‏نمایش پست‌ها با برچسب نصرت رحمانی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نصرت رحمانی. نمایش همه پست‌ها

مرداد ۱۴، ۱۳۹۶

اهريمن


ای آمده از راه در این ظلمت جاوید
فانوس رهایی بره باد نشانده
ای آمده از چشمه خورشید تمنا
دامن لب مرداب پراز ننگ کشانده

ای برکه گم گشته بصحرای محبت
مگذار که تن برتو کشد شاعر بدنام
مگذار زبان در تو زند این سگ ولگرد
مگذار که این هرزه برویت بنهد گام

تب دار لب تشنه بهم دوز و میالای
با بوسه مردی که گنه سوخته جانش
آغوش تهی دار از این کالبد پست
بر سینه پرمهر خود اورا مکشانش

گم کن نگه سوخته را در ته چشمت
از دیدن اهریمن ناپک بپرهیز
باخشم بهم ساقه بازوی گره زن
برشانه این شاعر خودخواه میاویز.

نصرت رحمانی


مرداد ۱۳، ۱۳۹۶

همه جا تاریک همه دلھا سنگ همه لبھا سرد همه جا بیرنگ


جای هربوسه شده زخمی
گونی رسته بهر راهی
نه سرشکی ز دل ابری
نه صدائی ز ته چاهی

چه شد آن جام که هر شام بگردش بود
چه شد آن نغمه که آن مست در این کو خواند
چه شد آن سایه که رقصید براین دیوار
چه شد آن پای که جایش دم درگه ماند

مرد نی زن بکجا رفت و چه شد آهنگ
که زمین کوفت چنین نی را
که بمیخانه غبار سیھی پاشید
که بکین ریخت بدر جام پراز می را

وای یکروز در این خانه زنی می زیست
موی او دود صفت، خفته بپیشانی
که براو دست بیازید کجا بگریخت
که بیاموخت بمن رسم پریشانی

جای هر بوسه بھر گونه شده زخمی
جای هر گل، گونی رسته بهر راهی
نه سرشکی که ببارد ز دل ابری
نه صدایی که براید ز ته چاهی

همه جا سینه تھی از عشق
همه جا گریه درون چشم
همه جا شور بدور از سر
همه جا مشت گره از خشم

شعر من بود که ورد لب هرکس بود
جای من بود بھر دست و بھر شانه
خانه ام بود چو میعادگاه عشاق
چه شد آخر که رمیدند از این خانه

همه جا تاریک همه دلھا سنگ همه لبھا سرد همه جا بیرنگ.
نصرت رحمانی



مرداد ۱۲، ۱۳۹۶

جز نغمه آزادی شعری نسرودم


مادر منشین چشم بره برگذر امشب
برخانه پر مھر تو زین بعد نیایم
آسوده بیارا و مکن فکر پسر را
برحلقه این خانه دگر پنجه نسایم
با خواهر من نیز مگو او بکجا رفت
چون تازه جوانست و تحمل نتواند
با دایه بگو: نصرت، مھمان رفیقیست
تا بستر من را سر ایوان نکشاند
فانوس بدرگاه میاویز عزیزم
تا دختر همسایه سربام نخوابد
چون عھد دراینباره نھادیم منو او
فانوس چو روشن شود آنجا بشتابد
پیراهن من را بدرخانه بیاویز
تامردم این شھر بدانند که بودم
جز راه شھیدان وطن ره نسپردم
جز نغمه آزادی شعری نسرودم
اشعار مرا جمله به آن شاعره بسپار
هرچند که کولی صفت از من برمیدهست
او پاک چو دریاست تو ناپاک ندانش
گرگ دهن آلوده و یوسف ندریدهست
بگونه او بوسه بزن عشق من او بود
یک لاله وحشی بنشان بر سر مویش
باری گله ای گر بدلت مانده ز دستش
او عشق منست آه ... میاور تو برویش.

نصرت رحمانی


فروردین ۲۸، ۱۳۹۴

شاید شکفته گردد گلهای کینه ی ما


اوراق شعر ما را بگذار تا بسوزند
لب‌های باز ما را بگذار تا بدوزند
بگذار دستها را بر دستها ببندند
بگذار تا بگوییم بگذار تا بخندند
بگذار هر چه خواهند نجوا کنان بگویند
بگذار رنگ خون را با اشکها بشویند
بگذار تا خدایان دیوار شب بسازند
بگذار اسب ظلمت بر لاشه‌ها بتازند
بگذار تا ببارند خونها ز سینه ی ما
شاید شکفته گردد گلهای کینه ی ما .
نصرت رحمانی

فروردین ۱۴، ۱۳۹۴

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن .... روز دگر بـه کندن دل زیـن و آن گذشت


دردا که تیر کودک چرخ از کمان گذشت
دل را درید از هم و از استخوان گذشت

اندوه ابر وار به دشت دلم گریست
سیل سرشک گشت و کران تا کران گذشت

آن زخم چیره گشت که نتوان به دل کشید
وان درد سلطه یافت که نیشش ز جان گذشت

خاکستری به جای در این دشت تیره ماند
چاووش خواند و از خم ره کاروان گذشت

صبح وداع تیره تر از شام مرگ بود
اشگی به دیده ماند سکوت از زبان گذشت

خورشید تیره گون شد و مهتاب خون گرفت
بر من همان گذشت که بر آسمان گذشت

شادی و شعر و شور و شراب و شباب و شوق
رنگ محال بود و ز چشم گمان گذشت

دام زمانه قدر و بها از کسی نخواست
با موش رفت آنچه به شیر ژیان گذشت

از خار پرس قصه که در دشت زندگی
گر کاروان گذشت، چه بر ساربان گذشت

روزی به پیر میکده گفتم که عمر چیست؟
پلکی به روی هم زد و گفتا که هان!، گذشت

گفتم که عشق چیست؟ تهی کرد جام و گفت:
بر هر کسی به شیوه ای این داستان گذشت!!

گفتـم که مـرگ مهلـت دیدار می دهد؟
گفت: این عروس از بر صدها جوان گذشت!

گفتم که: سرنوشت زند حلقه ای به در
گفتا: دریغ و درد! ز راه نهان گذشت!

بعد از تو روزگار، بگویم چسان گذشت؟
آنسان که بر پرنده ی بی آشیان گذشت

بعد از تو روزگار ندانی چگونه بود
گر جمله سود بود، همه به زیان گذشت

ای سرخ گل، که باد ربودت ز باغ من
گفتی به باد خیره، چه بر باغبان گذشت؟!

بگذار بـوم وار بنـالم به بـام بخت
کان شعله ها بماند و شکیب توان گذشت

رفتی، برو برو به سلامـت سفـر ترا
اما بگو بگو که چه مارا میان گذشت؟!

هر بار قاصـدی ز ره آمد، دلم تپید
دردا خموش آمد و از آستان گذشت

اینک نهاده چشم به راهم که پیک مرگ
گوید که فکر توشه ی ره کن، زمان گذشت

دیـشـب بیاد گفتــه استـادم ایـن دو بیـت
از نــوک خامه بــود ولـی بـر زبان گذشت

کافسانــه حیـات دو روزی نـبـود بیــش
آن هـم «کلیـم» با تـو بگـویم، چنـان گذشت

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر بـه کندن دل زیـن و آن گذشت!!

نصرت رحمانی


دی ۰۷، ۱۳۹۲

این خط عمر است


کولی وحشی نگفتنیم
چو گذارد
شاخه نارنج دیرمان 

سر گیسوی
عطر بپاشد، بهار در دهن یاس
آب دهد کام سنگ درکف هر جوی
چشمه خورشید از غبار تن ابر
بر لب دیوار آفتاب بریزد


دختر همسایه رخت شسته سر بند
پهن کنند، تا بینی اش بگریزد
کودک ولگرد کوی ، یک نخ باریک
پیچید بر حلقه در و برهی دور
خویش نهان دارد از نگاه تو نصرت
تقه زند درگشایی بشوی ، بور


همچو پرستو بشهر گرم دلت
کوچ کنم تا زعشق سرد نمیرم
بازنگه برخطوط دست تو بندم
باز بیایم دوباره فال بگیرم


فال بگیریم ، بگویم
این خط مرگ است
لیک زنی در میان راه نشسته ست
فال بگیرم بگویم
این خط عمرست
لیک زنی ره براه عمر بسته ست


کولی من ای بهار گمشده من
گوشه هر جوی رسته بته نعنا
پیچک لب میکشد بکاشی درگاه
کولی من ای بهار گمشده بازآ.


 نصرت رحمانی

آذر ۲۰، ۱۳۹۲

شما اسب اید


ما مرد نیستیم که اسبیم
اسبیم ، چوبین ، میان تهی
انباشته در شکم خود
انبره مردهای تیغ آخته ای را
این تیغ برکفان
اندیشه های
ماست
اندیشه های ما
بگذار تیرگی
در بند بند شهر بپیچد


ما مرد نیستیم که اسبیم
اسب شهر تراوای
مردان تیغ بر کف و کف بر لب
آرام در نهفت ضمیر ما
در انتظار نشسته اند
تا شهر گم شود
در دودناک شب
و فاجعه به نطفه نشیند
بگذار تیرگی
در بند بند شهر بپیچد

تا این حرامیان
از جان پناهشان به در آیند
چون سنگ دانه های گلوبند ، بند گسسته
در شهر شب گرفته بپاشند
ما مرد نیستیم که اسبیم
چوبین
ما اسب نیستیم
چون کژدمیم در دم زادن به انتظار
تا نوزادهایمان
زهدان به نیش سهم ناک شکافند
وین شهر را
از شش جهت بیالایند
هر چند
اندیشه های مان در زاد روز خویش
لاشه ما را
باید به طیف شب بسپارند
باشد که این دیار
در زیر حکومت کژدمها

 اندیشه های ما
ترویج پاسداری فاجعه ها گردد
بگذار
بگذار
بگذار
در بند بند شهر بپیچد
هر چند
هر چند
هر چند
ما مرد نیستیم
ما مرد نیستیم.

نصرت رحمانی