سه تابلو مریم یا ایده آل عشقی نام نمایشنامه ای بنظم و شعر است که میرزاده عشقی سروده است.
میرزاده عشقی شاعر، حکیم، سیاستمدار توانا و ایران دوست و مبارز اواخر قاجار و اوایل خاندان ایران ساز پهلوی و از دوستان نزدیک رضا شاه فقید بود که در سی و یک سالگی (سال ۱۳۰۳) در خانه مسکونیاش توسط اخوان المسلمین که نوکران سازمانهای اطلاعاتی غربی اند، مانند دیگر بزرگان ایران از جمله فقید احمد کسروی تبریزی، ترور شد و این معلم بزرگ که میتوانست، در جامعه و بین عوام دگرگونی ایجاد نماید و راستیها و حقایق را آشکار سازد، برای همیشه خاموش گشت و صدای مردم سازش در سینه محبوس گشت. (مانند دیگر ایران دوستان و میهن پرستان که در این راه گام برداشتند و توسط تروریستهای ترک و تروریستهای پلستینی مزدور اخوانی و به دستور سازمانهای اطلاعاتی غربی بقتل رسیده و ترور شدند.)
میرزاده عشقی مشاهدات خود را از ویرانه های مدائن هنگام عبور از بغداد و موصل و استانبول نیز به شعر درآورده است. این ااشعار در زمان جنگ جهانی اول و جدا شدن سوریه، عراق و ترکیه از ایران توسط انگلیس و فرانسه و با کمک سربازان مزدور ترک است و عشقی در یک منظومه مفصّل چگونگی این جدا سازی ظالمانه و بربر منشانه اتحاد غرب و ترک و عرب را بر علیه ایران شرح میدهد.
سه تابلو مریم شامل سه تابلوست: تابلوی اول، "شب مهتاب" نامیده شده و یک شب زیبای مهتابی و دل انگیز را وصف میکند که زن جوانی بنام مریم و جوانی که عاشقش است، در زیر نور مهتاب نرد عشق میبازند، این صحنه با شعری استادانه بتصویر کشیده شده و اینگونه آغاز می شود:
پرده اول:
اوایل گل سرخست و انتهای بهار
نشسته ام سرسنگی کنار یک دیوار
جوار دره دربند و دامن کهسار
فضای شمران، اندک ز قرب مغرب تار
هنوز بُد اثر روز بر فراز اوین
نموده درپس کَه، آفتاب تازه غروب
سواد شهر ری از دور نیست پیدا خوب
جهان نه روز بود در شمر نه شب محسوب (ستاره شمر)
شفق زسرخی، نیمیش بیرق آشوب
سپس ز زردی نیمیش پرده زرین
چو آفتاب پس کوهسار پنهان شد
زشرق از پس اشجار مه نمایان شد
هنوز شب نشده، آسمان چراغان شد
جهان ز پرتو مهتاب نورباران شد
چو نو عروس، سفیداب کرد روی زمین
اگر چه قاعدتا شب سیاهی است پدید
خلاف هرشبه، امشب دگر شبیست سپید
شما بهرچه که خوبست ماه می گویید
بیا که امشب ماه است و دهر رنگ امید
بخود گرفته همانا در این شب سیمین
جهان سپی تر از فکرهای عرفانی است
رفیق روح من آن عشق های پنهانیست
درون مغزم از افکار خوش چراغانیست
چراکه در شب مه فکر نیز نورانیست
چنانکه دل شب تاریک تیره هست و حزین
نشسته ام به بلندی و پیش چشمم باز
بهرکجا که کند چشم کار، چشم انداز
فتاده بر سر من فکر های دور و دراز
بر آن سرم که کنم سوی آسمان پرواز
فغان که دهر بمن پر نداده چون شاهین
فکنده نور مه از لابلای شاخه بید
بجویبار و چمنزار خالهای سفید
بسان قلب پراز یاس و نقطه های امید
خوش آنکه دور جوانی من شود تجدید
ز سی عقب بنهم پا بسال بیستمین
درون بیشه سیاه و سپید دشت و دمن
تمام خطه تجریش سایه و روشن
ز سایه روشن عمرم رسید خاطر من
گذشته های سپید و سیه زسوز و محن
که روزگار گهی تلخ بود گه شیرین
به ابر پاره چو مه نور خویش افشاند
بسان پنبه آتش گرفته میماند
زمن مپرس که کبکم خروس میخواند
چو من زحسن طبیعت، که قدر میداند
مگر کسان چو من موشکاف و نازک بین
حباب سبز چه رنگ است شب ز نور چراغ
نمودهست همان رنگ ماه منظر باغ
نشان آرزوی خویش ایندل پرداغ
ز لابلای درختان همیگرفت سراغ
کجاست آنکه بیاید مرا دهد تسکین
چو زین سیاحت من یک دو ساعتی بگذشت
ز دور دختر دهقانه ای هویدا گشت
قدم بناز به کافوروش فرو می هشت
نظرکنان همه سو بیمناک بر درودشت
چو فکر از همه مظنون مردمان ظنین
تنش نهفته بچادر نماز آبیگون
برون افتاده از آن پرده چهره گلگون
در آن قیافه گهی شادمان و گه محزون
بصد دلیل به آثار عاشقی مشحون
ز سوز عشق نشانها در آن لب نمکین
برسم پوشش، دوشیزگان شمرانی
زحیث جامه نه شهری بد و نه دهقانی
براو تمام مزایای حسن ارزانی
شبیه تر بفرشته ست تا به انسانی
مرددم که بشر بود یا که حورالعین
چو روی سبزه لب جو نشست آهسته
بد او چو شاخ گلی روی سبزه ها رسته
شد آن فرشته درآن سبزه زار گلدسته
گل ار چه بود شد از سبزه نیز آرسته
هم او ز سبزه و هم سبزه یافت زو تزئین
فکنده زلف زدو سوی بر جبین سفید
تلالویی بعذارش ز ماهتاب پدید
بسان آینه ای در مقابل خورشید
نه هیچ عضو مراو راست درخور تنقید
که هست درخور تمجید و قابل تحسین
نگاه مردمک دیده اش سوی بالاست
عیان از این حرکت گو توجهش بخداست
و یا در این حرکت چیزی از خدا میخواست
گهی نظر کند از زیر چشم بر چپ و راست
چنانکه در اثر انتظار، منتظرین
سیاهیی بهمین دم زدور پیدا شد
رسید پیش، جوانی بلند بالا بود
ز آب و رنگ، همی بد نبود زیبا بود
ز حیث جامه هم از مردمان حالا بود
کلاه ساده و شلوار و ژاکت و پوتین
::::::::::::::::::::::
::::::::::::::::::::::