‏نمایش پست‌ها با برچسب برتولت برشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب برتولت برشت. نمایش همه پست‌ها

۲.۱۱.۹۵

وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم


راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم
امروزه فقط حرفهای احمقانه بی خطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد،
و آنکه می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است
این چه زمانه ایست که
حرف زدن از درختان عین جنایت است
وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم
کسی که آرام به راه خود می رود گناهکار است
زیرا دوستانی که در تنگنا هستند
دیگر به او دسترس ندارند
این درست است من هنوز رزق و روزی دارم
اما باور کنید: این تنها از روی تصادف است
هیچ قرار نیست از کاری که می کنم نان و آبی برسد
اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است
به من می گویند: بخور، بنوش و از آنچه داری شاد باش
اما چطور می توان خورد و نوشید
وقتی خوراکم را از چنگ گرسنه ای بیرون کشیده ام
و به جام آبم تشنه ای مستحق تر است
اما باز هم می خورم و مینوشم
من هم دلم می خواهد که خردمند باشم
در کتابهای قدیمی آدم خردمند را چنین تعریف کرده اند
از آشوب زمانه دوری گرفتن و این عمر کوتاه را
بی وحشت سپری کردن
بدی را با نیکی پاسخ دادن
آرزوها را یکایک به نسیان سپردن
این است خردمندی
اما این کارها بر نمی آید از من
راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم.

در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی که گرسنگی بیداد می کرد
در زمان شورش به میان مردم آمدم
و به همراهشان فریاد زدم
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت
خوراکم را میان معرکه ها خوردم
خوابم را کنار قاتلها خفتم
عشق را جدی نگرفتم
و به طبیعت دل ندادم
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت
در روزگار من همه راهها به مرداب ختم می شدند
زبانم مرا به جلادان لو می داد
زورم زیاد نبود، اما امید داشتم
که برای زمامداران دردسر فراهم کنم
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت
توش و توان ما زیاد نبود
مقصد در دوردست بود
از دور دیده می شد اما
من آن را در دسترس نمی دیدم
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.

آهای آیندگان، شما که از دل توفانی بیرون می جهید
که ما را بلعیده است
وقتی از ضعفهای ما حرف می زنید
یادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید
به یاد آورید که ما بیش از کفشهامان کشور عوض کردیم.
و نومیدانه میدانهای جنگ را پشت سر گذاشتیم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود
این را خوب می دانیم
حتی نفرت از حقارت نیز
آدم را سنگدل می کند
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن می کند
آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
خود نتوانستیم مهربان باشیم.
اما شما وقتی به روزی رسیدید
که انسان یاور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنید.

برتولت برشت

۲۸.۱۰.۹۵

آخرين سخن هنوز نا‌گفته مانده است



چه نادرست است که ما را مهاجر نام نهاده‌اند
زيرا که اين
بمعنی ترک ديار گفتگان است
اما ما
بطيب خاطر جلای وطن نکرده‌ايم
تا وطن ديگر انتخاب کنيم
و نيز به سرزمينی نيامده‌ايم که همواره ماندگار باشيم
بلکه ما گريختگانيم
ما متواريانيم
خانه سوختگان
و اين کشور که ما را بخود راه داده
وطن ما نيست
تبعيدگاه ماست


نگران و هرچه نزديک‌تر
به مرزهای ميهن نشسته‌ايم
در انتظار روز بازگشت و گوش بزنگ
هر تغيير کوچک در آنسوی مرز را
زير نظر داريم
با بیتابی از هر تازه واردی پرسش‌ها می‌کنيم
بی آنکه خبری را فراموش کنيم
يا از خواسته‌ای بگذريم
يا از آنچه رخ داده چيزکی ببخشائيم
هرگز سکوت ساعتها فريبمان نمی‌دهد
زيرا که ضجه‌ها را از زندان‌های دور دست می‌شنويم
و ما خود، جز ناله‌هايی نيستيم
که اسرار تبهکاريها را به اينسوی مرز آورده‌ايم
هر يک از ما
که با پای‌افزاری در ميان مردم ظاهر می‌شود
ننگی را آشکار می‌کند
که امروز وطن ما را آلوده کرده است
اما هيچيک از ما اينجا نخواهد ماند
آخرين سخن هنوز نا‌گفته مانده است.

برتولت برشت



۲۲.۷.۹۴

درباره‌ی این فصل فرخنده نکاتی خوانده ایم


دیرگاهی پیش از آنکه ما
آزمندانه به نفت، آهن و آمونیاک روی آوریم،
هرسال در زمانی معین
درختان، ناگزیر و شتابان سبز می‌شدند

ما همگی بیاد می‌آوریم
روزهای بلند را،
آسمانِ روشن را
و دگرگونی هوا را
که فرارسیدن ناگزیر بهار را نوید می‌دادند

با آنکه در کتاب‌ها هنوز هم
درباره‌ی این فصل فرخنده نکاتی می‌خوانیم،
اما دیری است که بر فراز شهرهای ما
دسته‌های آشنای پرندگان مهاجر دیده نشده است

باز کسانی که در قطار می‌نشینند، زودتر از دیگران
فرارسیدن بهار را درمی‌یابند،
زیرا دشت‌ها آمدن آن‌را
مانند گذشته آشکارا نشان می‌دهند

گرچه بنظر میرسد که بر فراز شهرها
توفان‌هایی درگذرند،
اما آن‌ها تنها
آنتن‌های بام‌های ما را لمس می‌کنند.

برتولت برشت



۲۵.۸.۹۱

به نسبت ظرفیتی که برای تجربه در وجودت رشد کرده، از زندگی‌ بهره میگیری


آندریا: «سرزمین فلاکت بار سرزمینی است که قهرمانی نپرورد.»
گالیله: «نه آندریا ، سرزمین فلاکتبار سرزمینی است که در آنجا نیاز بقهرمان باشد.»

برتولت برشت، زندگی گالیله

۲۴.۲.۹۱

آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.


آهای آیندگان، شما که از دل توفانی بیرون می جهید
که ما را بلعیده است
وقتی از ضعفهای ما حرف می زنید
یادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید

به یاد آورید که ما بیش از کفشهامان کشور عوض کردیم
و نومیدانه میدانهای جنگ را پشت سر گذاشتیم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود

این را خوب می دانیم:
حتی نفرت از حقارت نیز
آدم را سنگدل می کند
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن می کند

آخ،
ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
خود نتوانستیم مهربان باشیم.
اما شما وقتی به روزی رسیدید
که انسان یاور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنید.

برتولت برشت

۱۹.۲.۹۱

امروزه فقط حرفهای احمقانه بی خطرند


راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم
امروزه فقط حرفهای احمقانه بی خطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد،
و آنکه می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.


این چه زمانه ایست که
حرف زدن از درختان عین جنایت است
وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!




کسی که آرام به راه خود می رود گناهکار است
زیرا دوستانی که در تنگنا هستند
دیگر به او دسترسی ندارند.


این درست است 
من هنوز رزق و روزی دارم
اما باور کنید 

این تنها از روی تصادف است
هیچ قرار نیست از کاری که می کنم نان و آبی برسد
اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است.





به من می گویند: بخور، بنوش و از آنچه داری شاد باش
اما چطور می توان خورد و نوشید
وقتی خوراکم را از چنگ گرسنه ای بیرون کشیده ام
و به جام آبم تشنه ای مستحق تر است .
اما باز هم می خورم و مینوشم


من هم دلم می خواهد که خردمند باشم
در کتابهای قدیمی آدم خردمند را چنین تعریف کرده اند:
از آشوب زمانه دوری گرفتن و این عمر کوتاه را
بی وحشت سپری کردن
بدی را با نیکی پاسخ دادن
آرزوها را یکایک به نسیان سپردن
این است خردمندی

اما این کارها بر نمی آید از من
راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم.

برتولت برشت

۲۱.۷.۸۶

نمایشنامه تدبیر از برتولت برشت



نمایشنامه تدبیر از نویسنده و فیلسوف آلمانی‌ از نظر من یکی‌ از بهترین آثار برتولت برشت همین نمایشنامه است. نمایشنامه تدبیر اثر برشت برای براندازی نظامی عقبمانده و ظالم نسخه و دستور عملی‌ مهم و کارساز میدهد.



یاداشت‌های من از کتاب:

-خیلی‌ از مردم پر از شور انقلابند ولی‌ فقط چندی سواد دارند.

-آمده‌ایم به نادانان دانش بدهیم تا وضع خود را بفهمند، برای رنجبران آگاهی‌ طبقاتی بهمراه داریم، و به آگاهان تجربه مبارزه انقلابی‌ را می‌‌آموزیم.

-کسی‌ که برای نظام نوین میجنگد، باید قدرت جنگیدن داشته باشد و قدرت داشت باشد که نجنگد. حقیقت را بگوید و بتواند حقیقت را پنهان کند. خدمتگزار باشد و از خدمت سرباز زند. پایبند قول خود باشد و بقول خود عمل نکند. به استقبال خطر برود و از خطر بپرهیزد. خود را بشناساند و باز ناشناس شود. آنکه برای نظام نوین میجنگد از تمام صفت‌های خوب فقط یکی‌ را دارد، همان که برای نظام نوین میجنگد!
-برای گرسنگان خوراک نداشتیم ولی‌ برای نادانان دانش آوردیم. پس از ریشه فلاکتها حرف زدیم، فلاکت را نابود نکردیم بلکه از نابود کردن ریشه فلاکتها گفتیم.
-رفیق جوان دلش برحم میاید و بجای اینکه آنها را وادار کند که خواستهای خود را مطرح کنند که همانا کفشهایی است که زیرش ٔپل دارد و به درد کشتی کشی‌ میخورد، با گذاشتن سنگ جلو پای آنها کمک میکنند، که آنها بتواند پایشان را روی آن سنگ بگذارند و از جایشان بلند شوند. بعد که بمقصد میرسند، رفیق جوان سعی‌ می‌کند که به کارگران یاد بدهد که خواستهٔ خود را از صاحبکار که کفش‌های ٔپل دار است را مطرح کنند. ولی‌ کارگران رفیق جوان را دیوانه و احمق خطاب میکنند و صاحبکار او را بخاطر ایجاد اغتشاش به پلیس تحویل میدهد!
-رفیق جوان می‌گوید چه نفرت آور است زیبایی این سرود که باربران میخوانند تا مشقت کارشان را فراموش کنند. رفیق جوان فهمید که احساسات را جدا از عقل بکار برده است.
اما مگر درست نیست که هرجا ضعیفی رنج میبرد از او حمایت کنیم و استثمار شدگان را در مشقات هر روزه‌شان یاری دهیم؟ کاری که رفیق جوان کرد کمک واقعی‌ بکارگران نبود، حتی با گذاشتن سنگ جلو پای آنها مسیر مبارزه رو عوض کرد. کارگر نیاز دارد خودش به آگاهی‌ برسد.

-خردمند آن نیست که خطا نکند، بلکه خردمند کسی‌ است که بداند چطور، خطایی را بیدرنگ اصلاح کند.
-در کارخانه نساجی یا پارچه بافی‌ رفیق جوان مسول پخش کردن اعلامیه میشود، ولی‌ کارش را اشتباه انجام میدهد و شروع به ارشاد پاسبان یا کسی‌ که پول می‌گیرد تا با مخالفان مبارزه کند، می‌کند، در نتیجه دو کارگر مجبور میشوند کارگر را بکشند و همین باعث میشود که رفیق جوان بجای پخش اعلامیه پنهان شود.
-پرسشی که مطرح میگردد، اینستکه: مگر نباید جلو ظلم را گرفت؟ (همانکاری که رفیق جوان کرد. چراکه پاسبان می‌خواست یکی‌ از کارگران را بجرم داشتن اعلامیه با خود ببرد و رفیق جوان با پاسبان درگیر شد). جواب اینستکه او راه را بر ظلم کوچکی بست درحالیکه ظلم بزرگ هنوز ادامه داشت.
-تو چیزی نداری که از دست بدهی‌، اینرا که فهمیدی، دیگر تمام تفنگ‌های پلیس هم حریفت نیست.
-بما کمک کنید تا بخودتون کمک کرده باشید، در راه همبستگی‌ بکوشید.
-کار روزانه ما مبارزه با متحدان قدیم بود، ناامیدی و تسلیم
جنگی بین سرمایدارن بوجود آمده و مبارزین میخواهند از این جنگ بسود خودشان استفاده کنند. پس رفق جوان را پیش یکی‌ از ثروتمندترین تجار میفرستند تا او را با مبارزان متحد کند. تاجر با افتخار از ظلمی که بکارگران می‌کند, داد سخن میدهد. و رفیق جوان عصبانی میشود و با او نهار نمیخورد و او را تحقیر می‌کند و به این ترتیب با نتیجه عکس برمیگردد.
 سؤالی که مطرح میشود اینست: مگر شرافت والاترین گوهر انسانی‌ نیست؟ جواب: خیر!
-حقطلبان با همه کس مینشینند تا حق را بکرسی بنشانند

-کدام داروست که بکام مریض میرنده ناگوار بیاید؟(برای مریضی که در حال مرگ هست، گوارا و ناگوار معنی‌ ندارد).
-بکدام پستی است که تن‌ نمیدهی تا پستی را نابود کنی‌؟
فرصتی دست داده سرانجام تا جهان را دگرگون کنی‌
کدام آلودگیست که دست بدان نمیبری؟
کیستی تو؟
در منجلاب غوطه‌ور شو، جلاد را در آغوش بگیر، اما
جهان را دگرگون کن که نیازمند آنست.
-سپس مجبور میشن که رفیق جوان را با تیر بزنن و جسدش را در آهک بندازند، چون رفیق جوان بیکاران را بشورش برمیانگیزد، شورشی که از قبل نظام آنرا خود طراحی‌ کرده، و این شورش باعث کشته شدن نیرهای انقلاب می‌شه.
رنج کشیدن تنها کافی‌ نیست
آدم به تنهای دو چشم دارد
حزب با هزاران چشم می‌بیند
حزب هفت کشور را می‌بیند
آدم به تنهای یک شهر را می‌بیند
آدم به تنهای یک دم زنده است
ولی‌ حزب عمر دراز دارد
آدم به تنهایی‌ نابود میشود
ولی‌ حزب ممکن نیست نابود شود 
چونکه سپاه پیشاهنگ توده هاست ومبارزه‌اش را به پیش میبرد با روشهای اندیشمندان قدیم که از شناخت، واقعیت حاصل شده‌اند.
-در گوشه امن و ماه‌ها فرصت اندیشه، یافتن راه درست آسان است ولی‌ ما، فقط پنج دقیقه فرصت داشتیم، و رو در روی ارتش دشمن فکر میکردیم.
-کسی‌ که نا امیدان را یاری میدهد در ردیف اراذل و اوباش قرارش میدهند و مائیم اراذل و اوباش این جهان
ماموریت شما پیرزمندانه به انجام رسید
مکتب اندیشمندان قدیم را
بمیان مردم بردید و الفبای نظام جدید را
نادانان را دانش دادید تا وضع خود را بفهمند
رنجبران را آگاهی‌ طبقاتی آموختید
و تجربه انقلاب را در دست آگاهان نهادید
آنجا هم انقلاب به پیش میرود
و آنجا هم صف رزمندگان نظام گرفته است
ما از شما رضایت داریم
گزارش شما نشان میدهد
چه بسا کارها لازم است تا جهان دگرگون شود
خشم و سرسختی، دانش و طغیان و اعتراض
عمل سریع و تفکر عمیق
صبر و تحمل خونسردانه، پافشاری بی‌ منتها
فهمیدن تک تک رویداد‌ها و فهمیدن مجموعه رویداد ها
تنها با آموختن واقعیت است که میتوانیم واقعیت را دگرگون کنیم.


۱۲.۱۰.۸۵

نمایشنامه توراندخت از برتولت برشت



برتولت برشت: در نمایشنامهٔ "زندگی‌ گالیله"، میخواستم طلوع خرد را بیان کنم و در "توراندخت" غروب خرد را.

طنزی
 که برشت در نمایشنامه توراندخت بکار برده است، بسیار دلچسب و بامزه است. مثلا در جایی‌، خاقان پنبه‌ها را احتکار می‌کند (برای اینکه بعد‌ها بتواند بمردم گرانتر بفروشد و بهمین خاطر مردم بی‌ لباس و لخت مانده‌اند) و بخاطرِ این احتکار، مردم اعتراض میکنند. خاقان برای گمراه ساختن مردم پیشنهاد میکند، هیئتی یا کنگرهٔ‌ای از روشنفکران و یا دلالان فکر، تشکیل شود، و روشنفکران راهکار‌هایی‌ را یافته تا توسط آنها مردم را فریفته و از شورش بازدارد. و توراندخت به پدرش خاقان میگوید: من نمی‌‌دانم که مردم از تو چه میخواهند، بهرحال من فقط مقدارِ کمی‌ پنبه در اختیار دارم و میرود که شورتش را که از جنس پنبه است نشان دهد که خاقان جلویش را می‌گیرد.

برشت سعی‌ می‌کند تا سرحد مرگ، روشنفکران را زیر تازیانه ببرد و برای همین هر مشکلی‌ که پیش میاید، گروهی از روشنفکران را که وی آنها را "تویی" میخواند، جمع می‌کند تا مشکل را برای مردم طوری حل کنند که دیگر کسی‌ مثلا از گرسنگی ننالد. یعنی‌ روشنفکر مشکل گرسنگی مردم را حل نمیکند، بلکه سعی‌ می‌کند راه حلی بدهد تا مردم از گرسنگی شورش نکنند.

برشت نقش روشنفکر را خائنانه و "به نفع خود" ترسیم می‌کند.
قصهٔ توراندخت یکی‌ از خشونت آمیزترین قصه هایی است که تحت عنوان "امیرزاده خلف و خاقان زاده چین" در کتاب "هزار و یکروز" آمده است. مجموعه حکایات کتاب هزار و یک روز مکملی است بر کتاب معروف هزار و یک شب- که توسط یک قصه سرای ایرانی‌ بنام درویش مخلص نوشته شده است و از آنجا که این کتاب اواخر قرن هفدهم میلادی به زبان پارسی‌ به اروپا رفته است و اکثر قصه‌های آن دارای فضا و شخصیت‌های ایرانی‌ است اروپاییها آنرا بعنوان یک کتاب ایرانی میشناسند. موضوع قصه بطور خلاصه از این قرار است که:

توراندخت، خاقان زادهٔ چین از مردان متنفر است و حاضر نیست از میان خواستگاران زیادی که دارد، شوهری انتخاب کند. بالاخره بعد از پافشاری پدرش، سه معما برای خواستگارانش طرح می‌کند و قرار میگذارد که اگر کسی‌ توانست جواب معما‌ها را بدهد با او ازدواج خواهد کرد وگرنه سرش را از تن‌ جدا می‌کند. شاهزادگان و امیرزادگان زیادی از نقاط مختلف میایند ولی‌ هیچکدام نمیتوانند جوابی پیدا کنند و سرشان را از دست میدهند. تا بالاخره امیر زاده‌ای بنام "خلف"، هر سه معما را جواب میدهد. توراندخت ناراحت از اینکه بالاخره مردی توانسته است بر او غالب آید، بر خلاف قول و قرار می‌‌خواهد یک معمای دیگر هم مطرح کند.

ولی‌ خاقان مخالفت می‌کند، و بدخترش میگوید: قرار تو سه معما بود و امیر زاده هم بهر سه‌ معما جواب درست داد. من اجازه نمیدهم که تو تا ابد برای او معما طرح کنی‌، تا بالاخره نقط ضعفی در هوش و خرد او پیدا کنی‌ و مانند دیگران خونش را بریزی. اینطوری که معلوم است تو از کشتن مردان لذت میبری!
امیرزاده خلف وقتی‌ ناراحتی‌ توراندخت را می‌بیند، به او میگوید، حالا من از شاهزاده خانم یک پرسش می‌پرسم: نام واقعی‌ من چیست؟ اگر خاقانزاده اسم واقعی‌ مرا گفتند، من از حق خود میگذرم و اینجا را ترک می‌کنم. توراندخت برای پاسخ این پرسش یکروز فرصت میخواهد و امیرزاده هم می‌پذیرد.
توراندخت از امیرزاده‌ای که توانسته است جواب معمای او را بدهد و مغلوبش کند بیش از دیگران متنفر شده و برای پی‌ بردن بنام اصلی‌ او بحیله‌ای متوسل میشود. او برده و خدمتکارش را مأمور می‌کند که شب نزد امیرزاده برود و با نیرنگ زنانه پی‌ بنام اصلی‌ او ببرد.
خدمتکار زیبا خود شاهزاده‌ای است که بعد از تسخیر کشورش بدست خاقان به اسارت درامده است. او دل‌ به امیرزاده می‌بندد و بعد از اینکه پی‌ بنام اصلی‌ او میبرد او را وادار می‌کند باهم فرار کنند.
فردای آنروز خدمتکار نام واقعی‌ امیرزاده را به توراندخت میگوید، تا توراندخت مغلوب امیرزاده نشود و احتمالاً با او ازدواج کند. توراندخت نام واقعی‌ امیرزاده را میگوید و دستور قتل او را میدهد، اما کمی‌ بعد تصمیم می‌گیرد با امیرزاده ازدواج کند، ولی‌ دیگر دیر شده است. امیرزاده بقتل می‌رسد و خدمتکار خودش را با خنجر میکشد.



قصهٔ توراندخت در کتاب مولوی هم آمده است، اما برداشت مولانا از قصه بگونه‌ای دیگر است. خاقان زاده چین برای مولوی مسئله چندانی نیست، روی سخن مولانا به امیر زادگانی است که با دیدن تصویر خاقانزاده گول صورت زیبایش را میخورند و ندانسته در دام عشق او می‌افتند و به هلاکت میرسند. این قصه یکی‌ از قصه‌های عامیانه و قدیمی ایرانی‌ است.
برشت در نوشتن نمایشنامه توراندخت از قصهٔ اصلی‌ بهره چندانی نگرفته و آنرا کاملا تغییر داده است. حتی شخصیت توراندخت را کاملا معکوس کرده است. توراندخت او مانند توراندخت قصهٔ اصلی‌ زنی‌ نیست که از مردان متنفر باشد و فقط به اصرار پدرش بعد از کنکاش زیاد بالاخره شوهری انتخاب کند، آنهم به این علت که او را به زانو درآورده است، بلکه زنی‌ است شهوتران، بوالهوس، فاسد و مردخواه. او خواهان تویی (روشنفکر ) است، خواهان کسی‌ که بتواند بروی واقعیت سرپوش بگذارد و آنچه آشکار است با مهارت پنهان کند. کسی‌ که بتواند دروغ را راست و راست را دروغ بنمایاند. اما فقط دروغ خوب ارزش دارد، فقط دروغگوی خوب پاداش می‌گیرد و دروغگوی بد سرش را به باد میدهد.
از آنجا که تویی‌ها باید دروغ بزرگی‌ بگویند و واقعیت آشکاری را باید انکار کنند، کنگرهٔ‌ای تشکیل میدهند. که این کنگرهٔ یعنی‌ کنگرهٔ تویی‌ها هستهٔ اصلی‌ نمایشنامه برشت است.

منظور برشت اینست که "روشنفکر" معنی‌ واقعیش را از دست داده است. شاید هم منظورش آندسته از روشنفکران و متفکرانی باشد که وظیفهٔ اجتماعی خودشان را فراموش کرده‌اند و از فکر بعنوان وسیله‌ای برای کسب و کار و تجارت استفاده میکنند. و بهمین جهت برشت در مورد این نوع روشنفکران کلمه آلمانی‌ به معنی‌ "کارگر مغزی" را بکار برده است.





برشت سالها به مطالعهٔ فلسفهٔ چین پرداخت، و در سال ۱۹۳۰ سخت تحت تاثیر فلسفهٔ چین بخصوص مو - دی یا مه‌ - تی‌ فیلسوف باستانی چین قرار گرفت، سلسهٔ مقالات مه‌- تی‌ یا کتاب تغییر جهت یا اندیشه‌های متی ترکیبی‌ است از نظریات خودش و نظریات فیلسوف باستانی چین.

برشت در داستانهای تویی و در نمایشنامه توراندخت به نقش تویی در جامعه میپردازد و آنها را چنان بشدت و بطور همگانی مورد انتقاد قرار میدهد که بعضی‌ از مفسران معتقدند، انتقادات شامل خود او نیز میشود و در این مورد اشاره به فرار او از مقابل قوای هیتلری میکنند.

"داستانهای تویی" هجو نامه ایست در بارهٔ تمام تویی ها، تویی‌های ادیب، پزشک، تاریخ نویس، حقوق دان، متخصص زیست شناس، معلم، هنرمند .... و تمام کسانی‌ که فکر وسیلهٔ معیشت آنهاست. بنظر برشت تویی با فکر مانند یک کالای تجاری معامله می‌کند، یا اصلا فکری که می‌کند اشتباه است ( مضرّ و یا بی‌فایده است). او باید به فرق بین فکر درست و فکر نادرست، فکر مضرّ و فکر‌ مفید، فکر بی‌ فایده و فکر‌ سودمند برای اجتماع بیندیشد، در غیر اینصورت روشنفکر فقط دلال فکر است.
برشت در اهمیت درست فکر کردن سه هدف قائل است:

۱- فکر کردن در سازندگی شخصیت خود ( تحصیل و فراگیری)
۲- فکر کردن فنی‌ ( در بارهٔ حرفه و شغل خود)
۳- فکر کردن سیاسی ( شناخت جامعه و محیط اطراف خود)

اگر داستان‌های تویی هجو نامه‌ای در مورد حماقت‌های روشنفکران زمان برشت باشد، نمایشنامهٔ توراندخت هجو نامه‌ای است در مورد حماقت‌های روشنفکران زمان جمهوری وایمار و شخص هیتلر.

((Walmarer Republik ) جمهوری وایمار( رایش آلمان ۱۹۱۹ تا ۱۹۳۳) دولت دمکراتی و دارای پارلمان بود و رئیس جمهور توسط مردم انتخاب میشد. ۱۹۳۰ دچار رکود اقتصادی و بیکاری زیاد مردم شد، بطوری که از سال ۱۹۳۰ چندین بار پارلمان عوض کرد و بالاخره تمام این مشکلات باعث بقدرت رسیدن هیتلر شد.)



یاداشت‌های من از کتاب:

-مرا بشوی ولی‌ خیسم نکن!
- اینجا برای نو کردن عقاید آنها را وارونه میکنند!
-هرکاری که دلتان میخواهد انجام دهید، ولی‌ برایش توجیه اخلاقی‌ بتراشید!
-فرزندان چین، لخت بر سر مزار والدینشان که از گرسنگی جان سپرده اند، میروند.

منچو: یکی‌ از قدرتمند‌ترین طوایف چین که در سال ۱۶۴۴ از منچوری برخاستند و بر تمام چین تسلط پیدا کردند و تا سال ۱۹۱۲ نسل به نسل بعنوان خاقان فرمانروا بودند.

کاتون: شهری در جنوب چین، مرکز ایالت کوسبگتونگ در کنار رود کاتون یا رود مروارید، دارای دو میلیون جمعیت، مرکز تجارت ابریشم، پشم، پنبه، شیشه، و کاغذ و ..... اسم پارچه کتان شاید مربوط به این شهر باشد.

- آزادی را فقط در آزادی مطلق میتوان بدست آورد.

رایش = سرزمین بزرگ، امپراطوری

-خاقان: من تصمیم گرفته ام، هر روشنفکر عزیزی که بتواند اعتماد ملت را نسبت به بذل و بخشش و توجّهات پدرانهٔ خاقان جلب نماید، دست تنها دخترم توراندخت را در دست او بگذارم، و حتی اگر مادی باشد، بطور قاطع دستور میدهم، که این پالتوی مندرس ( پالتوی اولین خاقان که سلسله منچو را تأسیس کرد، و چون خیلی‌ فقیر بود هر بار که پالتویش به وسیله تیری سوراخ میشد، خودش آنجا را وصله میکرد و به همین خاطر پالتو بسیار مندرس و پر از وصله بود و جانشینان او به هنگام تاجگذاری در مقابل این پالتو مراسم سوگند را به جای میاوردند ) قبل از جشن ازدواج به داماد آینده‌ام داده شود تا به تن‌ کند.





-سوال درستی‌ برای جواب من طرح کن.
-فقر عذر همه چیز است، اما نه برای فروش فکر و کاسبی از طریق اندیشه.
-اگر آدم بخواهد، باور می‌کند، توضیح برای آنهایی است، که بخواهند باور کنند، همانطوری که یه استخر برای آنهایی است که بخواهند شنا کنند.

-این فهم است که سرنوشت ملت را تعیین می‌کند نه قدرت.

-طبیعت الهه‌ای است غیر قابل تسلط.


"در این لحظه تاریخی‌" = تکیه کلام هیتلر موقع سخنرانی بود.

-سیاست غیرقابل دفاع است.
-یک ملت بدون ادبیات ملت متمدنی نیست.
-سابقه تمدن را با سابقه ادبیات یک کشور می‌سنجند.
-کسی‌ که برای خودش نیاموزد، حتما برای دیگری میاموزد.
-کشوری که هنرپرور نیست، خام و خشن است.
-در مملکت ظلم و بی‌ عدالتی بر پاست، آنوقت روشنفکران به عوام میاموزند که چرا باید اینچنین باشد.
-چیزی‌های خوب گرانند.
-با آنها باید مانند زمین رفتار کرد. آدم باید تصمیم بگیرد که از آن چه می‌‌خواهد، دانه یا علف هرزه، و بهمان خاطر هم نگهش دارد.