو
گفت حق، ادبارگر، ادبار جوست (۴)
خار روئیده جزای كشت اوست
آنكه تخم خار كارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد بكف خاری شود
ور سوی یاری رود ماری شود
كیمیای زهر مار است آن شقی
برخلاف كیمیای متقی
هین مکن بر قول و فعلش اعتمید
کو ندارد میوه ای مانند بید.

مولانا در این حکایت از دفتر دوم مثنوی به چندین نکته کلیدی اشاره دارد:
۱- از ابله انتظار حرف و عمل پسندیده و سنجیده نمیبایست داشت.
۲- همه کس توانایی دانستن را ندارد.
۳- گندم از گندم بروید جو ز جو، و یا هر کسی هر بذری کاشت همان را برمیچیند.
۴- روزگار هر کس براساس لیاقت و شایستگی او برنامه ریزی شده است و روزی او بر اساس ظرفیتش.

(۱)- نادانی باعیسی میگشت. بگوری رسیدند که توسط حیوانات گشوده شده و در آن استخوانهای صاحب گور دیده میشد. شخص نادان با علم به اینکه عیسی مرده زنده میکند با اصرار تمام از او خواست که نام سنا (نام سنی و یا اسم اعظم) را که با آن استخوانهای مرده را زنده میکند را بدو یاد دهد تا او نیز مردگان را زنده کند و بدین ترتیب احسان کرده باشد. گفت آن نام سنا که بدآن تو مرده زنده میکنا.
سَنی = بلند و رفیع و عالی. نامِ سَنی : همان اسم اعظم است . مردم از گذشته اعتقاد داشتند که نام سنی، یکی از کد های الهیست که هرکس آنرا بیابد، حفظ کند و بخاطر سپارد و در زمان احتیاج بر زبان آورد، صاحب معجزه شده و خواستهایش مستحاب گشته و حتی دارای کرامت میشود. ایرانیان اعتقاد داشتند که بر انگشت جمشید شاه انگشتری بود که بر روی نگین و یا خاتم آن اسم اعظم حک شده بود و بهمین دلیل او قادر به انجام شگفتی بود. در اینباره حکیم عالیقدر ایرانزمین حافظ شیرازی میفرماید:
خاتم جم را بشارت ده بحسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن
(۲)- عیسی به او میگوید که تنها دانستن اسم اعظم و خواندن آن بر مرده کارگشا نیست، بلکه گوینده میبایستی شایسته به اینکار باشد و از طرف خدا مهر تائید خورده باشد و کار هر بز نیست خرمن کفتن! مولانا میفرماید: حفظ الفاظ و بخاطر سپردن چند اسم نمی تواند تأثیری در کون و مکان داشته باشد. اینامر تنها با تهذیب نفس و سفر درراه راست مقدور میگردد و بس. چراکه هیچ راهی نیست الا راستی. چنانچه شخصی به بایزید بسطامی گفت: اسم اعظم کدام است؟ جواب داد: تو اسم اصغر بمن بنمای تا من اسم اعظم بتو بنمایم.
میبدی گوید:
اسم اعظم در غایت خفاست و اطلاع برآن بر صفاست.
(۳)- عیسی بدو گفت: در اینباره خموشی گزین و سخن مگو و اصرار به طلب مکن که اینکار از تو برنمی آید.
شخص نادان گفت: حال که چنین است، پس تو آن نام را بر این مرده بخوان تا زنده شود! وقتی عیسی سماجت او را دید گفت: خداوندا، این دیگر چه رازی است. این نادان غمِ ناآگاهی و نادانی خود را نمیخورد و درباره بیماری باطنی خود اندیشه نمیکند، ولی اصرار دارد که مردگان را زنده کنم!
(۴)- پروردگار زیبا در پاسخ میفرماید: آدمِ حقیر که بر اثر تربیت غلط اعتماد بنفس ندارد و آدمیت نیآموخته است، با واقعیتهای زندگی بیگانه است و بدین سبب همواره بدنبال حماقت رفته و حماقت میپسندد و حماقت میجوید و با حماقت شاد میشود و،هیچوقت کاری نمیکند که او را بسرمنزلِ سعادت برساند، بلکه همواره در صدد است که هرچه بیشتر بسوی بدبختی و اعراض خود از حقیقت پیش برود. یعنی همیشه درپی اِعراض بیشتر از حق است. نتیجه تربیت اشتباه، تولید آدم حقیر است و نتیجه حقارت، انجام کارهای اشتباه و درنتیجه رسیدن به ذلت و تباهی است و البته هر کسی نتیجه اعمال خود را میبیند. و هر کسی هر بذری بکارد همان را درو خواهد کرد، بذر خار، خار ببار آورد نه گل.
سرانجام عیسی به امر حق دعایی میخواند، استخوان ها جان میگیرند. ناگهان شیری سیاه و خشمگین از آن میان میجهد و آن نادان را ازهم میدرد.
برخی میگویند این حکایت از الهی نامه عطار اقتباس شده است . که در آنجا آمده است:
ز عیسی، ابلهی درخواست یکروز
مرا نام مهینِ حق درآموز
مسیحش گفت تو اینرا نشایی
چه خواهی آنچه با آن برنیایی؟
بسی آن مرد سوگندش همی داد
که میباید از این نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر درآموخت
دلش چون شمع از آن شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر میکرد چون بادی شتابان
میانِ ره گویِ پُر استخوان دید
تفکر کرد، آنجا روی آن دید
که از نامِ مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی
بدان نام او خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حال آن استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش می زد از خشمش زبانه
بزد یک پنجه و آن مرد را کشت
شکست از پنجۀ او مرد را پشت
چو مُرد آنگه بزاری استخوانش
میان ره رها کرد آنزمانش
همین گو کاستخوان شیر نر بود
شد اکنون ز استخوان مرد پُر زور
چو بشنید این سخن عیسی برآشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت
که آنچ آن شخص را نبود سزاوار
ز حق خواهد، نباشد چون روادار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که چون بر قدر خود نتوان از او خواست.
عطار

۲۲.۱.۰۱

مصلح است و مصلحت را داند او


دزدكی از مارگیری مار برد
ز ابلهی آن را غنیمت می شمرد
وارهید آن مارگیر از زخم مار
مار ُكشت آن دزد خود را زار زار
مارگیرش دید پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا می خواستی جانم از او
كش بیابم مار بستانم از او
شكر حق را كان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم آن سود شد
بس دعاها كان زیان است و هلاك
وز كرم می نشنود یزدان پاك
مصلح است و مصلحت را داند او
کان دعا را باز میگرداند او
وان دعا گوینده شاکی میشود
میبرد ظن بَد و، آن بَد بود
می نداند کو بلای خویش خواست
وز کرم حق آن بدو ناورد راست.

این حکایت از دفتر دوم مثنوی مولوی چندین نکته دارد:
۱- مال دزدی مانند ماریست کشنده و موجب عذابی هولناک برای طرار.
۲-آدمی براساس تفکرات خود پیش داوری و قضاوت میکند و نمیداند که خدا چیزهایی را میبیند که او نمیبیند و مطالبی میشنود که او نمیشنود و در بیشتر مواقع آدما حتی پرهیزگارترینشان از خدا شاکی میشوند که چرا خدا بدرخواستشان پاسخ مثبت نمیدهد، دیگر نمیدانند که آنچه خدا بخواهد همیشه بهترین است، هرچند بظاهر خسران باشد.
۳- عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

۲۱.۱.۰۱

باد بگل بر بَزید گل به گل اندر غژید



زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بر بَزید گل به گل اندر غژید
 یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش
بر زنخ پیلگوش نقطه زد و بشکلید
 دی به دریغ اندرون ماه به میغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید
 سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می‌ سوری درود سوی بنفشه رسید.

کسایی مروزی