‏نمایش پست‌ها با برچسب عبید زاكانی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عبید زاكانی. نمایش همه پست‌ها

۱۳.۱۲.۹۲

وفا نمودن و برگشتن و جفا کردن ... طریق یاری و آئین دل ربائی نیست


زن دهقانی باردار بود. روزی به روی همسر نگریست و گفت: وای بر من اگر فرزندم به تو ماند. 
دهقان گفت: وای بر تو اگر به من نماند!

عبید زاکانی

۷.۱۲.۹۲

این مال من این مال منبر این هم مال ننه ٔ قنبر......


آخوندی بر منبر می‌گفت: هر كه نام آدم و حوا نوشته در خانه آویزد، شیطان بدان خانه درنیاید!!
طلحك از پای منبر برخاست و گفت: شیطان در بهشت در جوار خانه خدا به نزد ایشان رفت و بفریفت، چگونه می‌شود كه در خانه ما از اسم ایشان پرهیز كند؟

عبید زاكانی

۲۷.۱۱.۹۲

دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست ..... کز عقبش ذکر خیر... زنده کند نام را


شخصی خانه به كرایه گرفته بود. چوب‌های سقفش بسیار صدا می‌كرد.
به صاحبخانه برای تعمیر آن سخن به میان آورد.
پاسخ داد كه چوب‌های سقف ذكر خداوند می‌كنند.
گفت: نیك است اما می‌ترسم این ذكر منجر به سجود شود.

عبید زاكانی

۲۵.۱۱.۹۲

ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل

شیطان را پرسیدند كه كدام طایفه را دوست داری؟
گفت: دلالان و ملایان را
گفتند:‌ چرا؟
گفت: از بهر آن كه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند...!
عبید زاكانی

۲۳.۱۱.۹۲

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر


بهرام ساسانی در شكار از لشكر جدا ماند. شب به خانه دهقانی رسید. خوراکی كه در خانه موجود بود و تنگی شراب پیش آورد. چون پیاله ای بخوردند، بهرام گفت: من یكی از خادمان بهرامم ، پیاله دوم بخوردند، گفت: یكی از امرای بهرامم. پیاله سیم بخوردند، گفت: من بهرامم.

دهقان تنگ را برداشت و گفت: پیاله اول خوردی، گفتی‌ خدمتكارم.... دوم را خوردی گفتی‌ امیرم.... سیم را خوردی گفتی‌ پادشاهم !

اگر پیاله دیگر بخوری، بی‌شك گویی پروردگارم!

روز دیگر چون لشكر او گرد آمدند، دهقان از ترس می‌گریخت. بهرام فرمود كه حاضرش كردند، زری چندش بدادند.

دهقان گفت: گواهی می‌دهم كه تو راستگویی حتی اگر ادعای چهارم را هم داشته باشی. 
عبید زاكانی

۲۰.۱۱.۹۲

بر خوان عنکبوت بریان مگس بود


ظریفی مرغ بریان در سفره بخیلی دید كه سه روز پی در پی بود و نمی‌خورد. گفت: عمر این مرغ بریان، بعد از مرگ،‌ درازتر از عمر اوست پیش از مرگ.

عبید زاكانی

۱۸.۱۱.۹۲

تکیه بر جای خدا زدند.


اعرابی را پیش خلیفه بردند.
او را دید بر تخت نشسته، دیگران در زیرایستاده،
گفت: السلام‌علیك یا الله.
گفت: من الله نیستم.
گفت‌: یا جبرئیل.
گفت: من جبرئیل نیستم.
گفت: الله نیستی، جبرئیل نیستی، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشسته‌ای؟
تو نیز به زیرآی و در میان مردمان بنشین.

عبید زاكانی

۱۷.۱۱.۹۲

گفت کل عمرت ای نحوی فناست .... زآنکه کشتی غرق در گردابهاست .


نحوی در كشتی بود.
ملاح را گفت: تو علم نحو خوانده‌ای؟
گفت: نه.
گفت: نیم عمرت برفناست.
روز دیگر تندبادی پدید آمد، كشتی می‌خواست غرق شود.
ملاح او را گفت: تو علم شنا آموخته‌ای؟ 
گفت: نه. 
گفت: كل عمرت برفناست!

عبید زاكانی

۱.۱۱.۹۲

کیست فلک؟؟ پیر شده بیوه ای .... چیست جهان؟؟ درد زده میوه ای


زنی كه سر دو شوهر را خورده بود، شوهر سیمش رو بمرگ بود. برای او گریه میكرد و میگفت: ای خواجه، بكجا میروی و مرا بكی میسپاری؟ گفت: به چهارمین...!
عبید زاكانی

۲۴.۱۰.۹۲

چون پیر شدی ز کودکی دست بدار


شمس‌الدین مظفر روزی با شاگردان خود می‌گفت: تحصیل در كودكی می‌باید كرد. هرچه در كودكی به یاد گیرند، هرگز فراموش نشود. من این زمان‌، پنجاه سال باشد كه سوره فاتحه را یاد گرفته‌ام و با وجود اینكه هرگز نخوانده‌ام هنوز به یاد دارم.
عبید زاكانی

۲۰.۱۰.۹۲

استر را گفتند پدرت کیست ، گفت دایه ام مادیان است .


استر طلحك بدزدیدند.
یكی می‌گفت: گناه توست كه از پاس آن اهمال ورزیدی،
دیگری گفت: گناه مهمتر است كه در طویله بازگذاشته است...
گفت: پس در این صورت، دزد را گناه نباشد!
عبید زاكانی

____________________________
استر= اسپ - چارپائی بارکش و سواری که پدر او خر و مادرش اسب است . حیوانی که از خر نر و مادیان زاید. چارپائی است معروف میان خر و اسب . قاطر.

۱۸.۱۰.۹۲

۱۷.۱۰.۹۲

چه درویش باشی چه مرد درم .... چه افزون بود زندگانی چه کم ...


زن طلحك فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید كه چه زاده است؟
گفت: از درویشان چه زاید؟ پسری یا دختری.
گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟
گفت: چیزی زاید بی هنجار بی‌ خاصیت و خانه برانداز.

عبید زاكانی

۱۶.۱۰.۹۲

گه به درویشی کنم تهدیدشان... گه به زلف و خال بندم دیدشان .


درویشی به دهی رسید. جمعی كدخدایان را دید آنجا نشسته،
گفت: مرا چیزی بدهید و گرنه با این ده همان كنم كه با آن ده دیگر كردم. ایشان بترسیدند،
گفتند مبادا كه ساحری یا ولی‌ای باشد كه از او خرابی به ده ما رسد. آنچه خواست بدادند.
بعد از آن پرسیدند كه با آن ده چه كردی؟
گفت: آنجا سوالی كردم، چیزی ندادند، به اینجا آمدم، اگر شما نیز چیزی نمی‌دادید به دهی دیگر می رفتم!

عبید زاكانی

۱۳.۱۰.۹۲

طعنه زند از تری به قطره ی باران


بازرگانی را زنی خوش صورت بود كه زهره نام داشت. عزم سفر كرد. از بهر او جامه‌ای سفید بساخت و كاسه‌ای نیل به خادم داد كه هرگاه از این زن حركتی ناشایست پدید آید، یك انگشت نیل بر جامه او بزن تا چون بازآیم، مرا حال معلوم شود. 
پس از مدتی خواجه به خادم نبشت كه:

چیزی نكند زهره كه ننگی باشد ؟
بر جامه او ز نیل رنگی باشد؟

خادم باز نبشت كه:

گر آمدن خواجه درنگی باشد
چون بازآید، زهره پلنگی باشد!


عبید زاكانی

۱۲.۱۰.۹۲

تا تهی دست نباشیم، گناه آوردیم


شخصی دعوی نبوت می‌كرد. پیش خلیفه بردند. از او پرسید كه معجزه‌ات چیست؟ گفت: معجزه‌ام این است كه هرچه در دل شما می‌گذرد، مرا معلوم است. چنان كه اكنون در دل همه می‌گذرد كه من دروغ می‌گویم.

عبید زاكانی

۱۰.۱۰.۹۲

نگه کن بدین پاره های گهر


درویشی بدرب خانه‌ای رسید. پاره نانی بخواست. دختركی در خانه بود. گفت: نیست. 
گفت: مادرت كجاست؟ 
گفت: برای تسلیت خویشاوندان رفته است. 
گفت: چنین كه من حال خانه شما را می‌بینم، خویشاوندان دیگر می‌باید كه برای تسلیت شما آیند.

عبید زاكانی

۸.۱۰.۹۲

تا تو کافردل پشتواره بندی و ببری


یكی در باغ خود رفت، دزدی را با پشتواره پیاز دربسته دید.
گفت: در این باغ چكار داری؟
گفت: براه میگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت.
گفت: چرا پیاز بركندی؟
گفت: باد مرا می‌ربود، دست در بند پیاز می‌زدم، از زمین برمی‌آمد.
گفت: اینهم قبول، ولی چه كسی جمع كرد و پشتواره بست؟
گفت: والله من نیز در این فكر بودم كه آمدی!
عبید زاكانی

۷.۱۰.۹۲

گر گدا پیشرو لشکر اسلام شود.... کافر از بیم توقع برود تا در چین !


جمعی عرب مسلمان به جنگ کفّار رفته بودند. در بازگشت هر یك سر کافری بر چوب كرده می‌آوردند. یكی پایی بر چوب می‌آورد.
پرسیدند: این را كه كشت؟
گفت: من،
گفتند: چرا سرش نیاوردی؟ 
گفت: تا من برسیدم، سرش را برده بودند.

عبید زاكانی

۶.۱۰.۹۲

اندرون از طعام خالی دار.... تا در او نور معرفت بینی.... تهی از حکمتی بعلت آن ..... که پُری از طعام ... تا بینی (دماغ)


از بزرگ عمامه داران ملایان ، یكی با غلام خود گفت كه از مال خود، پاره‌ای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه پاره‌ای خورد و باقی‌ گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان برد.خواجه پاره‌ای دیگر از گوشت زهر مار كرد و باقی‌ گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. گفت:‌ای خواجه، تو را به‌خدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارك می‌گذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد كن!
عبید زاكانی