نمایش پستها با برچسب لیلا کردبچه. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب لیلا کردبچه. نمایش همه پستها
۲.۱۰.۹۵
۱۴.۱۱.۹۳
۱۳.۱۱.۹۳
گاهی از دور شبیه کسیست
گاهی
کسی که از دور شبیه نقطهایست
خواب ایستگاههای متروک را برمیآشوبد
چشمانات را میبندی و خیره میشوی
به وسعتی سیاه
که در چمدان کوچک مردی جا شده است
هیس!
صدایی که نمیشنوید
صدای پای کسیست
که روزی تمام ایستگاههای جهان را
کنار همین شعر جاگذاشت
کنار زنی که هنوز کشیدهی انگشتاناش را
به دوردستها نشان میدهد
به نقطهای که گاهی از دور
شبیه کسیست.
لیلا کردبچه
۱۲.۹.۹۳
عادت کرده ایم
صبح را از چشم عقربه ها می بینیم
بلند می شویم و می رویم به پایان روز می رسیم
و دست به دیواری می زنیم و
دوباره برمی گردیم
عادت کرده ایم
من
به چای تلخ اول صبح
تو
به بوسه ی تلخ آخر شب
من
به اینکه تو هربار حرف هایت را
مثل یک مرد بزنی
تو
به اینکه من هربار مثل یک زن گریه کنم
عادت کرده ایم
آنقدر که یادمان رفته است شب
مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد
و یک روز آنقدر صبح می شود
که برای بیدار شدن
دیر است .
لیلا کردبچه
۹.۹.۹۳
مرده ایم و نمی دانیم
پدر مرده است
و جا دکمه های پیراهنش سال هاست
سوراخ هایی بی مصرفند
بیچاره زنانی که دوستش داشتند
مرد همسایه مرده است
و برادرش بالای سر جنازه ی پدرم نی می زند
بیچاره من
که صدای نی از میله های پنجره ام رد می شود
عمو مرده است
و کاش روی سنگ قبرش می نوشتند
چقدر نی زن گمنامی بود
دیگر بغض هایم را در کدام گوشه پنهان
و پشت کدام پرده آرام تر گریه خواهم کرد ؟
پدر مرده است
مرد همسایه مرده است
عمو مرده است
و ما مرده ایم و نمی دانیم
صدای نی
بیهوده در گوشی که دیگر نمی شنود
پیچیده است
مرده ایم و نمی دانیم
آنکه آخرین دکمه های زندگی مان را باز می کند
به هماغوشی مان نیامده ست.
لیلا کردبچه
و جا دکمه های پیراهنش سال هاست
سوراخ هایی بی مصرفند
بیچاره زنانی که دوستش داشتند
مرد همسایه مرده است
و برادرش بالای سر جنازه ی پدرم نی می زند
بیچاره من
که صدای نی از میله های پنجره ام رد می شود
عمو مرده است
و کاش روی سنگ قبرش می نوشتند
چقدر نی زن گمنامی بود
دیگر بغض هایم را در کدام گوشه پنهان
و پشت کدام پرده آرام تر گریه خواهم کرد ؟
پدر مرده است
مرد همسایه مرده است
عمو مرده است
و ما مرده ایم و نمی دانیم
صدای نی
بیهوده در گوشی که دیگر نمی شنود
پیچیده است
مرده ایم و نمی دانیم
آنکه آخرین دکمه های زندگی مان را باز می کند
به هماغوشی مان نیامده ست.
لیلا کردبچه
۶.۷.۹۳
۳.۱۲.۹۲
زن زاییده نمیشود, ساخته میشود
چه فرق میکند به کدام لهجه، درد میکشم
هربار «دوستت دارم»
مرا یاد شکمهای برآمده میاندازد
و فکر میکنم باید به جای عشق
برای دکمههایم دلیل محکمتری میآوردم
زن
زاییده نمیشود، ساخته میشود
و دختری که صدای گریههای عروسک تازهاش
از تمام شریانهایش عبور میکند،
چه دیر میفهمد اگر گلهای چادر مادرش را
محکمتر بو میکرد
هیچوقت گم نمیشد
و چه زود یاد میگیرد لالاییهای تازهاش را
باید خرج آجرهای خانهاش کند
تا مدادهای رنگی دخترش
سقفها را، با درد کمتری روی دیوارها بکشند
میدانم
قرار بود هیچوقت برای تو لالایی نگویم
تا صبحها به خاطر پرهای خیسِ بالشِ من
به رنگ آسمان شک نکنی
و به آوازهای غمگین پرندههایی
که هرشب تخمهای شکسته میگذارند
قرار بود هیچوقت لالایی نگویم
چیزی نگویم
اما در گلویم آوازهای هزاران پرندۀ مرده، گیرکردهست
و زندگی، دستهایش را
هر شب، دور گردنم قفل میکند و
کلیدش را
خانههای کوچک نقاشیهای تو قورت میدهند.
لیلا کردبچه
۱.۱۰.۹۲
دیگر تعجب نمیکنم
مشتهایت را که به سینهی آسمان کوبیدی
اعتمادم از تمام دیوارها سلب شد
آنقدر که فکر کردم بعد ازین
دیگر هیچکس پشت هیچ دیواری پنهان نخواهد شد
- اما هوا که گرم باشد
احتمالاً دیوارها سایهی خنکی دارند! -
مشتها
بهتر از همه میدانستند؛
هر دستی میتواند تفنگی را پر کند
ماشهای را بکشد
و هر انگشتی میتواند اشارهی محسوسی باشد
به هرکه کنار دیوار ایستاده است
هرچه باشد مشتها
همجنسهای خودشان را که بهتر از ما میشناسند!
همین است
که دیگر تعجب نمیکنم
اگر انگشتهایت بند کفشهای تو را
در پاگرد خانهات که میبندند
در زندان باز کنند
یا مشتهایت آن را که دیروز کشتهاند
امروز با «زنده باد» یش جان دوباره ببخشند
راستش را بخواهی
دیگر به دستهای تو هم اعتمادی ندارم
به هیچ کس و هیچ چیز اعتمادی ندارم
آنقدر که فکر میکنم هر که ایستاده است
لابد پایی برای دویدن ندارد
یا آنکه میدود
پاهایش را
حتماً از پای جوخهی اعدام دزدیده است.
لیلا کردبچه
۱۹.۹.۹۲
تلویزیون را تو خاموش کن
چرا هرچه کانالهای این تلویزیون لعنتی را عوض میکنم
جنگ تمام نمیشود؟
و هرچه روی شیشهاش دستمال میکشم
رد اشک از صورت مادرانِ بیفرزند
پاک نمیشود
گناه ما چه بود؟
که تاوانش را هواپیماهای جنگی پسِمان دادند
و تانکهایی که نمیگذارند
این شامِ زهرماری از گلویمان پایین برود
تلویزیون را تو خاموش کن
با همین انگشتی که معلوم نیست فردا را
با کدام بهانه به ماشهای خواهد رساند
و جهان را از کدام زاویه به رگبار خواهد بست
این روزها
به تو هم شک میکنم
به خودم
و به این جعبۀ جادویی مسخره
که سعی میکند دردهایمان را
با مسکنهای نود قسمتی ناپدید کند.
لیلا کردبچه
از مجموعه «صدایم را از پرندههای مرده پس بگیر»
۲۹.۶.۹۲
یادم نبود پاییز فصلی است که تمام درختان خواب آنرا دیده اند
فراموش می شوم
راحت تر از ردپایی بر برف
که زیر برفی تازه دفن می شود
راحت تر از خاطره ی عطر گیجی در هوا
که با رهگذری تازه از کنارت رد می شود
و راحت تر از آنکه فکر کنی
فراموش می شوم
و چقدر دروغ گفتن در پاییز راحت است !
وقتی یادت نمی آید
کدام یکشنبه عاشق ترین زن دنیا بودم
و کدام یکشنبه پیراهنت آنقدر آبی بود
یادت نمی آید
و سال هاست کنار همین شعر ایستاده ام
و هی به ساعتی نگاه می کنم که عقربه هایش
درست روی شش از کار افتاده اند
( یادم نبود
پاییز فصلی است
که تمام درختان خواب آن را دیده اند )
اینجا کجاست ،
کدام روزِ کدام سال است ،
من کی ام ؟
من حتی نام خودم را فراموش کرده ام
می ترسم یکی بیاید و
با اولین اسمی که صدا می زند لیلا شوم
می ترسم
پیراهن آبی پوشیده باشد
و یادش نباشد دیگر
« چنانکه افتد و دانی » برای من دیر است
و آنوقت
با عریانی پیرم چه خواهی کرد ؟
اگر فراموش کرده باشی قرارهایمان را
فراموش کرده ایم .
لیلا کردبچه
۲۸.۴.۹۲
۱۰.۴.۹۲
فکری برای شکوفههای بهار بعد خواهم کرد
بگو بشاخههایم تاب ببندند
شعری برای کودکیم خواهم خواند
بگو بمیوههایم سنگ بزنند
فکری برای شکوفههای بهار بعد خواهم کرد
بگو
اصلاً بگو بر تنم یادگاری بنویسند
چارهای نیست!
در خاطراتشان شریک خواهم شد
چکار کنم؟
بخدا که سخت است
سایهام را از زمین بردارم و لای شاخههایم پنهان کنم
و برگهایم را
دانهدانه از سطحِ شهر بردارم
چکار کنم؟
چکار کنم که از برگهایم واژه میچکد،
و دردِ شاخههایم را هربار
با تصاویری شاعرانه بصورت آسمان پنجه میکشم؟
چکار کنم؟
چکار کنم که میوههایم از جنس حرفند،
و هربار تبری بجانم میافتد
تمام سرشاخههایم
برای نوشتن شعری تازه قلم میشوند؟
«کلاغمرگی» لیلا کردبچه
شعری برای کودکیم خواهم خواند
بگو بمیوههایم سنگ بزنند
فکری برای شکوفههای بهار بعد خواهم کرد
بگو
اصلاً بگو بر تنم یادگاری بنویسند
چارهای نیست!
در خاطراتشان شریک خواهم شد
چکار کنم؟
بخدا که سخت است
سایهام را از زمین بردارم و لای شاخههایم پنهان کنم
و برگهایم را
دانهدانه از سطحِ شهر بردارم
چکار کنم؟
چکار کنم که از برگهایم واژه میچکد،
و دردِ شاخههایم را هربار
با تصاویری شاعرانه بصورت آسمان پنجه میکشم؟
چکار کنم؟
چکار کنم که میوههایم از جنس حرفند،
و هربار تبری بجانم میافتد
تمام سرشاخههایم
برای نوشتن شعری تازه قلم میشوند؟
«کلاغمرگی» لیلا کردبچه
۲.۴.۹۲
هر دستی میتواند تفنگی را پر کند
مشتهایت را که بسینه آسمان کوبیدی
اعتمادم از تمام دیوارها سلب شد
آنقدر که فکر کردم بعدازین
دیگر هیچکس پشت هیچ دیواری پنهان نخواهد شد
- اما هوا که گرم باشد
احتمالاً دیوارها سایه خنکی دارند!
مشتها
بهتر ازهمه میدانستند
هردستی میتواند تفنگی را پر کند
ماشهای را بکشد
و هر انگشتی میتواند اشاره محسوسی باشد
بهرکه کنار دیوار ایستاده است
- هرچه باشد مشتها
همجنسهای خودشان را که بهتر از ما میشناسند!
همین است
که دیگر تعجب نمیکنم
اگر انگشتهایت بند کفشهای ترا
در پاگرد خانهات که میبندند
در زندان باز کنند
یا مشتهایت آنرا که دیروز کشتهاند
امروز با «زنده باد» جان دوباره ببخشند!
راستش را بخواهی
دیگر بدستهای توهم اعتماد ندارم
بهیچکس و هیچ چیز اعتماد ندارم
آنقدرکه فکر میکنم هرکه ایستاده است
لابد پایی برای دویدن ندارد
یا آنکه میدود
پاهایشرا
حتماً از پای جوخه اعدام دزدیده است.
لیلا کردبچه
۱۴.۲.۹۲
دخترانی که رودخانهها را کوزه کوزه بخانه میبَرند
من پروینم
دختر ساسان
با نطفهای دیرینهتر از «کَشَفرود»* در زهدانم
و گیسوانی که بر شانههای بیگانه نخواهند ریخت
گاهی دامنم را
بر پلههای تخت جمشید میکشانم و
آوازهای بومی سَر میدهم
برای مردان سرزمینم که با تفنگ میخوابند
و پشت پلکهایشان آرامش زنانیست
با چین دامنهایی که به لهجههای محلی میرقصند
و دخترانی که رودخانهها را
کوزه کوزه بخانه میبَرند
گاهی تنهاییام را
با نقشینۀ غارهایت قسمت میکنم
بیآنکه ردّم را در هیچ کتیبهای بیابند
و سالهای دور ببینی
دختری که دریاهایت را
در خالی صدفهایش ریختی
در انتظار خروسهای لال نمیمانَد؛
صبح را،
از پشت دروازههای مشرق بیرون میکِشد و
شبانه، لالاییهایت را
از تمام سیمهای خاردار جهان عبور میدهد
گاهی
یادش میافتد چقدر درد دارد
و چشمهای بیگدارش به آبهای آزاد میزنند
ننگِ عهدنامهها را
درست در لحظهای که زنانِ حرمسرا
گیسهای همرا میکشند
.
.
.
بخواب مادرم
شب از نیمه گذشتهست
و پاسبانها «مرزهای پرگهر» را
سوت میزنند.
لیلا کردبچه
* نام قدیمیترین زیستگاهِ شناختهشده بشر در ایران، متعلق به هشتهزار سالِ پیش.
۲۰.۱۱.۹۱
کمر واژه هایم را خواهد شکست
یکروز سطری از این شعر
مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور میکند
واژه ها برایت دست تکان میدهند
خاطره ها
مثل آشنایان دورت بتو نزدیک میشوند
و فکر میکنی
چرا نبض این شعر برای تو آنقدر تند میزند؟
نگاهم میکنی
و چشم هایت چقدر خسته اند
انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند
نگاه میکنی بمن
برفی که بر موهایم باریده
راه تمام آشناییها را بسته است
انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند
که نوازشی را یادت بیاورند
و تمام این سالها
آنقدر میان خطوط موازی دفترم
دست بعصا راه رفته ام
که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست
نگاه میکنی بخودت
که پس از سالها دوباره از دهان زنی بیرون آمده ای
و لرزش لب هایش را انکار میکنی
میان سطرهایش راه میروی
و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار میکنی
واژه ها
دوباره برایت دست تکان میدهند
خاطره ها
مثل آشنایان نزدیکت از تو دور میشوند
و این شعر
برای همیشه حافظه اش را ازدست میدهد .
لیلا کردبچه
مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور میکند
واژه ها برایت دست تکان میدهند
خاطره ها
مثل آشنایان دورت بتو نزدیک میشوند
و فکر میکنی
چرا نبض این شعر برای تو آنقدر تند میزند؟
نگاهم میکنی
و چشم هایت چقدر خسته اند
انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند
نگاه میکنی بمن
برفی که بر موهایم باریده
راه تمام آشناییها را بسته است
انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند
که نوازشی را یادت بیاورند
و تمام این سالها
آنقدر میان خطوط موازی دفترم
دست بعصا راه رفته ام
که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست
نگاه میکنی بخودت
که پس از سالها دوباره از دهان زنی بیرون آمده ای
و لرزش لب هایش را انکار میکنی
میان سطرهایش راه میروی
و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار میکنی
واژه ها
دوباره برایت دست تکان میدهند
خاطره ها
مثل آشنایان نزدیکت از تو دور میشوند
و این شعر
برای همیشه حافظه اش را ازدست میدهد .
لیلا کردبچه
اشتراک در:
پستها (Atom)