‏نمایش پست‌ها با برچسب محمد جاوید. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب محمد جاوید. نمایش همه پست‌ها

۱۶.۱۲.۹۵

که شده مست زبوی خوش و جان بخش بهار


بازکن پنجره را
و ببین پر زدن بلبل باغ
که شده مست زبوی خوش و جان بخش بهار
وبکش با نفسی تند و عمیق
بوی عطر گل یاس
وببین مرغک آزرده عشق
که حزین بود و نزار
با شکوفایی گلهای بهار
شده سرمست غرور
دیگر آن سوزش سرمای زمستان
نخورد بر بدن سبز درخت
یا که شلّاق خزان
نکند غنچه گل را پرپر
بازکن پنجره را
پرکن از رایحه و عطر بهار
ریه خسته ز سوز و سرما
و ببین در همه جا
فرشی از سبزه وگل پهن شده ست
تک درختی که زسرما بدنش می لرزید
جامه سبز به تن کرده
تنش گرم شده ست
پولکی را که سپید است و قشنگ
یا که زرد است و بنفش
دست خیّاط زمان
روی این جامه سبز
دانه دانه زده با زیبایی
گوییا فصل بهار
کرده بر پیکر این تازه عروس
تورخوش رنگ و سپید
از لطافت چو حریر

این بهار هم گذرا است
سال دیگر شاید
نتواند بگشاید« جاوید »
باز این پنجره را.

محمد جاوید 



نقاشی سیمرغ کاری از مقداد اسدی لاری هنرمند برجسته معاصر ایران

۱۵.۱۲.۹۵

هــم دل مــا تـازه شد هم شال و رخت


بــاز مـــی آیــــد بــــهـــار دلـنشین
بــاز بــلـبــل مــی شــود با گل قرین

بــاز صـــحــرا پـر شقایق می شود
بــاز روشــن قــلب عـاشق می شود

فــصــل ســـرد از هــیــبت باد بـهار
مــی کــنـــد از پــیـش روی او فـرار

ســفــره هــا بــا هـفت سین آراسته
بــا گـــل مـــهـــر و صــفـــا پیراسته

بــر ســر سفره جـوان و خُرد و پیر
ســبزه و آئــیــنـه و مــاهـی و سـیر

سـیـب و سـنـبـل در کـنـار یــاسـمـن
عطربــیــد مـِشک چــون مُشک خُتَن

سرکه و سنجد، سماق و شمع و گل
عـــیـــد آمــد بـــا دف و ســاز و دُهُل

ســال نــوتـحـویل و سال کهنه رفـت
هــم دل مــا تـازه شد هم شال و رخت

یــا مــُقــلّب قــلب مـــارا شـــاد کــن
یـــا مـــُدبّـــر خـــانــــه را آبـــاد کـــن

یـــا مـــُحـــول ،اَحســــنُ الــّحالم نما
از بـــدیـــهــــا فـــارغُ الـــبـــالــم نـما

ایـــن دل «جـــاویــد» را پـاک از ریـا
کُــن خــــدا ای قـــادر بـــی مــنـتــها.

محمد جاوید