‏نمایش پست‌ها با برچسب حسین پناهی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب حسین پناهی. نمایش همه پست‌ها

۲۳.۳.۹۶

هر جنایتی از آدمی ساخته است

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
بسلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آنها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم!

حسین پناهی

۵.۵.۹۴

دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم


حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو ظاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می آید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به
نظر شما
کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
بی
نهایت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می
آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم
را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم.

حسین پناهی



۴.۵.۹۴

تنها مادربزرگش دید


بخانه میرفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
بدنبال آن چیز
که دردل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود.

حسین پناهی

۳.۵.۹۴

ندیده ای مرا ؟


در انتهای هر سفر
در آینه
داروندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پایوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آینه بجز دو بیکرانه کران
بجز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟

حسین پناهی


 

۲.۳.۹۴

این انفجار روشن بی پایان


قلب بزرگ که بود
آن خورشید
که در آن ظلمات دور
شکست و شکسته زنده ماند 


گوش کنید
اینک هزاران خورشید کوچک در انتظار ترکیدنند
این انفجار روشن بی پایان را
کدام چشم به انتها خواهد رساند؟
حسین پناهی




۲۳.۱۱.۹۳

بد دردی است


پزشکان اصطلاحاتی دارند
که ما نمی فهمیم
ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند
نفهمی بد دردی است
خوش به حال دامپزشکان...

حسین پناهی


۱۹.۹.۹۳

مابايد پدرانمان را دوست بداريم


ده دقيقه سکوت به احترام دوستان و نيکانم
غژ و غژ گهواره های کهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتی مادری بميرد قسمتی از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد
ما بايد مادرانمان را دوست بداريم
وقتی اخم می کنند و بی دليل وسايل خانه را به هم می ريزند
ما بايد بدويم دستشان را بگيريم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند
مابايد پدرانمان را دوست بداريم
برايشان دمپايی مرغوب بخريم
و وقتی ديديم به نقطه ای خيره مانده اند برايشان يک استکان چای بريزيم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما بايد دوست بداريم.

حسین پناهی



۱۷.۹.۹۳

من چشم خورده ام


مادربزرگ!
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اوین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ
شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم.
حسین پناهی

۲۶.۹.۹۱

هميشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنيد


برای اعتراف بكليسا میروم
رو درروی علفهای روييده برديواره كهنه میايستم
و همه گناهان خود را اعتراف میكنم
بخشيده خواهم شد بيقين
علفها
بیواسطه با خدا حرف میزنند.
زنده یاد حسین پناهی



Mohsen Chavoshi Ba Man Bemon 2012 love foto mix با من بمون

۲۱.۲.۹۱

ما زنده ايم چون می خوابيم


به ساعت نگاه می كنم
حدود سه نصفه شب است
چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم
و طبق عادت كنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
وسايه های كشدار شبگردانه خميده
و خاكستری گسترده بر حاشيه ها
و صدای هيجان انگيز چند سگ
.....
معمای سبز رودخانه از دور
برايم حل نشده است
.....
و خوب می دانم
سالهاست كه مرده ام

گوشه‌ای از شعراز شوق به هوا - حسین پناهی


۱۷.۲.۹۱

اینچنین می گذرد روز و روزگار من


من زندگی را دوست دارم ولی
از زندگی دوباره می ترسم

دین را دوست دارم
ولی از ملاها می ترسم

قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم

عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم

کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم

سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم

من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم

اینچنین می گذرد روز و روزگار من
من می ترسم
پس هستم.

اعتراف - حسین پناهی

۲۳.۹.۸۹

به این جرم


مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد است
و نه چون نسبت سودش بضرر یک بصد است
طفل معصوم بدور سر من میچرخید
بخیالش قندم
یاکه چون اغذیه مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
ای دو صد نور بقبرش بارد
مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم.

حسین پناهی