‏نمایش پست‌ها با برچسب فرخی یزدی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فرخی یزدی. نمایش همه پست‌ها

۲۷.۱.۹۶

چون بقای خود بیند در فنای آزادی


آن زمان كه بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر بدست آرم دامن وصالش را
می دوم بپای سر در قفای آزادی

با عوامل تكفیر صنف ارتجاعی باز
حمله میكند دایم بر بنای آزادی

در محیط طوفانزا، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی

ملا از آن كند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی
::::::::::::::::::

::::::::::::::::::
دامن محبت را گر كنی زخون رنگین
میتوان ترا گفتن پیشوای آزادی

فرخی زجان، دل می كند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی…...


فرخی یزدی





۱۸.۴.۹۱

با چـنـین غـارتگـرانی وای بر احـوال ما



غارت غارتگران شد مال بیت المال ما
با چنین غارتگرانی، وای براحوال ما

اذن غارت را به این غارتگران داده است سخت
سستی و خونسردی و نادانی و اهمال ما

زاهد ما بهر استبداد و آزادی بجنگ
تا چه سازد بخت او تا چون کند اقبال ما

حال ما یکچند دیگر گر بدینسان بگذرد
بدتر از ماضی شود ایام استقبال ما

شیخ ها الوات و شاه و شحنه و شبرو شدند
متفق بر محور آزادی و استقلال ما.....

فرخی یزدی





۱.۲.۹۱

روح بخش جهان است نام آزادی



قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روح بخش جهان است نام آزادی

به پیش اهل جهان محترم بودآنکس
که داشت از دل و جان احترام آزادی

چگونه پای گذاری بصرف دعوت شیخ
به مسلکی که ندارد مرام آزادی

هزار بار بود زصبح استبداد
برای دسته پا بسته شام آزادی

به روزگار قیامت بپا شود آن روز
کنند رنجبران چون قیام آزادی

اگر خدای به من فرصتی دهد یک روز
کشم زمرتجعین انتقام آزادی

زبند بندگی خواجه کی شوی آزاد
چو فرخی نشوی گر غلام آزادی.

فرخی یزدی


۲۵.۱۱.۹۰

ایـن سـخـن ها را بـبایـد گـفت با بیدارها




باز گـویـم این سخـن را گرچه گفتم بارها
می نهند این خائنین بر دوش ملت بارها

پـرده هـای تـار و رنگارنگی آید در نظر
لیک مخفی در پس آن پرده ها اسـرارها


مـارهـای مـجـلسی دارای زهـری مهـلکند
الحذر باری از آن مجلس که دارد مارها


دفـع ایـن کـفـتـارهـا گـفـتـار نـتـوانـد نمـود
از ره کــردار بـایـد دفــع ایـن کــفـتـارها



کـشـور ما پاک کی گردد ز لـوث خائنین
تا نـریـزد خـون ناپاک از در و دیوارها


مـزد کـار کـارگـر را دولـت مـا مـی کـند
صرف جـیب هرزه ها ولگردها بیکارها


از بـرای ایـنـهـمـه خائـن بود یک دار کم
پر کنید این پهن مـیدان راز چوب دارها


دارها چون شد بپا با دست کین بالا کشید
بـر سـر آن دارهـا سـالارهـا سـردارهـا


فرخـی این خیـل خواب آلوده مست غفلتند
ایـن سـخـن ها را بـبایـد گـفت با بیدارها .

فرخی یزدی