‏نمایش پست‌ها با برچسب مسعود سعد سلمان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مسعود سعد سلمان. نمایش همه پست‌ها

۲۶.۱۲.۹۵

برسم عید شها باده مروق نوش


رسید عید و من از روی حور دلبر دور
چگونه باشم بی روی آن بهشتی حور

مرا که گوید کای دوست عید فرخ باد
نگار من به لهاور و من به نیشابور

ره دراز و غریبی و فرقت جانا
اگر بنالم دارید مر مرا معذور

ز یار یاد همی آیدم که هر عیدی
درآمدی ز در من بسان حور قصور

هزار شاخ ز سنبل نهاده بر لاله
هزار حلقه ز عنبر فکنده بر کافور

تن چو سیم برآراسته بجامه عید
نهاده بر دوکف خویشتن گلاب و بخور

ببردی از دل من تاب زآن دو زلف متاب
خمار عشق فزودی به چشمک مخمور

کسی که دور بود از چنین شگرف نگار
چگونه باشد بر هجرش ای نگار صبور

چرا نباشم با عزم و حزم مردانه
چرا ندارم هرچه بود بدل مستور

چو یاد شهر لهاور و یار خویش کنم
نبود کس که شد از شهر و یار خویش نفور

مرا به است بهرحالی و بهر وجهی
جمال حضرت عزنین ز شهر لوهاور

بلی به است به از وصل آن نگار مرا
جلال خدمت درگاه خسرو منصور

شهی که مردی بر لشکرش شده سالار
شهی که رادی بر گنج او شده گنجور

بگاه هیبت سام و به گاه حشمت جم
بگاه کوشش نار و بگاه بخشش نور

مثال حلمش یابی چو بنگری بجبال
قیاس علمش بینی چو بنگری بحور

همی نجوید تیرش بجز دل قیصر
همی نخواهد تیغش مگر سر فغفور

بترسد از سر گرزش بروز هیجا مرگ
حذر کند زحسامش برزمگاه خدور

چرا کنند طلب ناکسان ز گیتی مال
چرا شوند به بیهوده جاهلان مغرور

یقین بدان که بلاشک ندامت آرد بار
هر آنکه کارد اندر زمین جهل غرور

خدایگانا راهی گذاشتی که همی
برید باد ازو نگذرد به جز رنجور

ز پنج سیحون بگذشته ای بنامیزد
که باد چشم بد از تخت و روزگار تو دور

رسید عید همایون شها بخدمت تو
نهاده پیش تو هدیه نشاط لهو و سرور

برسم عید شها باده مروق نوش
بلحن بربط و چنگ و چغانه و طنبور

خجسته بادت عید و خجسته بادت ماه
خجسته بادت رفتن به درگه معمور.

مسعود سعد سلمان

۱۵.۱۲.۹۴

هزار شاخ ز سنبل نهاده بر لاله


رسيد نوروز و من از روی یار دلبر دور
چگونه باشم بی روی آن بهشتی حور

مرا که گوید کای دوست عید فرخ باد
نگار من به لهاور و من به نیشابور

ره دراز و غریبی و فرقت جانان
اگر بنالم دارید مر مرا معذور

ز یار یاد همی آیدم که هر نوروز
درآمدی ز در من بسان حور قصور

هزار شاخ ز سنبل نهاده بر لاله
هزار حلقه ز عنبر فکنده بر کافور

تن چو سیم برآراسته به جامه نوروز
نهاده بر دو کف خویشتن گلاب و بخور

ببردی از دل من تاب زآن دو زلف متاب
خمار عشق فزودی به چشمک مخمور

کسی که دور بود از چنین شگرف نگار
چگونه باشد بر هجرش ای نگار صبور

چرا نباشم با عزم و حزم مردانه
چرا ندارم هر چه بود به دل مستور

چو یاد شهر لهاور و یار خویش کنم
نبود کس که شد از شهر و یار خویش نفور

مرا به است بهر حالی و بهر وجهی
جمال حضرت عزنین ز شهر لوهاور

شهی که مردی بر لشکرش شده سالار
شهی که رادی بر گنج او شده گنجور

به گاه هیبت سام و به گاه حشمت جم
به گاه کوشش نار و به گاه بخشش نور

مثال حلمش یابی چو بنگری به جبال
قیاس علمش بینی چو بنگری به حور

همی نجوید تیرش بجز دل قیصر
همی نخواهد تیغش مگر سر فغفور

بترسد از سر گرزش به روز هیجا مرگ
حذر کند ز حسامش به رزمگاه خدور

ز بهر دولت زرتشتیان جهان ایزد
بیافرید و بدان داد تا ابد منشور

چرا کنند طلب ناکسان ز گیتی مال
چرا شوند به بیهوده جاهلان مغرور

یقین بدان که بلاشک ندامت آرد بار
هر آنکه کارد اندر زمین جهل غرور

خدایگانا راهی گذاشتی که همی
برید باد ازو نگذرد بجز رنجور

ز پنج سیحون بگذشته ای بنامیزد
که باد چشم بد از تخت و روزگار تو دور

رسید عید همایون شها بخدمت تو
نهاده پیش تو هدیه نشاط لهو و سرور

به رسم نوروز شها باده مروق نوش
به لحن بربط و چنگ و چغانه و طنبور

خجسته بادت نوروز و خجسته بادت ماه
خجسته بادت بهار و درگه معمور.

مسعود سعد سلمان