ای باغ چه شد مدفنِ خونین کفنانت؟
کو خاکِ شهیدانِ کفن پیرهنانت؟
تا سرب که پاشیده و تا لاله که چیده ات
در سینه و سیمایِ بهارین بدنانت
آه ای وطن! ای خورده به بازارِ شقاوت
بس چوبّ حراج از طرفِ بیوطنانت
خونِ که شتک زد زِ پدرها و پسرها
بر صبحِ یتیمان و شبِ بیوه زنانت
رودابهی من! رودگری کن که فتادند
در چاهِ شغادانِ زمان، تهمتنانت
رگبار گرفت آنگه و بارید ز هر سو
بر سینه و سر، نیزه و شمشیر و سنانت
ای باغِ اهوراییام افسوس که کردند
بیفرّه و بیفرّ و شکوه، اهرمنانت
همخوانِ نسیمم من و همگریهیِ باران
در ماتم سرخِ سمن و یاسمنانت.
دریایِ شورانگیزِ چشمانت چه زیباست
آن جا که باید دل به دریا زد، همین جاست
در من طلوعِ آبیِ آن چشمِ روشن
یاد آور صبحِ خیال انگیزِ دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده میکوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتوگوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم ز آنسان، ولی آینده ما راست
دور از نوازشهایِ دستِ مهربانت
دستان من در انزوای خویش، تنهاست
بگذار دستم راز دستت را بداند
بی هیچ پروایی، که دست عشق با ماست.
به یاد هایده خوانندهی که برای دلهای مردم میخواند و در دلهای مردم همیشه جاودانه است.
ملالِ پنجره را آسمان به باران شُست
چهار چشمِ غُبارینش از غباران شُست
از این دو پنجره امّا- از این دو دیدهیِ من-
مگر ملالِ تو را می توان به باران شُست؟
امان نداد زمان، تا نشان دهیم که دست
هنوز میشود از جان به جایِ یاران شُست
گذشتی از من و هرگز گُمان نمیکردم
که دست میشود اینسان زِ دوستداران شُست
تو آن مُقدّسِ بیمرگ- آن همیشه- که تن،
درونِ چشمهیِ جادویِ ماندگاران شُست
تو آن کلام که از دفترِ همیشهی من
تو را نخواهد بارانِ روزگاران شُست.