‏نمایش پست‌ها با برچسب نادر نادرپور. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نادر نادرپور. نمایش همه پست‌ها

۲۹.۱۲.۰۰

شکوفه‏‌ها همه چون پیله‏‌ها شکافته شد


بهار با نفس گرم بادها آمد
زمین جوانی ازو جست و آسمان از او
گلوی خشک درخت 
چنان فشرده شد از بغض دردناک بلوغ
که برگ، سر بدر آورد چون زبان از او
بنفشه، بوی سحرگاه خردسالی را
بکوچه‏‌های مه ‏آلود بی‏چراغ آورد
نگاه نرگس همزاد خاکی خورشید 
براه خیره شد و صبح را به باغ آورد
طلای روز در آیینه‏‌های جوی چکید
چمن ز روشنی و آب، تار و پود گرفت
شکوفه‏‌ها همه چون پیله‏‌ها شکافته شد
هوا لطافت ابریشم کبود گرفت
ایا بهار، الا ای مسیح تازه‏نفس
که مردگان نباتی را به یمن معجزه‏‌ه ای
رشک زندگان کردی
نهال لاغر بیمار را شفا دادی
درخت پیر زمینگیر را جوان کردی
ایا بهار، الا ای بشیر تازه‏ طور 
ایا پیمبر فصل، تویی که آتش نارنج را ز شاخه‏ سبز 
به یک نسیم، برافروزی و برویانی
سپس بحکم عصایی که سرسپرده‏ توست 
شکاف در دل امواج نیل شب فکنی
که تا قبیله‏‌ خورشید را بکوچانی
مرا به وادی سرسبز خردسالی بر
مرا بخامی آغاز زندگی بسپار
ایا بهار، الا ای بشیر تازه‏‌ طور
ایا بهار، الا ای مسیح سبز بهار.

 مجموعه «از آسمان تا ریسمان» نادر نادرپور
 

Happy Nowruz!

هم اكنون شما در پسين روز سال


شگفتا نخستين شب فرودين
بزاد از پسين روز اسفند ماه
حريق شفق، ققنس سال را
ز نو زاد در خرمن شامگاه
ازين شب كه بوی زمستان دراوست
نيايد بهاران نو، باورم
الا ای درختان تاريك شب
من از روح باران پريشانترم
شما لرزه های تن خويشرا
فرو میتکانید درهم هنوز
من اما ز سوز زمستان دل
نيفشرده ام ديده برهم هنوز
الا ای درختان تاريك شب
شما در نخستين دم كائنات
زمين را بزير قدم داشتيد
زمينی چو پايان شطرنج، مات
شما چون سپاهی بهنگام فتح
به هر گام، بيرق برافراشتيد
ولی چون بگوش آمد آوای ايست
همه پای خود در زمين كاشتيد
چو در پيش تقدير زانو زديد
شما را جهان دست ياری گرفت
شما چاره را در سكون يافتيد
مرا دل، ره بيقراری گرفت
شما را سكون گر دل آسوده كرد
مرا بيقراری، مرادی نداد
زمين چون مرا مست خورشيد ديد
به نامردیم بند برپا نهاد
هم اكنون شما در پسين روز سال
من اندر نخستين شب فرودين
درختيم،اما، يكی بی بهار
يكی گل برآورده از آستين
بگوييد تا صبح ارديبهشت
برآيد ز آفاق تاريك من
مگر بركشد غنچه آفتاب
سراز شاخساران باريك من.
نادر نادرپور

۱۴.۱.۹۷

بما بوز که گرفتاریم


درختِ معجزه، خشکیده است
و کیمیای زمان، آتش نبوت را
بَدَل بخون و طلا کرده است
و رنگ خون و طلا، بوی کشتزاران را
ز یادِ بدبده های ترانه خوان، برده است
و آفتاب، مسیحای روشنایی نیست
و ابرها، همه آبستن زمستانند
و جویها، همه در سیرِ بی‌تفاوت خویش
به رودخانهِ بی‌آفتاب میریزند
و کوچه‌ها، همه در رفتن مداومشان
به ناامیدی بن بستها یقین دارند

پرنده‌ها دیگر از گوشت نیستند
پرنده‌ها همه از وحشتند و از پولاد
و فضله هاشان که از آفت است و از آتش
اگر بشهر فرو ریزد
دهان به قهقههِ مرگ میگشاید شهر
و در فضایش، چتری سیاه میروید
و مادرانش، فرزند کور میزایند
و دخترانش، گیسو بخاک میریزند
و عابرانش، در نور تند میسوزند
و پوستهاشان، از دوش اسکلتهاشان
فراختر ز شنلها بزیر میافتد
و نقش سایهِ آنان بسنگ میماند


اگر بدشت فرود آید
جنین گندم دربطن خاک میگندد
و تخم میوه بدل میشود به دانهِ زهذ
و گل بیاد نمیآورد که سبزه کجاست


اگر در آب فروافتد
نژاد ماهی، راهی بخاک میجوید


۱۳.۴.۹۶

چگونه گويم درخت خشكم

كهن ديارا ديار يارا دل از تو كندم ولى ندانم
كه گر گريزم كجا گريزم و گر بمانم كجا بمانم
نه پاى رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گويم درخت خشكم
عجب نباشد اگر تبرزن، طمع ببندد در استخوانم
دراين جهنم، گل بهشتى چگونه رويد چگونه بويد
من اى بهاران، ز ابر نيسان چه بهره گيرم كه خود خزانم
بحكم يزدان شكوه پيرى مرا نشايد، مرا نزيبد
چراكه پنهان بحرف شيطان سپرده‌ام دل كه نوجوانم
صداى حق را سكوت باطل درآن دل شب چنان فروكشت
كه تاقيامت دراين مصيبت گلو فشارد غم نهانم
كبوتران را به گاه رفتن سر نشستن ببام من نيست
كه تا پيامى بخط جانان زپاى آنان فرو ستانم
سفينه دل نشسته در گل، چراغ ساحل نمى‌درخشد
دراين سياهى سپيده‌اى كو كه چشم حسرت دراو نشانم
الا خدايا گره گشايا بچاره‌جويى مرا مدد كن
بود كه برخود درى گشايم، غم درون را برون كشانم
چنان سراپا شب سيه را، بچنگ و دندان درآورم پوست
كه صبح عريان بخون نشيند، بر آستانم در آسمانم
كهن ديارا ديار يارا بعزم رفتن دل ازتو كندم
ولى جز اينجا وطن گزيدن، نمى‌توانم نمى‌توانم
كه گر گريزم كجا گريزم وگر بمانم كجا بمانم
كهن ديارا كهن ديارا
ديار يارا ديار يارا
دل از تو كندم ولى ندانم
كه گر گريزم كجا گريزم وگر بمانم كجا بمانم

نه پاى رفتن نه تاب ماندن چگونه گويم درخت خشكم
عجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد در استخوانم
دراين جهنم گل بهشتى چگونه رويد چگونه بويد
من اى بهاران ز ابر نيسان چه بهره گيرم كه خود خزانم

كهن ديارا كهن ديارا
ديار يارا ديار يارا
دل از تو كندم ولى ندانم ولى ندانم
كه گر گريزم كجا گريزم و گر بمانم كجا بمانم

صداى حق را سكوت باطل در آن دل شب چنان فروكشت
كه تا قيامت دراين مصيبت گلو فشارد غم نهانم
كبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نيست
كه تا پيامى به خط جانان ز پاى آنان فرو ستانم
ز پاى آنان فرو ستانم

كهن ديارا كهن ديارا
ديار يارا ديار يارا
دل از تو كندم ولى ندانم
كه گر گريزم كجا گريزم وگر بمانم كجا بمانم

آه اى ديار دور اى سرزمين كودكى من
خورشيد سرد مغرب برمن حرام باد تا آفتاب توست در آفاق باورم
اى خاك يادگار اى لوح جاودانه ايام
اى پاك اى زلال تر از آب و آينه
من نقش خويش را همه‌جا در تو ديده‌ام
تا چشم برتو دارم در خويش ننگرم
اى خاك زرنگار اى بام لاجوردى تاريخ
فانوس ياد توست كه در خوابهاى من زير رواق غربت همواره روشن است
برق خيال توست كه گاه گريستن در بامداد ابرى من پرتو افكن است
اينجا هميشه روشنى توست رهبرم
اى زادگاه مهر اى جلوه‌گاه آتش زرتشت
شب گرچه در مقابل من ايستاده است
چشمانم از بلندى طالع به سوى توست
وز پشت قله‌هاى مه آلوده زمين
در آسمان صبح تو پيداست اخترم

اى ملك بى‌غرور اى مرز و بوم پير جوان بختى اى آشيان كهنه سيمرغ
يك روز ناگهان چون چشم من ز پنجره افتد بر آسمان
مى‌بينم آفتاب ترا در برابرم

سفينه دل نشسته درگل
چراغ ساحل نمى‌درخشد
نمى‌درخشد، نمى‌درخشد

در اين سياهى سپيده‌اى كو كه چشم حسرت در او نشانم
سپده‌اى كو، سپيده‌اى كو
الا خدايا گره گشايا به چاره جويى مرا مدد كن
الا خدايا، الا خدايا
بود كه برخود درى گشايم غم درون را برون كشانم

چنان سراپا شب سيه را بچنگ و دندان در‌آورم پوست
كه صبح عريان بخون نشيند برآستانم درآسمانم

كهن ديارا كهن ديارا
ديار يارا ديار يارا
بعزم رفتن دل از تو كندم
ولى جز اينجا وطن گزيدن نمى‌توانم، نمى‌توانم
نمى‌توانم، نمى‌توانم.
زنده یاد نادر نادرپور



۱۰.۲.۹۴

که چشم مست ترا جام جان نما دانست


دلی که قدر عزیزان آشنا دانست
چگونه صحبت بیگانگان روا دانست

میان این همه با چون تویی کنار آمد
چرا که جز به تو پرداختن خطا دانست

به شام زلف تو پیوست صبح طالع خویش
که تار موی ترا رشته ی وفا دانست

دل از امید وصال فرشته رویان شست
که عشق روی ترا ایت خدا دانست

ز جام عشق تو چون باده ی نگاه کشید
سبوی میکده را خالی از صفا دانست

طمع ز قصه ی جام جهان نما ببرید
که چشم مست ترا جام جان نما دانست

بنفشه موی منا... سر ز من متاب و مرو
که قدر مشک پرکنده را صبا دانست

هر آنکه ملک جهان را به بوسه ای نفروخت
حدیث آدم و فردوس را کجا دانست

فدای نرگس شهلای نیم مست تو باد
هر آنچه عقل تهیدست ، پر بها دانست.

نادر نادرپور


۲۵.۱.۹۴

فدای همت خورشیدم


من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم
که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم

ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم

شکوه سبز بھاران را ، برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد ، همی شه خاطر ویرانم

چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید
که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم

درین دیار غریب‌ ای دل ، نشان ره از چه کسی پرسم ؟
که همچو برگ زمی نخورده ، اسیر پنجه ی طوفانم

میان نیک و بد‌ ایام ، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم

نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،
دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم

فدای همت خورشیدم ، که چون دری چه فرو بندد
نه از هراس من اندی شد ، نه از سیاهی زندانم

کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ،‌ ای ایران ! به بوی خاک تو مھمانم.

نادر نادرپور

۸.۱۰.۹۲

ببوی خاک تو مهمانم


من آن درخت زمستانی، برآستان بهارانم
که جز بطعنه نمیخندد، شکوفه بر تن عریانم
ز نوشخند سحرگاهان ،خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بیپایان، گواه گریه بارانم
شکوه سبز بهاران را، برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد، همیشه خاطر ویرانم
کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند بیاد تو ، ای ایران ببوی خاک تو مهمانم.

نادر نادرپور


۱۸.۶.۹۲

اول و آخر این کهنه کتاب



مرد نقال آن شب از رستم سخن آغاز کرد
وز نخستین جنگ او با دشمنش ، افراسیاب
وصف رستم گفت و وصف قامت رعنای او
کز بلندی بوسه
می زد بر جبین آفتاب
گفت : چون این پهلوان بر سنگ ره پا می نهاد
سنگ ، در هم می شکست از گام پولادین او
چون شباهنگام ، خواب راحتش در می ربود
ناله می کرد از سر سنگین او ، بالین او
گفت : چون یک روز ، خشم آورد تیپا زد به کوه
کوه از جا کنده شد ، لغزید و در صحرا
نشست
گردی از لغزیدنش برخاست چون دود از حریق
پهلوان خندید و خوفش در دل خارا نشست
گفت : چندان عرصه را بر شاه ترکان تنگ کرد
تا سرانجام از فراز مرکبش پایین کشید
پنجه در بند کمر زد تا ز جا برگیردش
بند نتوانست بار آن تن سنگین کشید
شاه درغلتید و ،
ترکان بر سرش گرد آمدند
تاج او در دست رستم ماند و ، خود بیرون شتافت
عرصه ی کین را ز بیم جان شیرین ترک گفت
اسب را زین کرد و سوی ساحل جیحون شتافت
رو به دربار پشنگ آورد و نالیدن گرفت
کای پدر ! این کیست ، این مردی که رستم نام اوست
من جوانش خوانده بودم ، 

دیگرا جویای نام
بی خبر بودم که از پولاد و سنگ اندام اوست


ای پدر ! هر چند در جنگاوری شیر نرم
در کف او پشه ام ، 

این آفت از جان تو دور
سام اگر مانند رستم قوت سرپنجه داشت
هیچ کاری برنمی آمد ز فرزندان تور
چون مرا افکند و گرز آهنین را برگرفت
سر فرو بردند در پشت سپر ،
تورانیان
سر فرو بردند تا از روی آنان نگذرد
نعل اسب رستم و فر درفش کاویان
ناگهان نقال از داستانسرایی بازماند
غرش خمیازه ای را از لبانش دور کرد
گفت : رستم آن قدر کوتاه شد تا بنده شد
گرز او را هم خدا در دست من وافور کرد!

نادر نادرپور - گیاه و سنگ نه ، آتش

۱.۱۰.۹۱

سایه ای هم به دنبال نیست


بخود گفتم "ای مرد گم کرده خاک
ترا سایه ای هم بدنبال نیست
ازین غربت جاودان سر مپیچ
که آینده ات خوشتر
از حال نیست"
وجودی که از رفته خیری ندید
کجا انتظاری از آینده داشت
شفق نیمه جان بود و شب میرسید
جهان
 گریه ای تلخ در خنده داشت.

پاره‌ای از شعر قصه ی بهاری از نادر نادرپور



Angelo Badalamenti - Rose's Theme

۳۰.۳.۹۱

جغرافیای کودکی من

آن روستای دامنه ی البرز
کز خاوران به چشمه ی خورشید می رسید
وز باختر به ماه
جغرافیای کودکی من بود
من ، لحظه های آمدن صبح و شام را
از تابش سپیده به دیوارهای او
وز رقص شاخ و برگ سپیدارهای او
در نور آتشین شفق می شناختم
وقتی که نوبهار ،‌ طلوع شکوفه را
در آسمان عید نشان می داد
وقتی که آفتاب مسیحا دم
انبوه سالخورد درختان را
روح جوان و جسم جوان می داد 

من از درون کلبه ، برون می شتافتم



در کوچه های دهکده ، خمیازه های باد
با بوی خاک ، توشه ی راهم بود
کندوی شهر ، بر کمر تپه های دور
بازیچه ی خیال و نگاهم بود
گاهی ، کبوتران طلایی را
چون کاروان کوچک زنبوران
از آسمان نوردی خود ، خرسند
گاهی ، مناره های موازی را
چون شاخاک دو گانه ی نورانی
بر پشت گنبدی حلزون مانند
در انتهای منظره می دیدم
وقتی که تیر ماه ، تنور سپیده را
 در آسمان تب زده می افروخت
من ، خواستار پونه ی عطر آگین
در لابلای نان جوین بودم
من ، هسته های گوجه ی شیرین را
در ظهر تشنگی
با یک فشار دندان ، می ریختم به خاک
من ، گونه های نرم و هوسناک سیب را
در سرخی غروب
با بوسه های شهوت خود می گداختم


وقتی که گله های پراکنده
از جلگه ها به دهکده می رفتند
وقتی که گاوهای غبار آلود
دلو بخار کرده ی سرگین را
با ریسمان دم
از چاه واژگون به زمین می گذاشتند
من در سرودخوانی آغاز شامگاه
با غوک ها مقابله می کردم
من ، ضربه ی تلنگر آواز خویش را
بر جام پر طنین افق می نواختم
آنگاه ، چون طلایه ی پاییز می رسید
من ، برگ زرد و سرخ چناران را
چون شیشه های رنگی حمام و روستا
از پشت بام خاطره می دیدم
وقتی که باد سرد زمستانی
سر پنجه های دختر چوپان را
در گرگ و میش صبح ، حنا می بست
وقتی که شیر نور ز پستان آفتاب
در سطل آسمان مسین می ریخت
البرز در برابر من شیهه می کشید
من ، شهسوار حادثه ها بودم
من ، رو به روشنایی اینده داشتم


کنون که بر کرانه ی مغرب نشسته ام
دیگر ، نه روشنایی اینده روبروست
دیگر ، نه آفتاب درون رهنمای من
از خانه ام گریختم و ، خشم روزگار
خصمانه داد در شب غربت ، سزای من
از راه دور می نگرم خاک خویش را
خاکی که محو گشته در او ، جای پای من
در آسمان تیره ی او روز ، مرده است
بعد از فنای روز ، چه سود از دعای من
خرم دیار کودکی سبز من کجاست ؟
تا گل کند دوباره در او خنده های من
خشتی نمانده است که بر خاک او نهم
ویران شد
ست دهکده ی دلگشای من


البرز کو ؟ که شیهه کنان در میان برف
از کیقبادها خبر آرد برای من
گویی که بانگ ناله ی اندوهناک او
گم گشته در گریستن بی صدای من
آوخ که از رکاب بلندش سوار صبح
دیگر قدم فرو ننهد در سرای من
خورشید شامگاه ،‌ در افکنده سایه وار
اینده ی بزرگ مرا در قفای من.

آینده ای در گذشته - نادر نادرپور


۲۰.۳.۹۱

قلبی که جز عاشق شدن هیچش هنر نیست

روزی اگر فرمان مرگ آید که ای مرد
از این همه عضوی که اکنون در تن توست
یک عضو را بگزین و باقی را رها کن
می پرسم از تو
از بین اعضایی که داری
آیا کدامین عضو را برمی گزینی؟
آیا کدامین را به خدمت می گماری؟
از بین مغز و قلب و گوش و دیده و دست
آیا به دنبال کدامینت نظر هست؟
آیا تو مغز خسته را برمی گزینی؟
مغزی که کارش جز خیال بی ثمر نیست
آیا تو چشم بی زبان را می پسندی؟
چشمی که در فریاد خاموشش اثر نیست
آیا تو قلب شرمگین را دوست داری؟
قلبی که جز عاشق شدن هیچش هنر نیست
آیا تو گوش بینوا را می پذیری؟
گوشی که گر از یاوه ها رو برنتابد
رندانه در تحسین او گویند:کر نیست

زنهار،زنهار!
زینان مبادا هیچ یک را برگزینی
زیرا که از اینان نصیبت جز ضرر نیست
زیرا که در اینان هنر نیست

اما اگر از من بپرسی
من دست را برمی گزینم
دستی که از هرگونه بند آزاد باشد
دستی که انگشتانش از پولاد باشد
دستی که گاهی سخت بفشارد گلو را
دستی که با خون پاس دارد آبرو را
دستی که آتش در سیاهی برفروزد
دستی که پیش زورگویان مشت گردد


مشتی که لبها را به دندان ها بدوزد
مشتی که همچون پتک آهنگر بکوبد
سندان سرد آسمان را
مشتی که در هم بشکند با ضربه خویش
آیینه جادوگران را

آری،اگر از من بپرسی
من مشت را برمی گزینم
شاید که فریادی برآید از گلویی
با مشت خشم آلود من پیوند گیرد
آنگاه، لبخندی صفای اشک یابد
آنگاه، اشکی پرتوی لبخند گیرد

در انتظار آن چنان روز

بگذار تا پیمان ببندیم
بگذار تا با هم بگرییم
بگذار تا با هم بخندیم
اشک تو با لبخند من همداستان باد!
مشت تو چون فریاد من بر آسمان باد!

نادر نادرپور، در انتظار آن چنان روز


۱۹.۳.۹۱

از اسب پیاده شو ، بر نطع زمین رخ نه ...زیر پی پیلش بین... شه مات شده نعمــان


بنگراین بیغوله را از دور
طاق هایش ریخته، دروازه هایش رو بویرانی
پایه هایش، آیه هایی از پریشانی
وصف آبادانی اش در داستانهای کهن، مسطور
قصه ویرانی اش، مشهور
مار در او هست، اما گنج ...؟

خانه های روشن و تاریک او چون عرصه شطرنج
سرستونهای نگون برخاک او چون مهره های
کهنه این بازی شیرین
اسب و فیل و بیدق و فرزین
هر یکی در خانه ای محصور
راستی، آیا کدامین دست با این نطع بد فرجام
بازی کرد؟
یا کدامین فاتح اینجا یکه تازی کرد؟
از تو میپرسم، الا ای باد غمگین بیابانی
ای که آواز عزایت را درین ویرانه میخوانی
آتشی ناچیز بود آیا که با او دشمنی ورزید؟
یا زمین در زیر پای شوکت و آبادی اش لرزید؟




بنگر این بیغوله را از دور
هرچه میبینی دراو، مرگست و ویرانی
عرصه جاوید آشوب و پریشانی
مهره شاهش ازین لشکرکشی ها، مات
با چنین شطرنج نفرین کرده تاریخ
هیچ دستی نیست تا بازی کند، هیهات.

نادر نادرپور

شهمات دفتر از آسمان تا ریسمان