ازآن چه سود که نوروز شد جهان افروز
که بی تو روز و شب ما برابرست امروز
اگر بقصد دلم سوی تیغ دست بری
بپای خویشتن آید، چو مرغ دستآموز
دلم بذوق شکرخندهٔ تو پرخون شد
کجاست غمزهٔ خونریز و ناوک دلدوز
بدفع لشکر غم صد سپه برانگیزم
ولی چه سود که بختم نمیشود پیروز
به گریه گفتمش ای مه بعاشقان میساز
بخنده گفت هلالی، بداغ ما میسوز!
هلالی جغتایی