مادر منشین چشم بره برگذر امشب
برخانه پر مھر تو زین بعد نیایم
آسوده بیارا و مکن فکر پسر را
برحلقه این خانه دگر پنجه نسایم
با خواهر من نیز مگو او بکجا رفت
چون تازه جوانست و تحمل نتواند
با دایه بگو: نصرت، مھمان رفیقیست
تا بستر من را سر ایوان نکشاند
فانوس بدرگاه میاویز عزیزم
تا دختر همسایه سربام نخوابد
چون عھد دراینباره نھادیم منو او
فانوس چو روشن شود آنجا بشتابد
پیراهن من را بدرخانه بیاویز
تامردم این شھر بدانند که بودم
جز راه شھیدان وطن ره نسپردم
جز نغمه آزادی شعری نسرودم
اشعار مرا جمله به آن شاعره بسپار
هرچند که کولی صفت از من برمیدهست
او پاک چو دریاست تو ناپاک ندانش
گرگ دهن آلوده و یوسف ندریدهست
بگونه او بوسه بزن عشق من او بود
یک لاله وحشی بنشان بر سر مویش
باری گله ای گر بدلت مانده ز دستش
او عشق منست آه ... میاور تو برویش.
اوراق شعر ما را بگذار تا بسوزند
لبهای باز ما را بگذار تا بدوزند
بگذار دستها را بر دستها ببندند
بگذار تا بگوییم بگذار تا بخندند
بگذار هر چه خواهند نجوا کنان بگویند
بگذار رنگ خون را با اشکها بشویند
بگذار تا خدایان دیوار شب بسازند
بگذار اسب ظلمت بر لاشهها بتازند
بگذار تا ببارند خونها ز سینه ی ما
شاید شکفته گردد گلهای کینه ی ما .
نصرت رحمانی
کولی وحشی نگفتنیم
چو گذارد
شاخه نارنج دیرمان سر گیسوی
عطر بپاشد، بهار در دهن یاس
آب دهد کام سنگ درکف هر جوی
چشمه خورشید از غبار تن ابر
بر لب دیوار آفتاب بریزد
دختر همسایه رخت شسته سر بند
پهن کنند، تا بینی اش بگریزد
کودک ولگرد کوی ، یک نخ باریک
پیچید بر حلقه در و برهی دور
خویش نهان دارد از نگاه تو نصرت
تقه زند درگشایی بشوی ، بور
همچو پرستو بشهر گرم دلت
کوچ کنم تا زعشق سرد نمیرم
بازنگه برخطوط دست تو بندم
باز بیایم دوباره فال بگیرم
فال بگیریم ، بگویم
این خط مرگ است
لیک زنی در میان راه نشسته ست
فال بگیرم بگویم
این خط عمرست
لیک زنی ره براه عمر بسته ست
کولی من ای بهار گمشده من
گوشه هر جوی رسته بته نعنا
پیچک لب میکشد بکاشی درگاه
کولی من ای بهار گمشده بازآ. نصرت رحمانی
ما مرد نیستیم که اسبیم
اسبیم ، چوبین ، میان تهی
انباشته در شکم خود
انبره مردهای تیغ آخته ای را
این تیغ برکفان
اندیشه های
ماست
اندیشه های ما
بگذار تیرگی
در بند بند شهر بپیچد
ما مرد نیستیم که اسبیم
اسب شهر تراوای
مردان تیغ بر کف و کف بر لب
آرام در نهفت ضمیر ما
در انتظار نشسته اند
تا شهر گم شود
در دودناک شب
و فاجعه به نطفه نشیند
بگذار تیرگی
در بند بند شهر بپیچد
تا این حرامیان
از جان پناهشان به در آیند
چون سنگ دانه های گلوبند ، بند گسسته
در شهر شب گرفته بپاشند
ما مرد نیستیم که اسبیم
چوبین
ما اسب نیستیم
چون کژدمیم در دم زادن به انتظار
تا نوزادهایمان
زهدان به نیش سهم ناک شکافند
وین شهر را
از شش جهت بیالایند
هر چند
اندیشه های مان در زاد روز خویش
لاشه ما را
باید به طیف شب بسپارند
باشد که این دیار
در زیر حکومت کژدمها اندیشه های ما
ترویج پاسداری فاجعه ها گردد
بگذار
بگذار
بگذار
در بند بند شهر بپیچد
هر چند
هر چند
هر چند
ما مرد نیستیم
ما مرد نیستیم.