‏نمایش پست‌ها با برچسب حمید مصدق. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب حمید مصدق. نمایش همه پست‌ها

۱۲.۵.۹۶

روح ترانه ای



ای سرو سرافراز
اینک جمال را بکمال
اینک در اوج دلبری
نیکوتر ازهمیشه
از بیست سال پیش
در بیست سالگی
آندختر یگانه شهدخت دختران
تااین زن یگانه
زیبای بانوان
برما چه رفت ازپس آنسال و سالها
تو آن مسافر سفر شور و حالها
من این نشسته در دل رنج و ملالها
باران چه نقشها را
بر شیشه های پنجره ها شست
امابر لوح سینه ام
این سینه چو آینه
بیهیچ کینه
بنشسته عشق تو
ناشسته کس زدل
تااین زمان که خم شده چون تک پیکرم
و برف روزگار که بنشسته بر سرم
که منم در عنفوان جوانی
آغاز روزگار زمینگیری
اما هنوز هم
در چشم من یگانه ای و جاودانه ای
آری هنوز هم
معیار تازه ای ز وجاهت
در خور شعرهای خوش عاشقانه ای
چون شعر ناب حافظ
روح ترانه ای.
حمید مصدق



۱۱.۵.۹۶

چه عبث


این زمان
زندگی چون جمله هایست بیپایان
سربهای داغ
نقطه‌ای در انتهای سطرهایی مختصرند
قلبها با قلبها ناآشنا
دستها بادستها بیگانه تر
در شب طولانی سنگین
کورمالان گرچه یاران در سفرند
سخت ازهم بیخبرند
از دورویی‌های بیپروا
وزنگاه سرد گستاخانه بیشرم این و آن
آن و این در ‌آتش عصیان و خشمی شعله ورند
نی امیدیست نی نویدیست
نی بسر شوری نی بدل اشتیاقی
و لبان رازداران درخطرند
دلهره، اندوه، نشئه مرفین ذلت بار
وفساد و شهوت وتند خوئی جلوه گرند
در شبی اینگونه جانفرسا
در شبی اینگونه ذلت بار
مردم آزاده بیدار
چه عبث
چشم براه سحرند.
حمید مصدق 



۷.۱۲.۹۳

سیل سیال نگاه سبزت


تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه!
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه !
بهاران از توست
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم.

حمید مصدق

۸.۷.۹۱

کسی که با من نیست


دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ میآورد
و گیسوان بلندش را ببادها میداد
و دستهای سپیدش را به آب میبخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
بعمق آبی دریای واژگون میدوخت
وشعرهای خوشی چون پرندهها میخواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم میسوخت
و مهربانی را نثار من میکرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمالترین شمال
و در جنوبترین جنوب
همیشه درهمه جا
آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی ...

حمید مصدق