‏نمایش پست‌ها با برچسب عراقی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عراقی. نمایش همه پست‌ها

۲۹.۱۰.۹۶

ناخورده شراب میخروشیم


ناخورده شراب میخروشیم
بنگر چه کنیم اگر بنوشیم
از بیخبری خبر نداریم
پس بیهده ماچه میخروشیم
تاچند پزیم دیگ سودا
کز خامی خویشتن بجوشیم
دلمرده برون کشیم خرقه
وزماتم دل پلاس پوشیم
این زهد مزوری که ماراست
کس مینخرد، چه میفروشیم
باآنکه بما نمیشود راست
اینکار، ولیک هم بکوشیم
باشد که زجام وصل جانان
یکجرعه بکام دل بنوشیم
شب خوش بودیم بی عراقی
امروز در آرزوی دوشیم.
عراقی



۱۳.۲.۹۶

وی دیده بباراشک خونین

مرگ دلخراش وناجوانمردانه مرزبانان جوان ومعدنچیان زحمتکش ایران را به ملت شریف ایران تسلیت عرض کرده وشادی وآرامش ابدی برای ارواح پاک و معصوم این عزیزان از دست رفته را از ایزد یکتا خواستارم.



ایدل بنشین چو سوکواری
کان رفت که آید از تو کاری
وی دیده ببار اشک خونین
بیکار چه مانده‌ای تو باری
وی جان بشتاب بر در دوست
چون نیست جزاوت هیچ یاری
گو آمده‌ام بدرگه تو
تا درنگری بدوستداری
گر بپذیرم اینت دولت
ور رد کنی اینت خاکساری
نومید چگونه باز گردد
از درگه تو امیدواری
یادآر ز من که بودم آخر
در بندگی تو روزگاری
چون از تو جدا فکندم ایام
ناکام شدم بهر دیاری
بیروی تو هر گلی که دیدم
در دیدهٔ من خلید خاری
بی‌بوی خوشت نیایدم خوش
بوی خوش هیچ نوبهاری
بیدوست کرا خوش آید آخر
بوی گل و رنگ لاله زاری
و اکنون که زجمله ناامیدم
بی روی تو نیستم قراری
دریاب که مانده‌ام بره در
در گردن من فتاده باری
بشتاب که بردرت گداییست
مانا که عراقی است، آری.

عراقی




۱۲.۲.۹۶

همه زآشفتگی در هوی و هایی


سحرگه بر در راحت سرایی
گذر کردم شنیدم مرحبایی
درون رفتم ندیمی چند دیدم
همه سرمست عشق دلربایی
همه از بیخودی خوشوقت بودند
همه زآشفتگی در هوی و هایی
ز رنگ نیستی شان رنگ و بویی
ز برگ بینواییشان نوایی
ز سدره برتر ایشان را مقامی
ورای عرش وکرسی متکایی
نشسته برسر خوان فتوت
بهر دوکون در داده صلایی
نظر کردم ندیدم ملک ایشان
درین عالم بجز تن رشته‌ تایی
زحیرت درهمه گمگشته ازخود
ولی درعشق هریک رهنمایی
مرا گفتند حال چیست؟ گفتم
چه پرسی حال مسکین گدایی.

عراقی

۱۰.۲.۹۶

بر مائدهٔ مانی افزوده لبش حلوا


مغبچه‌ای، شنگی، شوخی، شکرستانی
در هرخم زلف او گمراه سریانی
از حسن و جمال او حیرت زده هرعقلی
وز ناز و دلال او واله شده هرجانی
بر لعل شکر ریزش آشفته هزاران دل
وز زلف دلاویزش آویخته نصرانی
چشم خوش سرمستش اندر پی هر دینی
زنار سر زلفش دربند هر ایمانی
بر مائدهٔ مانی افزوده لبش حلوا
وز معجزهٔ موسی زلفش شده ثعبانی
ترسا بچه‌ای رعنا، از منطق روح‌افزا
صد معجزهٔ مانی بنموده به برهانی
لعلش زشکر خنده در مرده دمیده جان
چشمش زسیه کاری برده دل کیهانی
عیسی نفسی، کز لب در مرده دمد صد جان
بهر چه بود دلها هر لحظه بدستانی
تا سیر نیارد دید نظارگی رویش
بگماشته از غمزه هرگوشه نگهبانی
ازچشم روان کرده بهردل مشتاقان
ازهر نظری تیری وز هر مژه پیکانی
از دیر برون آمد از خوبی خود سرمست
هر کس که بدید او را واله شد و حیرانی
شماس چو رویش دید خورشید پرستی شد
زاهد هم اگر دیدی رهبان شدی آسانی
ور زانکه بچشم من صوفی رخ او دیدی
خورشید پرستیدی در دیر چو رهبانی
یاد لب و دندانش بر خاطر من بگذشت
چشمم گهرافشان شد طبعم شکرستانی
جان خواستم افشاندن پیش رخ او دل گفت
خاری چه محل دارد در پیش گلستانی
گر خاک رهش گردم هم پا ننهد برمن
کی پای نهد حاشا، بر مور سلیمانی
زین پس نرود ظلمی بر آدم ازین دیوان
زیرا که جمشید است فرماندهٔ دیوانی
نه بس که عراقی را بینی تو ز نظم تر
در وصف جمال او پرداخته دیوانی.

عراقی

۵.۲.۹۶

چون جام جهان نمای ساقی


آن جام طرب فزای ساقی
بنمود مرا لقای ساقی
در حال چو جام سجده برلب
پیش رخ جانفزای ساقی
ننهاده هنوز چون پیاله
لب برلب دلگشای ساقی
ترسم که کند خرابی باز
چشم خوش دلربای ساقی
پیوسته چو جام در دل آتش
درسر هوس و هوای ساقی
با چشم پرآب چون قنینه
جان میدهم از برای ساقی
باشد چو پیاله غرقه درخون
چشمی که شد آشنای ساقی
عمری است که می‌زنم درِ دل
یعنی که درِ سرای ساقی
باشد که رسد بگوش جانم
ازمیکده مرحبای ساقی
آینهٔ سینه زنگ غم خورد
کو صیقل غمزدای ساقی
تا بستاند مرا زمن باز
این است خود اقتضای ساقی
باشد که شود دل عراقی
چون جام جهان نمای ساقی.

عراقی

۴.۲.۹۶

ناگشته دمی زخویش فانی


اندوهگنی چرا عراقی
مانا که زجفت خویش طاقی
غمگین مگر از فراق یاری
شوریده مگر زاشتیاقی
خونخور که درین سرای پرغم
باهجر همیشه هم وثاقی
یاران زشراب وصل سرمست
مخمور تو از شراب ساقی
ناگشته دمی زخویش فانی
خواهی که شوی بدوست باقی؟
جانکن که نه لایق وصالی
خونبار که درخور فراقی
چون درخور وصل نیست بودت
ایکاش نبودی ای عراقی.

منسوب به عراقی

۳.۲.۹۶

خوشی و خرمی و کامرانی


خوشا دردیکه درمانش تو باشی
خوشا راهیکه پایانش تو باشی
خوشا چشمیکه رخسار تو بیند
خوشا ملکیکه سلطانش تو باشی
خوشا آن دلکه دلدارش تو گردی
خوشا جانیکه جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی
همه شادی و عشرت باشد ایدوست
درآن خانه که مهمانش تو باشی
گل و گلزار خوش آید کسیرا
که گلزار و گلستانش تو باشی
چه باک آید زکس آنرا که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی
مپرس از کفر و ایمان بیدلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی
مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی
برای آنکه ترک جان بگوید
دل بیچاره، تا جانش تو باشی
عراقی طالب درد است دایم
ببوی آنکه درمانش تو باشی.

عراقی



۹.۱۲.۹۵

چون زدرعنایتت یافته‌ام هدایتی

ای زغم فراق تو جان مرا شکایتی
بر در تو نشسته‌ام منتظر عنایتی

گرچه بمیرم ازغمت هم نکنی بمن نظر
ورهمه خون کنی دلم، هم نکنم شکایتی

ورچه نثار تو کنم جان، نرهم زدرد تو
نیست از آنکه تاابد عشق ترا نهایتی

دل زفراق گشت خون،جان بلب آمد ازغمت
زحمتم آید ارکنم ازغم تو حکایتی

برد زمن هوای تو جان عزیز ایدریغ
کشت مرا جفای تو بی‌سبب جنایتی

گرچه برانی ازبرم بازنگردم ازدرت
چون زدرعنایتت یافته‌ام هدایتی

خسته عراقی آن توست، دور مکن ز درگهش
تا نرود فغان کنان ازتو بهر ولایتی.

عراقی


۸.۱۲.۹۵

اینست کامرانی، باقی همه فسانه


در صومعه نگنجد رند شرابخانه
عنقا چگونه گنجد درکنج آشیانه

ساقی بیک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مرا زمن باز زان چشم جاودانه

تا وارهم زهستی وزننگ خودپرستی
برهم زنم زمستی نیک و بد زمانه

زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی
ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه

چه خوش بود خرابی افتاده در خرابات
چون چشم یار مخمور ازمستی شبانه

آیا بود که بختم بیند بخواب مستی
او در کناره آنگه من رفته ازمیانه

ساقی شراب داده هرلحظه جام دیگر
مطرب سرود گفته هردم دگر ترانه

درجام باده دیده عکس جمال ساقی
و آواز او شنوده از زخمهٔ چغانه

اینست زندگانی، باقی همه حکایت
اینست کامرانی، باقی همه فسانه

میخانه حسن ساقی میخواره چشم مستش
پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه

در دیدهٔ عراقی جام شراب و ساقی
هرسه یکیست واحول بیند یکی دوگانه.

عراقی

۷.۱۲.۹۵

روحی بدین لطیفی درچاه تن فگنده


ای درمیان جانم گنجی نهان نهاده
بس نکته‌های معنی اندر زبان نهاده

سر حکیم مارا در شوق لایزالی
درمن یزید عشقش پیش دکان نهاده

در جلوهگاه معنی معشوق رخ نموده
در بارگاه صورت تختش عیان نهاده

از نیست هست کرده، از بهر جلوهٔ خود
وانگه نشان هستی بر بینشان نهاده

روحی بدین لطیفی درچاه تن فگنده
سری بدین عزیزی در قعر جان نهاده

خود کرده رهنمایی آدم بسوی گندم
ابلیس بهر تادیب اندر میان نهاده

خود کرده آنچه کرده، وانگه بدین بهانه
هرلحظه جرم و عصیان براین وآن نهاده

بعضی برای دوزخ، بعضی برای انسان
اندر بهشت باقی امن و امان نهاده

کسرا درین میانه چون و چرا نزیبد
هرکس نصیب اورا هم غیبدان نهاده

عمری درین تفکر ازغایت تحیر
گوش دل عراقی برآستان نهاده.

عراقی

۵.۱۲.۹۵

دست تهی بدرگهت آمده‌ام امیدوار


ای دل وجان عاشقان شیفتهٔ جمال تو
هوش وروان بیدلان سوختهٔ جلال تو

کام دل شکستگان دیدن توست هرزمان
راحت جان خستگان یافتن وصال تو

دست تهی بدرگهت آمده‌ام امیدوار
روی نهاده بردرت منتظر نوال تو

خود بدو چشم من شبی خواب گذر نمیکند
ورنه بخواب دیدمی بوکه شبی وصال تو

من بغم تو قانعم شاد بدرد تو ازآنک
چیره بود بخون من دولت اتصال تو

تو بجمال شادمان بیخبر ازغمم دریغ
من شده پایمال غم ازغم گوشمال تو

ناز زحد بدر مبر بازنگر که درخورست
ناز ترا نیاز من چشم مرا جمال تو

بسکه کشید ناز تو مرد عراقی ای دریغ
چند کشد تو خود بگو خسته دلی دلال تو.

عراقی

۴.۱۲.۹۵

ای با دو جهان درجنگ، آخر چه محال است این


ای حسن تو بی‌پایان، آخر چه جمال است این
در وصف توام حیران، آخر چه کمال است این

رویت چو شود پیدا ابدال شود شیدا
ای حسن رخت زیبا، آخر چه جمال است این

حسنت چو برون تازد عالم سپر اندازد
هستی همه در بازد آخر چه جلال است این

عشقت سپه انگیزد خون دل ما ریزد
زین قطره چه برخیزد آخر چه قتال است این

دردل چوکنی منزل هم جان ببری هم دل
ازتو چه مرا حاصل آخر چه وصال است این

وصلت بتر ازهجران درد تو مرا درمان
منع تو به از احسان، آخر چه نوال است این

میدان دل ما تنگ، قدر تو فراخ آهنگ
ای با دو جهان درجنگ، آخر چه محال است این

از عکس رخ روشن آیینه کنی گلشن
ای مردم چشم من آخر چه مثال است این

عقل ارهمه بنگارد نقشت بخیال آرد
کی تاب رخت دارد آخر چه خیال است این

جان ارچه بسی کوشد وز عشق تو بخروشد
کی جام لبت نوشد آخر چه محال است این

زلف تو کمند افکند، وافکند دلم در بند
در سلسله شد پابند آخر چه عقال است این

آندل که بکوی تو می‌بود ببوی تو
خون گشت زخوی تو آخر چه خصال است این

با جان من مسکین چه ناز کنی چندین
حال دل من می‌بین، آخر چه دلال است این؟

عراقی 


۲.۱۲.۹۵

خوش مجلسی است درد ندیم و دریغ یار


مانا دمید بوی گلستان صبح گاه
کاواز داد مرغ خوش‌الحان صبحگاه

خوش نغمه‌ای است نغمهٔ مرغان صبح دم
خوش نعره‌ای است نعرهٔ مستان صبحگاه

وقتی خوشست و مرغ دل ار نغمه‌ای زند
زیبد که باز شد در بستان صبحگاه

ازصد نسیم گلشن فردوس خوشتر است
بادی که میوزد ز گلستان صبحگاه

در خلد هرچه نسیه ترا وعده داده‌اند
نقد است ایندم آنهمه برخوان صبحگاه

خوش مجلسی است درد ندیم و دریغ یار
غم میزبان و ما همه مهمان صبحگاه

جانا بخور ساز درین بزم تا مگر
خوشبو نشد نسیم گلستان صبحگاه

تا زآتش فراق دل عاشقی نسوخت
خوشبو کند بخور تو ایوان صبحگاه

خواهی چو صبح سر ز گریبان برآوری
کوته مکن دو دست ز دامان صبحگاه

باشد که قلب ناسرهٔ تو سره شود
می‌سنج نقد خویش بمیزان صبحگاه

دامان صبح گیر مگر سر برآورد
صبح امید تو زگریبان صبحگاه

چون دانه‌ای دل توکه چون جوز غم شدهست
انداز پیش مرغ خوش الحان صبحگاه

شب خفته ماند بخت عراقی از آن سبب
محروم شد ز روح فراوان صبحگاه.

عراقی

۱.۱۲.۹۵

عیش خوش و عمر جاودان کو


ساقی قدح می مغان کو
مطرب غزلِ تر روان کو

آن مونس دل کجاست آخر
وآنراحت جان ناتوان کو

آینهٔ سینه زنگ غم خورد
آن صیقل غمزدای جان کو

از زهد و صلاح توبه کردم
مخمور میم می مغان کو

اسباب طرب همه مهیاست
آنزاهد خشک جانفشان کو

گر زهد تو نیست جمله تزویر
ترک بد و نیک و سوزیان کو

ور از دو جهان کران گرفتی
جان و دل و دیده در میان کو

با شاهد و شمع در خرابات
عیش خوش و عمر جاودان کو

در صومعه چند زهد ورزیم
صحرا و گل و می مغان کو

چون بلبل بینوا چه باشیم
بوی خوش باغ و بوستان کو

مارا چه ز باغ و بوی گلزار
بوی سر زلف دلستان کو

با دل گفتم مرا نگویی
کان یار لطیف مهربان کو

ور یافته‌ای ازو نشانی
خونابهٔ چشم خونفشان کو

با هم بودیم روزکی چند
آن عیش کجا و آنزمان کو

دل گفت هرآنچه او ندانست
از وی چه نشان دهیم آن کو

با اینهمه جهد میکنم هم
باشد که دمی شود چنان کو

خواهد که فدا کند عراقی
جان در ره او، ولیک جان کو؟

عراقی

۳۰.۱۱.۹۵

بچه حیله واستانم دل خود زچنگ او من


چکنم که دل نسازم هدف خدنگ او من
بچه عذر جان نبخشم بدو چشم شنگ او من

بکدام دل توانم که تن ازغمش رهانم
بچه حیله واستانم دل خود زچنگ او من

چو خدنگ غمزهٔ او دل و جان و سینه خورده
پس ازین دگر چه بازم بسر خدنگ او من

زغمش دو دیده خون گشت و ندید رنگ او چشم
نچشیده طعم شکر زدهان تنگ او من

دل و دین بباد دادم به امید آنکه یابم
خبری زبوی زلفش، اثری ز رنگ او من

چو نهنگ بحر عشقش دو جهان بدم فرو برد
بچه حیله جان برآرم زدم نهنگ او من

لب او چو شکر آمد، غم عشق او شرنگی
بخورم ببوی لعلش چو شکر شرنگ او من

بعتاب گفت عراقی، سر صلح تو ندارم
همه عمر صلح کردم بعتاب و جنگ او من.

عراقی


۲۹.۱۱.۹۵

بعد از این بیروی خوب یار نتوان زیستن


عاشقی دانی چه باشد؟ بی‌دل و جان زیستن
جان و دل برباختن، بروی جانان زیستن

سوختن درهجر وخوش بودن به امید وصال
ساختن با درد و پس با بوی درمان زیستن

تا کی از هجران جانان ناله و زاری کنم
از حیات خود بجانم، چند ازین سان زیستن

بس مرا از زندگانی مرگ کو تا جان دهم
مرگ خوشتر تا چنین با درد هجران زیستن

ای زجان خوشتر، بیا تا برتو افشانم روان
نزد تو مردن به از تو دور و حیران زیستن

برسر کویت چه خوش باشد ببوی وصل تو
در میان خاک وخون افتان و خیزان زیستن

ازخودم دور افگنی وانگاه گویی خوش بزی
بیدلان را مرگ باشد بیتو، ایجان زیستن

هان عراقی جان بجانان ده، گران جانی مکن
بعد از این بیروی خوب یار نتوان زیستن.

عراقی

۲۸.۱۱.۹۵

غم مخور ایدل ار بود یک دو دمی چو دور گل


ماهرخان که داد عشق، عارض لاله رنگشان
هان بحذر شوید از آن غمزهٔ شوخ و شنگشان

نالهٔ زار عاشقان اشک چو خون بیدلان
هیچ اثر نمی‌کند در دل همچو سنگشان

با دل ریش عاشقان وه که چها نمیکنند
ابرو چون کمانشان غمزهٔ چون خدنگشان

از لب و زلف و خال و خط، دانه و دام کرده‌اند
تا که برین صفت بود، دل که برد زچنگشان

ما چو شکر گداخته ز آب غم و عجبتر آنک
در دل ماست چو شکر غصهٔ چون شرنگشان

بیش مپرس حال من زآنکه بشرح میدهد
ازدل و دست ما نشان، چشم و دهان تنگشان

غم مخور ایدل ار بود یک دو دمی چو دور گل
دولت بی‌ثباتشان، خوبی بی‌درنگشان

ابر صفت مریز اشک از پی هجر و وصلشان
زانکه چو برق بگذرد مدت صلح و جنگشان

جان عراقی از جهان گشت ملول و بس حزین
کاهوی او رمید از آن عادت چون پلنگشان.

عراقی

۲۷.۱۱.۹۵

در دیدهٔ هر دلشده پیدا همه او دان


مقصود دل عاشق شیدا همه او دان
مطلوب دل وامق و عذرا همه او دان

بینایی هر دیدهٔ بینا همه او بین
زیبایی هر چهرهٔ زیبا همه او دان

یاری ده محنت زده مشناس جز او کس
فریادرس بیکس تنها همه او دان

در سینهٔ هر غمزده پنهان همه او بین
در دیدهٔ هر دلشده پیدا همه او دان

هر چیز که دانی جز از او، دان که همه اوست
یا هیچ مدان در دو جهان، یا همه او دان

بر لاله و گلزار و گلت گر نظر افتد
گلزار و گل و لاله و صحرا همه او دان

ور هیچ چپ و راست ببینی و پس و پیش
پیش و پس و راست و چپ و بالا همه او دان

ور آرزویی هست بجز دوست ترا هیچ
بایست عراقی و تمنا همه او دان.

عراقی

۲۶.۱۱.۹۵

بر کنی دلرا ز یاد اینو آن


بگذر ای غافل ز یاد اینو آن
یاد حق کن تا بمانی جاودان

تا فراموشت نگردد غیر حق
درحقیقت نیستی ذاکر بدان

چون فراموشت شد آنچه دون است
ذاکری گرچه بجنبانی زبان

خود نیابی چاشنی ذکر دوست
تا کنی یاد خود و سود و زیان

چون زخود وزیاد خود فارغ شوی
شاهد مذکور گردی بیگمان

بگذری ازذکر اسماء وصفات
چون شود مذکور جانترا عیان

ذکر جانت را فراگیرد چنانک
نایدت یاد ازدل وجان و روان

واله ومدهوش کردی آن نفس
در جمال لایزالی بینشان

هرچه خواهی آنزمان یابی ازو
خود کسی خود را نخواهد آنزمان

این چنین دولت نخواهی تو مگر
بر کنی دلرا ز یاد اینو آن

یاد ناید هیچ گونه حق ترا
تا تو یاد آری زیار و خان ومان

ای عراقی غیر یاد او مکن
تا مگر یاد آیدت با ذاکران.

عراقی

۲۵.۱۱.۹۵

ما از صفت جلال اوییم


شهری است بزرگ وما دروییم
آبیست حیات وما سبوییم

بویی بمشام ما رسیدهست
ما زنده بدان نسیم و بوییم

بازیچه مدان تو خواجه مارا
مااز صفت جلال اوییم

چوگان حیات تا بخوردیم
در راه بسر دوان چو گوییم

تا خوی صفات او گرفتیم
نشناخت کسی که در چه خوییم

می‌گفت عراقی از سرسوز
ما نیز برای گفتگوییم.

عراقی