‏نمایش پست‌ها با برچسب پروین اعتصامی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب پروین اعتصامی. نمایش همه پست‌ها

۱.۱.۹۷

ایدوست مهر از کینه بشناس


به ماه دی گلستان گفت با برف
که مارا چند حیران میگذاری
بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ
چه خواهد بود گر زین پس نباری
بسی گلبن کفن پوشید از تو
بسی کردی بخوبان سوگواری
شکستی هرچه را دیگر نپیوست
زدی هرزخم، گشت آنزخم کاری
هزاران غنچه نشکفته بردی
نوید برگ سبزی هم نیاری
چو گستردی بساط دشمنی را
هزاران دوست را کردی فراری
بگفت ایدوست مهر از کینه بشناس
زما ناید بجز تیمارخواری
هزاران راز بود اندر دل خاک
چه کردستیم ما جز رازداری
بهر بیتوشه ساز و برگ دادم
نکردم هیچگه ناسازگاری
بهار از دکهٔ من حله گیرد
شکوفه باشد از من یادگاری
من آموزم درختان کهن را
گهی سرسبزی و گه میوه‌داری
مرا هرسال گردون میفرستد
بگلزار ازپی آموزگاری
چمن یکسر نگارستان شد ازمن
چرا نقش بد ازمن مینگاری
بگل گفتم رموز دلفریبی
به بلبل داستان دوستاری
زمن گلهای نوروزی شب و روز
فرا گیرند درس کامکاری
چو من گنجور باغ و بوستانم
درین گنجینه داری هرچه داری
مرا باخود ودیعتهاست پنهان
ز دوران بدین بی اعتباری
هزاران گنج را گشتم نگهبان
بدین بی پائی و ناپایداری
دل و دامن نیالودم بپستی
بری بودم زننگ بد شعاری
سپیدم زان سبب کردن دربر
که باشد جامهٔ پرهیزکاری
قضا بس کار بشمرد و بمن داد
هزاران کار کردم گر شماری
برای خواب سرو و لاله و گل
چه شبها کرده‌ام شب زندهداری
بخیری گفتم اندر وقت سرما
که میل خواب داری؟ گفت آری
به بلبل گفتم اندر لانه بنشین
که ایمن باشی از باز شکاری
چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم
که باید صبر کرد و بردباری
شکستم لاله را ساغر که دیگر
ننوشد می بوقت هوشیاری
فشردم نرگس مخمور را گوش
که تا بیرون کند از سر خماری
چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی
بگفت ار راست باید گفت، یاری
ز برف آماده گشت آب گوارا
گوارائی رسد زین ناگواری
بهار از سردی من یافت گرمی
منش دادم کلاه شهریاری
نه گندم داشت برزیگر نه خرمن
نمیکردیم گر ما پرده‌داری
اگر یکسال گردد خشک‌سالی
زبونی باشد و بد روزگاری
از این پس باغبان آید بگلشن
مرا بگذشت وقت آبیاری
روان آید بجسم این مردگانرا
ز باران و ز باد نو بهاری
درختان برگ و گل آرند یکسر
بدل بر فربهی گردد نزاری
بچهر سرخ گل روشن کنی چشم
نه بیهودهست این چشم انتظاری
نثارم گل ره آوردم بهارست
ره‌آورد مرا هرگز نیاری
عروس هستی از من یافت زیور
تو اکنون از منش کن خواستگاری
خبر ده بر خداوندان نعمت
که ما کردیم این خدمتگذاری.

پروین اعتصامی



"کوروش یغمایی" با نام "نوروز kourosh yaghmaei jadid noroz

۱۷.۱۲.۹۶

زن از نخست بود رکن خانهٔ هستی


در آنسرای که زن نیست، انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرده، مرده است روان
بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان
زن از نخست بود رکن خانهٔ هستی
که ساخت خانهٔ بی پای بست و بی بنیان؟
زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع
نمیشناخت کس این راه تیره را پایان
چو مهر گر که نمیتافت زن بکوه وجود
نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان
فرشته بود زن آن ساعتی که چهره نمود
فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان
اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان
بگاهوارهٔ مادر، بکودکی بس خفت
سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان
چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه
شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان
حدیث مهر کجا خواند طفل بی مادر
نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان
وظیفهٔ زن و مرد ای حکیم، دانی چیست
یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان
چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم
دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان
بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر
امید سعی و عملهاست، هم ازین هم ازآن
همیشه دختر امروز، مادر فرداست
ز مادرست میسر بزرگی پسران
اگر رفوی زنان نکو نبود، نداشت
بجز گسیختگی جامهٔ نکو مردان
توان و توش ره مرد چیست، یاری زن
حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان
زن نکوی نه بانوی خانه تنها بود
طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان
بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق
بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان
ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش
بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان
سمند عمر چو آغاز بدعنانی کرد
گهیش مرد و زمانیش زن گرفت عنان
چه زن چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا
که داشت میوه‌ای از باغ علم در دامان
به رستهٔ هنر و کارخانهٔ دانش
متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان
زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید
فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان
کیست زنده که از فضل جامه‌ای پوشد
نه آنکه هیچ نیرزد اگر شود عریان
هزار دفتر معنی بما سپرد فلک
تمام را بدریدیم بهر یک عنوان
خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن
هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان
بساط اهرمن خودپرستی و سستی
گر از میان نرود، رفته‌ایم ما زمیان
همیشه فرصت ما صرف شد درین معنی
که نرخ جامهٔ بهمان چه بود و کفش فلان
برای جسم خریدیم زیور پندار
برای روح بریدیم جامهٔ خذلان
قماش دکهٔ جان را بعجب پوساندیم
بهر کنار گشودیم بهر تن دکان
نه رفعتست، فسادست این رویه، فساد
نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان
نه سبزه‌ایم که روئیم خیره در جر و جوی
نه مرغکیم که باشیم خوش بمشتی دان
چو بگرویم به کرباس خود چه غم داریم
که حلهٔ حلب ارزان شدست یا که گران
از آن حریر که بیگانه بود نساجش
هزار بار برازنده‌تر بود خلقان
چه حله‌ایست گرانتر ز حیلت دانش
چه دیبه‌ایست نکوتر ز دیبهٔ عرفان
هرآن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد
به کارخانهٔ همت حریر گشت و کتان
نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد
بگوشواره و طوق و بیارهٔ مرجان
چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود
ز رنگ جامهٔ زربفت و زیور رخشان
برای گردن و دست زن نکو، پروین
سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان.

پروین اعتصامی



روز زن مبارک باد / Happy Women's Day

۱۶.۱۲.۹۶

ز هرجا رسته‌ایم آنجا مصفاست


بطرف گلشنی در نوبهاری
گلی خودرو دمید از جوکناری
درخشنده چو اندر درج گوهر
فروزنده چو برافلاک اختر
بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار
بجوی و جر، گل خودروست بسیار
تو در هرجا که بنشینی گیاهی
بهر راهی که روئی خار راهی
دراینجا نکته‌دانان بیشمارند
شمارا در شمار ما نیارند
بسوی چون توئی خوبان نبینند
وگر روزی ببینندت، نچینند
شود گر باغبان آگاه ازینکار
کند کار ترا ایام دشوار
شرار کیفرت دامن بگیرد
وبال هستیت گردن بگیرد
زگلشن برکنندت خواه ناخواه
کنندت پایمال اندر گذرگاه
بدین بیرنگی و پستی و زشتی
چرا اندر ردیف ما نشستی
بگفتا نام هرکس درشماریست
مرا نیز اندرین ملک اعتباریست
کسی کاین نقش بر گل مینگارد
حساب خار و خس را نیز دارد
ترا گر باغبانی بود چالاک
مرا هم باغبانی کرد افلاک
ترا گر کرد استاد آبیاری
مرا هم آب داد ابر بهاری
شمارا گرچه رونق بیشتر بود
سوی ما نیز گردون را نظر بود
چه ترسانی زآسیب شرارم
چه کردم تا بسوزد روزگارم
چه بودستیم جز خواب و خیالی
که گیرد گردن مارا وبالی
مرا درباغ محکم ریشه‌ای نیست
ز داس و تیشه‌ام اندیشه‌ای نیست
بگامی میتوان بنیاد ما کند
بآهــی میتوان ازهم پراکند
جمال هرگلی درجلوه و پوست
چه فرق ار نوگلی پاکیزه خودروست
چه دانستی که مارا رنگ و بو نیست
که میگوید گل خودرو نکو نیست؟
دمیدم تا بدانیدم که هستم
فتادم تا نگوئی خودپرستم
مپنداری که کار دهر بازیست
مرا این اوفتادن، سرفرازیست
بهر مهدم که خواباندند خفتم
زهر مرزی که گفتندم، شکفتم
نشستم تا رخم شبنم بشوید
نسیم صبحگاهانم ببوید
درین بیرنگ و بوئی رنگ و بوهاست
درین دفتر زخلقت گفتگوهاست
سزد گر سرو و گل برما بخندند
که ما افتاده‌ایم ایشان بلندند
بیاد من کسی تخمی نیفشاند
کشاورز سپهرم باتو بنشاند
مرا با گل خیال همسری نیست
هوای نخوت و نام‌آوری نیست
اگرچه گلشن ما دشت و صحراست
ز هرجا رسته‌ایم آنجا مصفاست
ز من زین بیش کس خوبی نخواهد
گل خودرو ز قدر گل نکاهد
گرفتم جلوه و رنگی و تابی
ز بارانی و باد و آفتابی
گلی زیبا شدم در باغ ایام
چه میدانم چه خواهم شد سرانجام.

پروین اعتصامی



لیلا فروهر - بهار

۱۳.۱۲.۹۶

بهار و باغ را فصل جوانیست


سحرگه غنچه‌ای درطرف گلزار
زنخوت بر گلی خندید بسیار
که ای پژمرده، روز کامرانیست
بهار و باغ را فصل جوانیست
نشاید در چمن دلتنگ بودن
بدین رنگ و صفا، بیرنگ بودن
نشاط آرد هوای مرغزاران
چو نور صبحگاهی در بهاران
تو نیز آمادهٔ نشو و نما باش
برنگ و جلوه و خوبی چوما باش
اگر ما هردو را یک باغبان کشت
چرا گشتیم ما زیبا، شما زشت
بیفروز از فروغ خود چمن را
مکاه ایدوست قدر خویشتن را
بگفتا، هیچ گل درطرف بستان
نماند جاودان شاداب و خندان
مرا هم بود روزی رنگ و بوئی
صفائی، جلوه‌ای، پاکیزه‌روئی
سپهر، این باغ بس کردست یغما
من امروزم بدین خواری، تو فردا
چو گل یکلحظه ماند غنچه یکدم
چه شادی درصف گلشن چه ماتم
مرا باید دگر ترک چمن گفت
گل پژمرده دیگربار نشکفت
ترا خوش باد با خوبان نشستن
که مارا باید اینک رخت بستن
مزن بیهود چندین طعنه ما را
ببند ار زیرکی دست قضا را
چو خواهد چرخ یغماگر زبونت
کند باد حوادث واژگونت
بهر شاخی که روید تازه برگی
شود تاراج بادی یا تگرگی
گل آن خوشتر که جز روزی نماند
چو ماند، هیچکش قدرش نداند
بهستی خوش بود دامن فشاندن
گلی زیبا شدن یکلحظه ماندن
گل خوشبوی را گرمست بازار
نماند رنگ و بو چون رفت رخسار
تبه گردید فرصت خستگان را
برو هشیار کن نو رستگان را
چه نامی چون نماند از من نشانی
چه جان بخشی، چو باقی نیست جانی
کسی کش دایهٔ گیتی دهد شیر
شود هم در زمان کودکی پیر
چو این پیمانه را ساقیست گردون
بباید خورد، گر شهدست وگر خون
از آن دفتر که نام ما زدودند
شما را صفحهٔ دیگر گشودند
ازین پژمردگی ما را غمی نیست
که گل را زندگانی جز دمی نیست.

پروین اعتصامی





۲۲.۸.۹۶

تا نخوانند بر این صفحه پریشانی من


آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و بگرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من
از ندانستن من دزد قضا آگه بود
چو ترا برد، بخندید بنادانی من
آنکه در زیر زمین داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من
بسر خاک تو رفتم خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم ای دیدهٔ نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر بمهمانی من
صفحهٔ روی ز انظار، نهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه پریشانی من
دهر بسیار چو من سربگریبان دیدهست
چه تفاوت کندش سر بگریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو میدانستم
ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من
من که آب تو ز سرچشمهٔ دل میدادم
آب و رنگت چه شد ای لالهٔ نعمانی من
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم چه فتاد
که دگر گوش نداری به نواخوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من.

پروین اعتصامی




۱۸.۸.۹۶

زین چنین روز داشت باید ننگ



آب نالید وقت جوشیدن
کاوخ از رنج دیگ و جور شرار
نه کسی میکند مرا یاری
نه رهی دارم از برای فرار
نه توان بود بردبار و صبور
نه فکندن توان ز پشت این بار
خواری کس نخواستم هرگز
از چه رو کرد آسمانم خوار
من کجا و بلای محبس دیگ
من کجا و چنین مهیب حصار
نشوم لحظه‌ای ز ناله خموش
نتوانم دمی گرفت قرار
ازچه شد بختم اینچنین وارون
ازچه شد کارم اینچنین دشوار
ازچه در راه من فتاد این سنگ
ازچه در پای من شکست این خار
راز گفتم ولی کسی نشنید
سوختم زار و ناله کردم زار
هرچه برقدر خلق افزودم
خود شدم در نتیجه بیمقدار
از من اندوخت طرف باغ صفا
رونق از من گرفت فصل بهار
یاد باد آندمی که میشستم
چهرهٔ گل بدامن گلزار
یاد باد آنکه مرغزار ز من
لاله‌اش پود و سبزه بودش تار
رستنیها تمام طفل منند
از گل و خار سرو و بید و چنار
وقتی از کار من شماری بود
از چه بیرونم این زمان ز شمار


۱۷.۸.۹۶

توسن عمر تو در تاختنست



ایدل، اول قدم نیکدلان
با بد و نیک جهان ساختنست
صفت پیشروان ره عقل
آز را پشت سر انداختنست
ای که با چرخ همی بازی نرد
بردن اینجا همه را باختنست
اهرمن را بهوس دست مبوس
کاندر اندیشهٔ تیغ آختنست
عجب از گمشدگان نیست، عجب
دیو را دیدن و نشناختنست
تو زبون تن خاکی و چو باد
توسن عمر تو در تاختنست
دل ویرانه عمارت کردن
خوشتر از کاخ برافراختنست.

پروین اعتصامی


۱۶.۸.۹۶

که این قبیله گرفتار دام انسانند


همای دید سوی ماکیان بقلعه و گفت
که این گروه چه بی‌همت و تن آسانند
زبون مرغ شکاری و صید روباهند
رهین منت گندم فروش و دهقانند
چو طائران دگر جمله را پر و بالست
چرا برای رهائی پری نیفشانند
همی فتاده و مفتون دانه و آبند
همی نشسته و بر خوان ظلم مهمانند
جزاین فضا بفضای دگر نمیگردند
جزاین بساط، بساط دگر نمیدانند
شدند جمع تمامی بگرد مشتی دان
عجب گرسنه و درمانده و پریشانند
نه عاقلند از آن دستگیر ایامند
نه زیرکند از آن پای بند زندانند
زمانه گردنشان را چنین نپیچاند
بجد و جهد گر این حلقه را بپیچانند
هنوز بی‌خبرند از اساس نشو و نما
هنوز شیفتهٔ این بنا و بنیانند
بگفت اینهمه دانستی و ندانستی
که این قبیله گرفتار دام انسانند
شکستگی و درافتادگی طبیعت ماست
ز بستن ره ما خلق در نمی‌مانند
سوی بسیط زمین گر ترا فتد گذری
درین شرار، ترا هم چو ما بسوزانند
ترازوی فلک ایدوست، راستی نکند
گه موازنه یاقوت و سنگ یکسانند
درین حصار ز درماندگان چه کار آید
که زیرکان همه در کار خویش حیرانند
چه حیله‌ها که درین دامهای تزویرند
چه رنگها که درین نقشهای الوانند
نهفته سودگر دهر هرچه داشت فروخت
خبر نداد، گرانند یا که ارزانند
در آنزمان که نهادند پایهٔ هستی
قرار شد که زبردست را نرجانند
نداشتیم پر شوق تا سبک بپریم
گمان مبر که درافتادگان، گرانجانند
درین صحیفه چنان رمزها نوشت قضا
که هرچه بیش بدانند باز نادانند
بکاخ دهر که گه شیونست و گه شادی
بمیل گر ننشینی بجبر بنشانند
ترا بر اوج بلندی مرا سوی پستی
مباشران قضا میزنند و میرانند
حدیث خویش چه گوئیم چون نمیپرسند
حساب خود چه نویسیم چون نمیخوانند
چه آشیان شما و چه بام کوته ما
همین بسست که یکروز هر دو ویرانند
تفاوتی نبود در اصول نقص و کمال
کمالها همه انجام کار نقصانند
به تیره روز مزن طعنه کاندرین تقویم
نوشته شد که چنین روزها فراوانند
از آن کسیکه بگرداند چهره شاهد بخت
عجب مدار اگر خلق رو بگردانند
درین سفینه کسانی که ناخدا شده‌اند
تمام عمر گرفتار موج و طوفانند
ره وجود بجز سنگلاخ عبرت نیست
فتادگان خجل و رفتگان پشیمانند.

پروین اعتصامی


۱۵.۸.۹۶

بت پرستی مکن این ملک خدائی دارد



هر که با پاکدلان صبح و مسائی دارد
دلش از پرتو اسرار صفائی دارد
زهد با نیت پاکست نه با جامهٔ پاک
ای بس آلوده که پاکیزه ردائی دارد
شمع خندید بهر بزم از آن معنی سوخت
خنده بیچاره ندانست که جائی دارد
سوی بتخانه مرو پند برهمن مشنو
بت پرستی مکن این ملک خدائی دارد
هیزم سوخته شمع ره و منزل نشود
باید افروخت چراغی که ضیائی دارد
گرگ نزدیک چراگاه و شبان رفته بخواب
بره دور از رمه و عزم چرائی دارد
مور هرگز بدر قصر سلیمان نرود
تا که در لانهٔ خود برگ و نوائی دارد
گهر وقت بدین خیرگی از دست مده
آخر این در گرانمایه بهائی دارد
فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود
وقت رستن هوس نشو و نمائی دارد
صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین
آنکه چون پیر خرد راهنمائی دارد.

پروین اعتصامی


۱۴.۸.۹۶

آسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتم


از درد پای پیرزنی ناله کرد زار
کامروز پای مزرعه رفتن نداشتم
برخوشه چینیم فلک سفله گر گماشت
عیبش مکن که حاصل و خرمن نداشتم
دانی ز من برای چه دامن گرفت دهر
من جز سرشک گرم بدامن نداشتم
سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند
ایکاش از نخست سر و تن نداشتم
هستی وبال گردن من شد ز کودکی
ایکاش این وبال بگردن نداشتم
پیر شکسته را نفرستند بهر کار
من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم
از حمله‌های شبرو دهرم خبر نبود
من چون زمانه چشم به روزن نداشتم
صد معدنست در دل هر سنگ کوه‌بخت
من یک گهر از این همه معدن نداشتم
فقرم چو گشت دوست شنیدم ز دوستان
آن طعنه‌ها که چشم ز دشمن نداشتم
گر جور روزگار کشیدم شگفت نیست
یارای انتقام کشیدن نداشتم
دیگر کبوترم بسوی لانه برنگشت
مانا شنیده بود که ارزن نداشتم
از کلبه خیره گربهٔ پیرم نبست رخت
دیگر پنیر و گوشت بمخزن نداشتم
بد دل زمانه بود که ناگه ز من برید
من قصد از زمانه بریدن نداشتم
زانروی چرخ سنگ بسر زد مرا که من
مانند چرخ سنگ و فلاخن نداشتم
هر روز بر سرم سر موئی سپید شد
افزود برف و چارهٔ رفتن نداشتم
من خود چو آتش از شرر فقر سوختم
پروای سردی دی و بهمن نداشتم
ماندم بسی و دیدهٔ من شصت سال دید
اما چه سود بهره ز دیدن نداشتم
همواره روزگار سیه دید چشم من
آسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتم
دستی نماند که تا بدوزد قبای من
حاجت بجامه و نخ و سوزن نداشتم
روزی که پند گفت بمن گردش فلک
آنروز گوش پند شنیدن نداشتم
هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست
زان غبطه میخورم که چرا من نداشتم.

پروین اعتصامی


۱۳.۸.۹۶

جهان و کار جهان همچو نرد باختنست


بسوزنی ز ره شکوه گفت پیرهنی
ببین ز جور تو مارا چه زخمها بتنست
همیشه کار تو سوراخ کردن دلهاست
هماره فکر تو بر پهلوئی فرو شدنست
بگفت، گر ره و رفتار من نداری دوست
برو بگوی بدرزی که رهنمای منست
وگرنه بی‌سبب از دست من چه مینالی
ندیده زحمت سوزن کدام پیرهنست
اگر بخار و خسی فتنه‌ای رسد در دشت
گناه داس و تبر نیست جرم خارکنست
زمن چگونه ترا پاره گشت پهلو و دل
خود آگهی که مرا پیشه پاره دوختنست
چه رنجها که برم بهر خرقه دوختنی
چه وصله‌ها که ز من بر لحاف پیرزنست
بدان هوس که تن این و آن بیارایم
مرا وظیفهٔ دیرینه ساده زیستنست
ز در شکستن و خم گشتنم نیاید عار
چرا که عادت من با زمانه ساختنست
شعار من ز بس آزادگی و نیکدلی
بقدر خلق فزودن ز خویش کاستنست
همیشه دوختنم کار و خویش عریانم
بغیر من که تهی از خیال خویشتنست
یکی نباخته ایدوست، دیگری نبرد
جهان و کار جهان همچو نرد باختنست
بباید آنکه شود بزم زندگی روشن
نصیب شمع مپرس از چه روی سوختنست
هرآن قماش که از سوزنی جفا نکشد
عبث در آرزوی همنشینی بدنست
میان صورت و معنی بسی تفاوتهاست
فرشته را بتصور مگوی اهرمنست
هزار نکته ز باران و برف میگوید
شکوفه‌ای که بفصل بهار در چمنست
هم از تحمل گرما و قرنها سختیست
اگر گهر به بدخش و عقیق در یمنست.

پروین اعتصامی


۱۲.۸.۹۶

که در خواب بودم گه پاسبانی


جوانی چنین گفت روزی به پیری
که چونست با پیریت زندگی
بگفت اندرین نامه حرفیست مبهم
که معنیش جز وقت پیری ندانی
تو به کز توانائی خویش گوئی
چه میپرسی از دورهٔ ناتوانی
جوانی نکودار کاین مرغ زیبا
نماند در این خانهٔ استخوانی
متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر میتوانی، مده رایگانی
هرآن سرگرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر سرگرانی
چو سرمایه‌ام سوخت از کار ماندم
که بازیست بی‌مایه بازارگانی
از آن برد گنج مرا دزد گیتی
که در خواب بودم گه پاسبانی.


:::::::::::::::::::::
پروین اعتصامی


۱۱.۸.۹۶

عبرتست این برگ ناهموار تو


نوگلی روزی ز شورستان دمید
خار، آن گل دید و رو درهم کشید
کز چه روئیدی بپیش پای ما
تنگ کردی بیضرورت جای ما
سرخی رنگ تو چشمم خیره کرد
زشتی رویت فضا را تیره کرد
خسته گشت از بوی جانکاهت وجود
اینچه نقشست اینچه تارست اینچه پود
حجلتست این شاخهٔ بی‌بار تو
عبرتست این برگ ناهموار تو
کاش برمیکند زین مرزت کسی
کاش میروئید در جایت خسی
تو ندانم از کدامین کشوری
هر که هستی مایهٔ دردسری
ما زیک اقلیم زان باهم خوشیم
گر که در آبیم و گر در آتشیم
شبنمی گر میچکد بر روی ماست
نکهتی گر میرسد از بوی ماست
چون تو بس در جوی و جر روئیده‌اند
لیک ما را بیشتر بوئیده‌اند
دسته‌ها چیدند از ما صبح و شام
هیچ ننهادند نزدیک تو گام
تو همه عیبی و ما یکسر هنر
ما سرافرازیم و تو بی پا و سر
گل بدو خندید کای بی مهر دوست
زشتروئی لیک گفتارت نکوست
همنشین چون توئی بودن خطاست
راست گفتی آنچه گفتی راست راست
گلبنی کاندر بیابانی شکفت
یاوه‌ای گر خار بر روی گفت، گفت
می‌شکفتیم ار بطرف گلشنی
میکشیدیم از تفاخر دامنی
تا میان خار و خاشاک اندریم
کس نداند کز شما نیکوتریم
ما کز اول پاک طینت بوده‌ایم
از کجا دامان تو آلوده‌ایم
صبحت گل رنجه دارد خار را
خیرگی بین خار ناهموار را
خار دیدستی که گل دید و رمید
گل شنیدستی که شد خار و خلید
ما فرومایه نبودیم از ازل
تو فرومایه شدی ضرب‌المثل
همنشینان تو خارانند و بس
گل چه ارزد پیش تو، ای بوالهوس
پیش تو غیر از گیاهی نیستیم
تو چه میدانی چه‌ایم و کیستیم
چون کسی نااهل را اهلی شمرد
گر ز وی روزی قفائی خورد، خورد
ما که جای خویش را نشناختیم
خویشتن را در بلا انداختیم.

پروین اعتصامی


۱۰.۸.۹۶

مانده بود از گردش دوران عقیم


قاضی بغداد شد بیمار سخت
از عدالتخانه بیرون برد رخت
هفته‌ها در دام تب چون صید ماند
محضرش خالی ز عمرو زید ماند
مدعی دیگر نیامد بر درش
ماند گردآلود مهر و دفترش
دادخواه و مردم بیدادگر
هردو رو کردند برجای دگر
آن دکان عجب شد بی مشتری
دیگری برداشت کار داوری
مدتی قاضی ز کسب و کار ماند
آن متاع زرق بی بازار ماند
کس نمیورد دیگر نامه‌ای
بره‌ای قندی خروسی جامه‌ای
نیمه‌شب دیگر کسی بر در نبود
صحبتی از بدره‌های زر نبود
از کسی دیگر نیامد پیشکش
از میان برخاست صلح و کشمکش
مانده بود از گردش دوران عقیم
حرف قیم دعوی طفل یتیم
بر نمیورد بزاز دغل
طاقهٔ کشمیری از زیر بغل
زر دگر ننهاد مرد کم فروش
زیر مسند تا شود قاضی خموش


۹.۸.۹۶

ایمن مشو ز فتنه چو خود فتنه میکنی



با مور گفت مار سحرگه بمرغزار
کاز ضعف و بیخودی تو چنین خردی و نزار
همچون تو ناتوان نشنیدم بهیچ جا
هرچند دیده‌ام چو تو جنبندگان هزار
غافل چرا روی که کشندت چو غافلان
پشت از چه خم کنی که نهندت بپشت بار
سر بر فراز تا نزنندت بسر قفا
تن نیک‌دار تا ندهندت بتن فشار
از خود مرو ز دیدن هردست زورمند
جان عزیز خیره بهر پا مکن نثار
کار بزرگ هستی خود را مگیر خرد
آگه چو زین شمار نه‌ای پند گوشدار
از سست کاری اینهمه سختی کشی و رنج
بیموجبی کسی نشد ایدوست چون تو خوار
آنرا که پای ظلم نهد برسرت بزن
چالاک باش همچو من اندر زمان کار
از خویشتن دفاع کن ارزانکه زنده‌ای
از من ببین چگونه کند هر کسی فرار
ننگست با دوچشم به چه سرنگون شدن
مرگست زندگانی بیقدر و اعتبار


۸.۸.۹۶

فصل بارانست و برف و سیل و باد


دید موری طاسک لغزنده‌ای
از سر تحقیر زد لبخنده‌ای
کاین ره از بیرون همه پیچ و خمست
وز درون تاریکی و دود و دمست
فصل بارانست و برف و سیل و باد
ناگه این دیوار خواهد اوفتاد
ای که در این خانه صاحبخانه‌ای
هر که هستی از خرد بیگانه‌ای
نیست میدانم ترا انبار و توش
پس چه خواهی خوردن ای بی‌عقل و هوش
از برای کار خود پائی بزن
نوبت تدبیر شد رائی بزن
زندگانی جز معمائی نبود
وقت غیر از خوان یغمائی نبود
تا نپیمائی ره سعی و عمل
این معما را نخواهی کرد حل
هرکجا راهیست ما پیموده‌ایم
هرکجا توشیست آنجا بوده‌ایم
تو ز اول سست کردی پایه را
سود اندک بود اندک مایه را


۷.۸.۹۶

در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست



محتسب، مستی بره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ایدوست، این پیراهنست، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید ترا تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی قاضی نیمه‌شب بیدار نیست
گفت: نزدیکست والی را سرای آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست.

پروین اعتصامی


۶.۸.۹۶

تو آتش نگه‌دار از بهر خامی


یکی مرغ زیرک ز کوتاه بامی
نظر کرد روزی بگسترده دامی
بسان ره اهرمن پیچ پیچی
بکدار نطعی ز خون سرخ فامی
همه پیچ و تابش عیان گیروداری
همه نقش زیباش روشن ظلامی
بهر دانه‌ای قصه‌ای از فریبی
بهر ذره نوری حدیثی ز شامی
بپهلوش صیاد ناخوبرویی
بکشتن حریصی بخون تشنه کامی
نه عاریش از دامن آلوده کردن
نه‌اش بیم ننگی نه پروای نامی
زمانی فشردی و گاهی شکستی
گلوی تذروی و بال حمامی
از آن خدعه آگاه مرغ دانا
بصیاد داد از بلندی سلامی
بپرسید این منظر جانفزا چیست
که دارد شکوه و صفای تمامی
بگفتا، سرائی است آباد و ایمن
فرود آی از بهر گشت و خرامی
خریدار ملک امان شو چه حاصل
ز سرگشتگیهای عمر حرامی
بخندید کاین خانه نتوان خریدن
که مشتی نخ است و ندارد دوامی
نماند بغیر از پر و استخوانی
از آن کو نهد سوی این خانه گامی
نبندیم چشم و نیفتیم در چه
نبخشیم چیزی نخواهیم وامی
بدامان و دست تو هر قطرهٔ خون
مرا دادهست از بلائی پیام
فریب جهان پخته کردست مارا
تو آتش نگه‌دار از بهر خامی.

پروین اعتصامی


۵.۸.۹۶

هر صبح و شام دامن گیتی ملونست


با مرغکان خویش چنین گفت ماکیان
کای کودکان خرد گه کارکردنست
روزی طلب کنید که هر مرغ خرد را
اول وظیفه رسم و ره دانه چیدنست
بیرنج نوک و پا نتوان چینه جست و خورد
گر آب و دانه‌ایست بخونابه خوردنست
درمانده نیستید شما را بقدر خویش
هم نیروی نشستن و هم راه رفتنست
پنهان ز خوشه‌ای بربائید دانه‌ای
در قریه گفتگوست که هنگام خرمنست
فریاد شوق و بازی طفلانه هفته‌ایست
گر بشنوید وقت نصیحت شنیدنست
گیتی دمی که رو بسیاهی نهد، شبست
چشم آنزمان که خسته شود گاه خفتنست
بی من ز لانه دور نگردید هیچیک
تنها چه اعتبار در این کوی و برزنست
از چشم طائران شکاری نهان شوید
گویند با قبیلهٔ ما باز دشمنست
جز بانگ فتنه هیچ بگوشم نمیرسد
یا حرف سر بریدن و یا پوست کندنست
نخجیرگاهها و کانها و تیرهاست
سیمرغ را نه بیهده در قاف مسکنست
با طعمه‌ای ز جوی و جری اکتفا کنید
آسیب آدمیست هرآنجا که ارزانست
هرجا که سوگ و سور بود مرغ خانگی
رانش بسیخ و سینه بدیگ مسمن است
از خون صدهزار چو ما طائر ضعیف
هر صبح و شام دامن گیتی ملونست
از آب و دان خانهٔ بیگانگان چه سود
هر کس که منزویست زاندیشه ایمنست
پیدا هزار دام ز هر بام کوتهی است
پنهان هزار چشم بسوراخ و روزنست
زینسان که حمله میکند این گنبد کبود
افتد نرفته نیمرهی گر تهمتنست
هر نقطه را بدیدهٔ تحقیق بنگرید
صیاد را علامت خونین بدامنست
از لانه هیچگاه نگردید تنگ دل
کاینخانه بس فراخ و بسی پاک و روشنست
با مرغ خانه مرغ هوا را تفاوتیست
بال و پر شما نه برای پریدنست
ما را بیک دقیقه توانند بست و کشت
پرواز و سیر و جلوه ز مرغان گلشنست
گر بدام حیلهٔ مردم فتاده‌ایم
ایام هم چو وقت رسد مردم افکنست
تلخست زخم خوردن و دین جفای سنگ
گر زانکه سنگ کودک و گر زخم سوزنست
جائی که آب و دانه و گلزار و سبزه‌ایست
آنجا فریب خوردن طفلان، مبرهنست.

پروین اعتصامی


۴.۸.۹۶

در این یک قطره آب زندگیهاست


شنیدستم که اندر معدنی تنگ
سخن گفتند باهم گوهر و سنگ
چنین پرسید سنگ از لعل رخشان
که از تاب که شد چهرت فروزان
بدین پاکیزه‌روئی از کجائی
که دادت آب و رنگ و روشنائی
درین تاریک جا جز تیرگی نیست
بتاریکی درون این روشنی چیست
بهر تاب تو بس رخشندگیهاست
در این یک قطره آب زندگیهاست
بمعدن من بسی امید راندم
تو گر صد سال من صد قرن ماندم
مرا آن پستی دیرینه برجاست
فروغ پاکی از چهر تو پیداست
بدین روشن دلی خورشید تابان
چرا با من تباهی کرد زینسان
مرا از تابش هر روزه بگداخت
ترا آخر متاع گوهری ساخت
اگر عدلست کار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان
نه ما را دایهٔ ایام پرورد
چرا با من چنین با تو چنان کرد
مرا نقصان ترا افزونی آموخت
ترا افروخت رخسار و مرا سوخت
ترا در هر کناری خواستاریست
مرا سرکوبی از هر رهگذاریست
ترا هم رنگ و هم ار زندگی هست
مرا زین هر دو چیزی نیست در دست
ترا بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند