مثنی در راس لشگر عربها و با یاری سربازان رومی به چند تن از مرز داران ایرانی كه سردار آن مهران مهروبه نام داشت حمله کرده و آنان را ناجوانمردانه کشت و تا دجله پیش رفت. در این هنگام در جانب ابله و بصره نیز سپاه عرب پیشرفت هایی كرده بود و در خوزستان و بصره مرزداران ایران را کشته بود.
مثنی خبر یافت كه رستم فرخزاد در مداین با لشگر است. عمر را آگاه ساخت و از او لشگر و مدد خواست. كاری دشوار افتاده بود و با آن كه در مدینه همه از این پیكار نگران بودند، ادامة آن را لازم م یشمردند. به همین جهت اندك اندك بدین كار رغبتی یافتند. در این میان یك روز عمر لشگر به بیرون آورد و كس نمی دانست عزم كجا دارد ، چرا که هیچ عربی جرات رو به رویی با پارسیان را نداشت. در بیرون مدینه قصد خویش را باز نمود و مسلمانان را به جهاد تشویق كرد و این كار را بس آسان داشت.
عدهای پذیرفتند و آمادة پیكار گشتند. آن گاه از او خواستند كه با آنها در این سفر همراه باشد. گفت آمدن من بی نتیجه است. عده ای از یارانش مصلحت در آن دیدند كه دیگری را بر این لشگر امیر كند و خود در مدینه بماند و به هنگام ضرورت لشگر را مدد فرستد.
سعد وقاص را به امارت لشگر نامزد كرد و كار عراق و گشادن آن دیار را بدو واگذاشت. سعد با سپاه خویش، كه در آن تقریباً از همة قبائل عرب جنگجویانی داوطلب بودند، روی به راه آورد. نوشته اند كه عمر نیز خود تا چند فرسنگ آنها را بدرقه می نمود. سعد به راه حیره رفت و آهنگ قادسیه كرد كه در حكم دروازة شاهنشاهی ایران به شمار می آمد. چون خبر لشگر سعد به ایرانیان رسید رستم فرخزاد را با سی هزار مرد به مصاف او گسیل كردند. فرخزاد به حیره آمد و عربان آن جا را فرو گذاشتند و پس نشسته و فرار کردند. فرخزاد در دیراعور نزدیك حیره لشگرگاه ساخت و سعد در قادسیه فرود آمد.
قادسیه شهری بوده است در فاصلة پنج فرسخ از كوفه به جانب غرب. برگرد آن نخلستانها و بستانها بوده است و جنگ معروف در نزدیكی آن واقع گشته است. قادسیه بعدها تنزل كرده و كوچك شده است. در ایام حمدالله مستوفی این شهر قسمت عمدهاش خراب و ویران بوده است.
سیف ذی یزن فرمان روایی یافت. سپهبد وهرز را از سوی انوشیروان دستوری رسید كه بازگردد و ملك به سیف بسپارد. چنان كرد. اما نوشیروان با پادشاه یمن پیمان ها بست و شرطها كرد.
از این پس یمن دوباره زیر فرمان ایرانیها درآمد و فرمان روایی ایرانیها در آن سرزمین آغاز گشت. سیف نیز هر وقتی خواسته و خراج به نوشیروان می فرستاد و با ارمغانها و پیش كشها بندگی و فرمان برداری خویش را فرا می نمود.
وقتی كه زنگیان که از رومی ها بودند، از یمن بر افتاد ند ایرانی ها در همه كارهای سیاسی و نظامی دست اندركار بودند و سیف خود در دست آنان چون افزاری بود.
عده ای از حبشیان در کمین او نشستند و ناگهان بر او درافتادند و او را تباه كردند. و حبشیان از هر جا سر بركردند و از حمیران و اهل بیت مملكت و خویشان سیف خلقی بكشتند بسیار.
روزگاری برآمد و کس ... كس را نمیشناخت، هرج و مرجی عجیب در یمن افتاد..... خبر به نوشیروان شد. سخت تافته شد و باز وهرز را به یمن فرستاد با چهارهزار مرد و حبشیان را بر سر جای خود نشاند و نظم برقرار کرد.
اما این بار فرمان روایی ایرانی ها بر یمن با تندی و سختی همراه بود. سپهبد وهرز با ستمکاران رحم نمی نمود. وهرز مرزبان یمن گشت و بدین گونه یمن در زیر فرمان روایی ایرانی ها درآمد و خراج و ساو آن به درگاه خسرو گسیل گشت. مدت فرمان روایی وهرز در یمن درست روشن نیست،
دربارة فرجام زندگی او نیز آورده اند كه چون مرگ خویش را نزدیك دید تیر و كمان بخواست . پس كمان برگرفت و تیری بیفكند و گفت بنگرید تا تیر من به كجا افتد، دخمة من همان جا كنید. تیر او بدانسوی كنیسه افتاد، و آنجا را تا به امروز گور وهرز نام نهاده اند.
چنان كه از اخبار و روایات برمی آید زنگیها (مردم شمال آفریقا) از روزگاران بسیار كهن در كناره های عربستان كه رو به روی كشورشان بود با شوق و آز بسیار مینگریستند. حتی از خیلی قدیم بارها بدانجا لشگر كشیدند و چون این لشگر كشیها مكرر شد سرانجام هم برای مردم یمن و هم برای اعراب حیره كه دست نشاندة ایرانیان بودند خطری بزرگ گردید. این كار مردم یمن را واداشت كه از خسرو انوشیروان برای دفع شر آنها مدد بجویند . اما آن چه ایرانیان را در این كار به دخالت واداشت گذشته از موقعیت خطیر حیره كه یك مسأله نظامی به شمار می رفت موضوع رقابت بازرگانی با رومیان بود. در این اوان پادشاهان و بازرگانان هاماوران را كار به سستی و پریشانی روی نهاده بود و رومیها بر اثر رواج و انتشار آیین تازه تاسیس مسیح در مشرق نفوذ خویش را در آسیا منتشر و مستقر می كردند، بازرگانان آنها امتعة هند را از یمن به حبشه و سپس به مصر می بردند. عربها از این امر ناراضی بودند و میكوشیدند در راه تجارت حبشیها و رومیها موانعی ایجاد كنند.
همین امر موجب شد كه تازیان كلیسای زنگیان را در یمن بیالایند و آنان را بر ضد خویش تحریك كنند و داستان ابرهه و اصحاب فیل از همین جا پدید آمد.
اما ایرانیها كه از دیرباز در تجارت نیز مانند سیاست از رومیها بسیار جلوتر بودند درصدد بر آمدند كه از تازیان این منطقه حمایت کنند و همچنین بر سر راه گسترش مذهب دروغین مسیحیت که رومیها برای مقابله با زرتشت ساخته بودند دشواریهایی پدید آوردند. از این رو سپاهیانی از آنها در آن قسمت از عربستان كه بر كنارة خلیج فارس قرار دارد جای گرفتند.
یوستین قیصر روم نزد بنی حمیر كس فرستاد كه به دین مسیحیت در آیند و ایرانیها را از نزد خویش برانند و نیز به حبشیان پیغام فرستاد كه بازرگانان رومی را در این راه یاری كنند. اما پیمان دوستی كه بسته شد طول نكشید و عرب دیگر بار به معارضه با قافلههای روم پرداخت. در آغاز قرن ششم زنگیان حبشه بر بلاد هاماوران استیلا یافتند زیرا این بلاد در آن روزگاران چنان كه گفته شد واسطة تجارت بین هندوستان و بلاد كناره دریای مدیترانه بود و مردم هاماوران كه این تجارت را در آن روزگار به دست داشتند با رومیها و زنگیها كشمكش می ورزیدند.
ثروت و جلال خیره كنند های كه پادشاهان حمیری به دست آورده بودنده اند از این بازرگانیها که تحت حمایت امپراتوران ساسانی انجام میگرفت، فراهم می آمد. اینها ادویه و عاج و طلا و عقیق و یشب و سایر امتعة هند را با كالاهایی مانند عود و عطریات و جز آن كه از یمن به دست آمد به شام و فلسطین و عراق و دیگر بلاد روم م یبردند و امتعة خاص بلاد فنیقی را میآوردند.
بازرگانان رومی نیز كه به تجارت امتعه هند اشتغال می داشتند ناچار بودند كه در این راه از آنها مدد و معاونت بجویند. مقارن این ایام چنان كه از تئوفانس روایت است مردم هاماوران بر بازرگانان رومی كه آیین مسیح داشتند و با كالای هند از یمن می گذشتند در افتادند و عدهای را از آنان هلاك كردند. امر تجارت متوقف ماند و این كار بر حبشیها كه نیز آیین مسیح داشتند و از این تجارت سودها می بردند گران آمد. از این رو برای گشودن راه بازرگانی سپاهی گرد آوردند و در زیر لوای هداد پادشاه خویش به هاماوران رفتند پس از جنگی پادشاه هاماوران را كه ذمیانوس (ذونواس) نام داشت كشتند و با قیصر یوستی نیان پیمان تازه كردند. نوشته اند كه چندی بعد حبشیها از یمن بازگشتند. اما چون بار دیگر راه بازرگانی بسته شد پادشاه حبشه لشگری گران به یمن فرستاد. این بار سردار حبش با یاری یك تن اسقف نصاری كه همراهش بود كوشید كه آیین ترسایی را در یمن رواج دهد اما فرمانروایی او دیری نكشید. زیرا شورش مردم پادشاه زنگیان را از یمن نومید كرد و واداشت كه با حمیریها آشتی كند.
بنابر این استیلای حبشه بر یمن جهات بازرگانی و اقتصادی داشته است. با این حال مسألة دین نیز در این مورد می توانسته است بهانة مناسبی باشد. تاریخ نویسان در این باب چنین آورده اند که در عهد فیروز یزدگرد كه ذونواس پادشاه هاماوران بود از خشم كه بر زنگیان داشت به سبب آنکه گول رومیها را خورده و دین دروغین مسیحیت را پذیرفته بودند،... و نفرتی که از مروجان مسیحی می داشت. پس ذونواس مغاكی بكند و آتش در آن برافروخت بسیار و هر كه از ترسایی برنگشت ، در آن مغاك افكندش و ذونواس آن جا نشسته بود . با مهتران خویش و بیست هزار مرد در آن سوخته شدند و انجیلها همه بسوخت... پس مردی از ترسا آن انجیلی نیمسوخته برگرفت و سوی قیصر رفت... و بگفت كه ذونواس چه كرد
و قیصر گفت كه از ملك من تا یمن دور است لیكن از یمن تا حبشه نزدیك است پس به ملك حبشه لشگر کشید ملك حبشه گرفت و قریب هفتاد هزار بکشت و سوی یمن نامه فرستاد و آنان را امر به تسلیم نمود.
در آن روزگاران كه هیبت و شكوه امپراتوری ساسانی، سرداران و قیصرهای روم را در پشت دروازههای قسطنطنیه به بیم و هراس می افكند، عربان نیز مانند سایر مردم به درگاه خسروان ایران روی میاوردند و در بارگاه كسری چون نیازمندان و درماندگان می آمدند و گشاد كار خویش را از آنان می طلبیدند.
پیش از این، نیز به درگاه شهریاران ایران جز از در فرمانبرداری در نیامده بودند. « بیابان عرب » سرزمین هایی بود كه به داریوش شاهنشاه ایران تعلق داشت. از آن پس نیز، سران و پیران قوم، بر درگاه امپراتوران ایران در شمار خدمت کاران و فرمان برداران بودند. در دورهای كه شاپور ذوالاكتاف هنوز از مادر نزاده بود، برخی از آ نها به بحرین و كنارههای دریای پارس به غارت آمده بودند.
اما چنان كه در تاریخها آورده اند وقتی شاپور زاده شد ، آنها را ادب كرد و به جای خویش نشاند.
در درگاه یزدگرد اول بزرگان حیره چون دست نشاندگان و گماشتگان ایران به شمار می آمدند. و در روزگار نوشیروان، تازیان سرزمین هاماوران نیز مثل تازیان حیره خراج گزار و دست نشاندة ایران بودند. بادیههای ریگزار بیآب نجد و تهامه را دیگر آن قدر ومحل نبود كه حكومت و سپاه ایران را به خویشتن كشاند. زیرا در این بیابانهای بیآب هولناك خیال انگیز، از كشت و رز و بازار و كالا هیچ نشان نبود. و جز مشتی عرب گرسنه و برهنه، كه چون غولان و دیوان همه جا بر سر اندكی آب و مشتی سبزه، با یكدیگر در جنگ بودند، از آدمی نیز در آنجا كس اثر نمی دید.
جز آن بیابانهای هولناك هراس انگیز بیآب و گیاه كه به رنج گرفتن و نگهداشتن نمی ارزید دیگر هر جا از سرزمین تازیان ارجی و بهایی داشت اگر از آن روم نبود در زیر نگین ایران بود. و عربان، كه در این حدود سكونت داشتند بارگاه خسروان را در مدائن كعبة نیاز و قبلة مراد خویش می شمردند. در قصهها هست كه از شاعران عرب نیز، كسانی چون اعشی، به درگاه خسرو می آمدند و از ستایش شاهنشاه مال و نعمت و فخر و شرف به دست می آوردند.
صحرا نشینان در آن روزها، خود این اندیشه هم كه روزی تخت و تاج و ملك و گاه خسروان دست فرسود عربان بینام و نشان گردد و كسانی كه به بندگی و فرما نبرداری ایرانیان به خود می بالیدند، روزی تخت و دیهیم شاهان و ملك و گاه خسروان را چون بازیچهای به كام و هوس زیر و زبر كنند هرگز به خاطر كس نمیرسید. اما درست در همین روزگاران، به عللی که هنوز معلوم نیست، شكوه و قدرت كسانی كه بر دنیا حکومت میکردند و رومیان را در زیر پنجه خویش نگاه میداشتند، دست خوش تازیان گشت.
صحرا نشینان جزیرة خشك و بیآب و گیاه عرب، با آن هوای گرم و سوزانی كه همه جا جز در جاهای كوهستانی آن هست البته برای زیست مردم جایی مناسب نبود. از این رو بود كه از دیر باز تمدن و فرهنگ در آنجا جلوهای نكرده بود و گذشته از پارهای نقاط كه از آب و گیاه بهره داشت یا جاهایی كه بر سر راه تجارت واقع بود در سراسر این بیابان فراخ زندگی شهر نشینی هیچ جا رونق نیافته بود. گذشته از نواحی كوهستانی جنوب، كه از یمن تا عمان امتداد داشت، در كنارهای بادیه، مجاور شام و بینالنهرین نیز از قدیم شهرهایی كوچك می بود كه اعراب در آن سكونت می داشتند. شهر هایی مانند مكه و یثرب و طائف و دومة الجندل نیز جنبة بازرگانی داشت و بر سر راه تجارت بود. باقی این سرزمین پهناور جز ریگهای تفته و بیابانهای فراخ چیزی نداشت. و اگر گاه چشمهای كوچك از خاك می جوشید و سبزهای پدید میآمد عرب بیابا ننشین با شترها و چادرهای خویش همانجا فرود میآمد. زندگی این خانه بدوشان بیابانگرد البته به غارت و تطاول بسته بود و در سراسر صحرا، قانون جز زور و شمشیر نبود. عربان كه از دیرباز در چنین سرزمینی می زیستند ناچار مردمی وحشی گونه و حریص و مادی میبودند. جز آزمندی و سودپرستی هیچ چیز در خاطر آنها نمی گنجید، هرگز از آنچه مادی و محسوس است فراتر نمی رفتند و جز به آن چه شهوات پست انسان را راضی می كند نمیاندیشیدند. از افكار اخلاقی، آن چه بدان مینازیدند جز خودبینی و كینه جویی نبود. شجاعت و آزادگی در غارتگری و انتقام جویی به كار می رفت. تنها زن و شتر و جنگ بود كه در زندگی بدان دل می بستند.
از اینها كه می گذشت دیگر هیچ توجه و عنایتی به عالم معنی نمی داشتند. آداب و رسوم زندگی شهری را، به هیچ وجه نمیشناختند . در غارتها و چپاول هایی كه احیاناً بر شهرهای مجاور میكردند همه جا با خود ویرانی و فساد می بردند.
از وحشی خویی و درنده طبعی بسا كه به قول ابن خلدون سنگی را از بن عمارت بر می كندند تا زیر دیگ بگذارند یا آنكه تیر سقف را بیرون می كشیدند تا زیر خیمه نصب كنند.