‏نمایش پست‌ها با برچسب حسين منزوی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب حسين منزوی. نمایش همه پست‌ها

۱۶.۱۱.۹۵

طی میکنم خزان بزرگ زمانه را


سرما اگر غلاف کند تازیانه را
غرق شکوفه میکنی ای عشق خانه را

با سرخ گل بگوی که تیغی بمن دهد
تیغی چنان که بگسلد این تازیانه را

هر میوه باغ و باغ بهاری شود اگر
تأئید تو ببار رساند جوانه را

کوچکترین نسیمت اگر یاریم کند
طی میکنم خزان بزرگ زمانه را

با اشکم آب دادم و با نورت آفتاب
وقتی دلم بیاد تو افشاند دانه را

ای عشق ما که با تو کناری گرفته ایم
سرسبز و پر شکوفه بدار این کرانه را

با دست خود بشاخه ببندش وگرنه باز
توفان زجای میکند این آشیانه را

عشق ای بهار مستتر ای آنکه در چمن
هر گل نشانه ایست توِ بی نشانه را

منهم غزلسرای بهارم چو بلبلان
با گل اگرچه زمزمه کردم ترانه را

من عاشق خود توم ای عشق وهر زمان
نامی زنانه بر تو نهادم بهانه را.

حسين منزوی


۱۲.۱.۹۴

من عاشق خود توام ای عشق



سرما اگر غلاف کند تازیانه را
غرق شکوفه می کنی ای عشق خانه را

با سرخ گل بگوی که تیغی به من دهد
تیغی چنان که بگسلد این تازیانه را

هر میوه باغ و باغ بهاری شود اگر
تأئید تو به بار رساند جوانه را

کوچکترین نسیمت اگر یاریم کند
طی می کنم خزان بزرگ زمانه را

با اشکم آب دادم و با نورت آفتاب
وقتی دلم بیاد تو افشاند دانه را

ای عشق ما که با تو کناری گرفته ایم
سر سبز و پر شکوفه بدار این کرانه را

با دست خود بشاخه ببندش وگرنه باز
توفان زجای میکند این آشیانه را

عشق ای بهار مستتر ای آنکه در چمن
هر گل نشانه ایست توِ بی نشانه را

من هم غزلسرای بهارم چو بلبلان
با گل اگرچه زمزمه کردم ترانه را

من عاشق خود توام ای عشق وهر زمان
نامی زنانه بر تو نهادم بهانه را.

حسين منزوی



۱۳.۱۱.۹۳

تنهایی فواره ، در خالی میدانها


ای بی تو دل تنگم بازیچه توفانها
چشمان تب آلودم باریکه بارانها

مجنون بیابانها افسانه مهجوری است
لیلای من! اینک من، مجنون خیابانها

آویخته دردم ، آمیخته مردم
تا گم شوم از خود گم ، در جمع پریشانها

آرام نمی یارد ، گویی غم من دارد
آن باد که می زارد در تنگه دالانها

با این تپش جاری، تمثیل من است آری
این بارش رگباری، برشیشه دکانها

با زمزمه ای غم بار ، تکرار من است انگار
تنهایی فواره ، در خالی میدانها

در بستر مسدودم با شعر غم آلودم
آشقته ترین رودم در جاری انسانها

دریاب مرا ای دوست ای دست رهاننده
تا تخته برم بیرون از ورطه توفانها.

حسين منزوی

۱۲.۱۱.۹۳

در ماتم سرخِ سمن و یاسمنانت


ای باغ چه شد مدفنِ خونین کفنانت؟
کو خاکِ شهیدانِ کفن پیرهنانت؟
تا سرب که پاشیده و تا لاله که چیده ات
در سینه و سیمایِ بهارین بدنانت
آه ای وطن! ای خورده به بازارِ شقاوت
بس چوبّ حراج از طرفِ بی­وطنانت
خونِ که شتک زد زِ پدرها و پسرها
بر صبحِ یتیمان و شبِ بیوه زنانت
رودابه­ی من! رودگری کن که فتادند
در چاهِ شغادانِ زمان، تهمتنانت
رگبار گرفت آنگه و بارید ز هر سو
بر سینه و سر، نیزه و شمشیر و سنانت
ای باغِ اهورایی­ام افسوس که کردند
بی­فرّه و بی­فرّ و شکوه، اهرمنانت
هم­خوانِ نسیمم من و هم­­گریه­یِ باران
در ماتم سرخِ سمن و یاسمنانت.

زنده یاد و جاودان گرامی‌، حسين منزوی

۱.۱۱.۹۳

که دست عشق با ماست


دریایِ شورانگیزِ چشمانت چه زیباست
آن جا که باید دل به دریا زد، همین جاست
در من طلوعِ آبیِ آن چشمِ روشن
یاد آور صبحِ خیال انگیزِ دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می­کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفت­و­گوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم ز آنسان، ولی آینده ما راست
دور از نوازش­هایِ دستِ مهربانت
دستان من در انزوای خویش، تنهاست
بگذار دستم راز دستت را بداند
بی هیچ پروایی، که دست عشق با ماست.

حسين منزوی



۳۰.۱۰.۹۳

آن مُقدّسِ بی­مرگ آن همیشه


به یاد هایده خواننده‌ی که برای دلهای مردم میخواند و در دلهای مردم همیشه جاودانه است.
ملالِ پنجره را آسمان به باران شُست
چهار چشمِ غُبارینش از غباران شُست
از این دو پنجره امّا- از این دو دیده­یِ من-
مگر ملالِ تو را می توان به باران شُست؟

امان نداد زمان، تا نشان دهیم که دست
هنوز می­شود از جان به جایِ یاران شُست
گذشتی از من و هرگز گُمان نمی­کردم
که دست می­شود اینسان زِ دوستداران شُست

تو آن مُقدّسِ بی­مرگ- آن همیشه- که تن،
درونِ چشمه­یِ جادویِ ماندگاران شُست
تو آن کلام که از دفترِ همیشه­ی من
تو را نخواهد بارانِ روزگاران شُست.

حسين منزوی یاد و نامش جاودان و گرامی‌