Veronika Decides to Die by Paulo Coelho
رمان کوتاه "ورنیکا تصمیم میگیرد بمیرد" از کتابهای خواندنی پائولو کوئیلو، است. بنظر میرسد این نویسنده برزیلی مانند خیلیها دچار پرسش و سردرگمی بین "بودن یا نبودن" گشته و در هر رمان و نوشتهای که دارد ، خواسته یا ناخواسته به این مسئله میپردازد.
هر چند خودِ نویسنده در بارهٔ این کتاب و دو کتاب دیگر ، بنامهای "شیطان و دوشیزه پریم" و کتاب "کنار رود پیدرا نشستم و گریستم" میگوید: در هر سه کتاب، به یک هفته زندگی انسانهای معمولی پرداخته میشود، که هرکدام، بیکباره خود را پیش روی عشق، مرگ، یا قدرت مییابند. همواره اعتقاد داشتهام که چه در هر انسان و چه در سراسر جامعه، دگرگونیهای ژرف در دورههای زمانی بسیار کوتاهی رخ میدهند. درست آنگاه که هیچ انتظارش را نداریم، زندگی پیش روی ما مبارزهای مینهد تا شهامت و اراده مان را برای دگرگونی بیازماید. از آن لحظه به بعد، حاصلی ندارد که وانمود کنیم چیزی رخ نداده یا بهانه بیاوریم که هنوز آماده نیستیم. این مبارزه منتظر ما نمیماند. زندگی به پشت سر نمینگرد. یک هفته فرصت زیادی است تا تصمیم بگیریم که سرنوشت خود را بپذیریم یا نه.
از دید من و همانطوری که در مقدمه کتاب هم آمده ، این کتاب در واقع بیانِ تجربیات شخصی نویسنده از دورانی است که در بیمارستان روانی بستری بوده و آنجا با کسانی آشنا شده که بر وی تاثیر داشته اند . هرچند خودِ نویسنده، انگیزه و علت نوشتن این داستان را ، شباهتهای ظاهری که بین خود و بیمار دیگری که بر اثر خودکشی ناموفقی به تیمارستان منتقل شده است، میداند، ولی بنظر میرسد که کتاب متاثر از حالات روحی خود نویسنده ، در آن دوران است که بر روی کاغذ ثبت و نگاشته شده است. بهرحال کتاب سرشار از توضیح و کنکاش در مورد پرسشِ فلسفی " بودن یا نبودن" است. پرسشی که همواره با آدمی بوده و تا زمانی که هست ، خواهد بود
هر چند خودِ نویسنده در بارهٔ این کتاب و دو کتاب دیگر ، بنامهای "شیطان و دوشیزه پریم" و کتاب "کنار رود پیدرا نشستم و گریستم" میگوید: در هر سه کتاب، به یک هفته زندگی انسانهای معمولی پرداخته میشود، که هرکدام، بیکباره خود را پیش روی عشق، مرگ، یا قدرت مییابند. همواره اعتقاد داشتهام که چه در هر انسان و چه در سراسر جامعه، دگرگونیهای ژرف در دورههای زمانی بسیار کوتاهی رخ میدهند. درست آنگاه که هیچ انتظارش را نداریم، زندگی پیش روی ما مبارزهای مینهد تا شهامت و اراده مان را برای دگرگونی بیازماید. از آن لحظه به بعد، حاصلی ندارد که وانمود کنیم چیزی رخ نداده یا بهانه بیاوریم که هنوز آماده نیستیم. این مبارزه منتظر ما نمیماند. زندگی به پشت سر نمینگرد. یک هفته فرصت زیادی است تا تصمیم بگیریم که سرنوشت خود را بپذیریم یا نه.
از دید من و همانطوری که در مقدمه کتاب هم آمده ، این کتاب در واقع بیانِ تجربیات شخصی نویسنده از دورانی است که در بیمارستان روانی بستری بوده و آنجا با کسانی آشنا شده که بر وی تاثیر داشته اند . هرچند خودِ نویسنده، انگیزه و علت نوشتن این داستان را ، شباهتهای ظاهری که بین خود و بیمار دیگری که بر اثر خودکشی ناموفقی به تیمارستان منتقل شده است، میداند، ولی بنظر میرسد که کتاب متاثر از حالات روحی خود نویسنده ، در آن دوران است که بر روی کاغذ ثبت و نگاشته شده است. بهرحال کتاب سرشار از توضیح و کنکاش در مورد پرسشِ فلسفی " بودن یا نبودن" است. پرسشی که همواره با آدمی بوده و تا زمانی که هست ، خواهد بود
یاداشتهای من از کتاب
-در این دنیا هیچ چیز اتفاقی نیست.
-برای خودکشی آدم اول باید بخودش فکر کند و بعد بدیگران!
-زنها وقتی خودشان را میکشند، روشهای شاعرانه تری انتخاب میکنند، مثل بریدن رگهای دستشان یا خوردن تعداد زیادی قرص خواب آور!
-اسلوانی یکی از پنج جمهوری است که یوگسلاوی سابق را تشکیل میدادند.
-انسان برای بقا میجنگد نه تسلیم.
-پدر عشق بسوزد که دراورد پدرم که سوزاند جیگرم.
-هیچکس نمیداند که در زیر این خوشبختی سطحی، چه تنهائی، چه تلخی و چه تسلیمی نهفته است.
-همیشه زندگی را صرف انتظار برای چیزی کرده بود، انتظار این که پدرش از سر کار برگردد، انتظار نامهای از جانب معشوقی که هرگز نرسید، انتظار امتحانهای آخر سال، انتظار قطار، اتوبوس، زنگ تلفن، تعطیلات، پایان تعطیلات.
-معمولا مردم درست در روزی میمیرند که اصلا انتظارش را ندارند.
-وقتی روزها شبیه هم باشند ،سریع میگذرند.
-ورنیکا گفت، برای همین گریه میکردم، وقتی قرصها را خوردم، میخواستم کسی را بکشم که از او متنفر بودم. نمیدانستم ورنیکاهای دیگری در درونم زنده هستند، و ورنیکاهایی که میتوانستم دوستشان بدارم.
-از همه چیز متنفر بود، اما بیشتر از شیوهای که زندگی کرده بود، نفرت داشت، از این که هرگز به خودش زحمت کشف هزاران ورنیکای دیگری را نداده بود که در درونش زندگی میکردند. ورنیکاهایی که جالب، دیوانه، کنجکاو، شجاع و گستاخ بودند.
-زندان هرگز زندانی را تربیت نمیکند، فقط به او میآموزد جنایتهای بیشتری انجام دهد. و تیمارستانها صرفاً بیماران را به یک جهان کاملا غیر حقیقی عادت میدادند که در آن همه چیز مجاز بود و هیچکس مجبور نبود، مسئولیت اعمال خود را بپذیرد.
-بیماران روانی معمولا ترجیح میدهند در تیمارستان زندگی کنند ، حتی بعد از اینکه از آنجا مرخص میشوند و مجددا به بهانه دیگر به آنجا برمیگردند، زیرا که در تیمارستان آزادند کارهای را که دوست دارند انجام دهند، بی مسئولیتی برایشان یک نوع آرامش و آزادی میباشد و اینکه نگران هیچ چیزی در زندگی نیستند و میتوانند با آرامش و فارغ از هر کنه قیدی، هر کاری که دوست دارند بدون شرم و خجالت انجام بدند.
-هرچه مردم امکان شادی بیشتری داشت باشند ، غمگینترند.
-نه تو دیوانه نیستی. اقدام به پایان دادن زندگی ، برای یک موجود انسانی کار مناسبی بود. او مردم بسیاری را میشناخت که داشتند همینکار را میکردند، با اینوجود در خارج از تیمارستان زندگی میکردند و نقاب بیگناهی و سلامت برخود میزدند، صرفاً بخاطر اینکه شیوهٔ رسوایی آور خودکشی را برنگزیده بودند. آنها خودشان را آرام آرام میکشتند، خودشان را با چیزی که دکتر آنرا ویتریول مینامید، مسموم میکردند.
-هیچکس نباید بگذارد بچیزی عادت کند. بمن نگاه کن، تازه داشتم دوباره از خورشید، از کوهها و حتی از مشکلات زندگی لذت میبردم، کم کم داشتم میپذیرفتم که بی معنایی زندگی تقصیر هیچکس جز خودم نیست. میخواستم دوباره احساس نفرت و عشق کنم، احساس ناامیدی و یکنواختی کنم، تمام آن چیزهای ساده و احمقانهای که زندگی روزمره را تشکیل میدهند، اما به وجود آدم لذت میبخشند. اگر یکروز بتوانم از اینجا بروم بیرون، به خودم اجازه میدهم که دیوانه باشم، چون همه دیونه اند.
-وقار چیست ؟ اینکه بخوای همه فکر کنند تو خوب، خوش رفتار، سرشار از عشق نسبت به مردت هستی، آیا کمی احترام هم برای طعبیت قائل هستی؟ چند فیلم حیوانات را تماشا کن و ببین چطور برای جایگاه خود میجنگند.
-بما آموخته اند که تنها هدف، جستجوی برای یافتن معنایی روحانی، برای زندگی، از یاد بردن مشکلات حقیقی مردم است، حالا بگو، فکر نمیکنی تلاش برای درک زندگی مشکل حقیقی است؟
-ببین بکجا رسیده ایم که یک آدم دیوانه فکر کرده که رویاندن گٔل در زمستان ممکن است، و امروزه در سراسر اروپا، در تمام طول سال گٔل سرخ داریم.
-دو انتخاب دارید: ذهن خود را در اختیار بگیرید و یا بگذارید ذهنتان شما را در اختیار بگیرد. شما با تجربه دوم اشنایید، اجازه داده اید ترس ها، روان نژندیها و عدم امنیت شما را جارو کند، چون ما همه تمایلات خود تخریبی داریم.
-جنون را با فقدان اختیار اشتباه نگیرید.
- ملا نصرالدین کسی هست که همه دیوانهاش میخوانند. و دقیقا به این علت همشهریانش او را دیوانه میدانند. چون ملا نصرالدین میتواند هرچه میاندیشد، بگوید و هر کار میخواهد بکند. همینطور بودند دلقکهای دربار در قرون وسطای. آنها میتوانستند پادشاه را از خطراتی آگاه کنن که وزرا جرات اشاره به آنها را نداشتند، چون میترسیدند موقعیت خود را از دست بدهند. شما نیز باید چنین باشید، دیوانه بمانید، اما همچون افراد عاقل عمل کنید. خطر متفاوت بودن را بپذیرید، اما بیاموزید که بدون جلب توجه چنین کنید، بر همه چیز تمرکز کنید و بگذارید، من حقیقی، خود را آشکار کند. من واقعی چیست؟ همانی است که هستی، نه انی که دیگران از تو ساخته اند.
-جوانی محدودههای خودش را تعیین میکند، بی آنکه بپرسد، آیا بدن میتواند تحملش کند، اما بدن همیشه میداند.
-دیوانگان همچون کودکان تا زمانی که خواستههاشون برآورده نشود از جا جم نمیخورند.
-این دشواری که انسان امروز دچارش هست، ناشی از هرج و مرج یا عدم سازماندهی یا بی نظمی نیست، بخاطر نظم بیش از حد است. جامعه قواعد بیشتر و بیشتری پیدا میکند، و قوانینی که با قواعد در تعارض بودند، و قواعد جدیدی که با قوانین در تعارض هستند، مردم بشدت میهراسند که حتی گامی بخارج از قوأعدی نامرئی بردارند که زندگی همه را هدایت میکند.
-خدا گفت کجایی؟ آدم پاسخ داد، در باغ صدایی شنیدم، ترسیدم چون برهنه بودم، و خودم را پنهان کردم. بی آنکه بداند با این ادعا به گناه خود اعتراف کرده است. خدا گفت کی بتو گفت که برهنه ای؟ و از اینجا دیگر همه چیز تقصیر زن بود، خدا آن زوج را تبعید کرد و فرزندانشان هم بهای گناه پدر مادرشان را پرداختند، و هنوز هم میپردازند، به این ترتیب نظام قضاوت اختراع شد، قانون، سرپیچی از قانون ( هرچه هم که قانون غیر منطقی یا عجیب باشد) قضاوت ( آنانی که تجربه بیشتری دارند، بر آنانی که ساده ترند پیروز میشوند) و مجازات.
-قانونی که از حد توانای انسانها فراتر میرود و عدالت به کلاف سردرگمی از شروط و مواد و بندها، حقوق و متون متناقض تبدیل میشود تا جاییکه هیچکس قادر بدرک درست آنها نیست.
-وقتی دل خدا برحم آمد و پسرش را فرستاد تا جهان را نجات دهد، چه شد؟ پسرش در دستهای همان عدالتی سقوط کرد که خودش آفریده بود.
-پیلاتس حکم به صلیب کشیدن عیسی را صادر کرد، و بعد دستهایش را شست، یعنی از هیچ چیز مطمئن نیستم، شک قاضی، و بری کردن خود از گناهی که در اثر اشتباه انسانی صورت میگیره (مریم).
-دیوانههای که فکر میکنند سالم و مهمند، اما تنها کارشان در زندگی، مشگل تر کردن همه چیز برای دیگران است.
-تقریبا تمام احساسات خودمان را با ترس عوض کرده ایم.
-برخی خود را برای یافتن پاسخ بزحمت نمیاندازند، مدتها پیش تسلیم شده بودند و اکنون بخشی از جهانی را تشکیل میدادند که در آن نه زندگی و نه مرگ ، نه زمان و نه مکان وجود دارد.
علایم دیوانگی: فقدان عاطفه، جدا شدن از واقعیت، خشونت لجام گسیخته، عدم تعادل، ترس بیش از حد از همه کس و همه چیز، احتمال داره همه اینها نشی از عدم تعادل شیمیائ یا بهم ریختن هورمونهای بدن باشه و منشأ جسمانی داشته باشه، مثلا کم کاری پا برعکس پر کاریه غدد تیرویید.
-ما اجازه داریم در زندگی، اشتباهات زیادی مرتکب شویم بجز اشتباهی که ما را نابود میکند.
-چه حاصلی داره که ترسها و تعصباتی که همواره زندگی ما رو محدود کرده، مرتباً تغذیه کنیم.
-تنها دلیل بودنش در تیمارستان اینبود که در مورد زندگیش خودش تصمیمی گرفته بود، خودکشی کرده بود.
-هرگز پنهانترین بخش تمناهای خودش را تجربه نکرده بود، و در نتیجهاش این شده بود که نیمی از زندگی اش، از خودش پنهان بماند.
-فقط اگر همه میتوانستند جنون درونی خود را بشناسند و با آن زندگی کنند، جهان بدتر از این میشد؟ نه مردم مهربان تر و شاد تر میبودند.
-تنها دو ممنوعیت وجود دارد: یکی بنا به قانون انسانی، دو بنا به قانون خدا.
-پذیرفتن اینکه زندگی فقط یک ایمان است ، بسیار ساده بنظر میرسد.
-کتاب جامعه یکی از کتب عهد عتیق منصوب به سلیمان میباشد .
-زندگی کن، اگر زندگی کنی خدا با تو زندگی میکند.
-با چشمهای خودت بزندگی نگاه کن نه چشمان دیگران.
-در این دنیا هیچ چیز اتفاقی نیست.
-برای خودکشی آدم اول باید بخودش فکر کند و بعد بدیگران!
-زنها وقتی خودشان را میکشند، روشهای شاعرانه تری انتخاب میکنند، مثل بریدن رگهای دستشان یا خوردن تعداد زیادی قرص خواب آور!
-اسلوانی یکی از پنج جمهوری است که یوگسلاوی سابق را تشکیل میدادند.
-انسان برای بقا میجنگد نه تسلیم.
-پدر عشق بسوزد که دراورد پدرم که سوزاند جیگرم.
-هیچکس نمیداند که در زیر این خوشبختی سطحی، چه تنهائی، چه تلخی و چه تسلیمی نهفته است.
-همیشه زندگی را صرف انتظار برای چیزی کرده بود، انتظار این که پدرش از سر کار برگردد، انتظار نامهای از جانب معشوقی که هرگز نرسید، انتظار امتحانهای آخر سال، انتظار قطار، اتوبوس، زنگ تلفن، تعطیلات، پایان تعطیلات.
-معمولا مردم درست در روزی میمیرند که اصلا انتظارش را ندارند.
-وقتی روزها شبیه هم باشند ،سریع میگذرند.
-ورنیکا گفت، برای همین گریه میکردم، وقتی قرصها را خوردم، میخواستم کسی را بکشم که از او متنفر بودم. نمیدانستم ورنیکاهای دیگری در درونم زنده هستند، و ورنیکاهایی که میتوانستم دوستشان بدارم.
-از همه چیز متنفر بود، اما بیشتر از شیوهای که زندگی کرده بود، نفرت داشت، از این که هرگز به خودش زحمت کشف هزاران ورنیکای دیگری را نداده بود که در درونش زندگی میکردند. ورنیکاهایی که جالب، دیوانه، کنجکاو، شجاع و گستاخ بودند.
-زندان هرگز زندانی را تربیت نمیکند، فقط به او میآموزد جنایتهای بیشتری انجام دهد. و تیمارستانها صرفاً بیماران را به یک جهان کاملا غیر حقیقی عادت میدادند که در آن همه چیز مجاز بود و هیچکس مجبور نبود، مسئولیت اعمال خود را بپذیرد.
-بیماران روانی معمولا ترجیح میدهند در تیمارستان زندگی کنند ، حتی بعد از اینکه از آنجا مرخص میشوند و مجددا به بهانه دیگر به آنجا برمیگردند، زیرا که در تیمارستان آزادند کارهای را که دوست دارند انجام دهند، بی مسئولیتی برایشان یک نوع آرامش و آزادی میباشد و اینکه نگران هیچ چیزی در زندگی نیستند و میتوانند با آرامش و فارغ از هر کنه قیدی، هر کاری که دوست دارند بدون شرم و خجالت انجام بدند.
-هرچه مردم امکان شادی بیشتری داشت باشند ، غمگینترند.
-نه تو دیوانه نیستی. اقدام به پایان دادن زندگی ، برای یک موجود انسانی کار مناسبی بود. او مردم بسیاری را میشناخت که داشتند همینکار را میکردند، با اینوجود در خارج از تیمارستان زندگی میکردند و نقاب بیگناهی و سلامت برخود میزدند، صرفاً بخاطر اینکه شیوهٔ رسوایی آور خودکشی را برنگزیده بودند. آنها خودشان را آرام آرام میکشتند، خودشان را با چیزی که دکتر آنرا ویتریول مینامید، مسموم میکردند.
-هیچکس نباید بگذارد بچیزی عادت کند. بمن نگاه کن، تازه داشتم دوباره از خورشید، از کوهها و حتی از مشکلات زندگی لذت میبردم، کم کم داشتم میپذیرفتم که بی معنایی زندگی تقصیر هیچکس جز خودم نیست. میخواستم دوباره احساس نفرت و عشق کنم، احساس ناامیدی و یکنواختی کنم، تمام آن چیزهای ساده و احمقانهای که زندگی روزمره را تشکیل میدهند، اما به وجود آدم لذت میبخشند. اگر یکروز بتوانم از اینجا بروم بیرون، به خودم اجازه میدهم که دیوانه باشم، چون همه دیونه اند.
-وقار چیست ؟ اینکه بخوای همه فکر کنند تو خوب، خوش رفتار، سرشار از عشق نسبت به مردت هستی، آیا کمی احترام هم برای طعبیت قائل هستی؟ چند فیلم حیوانات را تماشا کن و ببین چطور برای جایگاه خود میجنگند.
-بما آموخته اند که تنها هدف، جستجوی برای یافتن معنایی روحانی، برای زندگی، از یاد بردن مشکلات حقیقی مردم است، حالا بگو، فکر نمیکنی تلاش برای درک زندگی مشکل حقیقی است؟
-ببین بکجا رسیده ایم که یک آدم دیوانه فکر کرده که رویاندن گٔل در زمستان ممکن است، و امروزه در سراسر اروپا، در تمام طول سال گٔل سرخ داریم.
-دو انتخاب دارید: ذهن خود را در اختیار بگیرید و یا بگذارید ذهنتان شما را در اختیار بگیرد. شما با تجربه دوم اشنایید، اجازه داده اید ترس ها، روان نژندیها و عدم امنیت شما را جارو کند، چون ما همه تمایلات خود تخریبی داریم.
-جنون را با فقدان اختیار اشتباه نگیرید.
- ملا نصرالدین کسی هست که همه دیوانهاش میخوانند. و دقیقا به این علت همشهریانش او را دیوانه میدانند. چون ملا نصرالدین میتواند هرچه میاندیشد، بگوید و هر کار میخواهد بکند. همینطور بودند دلقکهای دربار در قرون وسطای. آنها میتوانستند پادشاه را از خطراتی آگاه کنن که وزرا جرات اشاره به آنها را نداشتند، چون میترسیدند موقعیت خود را از دست بدهند. شما نیز باید چنین باشید، دیوانه بمانید، اما همچون افراد عاقل عمل کنید. خطر متفاوت بودن را بپذیرید، اما بیاموزید که بدون جلب توجه چنین کنید، بر همه چیز تمرکز کنید و بگذارید، من حقیقی، خود را آشکار کند. من واقعی چیست؟ همانی است که هستی، نه انی که دیگران از تو ساخته اند.
-جوانی محدودههای خودش را تعیین میکند، بی آنکه بپرسد، آیا بدن میتواند تحملش کند، اما بدن همیشه میداند.
-دیوانگان همچون کودکان تا زمانی که خواستههاشون برآورده نشود از جا جم نمیخورند.
-این دشواری که انسان امروز دچارش هست، ناشی از هرج و مرج یا عدم سازماندهی یا بی نظمی نیست، بخاطر نظم بیش از حد است. جامعه قواعد بیشتر و بیشتری پیدا میکند، و قوانینی که با قواعد در تعارض بودند، و قواعد جدیدی که با قوانین در تعارض هستند، مردم بشدت میهراسند که حتی گامی بخارج از قوأعدی نامرئی بردارند که زندگی همه را هدایت میکند.
-خدا گفت کجایی؟ آدم پاسخ داد، در باغ صدایی شنیدم، ترسیدم چون برهنه بودم، و خودم را پنهان کردم. بی آنکه بداند با این ادعا به گناه خود اعتراف کرده است. خدا گفت کی بتو گفت که برهنه ای؟ و از اینجا دیگر همه چیز تقصیر زن بود، خدا آن زوج را تبعید کرد و فرزندانشان هم بهای گناه پدر مادرشان را پرداختند، و هنوز هم میپردازند، به این ترتیب نظام قضاوت اختراع شد، قانون، سرپیچی از قانون ( هرچه هم که قانون غیر منطقی یا عجیب باشد) قضاوت ( آنانی که تجربه بیشتری دارند، بر آنانی که ساده ترند پیروز میشوند) و مجازات.
-قانونی که از حد توانای انسانها فراتر میرود و عدالت به کلاف سردرگمی از شروط و مواد و بندها، حقوق و متون متناقض تبدیل میشود تا جاییکه هیچکس قادر بدرک درست آنها نیست.
-وقتی دل خدا برحم آمد و پسرش را فرستاد تا جهان را نجات دهد، چه شد؟ پسرش در دستهای همان عدالتی سقوط کرد که خودش آفریده بود.
-پیلاتس حکم به صلیب کشیدن عیسی را صادر کرد، و بعد دستهایش را شست، یعنی از هیچ چیز مطمئن نیستم، شک قاضی، و بری کردن خود از گناهی که در اثر اشتباه انسانی صورت میگیره (مریم).
-دیوانههای که فکر میکنند سالم و مهمند، اما تنها کارشان در زندگی، مشگل تر کردن همه چیز برای دیگران است.
-تقریبا تمام احساسات خودمان را با ترس عوض کرده ایم.
-برخی خود را برای یافتن پاسخ بزحمت نمیاندازند، مدتها پیش تسلیم شده بودند و اکنون بخشی از جهانی را تشکیل میدادند که در آن نه زندگی و نه مرگ ، نه زمان و نه مکان وجود دارد.
علایم دیوانگی: فقدان عاطفه، جدا شدن از واقعیت، خشونت لجام گسیخته، عدم تعادل، ترس بیش از حد از همه کس و همه چیز، احتمال داره همه اینها نشی از عدم تعادل شیمیائ یا بهم ریختن هورمونهای بدن باشه و منشأ جسمانی داشته باشه، مثلا کم کاری پا برعکس پر کاریه غدد تیرویید.
-ما اجازه داریم در زندگی، اشتباهات زیادی مرتکب شویم بجز اشتباهی که ما را نابود میکند.
-چه حاصلی داره که ترسها و تعصباتی که همواره زندگی ما رو محدود کرده، مرتباً تغذیه کنیم.
-تنها دلیل بودنش در تیمارستان اینبود که در مورد زندگیش خودش تصمیمی گرفته بود، خودکشی کرده بود.
-هرگز پنهانترین بخش تمناهای خودش را تجربه نکرده بود، و در نتیجهاش این شده بود که نیمی از زندگی اش، از خودش پنهان بماند.
-فقط اگر همه میتوانستند جنون درونی خود را بشناسند و با آن زندگی کنند، جهان بدتر از این میشد؟ نه مردم مهربان تر و شاد تر میبودند.
-تنها دو ممنوعیت وجود دارد: یکی بنا به قانون انسانی، دو بنا به قانون خدا.
-پذیرفتن اینکه زندگی فقط یک ایمان است ، بسیار ساده بنظر میرسد.
-کتاب جامعه یکی از کتب عهد عتیق منصوب به سلیمان میباشد .
-زندگی کن، اگر زندگی کنی خدا با تو زندگی میکند.
-با چشمهای خودت بزندگی نگاه کن نه چشمان دیگران.