پشه ای دراستکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه واپسمانده بود
کودکی از شیطنت بازیکنان
بست بادستش دهان استکان
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام کودک وارهد
خشک لب میگشت حیران، راه جو
زیر و بالا، بسته هرسو راه او
روزنی میجست در دیوار و در
تا به آزادی رسد بار دگر
هرچه برجست تکاپو میفزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فروافتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
لیک آزادی گرامیتر، عزیز.
زنده یاد فریدون مشیری