‏نمایش پست‌ها با برچسب رهی معيری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب رهی معيری. نمایش همه پست‌ها

۱۵.۱۲.۹۶

بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام


نه بشاخ گل نه بر سرو چمن پبچیده ام
شاخه تاکم بگرد خویشتن پیچیده ام
گرچه خاموشم ولی آهم بگردون میرود
دود شمع کشته ام درانجمن پیچیده ام
میدهم مستی بدلها گرچه مستورم زچشم
بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام
جای دل در سینهٔ صدپاره، دارم آتشی
شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام

::::::::::::::::::::::::::::
نازک اندامی بود امشب درآغوشم رهی
همچو نیلوفر بشاخ نسترن پیچیده ام.

رهی معیری



معین - گًل آمد بهار آمد-moein

۲.۱۱.۹۶

دریغا که ایران ویران شده است


پی دانش و علم کوشش کنیم
جهان روشن از نور دانش کنیم
نکو سیرت و مهربانیم ما
هواخواه درماندگانیم ما
به بیچاره ‌مردم، نکویی کنیم
ستمدیده را چاره‌جویی کنیم
بپاکی زگلها رباییم گوی
که پاکیزه‌روییم و پاکیزه‌خوی
به آموزگاران خود بنده‌ایم
که آموزگاران آینده‌ایم
زدانش چراغیست مارا بدست
فضیلت‌شناسیم و دانش‌پرست
به نیکی که پیرانةگنج ماست
غم ورنج مردم، غم و رنج ماست
چو خورشید و مه تابناکیم ما
که فرزند این آب و خاکیم ما
الا ای فروزنده خورشید من
بهار من و صبح امید من
دلم روشن از آتش چهر توست
مرا گرمی از آتش مهر توست
شب از روی، تابنده‌روز منی
که خورشید گیتی‌فروز منی
مرا پیش ازاین، جان ودل سرد بود
ز بیدردی‌ام، سینه پردرد بود
گلستان طبع من افسرده بود
که دل دربرم طایری مرده بود
بچشمم جهان رنگ و آبی نداشت
شب عمر من آفتابی نداشت
تو افروختی شمع جان مرا
چو گل تازه کردی خزان مرا
بهار مرا کاروان گل است
چمن در چمن لاله و سنبل است
نسیمی که آید از این بوستان
بوَد چون هوای دل دوستان
دوای دل بی‌قرار آورد
که بوی دلاویز یار آورد
بهشتم تویی، نوبهارم تویی
خوشا نوبهارم ،که یارم تویی
کم از آفتاب و ثریا نه‌ای
نه شمع سرایی، که پیدا نه‌ای
وگر درد افسرده‌جانی تراست
خموشی ز بی همزبانی تراست،
من آن بلبل نغمه‌خوان توام
که با صدزبان، همزبان توام
برآر از دل خسته، آهنگ خویش
که من در نوا آورم چنگ خویش
بچنگ سخن، دست‌یازی کنم
بهر نغمه‌ات، نغمه‌سازی کنم
در این پرده جز بانگ امّید نیست
در این حلقه جز عشق جاوید نیست
وطن‌خواه و ایران پرستنده‌ایم
که با عشق ایران‌زمین زنده‌ایم.

رهی معیری


مازیار - فریاد

۱۷.۱۰.۹۶

ای شاهد افلاکی درمستی و درپاکی


چون زلف توم جانا درعین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بیسر وسامانی
من خاکم ومن گردم من اشکم ومن دردم
تو مهری وتو نوری تو عشقی وتو جانی
خواهم که ترا دربر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی درمستی و درپاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمیبینی دردی که نمیدانی
دل بامن و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو وتاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت
روی از من سرگردان شاید که نگردانی.

رهی معیری



گلهای رنگارنگ برنامه شماره ۲۱۱ - مرضیه و غلامحسین بنان


۱۶.۱۰.۹۶

بر و بوم این ملک پاینده باد


تو ای پرگهر خاک ایران زمین
که والاتری از سپهر برین
هنر زنده از پرتو نام توست
جهان سرخوش از جرعه جام توست


بر و بوم این ملک پاینده باد


بمان خرم ای خاک مینو سرشت
که در چشم ما خوشتری از بهشت
ترا از دل و جان پرستنده ایم
روان را بمهر تو آکنده ایم


بر و بوم این ملک پاینده باد


مخور غم که آمد بهار امید
زشام سیه زاد صبح سپید
به تدبیر سر حلقه راستان
شده ملک جم غیرت باستان

بر و بوم این ملک پاینده باد.
رهی معیری



گلهای رنگارنگ برنامه شماره ۲۱۹ ب - غلامحسین بنان

۱۴.۱۰.۹۶

ای تیره شب که فتنه بر آن ماه روشنی


ای مشکسوده، گیسوی آن سیمگون تنی
یا خرمن عبیری یا پار سوسنی
سوسن نه‌ای که بر سر خورشید افسری
گیسو نه‌ای که بر تن گلبرگ جوشنی
زنجیر حلقه حلقه آن فتنه گستری
شمشاد سایه گستر آن تازه گلشنی
بستی بشب ره من مانا که شبروی
بردی ز ره دل من مانا که رهزنی
گه در پناه عارض آن مشتری رخی
گه در کنار ساعد آن پرنیان تنی
گر ماه و زهره شب بجهان سایه افکنند
تو روز و شب به زهره و مه سایه افکنی
دلخواه و دلفریبی دلبند و دلبری
پُر تاب و پُر شکنجی پُر مکر و پُر فنی
دامی تو یا کمند ندانم براستی
دانم همی که آفت جان و دل منی
از فتنه ات سیاه بود صبح روشنم
ای تیره شب که فتنه بر آن ماه روشنی
همرنگ روزگار منی ای سیاه فام
مانند روزگار مرا نیز دشمنی
ای خرمن بنفشه و ای توده عبیر
مارا بجان گدازی چون برق خرمنی
ابر سیه نه ای ز چه پوشی عذار ماه
دست رهی نه ای زچه او را بگردنی؟

رهی معیری



گلهای رنگارنگ ۳۳۸شاهکار ماهور= شهیدی+پوران -نی داوود- شیدا-بهار-شهناز-خالقی/ف.ل.F.L\

۱۱.۱۰.۹۶

دل ازبام فلک دیگر نمیآید فرود امشب


نوای آسمانی آید از گلبانگ رود امشب
بیا ساقی که رفت از دل غم بود و نبود امشب
فراز چرخ نیلی ناله مستانه ای دارد
دل ازبام فلک دیگر نمیآید فرود امشب
که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان
که تاب ازمن ستاند امروز وخواب ازمن ربود امشب
بیاد غنچه خاموش او سر درگریبانم
ندارم با نسیم گل سر گفتو شنود امشب
زبس برتربت صائب عنان گریه سردادم
رهی از چشمهٔ چشمم خجل شد زنده رود امشب.

رهی معیری



یک شاخه گل برنامه شماره ۴۵۸ - ایرج و محمودی خوانساری


۹.۱۰.۹۶

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز



بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند
بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتنداری کند
چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز
کو قدح تا فارغم از رنج هوشیاری کند
دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند
عشق روزافزون من از بیوفاییهای اوست
میگریزم گر بمن روزی وفاداری کند
گوهر گنجینهٔ عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست تا مارا خریداری کند
از دیار خواجه شیراز میآید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند
می رسد بادیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند.

رهی معیری



یک شاخه گل برنامه شماره ۳۴۲ - عبدالوهاب شهیدی


۸.۱۰.۹۶

در کار خود زمانه زما ناتوانترست


حال تو روشن است دلا از ملال تو
فریاد از دلی که نسوزد بحال تو
ای نوش لب که بوسه بما کرده ای حرام
گرخون ما چو باده بنوشی حلال تو
یاران چو گل بسایه سرو آرمیده اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
بازآ که چون خیال شدم ازخیال تو
در کار خود زمانه زما ناتوانترست
با ناتوانتر از تو چه باشد جدال تو
خار زبان دراز بگل طعنه میزند
درچشم سفله عیب تو باشد کمال تو
ناساز گشت نغمه جان پرورت رهی
باید که دست عشق دهد گوشمال تو.

رهی معیری



برگ سبز برنامه شماره ۵۶ - محمودی خوانساری


۷.۱۰.۹۶

چون قافله عمر نوای جرسم نیست


برخاطر آزاده غباری زکسم نیست
سرو چمنم شکوه ای از خار وخسم نیست
از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم
چون قافله عمر نوای جرسم نیست
افسرده ترم از نفس باد خزانی
کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست
صیاد زپیش آید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
بیحاصلی و خواری من بین که دراین باغ
چون خار بدامان گلی دسترسم نیست
از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم دو سه پیمانه بسم نیست.

رهی معیری



گلهای تازه برنامه شماره ١٣٠ - محمودی خوانساری - گریه لیلی


۶.۱۰.۹۶

حلقه‌های موج بینم نقش گیسویی کشم



گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیراز عاشقی کاری کنم
هرزمان بی روی ماهی همدم آهی شوم
هرنفس با یاد یاری نالهٔ زاری کنم
حلقه‌های موج بینم نقش گیسویی کشم
خنده‌های صبح بینم یاد رخساری کنم
گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا
عاشقیها با سرزلف نگونساری کنم
باز نشناسد مرا از سایه چشم رهگذار
تکیه چون از ناتوانیها بدیواری کنم
درد خود را می‌برد از یاد گر من قصه‌ای
از دل سرگشته با صید گرفتاری کنم
نیست با ما لاله و گل را سر الفت رهی
می‌روم تا آشیان در سایهٔ خاری کنم.

رهی معیری



بزم خصوصی بانو دلکش و محمودی خوانساری

۵.۱۰.۹۶

همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو


وای از این افسرده گان فریاد اهل درد کو
ناله مستانه دلهای غم پرورد کو
ماه مهر آیین که میزد باده بارندان کجاست
باد مشکیندم که بوی عشق میآورد کو
در بیابان جنون سرگشته ام چون گردباد
همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو
بعد مرگم می کشان گویند درمیخانه ها
آن سیه مستی که خمها را تهی میکرد کو
پبش امواج خوادث پایداری سهل نیست
مرد باید تا نیندیشد زطوفان مرد کو
دردمندان را دلی چون شمع میباید رهی
گر نِه‌ای بی‌درد اشک گرم و آه سرد کو؟

رهی معیری



برگ سبز برنامه شماره ۱۷۱ - محمودی خوانساری



۳.۱۰.۹۶

که غافلند زگنجینهٔ که من دارم


زکینه دور بود سینهٔ که من دارم
غبار نیست بر آیینهٔ که من دارم
زچشم پرگهرم اختران عجب دارند
که غافلند زگنجینهٔ که من دارم
بهجر و وصل مرا تاب آرمیدن نیست
یکیست شنبه و آدینهٔ که من دارم
سیاهی از رخ شب میرود ولی از دل
نمیرود غم دیرینهٔ که من دارم
تو اهل درد نه ای ورنه آتشی جانسوز
زبانه میکشد از سینهٔ که من دارم
رهی زچشمه خورشید تابناکترست
بروشنی دل بی کینهٔ که من دارم.

رهی معیری

برگ سبز برنامه شماره ۱۱۶ - محمودی خوانساری


۲.۱۰.۹۶

بمن که از دو جهان فارغم بدولت عشق


نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد
بمن که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد
سرای خانه بدوشی حصار عافیت است
صبا بطایر بی آشیان چه خواهد کرد
زفیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را

شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد
بباغ خلد نیاسود جان علوی ما
بحیرتم که دراین خاکدان چه خواهد کرد
صفای باده روشن زجوش سینه اوست
تو چارهساز خودی آسمان چه خواهد کرد
بمن که از دو جهان فارغم بدولت عشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟

رهی معیری

یک شاخه گل برنامه شماره ۴۰۸ - عبدالوهاب شهیدی ، گلپا و محمودی خوانساری

۱.۱۰.۹۶

پسند خاطر مشکل پسند ما نمی‌افتد


بسوی ما گذار مردم دنیا نمی‌افتد
کسی غیر ازغم دیرین بیاد ما نمی‌افتد
منم مرغی که جز درخلوت شبها نمی‌نالد
منم اشکی که جز برخرمن دلها نمی‌افتد
زبس چون غنچه ازپاس حیا سر درگریبانم
نگاه من بچشم آن سهی بالا نمی‌افتد
بپای گلبنی جان داده‌ام اما نمی‌دانم
که می‌افتد بخاکم سایهٔ گل یا نمی‌افتد
رود هر ذرهٔ خاکم بدنبال پریرویی
غبار من بصحرای طلب ازپا نمی‌افتد
مراد آسان بدست آید ولی نوشین لبی جزاو
پسند خاطر مشکل پسند ما نمی‌افتد
تو هم با سروبالایی سری داری و سودایی
کمند آرزو برجان من تنها نمی‌افتد
نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن
رهی دامان این دولت بدست ما نمی‌افتد.

رهی معیری



گلهای رنگارنگ برنامه شماره ۴۸۴ - مهستی و محمودی خوانساری


۳۰.۹.۹۶

بدیده منت آن جلوه نخستین است


رخم چو لاله زخوناب دیده رنگین است
نشان قافله سالار عاشقان اینست
مبین بچشم حقارت بخون دیده ما
که آبروی صراحی به اشک خونین است
زآشنایی ما عمرها گذشت وهنوز
بدیده منت آن جلوه نخستین است
نداد بوسه و این باکه میتوان گفت
که تلخکامی ما زآن دهان شیرین است
به روشنان چه بری شکوه از سیاهی بخت
که اختر فلکی نیز چون تو مسکین است
بغیر خون جگر نیست بی نصیبان را
زمانه را چه گنه چون نصیب ما اینست
رهی زلاله و گل نشکفد بهار مرا
بهار من گل روی امیر و گلچین است.

رهی معیری



مرغ شباهنگ. استاد محمودی خوانساری

۲۹.۹.۹۶

کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق


دگر زجان من ای سیمبر چه میخواهی
ربوده‌ای دل زارم دگر چه میخواهی
مریز دانه که ما خود اسیر دام توایم
ز صید طایر بیبال و پر چه میخواهی
اثر زناله خونین دلان گریزانست
ز ناله ایدل خونین اثر چه میخواهی
بگریه برسر راهش فتاده بودم دوش
بخنده گفت ازاین رهگذر چه میخواهی
نهاده ام سرتسلیم زیر شمشیرت
بیار برسرم ای عشق هرچه میخواهی
کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق
چو کعبه حرمت اهل هنر چه میخواهی
بغیر آنکه بیفتد زچشمها چون اشک
بجلوهگاه خزف ازگهر چه میخواهی
رهی چه میطلبی نظم آبدار ازمن
بخشکسال ادب شعر تر چه میخواهی؟

رهی معیری



محمودی خوانساری - دل از من برد و روی از من نهان کرد

۲۸.۹.۹۶

بدست خویش که آتش زند بخانهٔ خویش


به روی سیل گشادیم راه خانهٔ خویش
بدست برق سپردیم آشیانهٔ خویش
مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا
همینقدر تو مرانم زآستانهٔ خویش
بجز تو کز نگهی سوختی دل مارا
بدست خویش که آتش زند بخانهٔ خویش
مخوان حدیث رهایی که الفتیست مرا
بناله سحر وگریه شبانهٔ خویش
ز رشک تاکه هلاکم کند بدامن غیر
چوگل نهد سر ومستی کند بهانهٔ خویش
رهی بناله دهی چند دردسر مارا
بمیر از غم وکوتاه کن فسانهٔ خویش.

رهی معیری



یک شاخه گل برنامه شماره ۴۳۲ اجرای دوم - محمودی خوانساری


۲۷.۹.۹۶

آخر از زندان تن راه فراری شد مرا


ساختم با آتش دل لاله زاری شد مرا
سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا
سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا
نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی
کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا
هرچراغی در ره گمگشته ای افروختم
در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا
دل بداغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید
خو گرفتم باغم دل غمگساری شد مرا
گوهر تنهایی از فیض جنون دارم بدست
گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا
کج نهادان را زکس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی پرده گفتم پردهداری شد مرا
پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر
جا بصحرای عدم کردم حصاری شد مرا
چون نسوزم شمع سان کز داغ محرومی رهی
برجگر هرشعله آهی شراری شد مرا.

رهی معیری



گلهای تازه برنامه شماره ۹ - محمودی خوانساری - قول و غزل


۲۶.۹.۹۶

باد فنا بملک بقا میبرد مرا


همراه خود نسیم صبا میبرد مرا
یارب چو بوی گل بکجا میبرد مرا
سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا بملک بقا میبرد مرا
با بال شوق ذره بخورشید میرسد
پرواز دل بسوی خدا میبرد مرا
گفتم که بوی عشق کرا میبرد زخویش
مستانه گفت دل که مرا میبرد مرا
برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی
یک بوسه نسیم زجا میبرد مرا.

رهی معیری



همراه خود نسیم صبا می برد مرا  استاد بنان

۲۵.۹.۹۶

جهان بگشتم و آزاده‌ای نگشت پدید


سیاهکاری ما کم نشد زموی سپید
بترک خواب نگفتیم و صبحدم خندید
ز تیغ بازی گردون هواپرستان را
نفس برید ولی رشته هوس نبرید
چو مفلسی که بدنبال کیمیا گردد
جهان بگشتم و آزاده‌ای نگشت پدید
اگر نمیطلبی رنج ناامیدی را
زدوستان وعزیزان مدار چشم امید
طمع بخاک فرو میبرد حریصانرا
زحرص برسر قارون رسید آنچه رسید
درود بردل من باد کز ستم کیشان
ستم کشید ولی بار منتی نکشید
زگرد حادثه روشندلان چه غم دارند
غبارتیره چه نقصان دهد بصبح سپید
نه هرکه نظم دهد دفتری نظیر منست
که تابناکتر از خود نمیتواند دید
زچشمه گوهر غلطان کجا پدید آید
نه هرکه ساز کند نغمهای بود ناهید
از آن شبی که رهی دید صبح روی ترا
شبی نرفت که چون صبح جامه ای ندرید.

رهی معیری



یک شاخه گل برنامه شماره ۴۰۹ - حسین قوامی ، محمودی خوانساری و جمال وفایی