۲۸.۱.۰۱

بشنو اکنون صورت افسانه را



بشنو اکنون صورت افسانه را
ليک هين از که جداکن دانه را
حلقه‌ى آن صوفيان مستفيد
چونک در وجد و طرب آخر رسيد
خوان بياوردند بهر ميهمان
از بهيمه ياد آورد آن زمان
گفت خادم را که در آخر برو
راست کن بهر بهيمه کاه و جو
گفت لا حول اين چه افزون گفتنست
از قديم اين کارها کار منست
گفت تر کن آن جوش را از نخست
کان خر پيرست و دندانهاش سست
گفت لا حول اين چه ميگويى مها
از من آموزند اين ترتيبها
گفت پالانش فرو نه پيش پيش
داروى منبل بنه بر پشت ريش
گفت لا حول آخر اى حکمت‌گزار
جنس تو مهمانم آمد صد هزار
جمله راضى رفته‌اند از پيش ما
هست مهمان جان ما و خويش ما
گفت آبش ده وليکن شير گرم
گفت لا حول از توم بگرفت شرم
گفت اندر جو تو کمتر کاه‌کن
گفت لا حول اين سخن کوتاه کن
گفت جايش را بروب از سنگ و پشک
ور بود تر ريز بر وى خاک خشک
گفت لا حول اى پدر لا حول کن
با رسول اهل کمتر گو سخن
گفت بستان شانه پشت خر بخار
گفت لا حول اى پدر شرمى بدار
گفت دم افسار را کوته ببند
تا ز غلطیدن نیفتد او ببند
گفت لاحول، ای پدر چندین منال
بهر خر چندین مرو اندر جوال
گفت بر پشتش فکن جل رودتر
زانکه شب سرماست ای کان هنر
گفت لاحول، ای پدر چندین مگو
استخوان در شیر نبود، تو مجو
من زتو استادترم در فن خود
میهمان آید مرا از نیک و بد
لایق هر میهمان خدمت کنم
من ز خدمت چون گل و چون سوسنم
خادم اين گفت و ميان را بست چست
گفت رفتم کاه و جو آرم نخست
رفت و از آخر نکرد او هيچ ياد
خواب خرگوشى بدان صوفى بداد
رفت خادم جانب اوباش چند
کرد بر اندرز صوفى ريش‌خند
صوفى از ره مانده بود و شد دراز
خوابها ميديد با چشم فراز
کان خرش در چنگ گرگى مانده بود
پاره‌ها از پشت و رانش ميربود
گفت لا حول اين چه ماليخولياست
اى عجب آن خادم مشفق کجاست
باز ميديد آن خرش در راه‌رو
گه به چاهى ميفتاد و گه بگو
گونگون ميديد ناخوش واقعه
فاتحه ميخواند او والقارعه
گفت چاره چيست ياران جسته‌اند
رفته‌اند و جمله درها بسته‌اند
باز ميگفت اى عجب آن خادمک
نه که با ما گشت هم‌نان و نمک
من نکردم با وى الا لطف، ولين
او چرا با من کند برعکس کين
هر عداوت را سبب بايد سند
ورنه جنسيت وفا تلقين کند
باز ميگفت آدم با لطف وجود
کى بر آن ابليس جورى کرده بود
آدمى مر مار و کژدم را چه کرد
کو هميخواهد مرورا مرگ و درد
گرگ را خود خاصيت بدريدنست
اين حسد در خلق آخر روشنست
باز ميگفت اين گمان بد خطاست
بر برادر اين چنين ظنم چراست
باز گفتى حزم سوءالظن تست
هر که بدظن نيست کى ماند درست
صوفى اندر وسوسه، وآن خر چنان
که چنان بادا جزاى دشمنان
آن خر مسکين ميان خاک و سنگ
کژ شده پالان دريده پالهنگ
خسته از ره جمله‌ى شب بى علف
گاه در جان کندن و گه در تلف
خر همه شب ذکر گویان، کاب اله
جو رها کردم، کم از يک مشت کاه
با زبان حال ميگفت اى شيوخ
رحمتى که سوختم زين خام شوخ
آنچ آن خر ديد از رنج و عذاب
مرغ خاکى بيند اندر سيل آب
بس به پهلو گشت آن شب تا سحر
آن خر بيچاره از جوع البقر
ناله میکرد از فراق کاه و جو
مستمند از اشتیاق کاه و جو
همچنین در محنت و در درد و سوز
نالها میکرد از شب تا بروز
روز شد خادم بيامد بامداد
زود پالان جست بر پشتش نهاد
خر فروشانه دو سه زخمش بزد
کرد با خر آنچ زان سگ ميسزد
خر جهنده گشت از تيزى نيش
کو زبان تا خر بگويد حال خويش!
بشــنــو اکـــنــون صـــورتِ افسـانه را
لـیــک هِـیــن ، از کَـه جدا کُــن دانــه را
کلمه صورت بمعنی ظاهر است. مولانا بشاگردان میگوید من تا بحال پیام این داستان را میخواستم برای شما ها نقل کنم چون شما خسته شدید پس ظاهر داستان را توجه کنید. ولی بهوش باشید و مواظب باشید که دانه را از کاه جداکنید. نبادا که کاه را بجای دانه بردارید.

حــلـقــه آن صــو فـــیــانِ مســتــفــیــد
چــونکِ بـر وجـد و طـرب آخِـر رســـیــد
خــوان بـــیاوردنـــد بــهــرِ مـیـهـــمان
از بــهـــیـــمــــه یــــاد آوَرد آن زمـــان
حلقه بمعنی جمع صوفیان است که دور هم مینشینند. مستفید یعنی طلب استفاده کننده. این صوفیان در حال مراقبه بودند و حقیقت را طلب میکردند. حالت وجد و سرور بآنها دست میداد. وجد نهایت خوشحالیست. در اینحالت از خویشتن خویش بیرون میروند و خودشان را دیگر درک نمیکنند و نمشناسند. یک حالت بسیار طربناکی دست پیدا میکنند ولی اینحالت همیشه ادامه پیدا نمیکرد. چون حالت شوق و طربشان تمام میشد آنوقت خوان میاوردند. خوان یعنی سفره غذا. وقتی آن حالت وجد بآخر رسید صوفیان سفره برای مهمانشان که همان صوفی که با خرش آمده بود آوردند. همین که صوفی مشغول غذا خوردن شد او بیاد خر خودش افتاد.
گــفــت خـــادم را کــه در آخُــر بــرو
راســت کُـن بـهــر بـــهـــیـــمه کــاه و جو
آن صوفی خادم خانقاه را صدا کرد و باو گفت برو به طویله و غذای خر من را فراهم بکن. خادمها در زمانهای قدیم در این خانقاهها مقام ارزشمندی داشتند و بآنها احترام خاصی میگذاشتند. گهگاهی سفلگانی دون همت برای خودنمائی و ارضای حوای نفسانی باین شغل در میامدند و در خدمتشان نا خالصی نشان میدادند و این و آن را رنجه میساختند. در حقیقت این نوع خادمها را باید متخادم یعنی برعکس خادم لقب داد. در این داستان با یک چنین خادم ریاکاری روبرو هستیم.

گـفت لاحَول این چه افزون گفتن است
از قــدیــم ایــن کــارهـــا کــار مــنــســت
لاحول کوچک شده (لا حول ولا قوة الا بالله) یعنی نیست قدرت و نیروئی مگر قدرت خداوند. این لاحول زمانی بکار میرود که یک کسی حرفی بزند که دیگری از این حرف او عصبانی بشود. حالا هروقت این صوفی حرفی میزد این خادم عصبانی میشد و لا حول میگفت. در بیت فوق خادم لاحول گفت و به صوفی تذکر داد که این چه سخن زائدیست که تو میگوئی. من از قدیم و ندیم این کار من بوده است و من کار خودم را میدانم که چیست.

گفت: تـر کــن آن جُـوَش را از نخست
کآن خـرِ پـیـر است و دنــدانهـاش سُسـت
آن صوفی بخادم گفت اول جو این زبان بسته را کمی خیس بکن چون این خر من پیر شده و دندانهایش کند و سست شده.

گفت:لا حَول ، این چـه مـیـگـویی مِها
از مــن آمـــو زنــد ایــن تــر تـــیـــبــــهآ
خادم گفت: پناه بر خدا ای سرور و بزرگ من این چه حرفیست که می زنی؟ دیگران هم این کارها را ازمن یاد میگیرند.

گـفــت: پــالانش فــرو نــه پـیش پــیش
دارویِ مُـــنـــبَـــل بِـنِـه بــر پشــتِ ریش
فرو نه یعنی از پشتش بزمین بگذار. پیش پیش یعنی قبل از هر چیز. داروی مُنبل یک معجونی بود که ازترکیب چند نوع گیاه درست میکردند که گیاه اصلیش بنام منبل بود. این ترکیب را میسائیدند و با کمی آب مخلوط میکردند و معتقد بودند که برای خوب شدن زخم تازه موئثر است. صوفی بخادم گفت قبل از هر چیز پالانش را بردار و بزمین بنه و یکمقداری هم از مرحم و داروی منبل بر زخم های پشتش بمال.

گفــت: لا حَول آخِـرای حـکـمـت گزار
جــنس ِ تـو مــهــمــانــم آمــد صـد هزار
حکمت گذار یعنی کسیکه میخواهد دانش و حکمت خودش را برخ دیگری بکشاند. خادم گفت پناه بر خدا, آخر ای کسیکه میخواهی دانش و حکمت خودت را برخ من بکشی, تا حالا نظیر تو مهمانهای بسیاری بمن رسیده و من اینها را خودم میدانم.

جــمــله راضــی رفتـه اند از پیش مـا
هســت مـهـمـان جــان مـا و ، خویش مـا
خویش ما یعنی از بستگان نزدیک ما. خادم ادامه میدهد و میگوید این صوفیانیکه باین خانقاه میایند بمنظله اقوام من هستند و همه آنهائیکه تا بحال آمده اند جملگی با رضایت کامل از اینجا رفته اند.
گـفــت آبش ده، ولـیــکــن شــیــر گرم گـفــت:لاحَول ، ازتـوام بــگــرفت شــرم
صوفی بخادم گفت: بآن حیوان زبان بسته آب بده ولی خیلی مواظب باش که آبش ولرم باشد. خادم باز گفت پناه برخدا که از حرفهایت دیگر داری مرا شرمنده میکنی.

گـفــت:انـدر جَو تـو کـمــتـــر کـاه کُن
گفت: لاحَول ، این سـخن کــو تــاه کـــن
صوفی بخادم گفت: وقتی میخواهی جو را با کاه برای غذای خر من مخلوت کنی سعی کن که کاهَش را کمتر و جوَش را بیشتر بریزی. خادم باز گفت پناه برخدا دیگر بس کن و اینگونه سخنان را کوتاه کن.
گفت:جایش را بروب ازسنگ وپُشک
ور بود تـر، ریز بر وی خــاک خشــک
پُشک همان چیزی هست که عوام بان پشگل میگویند. پشگل مدفوع گوسفند و گاو واینگونه حیوانات است. صوفی بخادم گفت : جای این حیوان را از خورده سنگ و سِرگین ( که همهمان پُشک است ) پاک کن و اگر زیرش هم خیس بود کمی خاک روی آن بریز که بهیمه من راحت باشد.

گـفــت:لاحــول ای پـــدر لاحَـــول کن
بــا رســولِ اهــل کـــمــتــر گــو سُــخُـــن
ای پدر یعنی ای پدر معنوی. خادم برای چندین بار گفت پناه بر خدا, ای پدر معنوی من, تو هم برو وبخدا پناه ببر تا خداوند بتو کمک کند که اینقدر زیاده سخن نگوئی. رسول بمعنی قاصد و اهل یعنی لیاقت داشتن. من یک رسولی هستم که لیاقت دارم و احلیت دارم. من وظیفه خودم را میدانم و تو کمتر با من حرف بزن در باره مطالبی که من خوب آنها را میدانم.

گفت: بستان شــانه پشــت خــر بخــار
گـفــت: لا حول ، ای پــدر شــرمـی بــدار
شانه در اینجا یعنی قشو. قشو یک آلتیست مثل شانه ولی کمی بزرگتر و از فلز ساخته شده. صوفی بخادم گفت این قشو را بگیر و پشت این حیوان زبان بسته را بزن تا که او احساس خوبی بکند. اینجا خادم دیگر قدر عصبانی شد و باز گفت پناه برخدا ای پدر خجالت بکش و از این گفتار خودت شرم کن.

خادم این بگفت و میان را بست چُست گـفـــت:رفـــتـم کــاه و جــو آرَم نُــخُســت
میان یا کمر بستن یعنی آماده شدن برای یک کاری. چُست یعنی بی درنگ و زود. خادم در حالیکه کمرش را با زرنگی و چالاکی میبست بصوفی گفت من رفتنم که کاه و جو را برای خر تهیه کنم و رفت.

رفــت ، وز آخُــر نــکــرد اوهیچ یاد
خــواب خــر گـوشــی بـدان صـوفی بــداد
خواب خرگوشی یعنی غفلت ولی در اینجا بمعنی فریب خوردن است. این خادم پس از اینهمه ادعا و گفتگو با صوفی رفت و هیچ یادی از آخُر و آن حیوان زبان بسته نکرد و بصوفی وعده دروغ داد. و او را بخواب خرگوشی فروبرد. حالا خرگوش چه ارتباط در اینجادارد؟ خرگوش وقتیکه میخوابد با چشمان باز میخوابد. خرگوش خواب است ولی با آن چشمان باز بیننده را فریب میدهد. بیننده خیال میکند که خرگوش بیدار است ولی بیدار نیست و بخواب خرگوشی رفته

رفــت خـــادم جــانــب اوبــاش چـنـد
کــرد بــر انــدرزِ صــوفــی، ریش خــنــد
اوباش جمع کلمه وش هست. وش را بمردم فرومایه و پست میگویند. مثلا ترکیب اراذل و اوباش یعنی فرو مایه ها و پست ها . خادم بجای اینکه بآخور برود و بخر صوفی رسیدگی کند رفت برای دیدن دوستهایش که یک مشت اراذل و اوباش بودند مثل خودش. ریش خند یعنی خنده ای بکسی کردن که آن خنده دل طرف را زخم کند مثل اینکه کسی را مسخره کردن. این خادم رفت بسراغ دوستان خودش که مثل خودش بودند و با آنها شروع کرد به تعریف کردن مکالمه های خودش با صوفی و در غیابش او را مسخره کردن.

صــوفـــی از ره مــانــده بــــود و شد دراز خوابــهـــا مــیــدیــد بـــا چشــم فــراز
از ره مانده بودن یعنی خسته بودن از آمدن راه دراز. شد دراز یعنی خوابید. فراز دارای دو معنیست هم بمعنی باز است و هم بمعنی بسته. باید دید که در جمله ای که بکار رفته نویسنده یا گوینده چه منظوری داشته است. در اینجا چون گفته است خواب میدید پس منظور از فراز بسته بودن است. در ابن بیت میگوید این صوفی پس از غذاخوردن و از فرط خستگی راه خوابید و در خواب با چشمهای بسته خوابهایی میدید.

کـانخـرش در چـنـگِ گــرگـی مـانـده بــود
پـارهـا آز پشــت و رانش مـــیربود
صوفی خواب میدید که خرش در چنگال گرگی اسیر شده و تیکه هائی از پشت و ران خرش را جدا میکرد و میخورد.

گـفـت:لا حول ایـن چه مـالـیـخـو لـیــاســت
ای عـجـب آن خـادم مُشـفِــق کـجـاست
کلمه مالیخولیا نام یک بیماری روانی و عصبی است که یک خیالات بیهوده و حتی نادرست بسر بیمار میزند. این یک کلمه یونانیست که در زبان یونانی بآن ملنکولیا میگفتند. مشفق یعنی مهربان. در خواب میدید که خر او دارد اینطور زجر میکشد, با خود میگفت آیا من مالیخولیا گرفته ام؟. آیا آن خادم مهربان پس کجاست که جلوی این گرگ وحشی را بگیرد. او نمیدانست که این خادم مهربان نبود وهیچ توجهی هم بسفارشات او نکرده بود.با اینکه مولانا مشغول شرح قصه است ولی در باطن با هر بیتی را که میسراید برای خواننده مثنوی در حال فرستادن پیغام است و در اینجا پیغام او اینست که مواظب باشید در مورد افرادی را که نمی شناسید صد در صد اطمینان نکنید. مثل اینجا که آن خادم بنظر صوفی مهربان آمده بود ولی در اصل بسیار نا مهربان بود.

بـــاز مــــیـــــدیــــد آن خــرش در راهــرو
گــه بـچـاهــی مــی فــتــاد و گـه بـگَو
راهرو منظور یک سالن دراز در داخل یک ساختمان نیست. در اینجا منظور راه رفتن است. گو کوچک شده گودال است. آن صوفی باز در خواب میدید که این الاغش وقت راه رفتن گاهی در چاه میافتد و گاهی هم به گودال میافتد و مثل اینکه نمیتواند درست راه برود. باز در اینجا پیامی هست و آن اینکه آنچه را که انسان خیال میکند چاه است و یا گودال است, اینها همه توهم است و واقعیت ندارد.

گــونــه گــون مـی دیـد نـا خـوش واقــعــه فـــاتــحــه مـــیــخــواند او وَالــقـارعـه
گونه گون یعنی پریشان, آشفته و ناراحت. واقعه در اینجا آن کابوسهایی که در ذهن صوفی اتفاق میافتاد. پس ناخوش واقعه یعنی کابوسهای ناخوش. فاتحه صوره اول قران و از کلمه فتح یعنی باز شدن است. وَالقارعه یعنی سوره صدویک قران. بعضی از مسلمانان معتقدند که هرکس این دو سوره کوتاه قران را بخواند این شخص از بلاها مصون میماند. این صوفی وقتی این کاوسها را در خواب میدید این سوره های قران را میخواند که خر او از بلا ها محفوظ باشد.

گفــت چــاره چـیسـت؟ یـاران جَــســته انــد
رفـتـه انـد و جــملـه درهــا بســته انـد
یاران جسته اند یعنی صوفیان رفته اند و یاران همان صوفیانی بودند که در آن شب حضور داشتند. این صوفیان اصلا از آن دیار رفته بودند و بکلی در دسترس نبودندو درهای خانقاه هم بسته است. با خود میگفت حالا چاره چیست؟

بـاز مــیـگفــت ای عـجـب آن خـــاد مـــک
نَـه که بـا مـا گشت هـم نـان و نـمک؟
در آخر خادمک حرف ک هست این ک منظور کوچک کردن آن شخص است. این را در ادب فارسی کاف تقصیر مینامند. این کاف تقصیر برای دو منظور بکار میبرند, یکی برای کوچک کردن شخص و یکی هم برای تحدید. تحدید یعنی محبت کردن. در بیت فوق منظور کاف تحدید است برای اینکه دیگر نیست و کذاشته رفته. نه که یعنی نه اینطور نیست. صوفی باخود در خواب میگفت این خادم با ما نان و نک نخورد و بنظر هم آدم خوبی بنظر میرسید پس چرا از الاغ من مواظبت نکرد؟.

مــن نــکـــردم بـآ وی الّا لطـــف و لــیــن
او چـرا بـا مـن کــنـد برعــکس کیــن؟
لطف یعنی مهربانی و لین یعنی نرمی و کین یعنی دشمنی. او باز در خواب میگفت من درباره او مهربانی و نرمی کردم, پس او چرا درباره من دشمنی کرد؟ در جواب صوفی باید گفت که این خادم در لباس خدمتگذار خانقاه آمده ودر حقیقت نه صوفی هست و نه خدمتگذارو تو ای صوفی ظاهر او را نگاه میکنی.

هــر عـــداوت را ســـبــب بـــایـــد ســـنــد
ورنـه جـنســیّـت وفــا تــلقــیــن کــنـد
مولانا در این بیت و پنج بیت بعدی نظرهای خودش را در مورد رفتار مردمان در اجتماع بیان میکند. در این بیت عداوت یعنی دشمنی. سبب یعنی علت. سند یعنی مدرک محکم. جنسیت یعنی تجانس بین افراد و هم دلی و هم فکری. این جنسیت منظور جنس مرد و یا زن نیست. تلقین یعنی فهماندن و بدل نشستن. تلقین کند یعنی بما میفهماند. مولانا میگوید هر دشمنی و هر عداوتی بین دو نفر باید بر اساس مدرک و سند و علت باشد. چه دوستی باشد و چه دشمنی. وگرنه هم فکری و هم دلی بما میفهماند که اگر هم دلیم و هم فکریم باید بهم کمک کنیم و اگر با بودن هم فکر و هم دل بودن, بهم بد میکنیم باید یک سند و مدرکی داشته باشیم که بر اساس آن داریم بهم بد میکنیم. وقتی یک صوفی که داوطلبانه خادم خانقاه میشود, وقتی یک صوفی غریب بیگانه وارد میشود, این صوفی با این خادم قاعدتا هم دل و هم فکر باید باشد و اگر خادم با این تازه وارد غیر از هم دلی و غیر از هم فکری بکند باید بر اساس دلیل و سند و مدرکی باشد. وگرنه اگر دلیلی نداشته باشد این دلیل اینست که این خادم بد سرشتیست و بد دل و با دیگران صادق نیست.

بــاز مـــیــگـفــت: آدمِ بــا لطــف و جــــود
کِی بــر آن ابــلــیس جـوری کرده بود
آدم یعنی حضرت آدم. جود یعنی بخشش. ابلیس هم شیطان.در افسانه های مذهبی حضرت آدم در بهشت بود و زندگی بسیار خوبی هم داشت. با شیطان هم که یکی از فرشتگان درگاه خدا بود مشگلی نداشت ولی شیطان آمد و او را فریب داد و او کاری را که نباید بکند کرد. میگوید حضرت آدم که لطف و کرم داشت و او بان شیطان جور و ستمی نمیکرد کرد, شیطان آمد و او را فریب داد و باعث شد که آدم از بهشت رانده شود. حالا اگر کسی این بهشت را بهشت درون خودش تصور کند و دارای آرامش و خوشحالی باشد و یکی دیگر بدون دلیل و سند و مدرکی پیدا شود و با او دشمنی کند و بیاید این بهشت درون او را بگیرد و او را از بهشت درونش بیرون کند. او چنان به نا آرامی و اضطراب و تشویش میافتد که او دیگر باین زودیها نخواهد توانست آرامش خودش را باز یابد. عمل آن کس فقط یک نیش عقرب است و بس. چه بسا که خویشان و نزدیکانی هستند که نیش آنها از نیش عقرب هم کشنده تر است و چشم دیدن اقوام نزدیک خودرا که در یک آرامش نسبی هستند ندارند و در اولین فرصت زهر خودرا در او فرو میکنند. پس بهر دستی نباید داد دست. این پیامهای مولانا بسیار پر ارزش و قابل لمس برای همه است.

آدمــی مـــر مـــار و کـــژ دم را چــه کـرد
کـوهـمی خواهد مراو را مـرگ ودرد
انسانها با کژدم و مار مگر چه بدی کرده اند که این دو وقتی بانسان میرسند میخواهند این انسان را بهلاکت برسانند. انسان کاری نکرده ولی اقتضای طبیعت مار و کژدم اینست که زهر خودشان را به بدن انسان فرو برند و باعث هلاکت او شوند. پس ما باید از آنها دوری کنیم و مواظب خود باشیم.

گــرگ را خــودخــاصـیــت بـدریــدنســـت
ایــن حســد درخــلــق آخِــر روشنست
خاصییت یعنی طبیعت و سرشت. حسد در مصراع دوم یعنی حسودی که خاصییت گرگیست که در مصراع اول آمده. میگوید این آشکار و روشن است که طبیعت و خوی و سرشت نهاد گرگ اینست که بدراند زیرا او یک درنده است و پاره میکند, انتظار دیگری از گرگ نیست. حالا یک حسود هم در بین جامعه گرگ صفت است و چشم دیدن دیگران را هم ندارد و اقتضای طبیعت آن حسود هم اینست که نا راحتی برای دیگران ایجاد کند.او نمیتواند موفقیت یا زیبائی و یا ثروت شخص دیگری را ببیند و چون خودش از بدست آوردن چیزهای خوب عاجز است آنوقت در پی اذیت و آزار دیگران بر میاید.
سعدی میگوید: توانم آنکه نیازارم اندرون کسی,حسود را چکنم, کو برنگ خویش دراست.
من صدمه ای باو نرساندم و او با آتشی که در درون خودش دارد میسوزد آمده و میخواهد بمنهم صدمه برساند.

باز مـیـگفت: ایـن گُـــمـان بــد خطــاســـت
بــر بـرادر ایـن چــنین ظَــنـم چراست
گُمان بد یعنی اندیشه نادرست. این صوفی که باین خانقاه آمده واقعا یک صوفی خالص است و میگوید اگر من هم بدگمان باشم نسبت بدیگران, این یک خطا و یک گناه است. اصلا در عرفان یک اصلی هست که میگوید بدیگران بدون سند و مدرک بدگمان نباشید. این خادم مثل برادر من بود و یک صوفی , من چرا اینگونه باو بدگمانی میکنم و او را خطاکار تصور میکنم؟ او داشت نسبت باین بدگمانی خودش نسبت به این خادم خودش را سرزنش میکرد. در واقعیت دارد به شاگردانش توصیه میکند که گمان بد نداشته باشید ولی از طرف دیگر بخود فرو میرود و با خود میگوید اگر این شاگردان من ظن و گُمان نداشته باشند آنوقت ممکن است بخطر بیفتند.

بــاز گـــفـــتــی حـــزم ســوء الظّنِ تســـت
هـرکه بَد ظـن نـیسـت,کی ماند درست
حزم یعنی دوراندیشی و معنای دیگر آن احتیاط است. سوء الظن یعنی ظن بد و یا بدگُمانی. کلمه درست در آخر مصراع دوم یعنی سالم. با خودش میگوید که این بدگمانی باعث احتیاط میشود و اگر کسی سوء ظن ندارد چگونه میتواند همیشه سالم باقی بماند؟ او دارد در این افکار متضاد بهم سیر میکند. حالا اینجا این مطلب را میگذارد ولی در جای دیگر این موضوع را بکمال میرساند.

صـوفــی اندر وســوسـه و آن خر چُـنــان
کـه چُــنــیــن بــادا جــزای دشــمـنــان
وسوسه یعنی خیالات پریشان. مثل کسیکه بر سر دو راهی گیر کرده و اصلا نمیداند کدام راه را انتخاب کند لذا برای آن شخص بسیار رنج دهنده است زیرا او در تردید کامل است. این صوفی باین وسوسه گرفتار شده که آیا این خادم شخص خوبیست و یا بدیست. در اینحال الاغش هم در استبل چنان عذابی می بیند که میگوید خدا کند که این عذاب بسراغ هیچکس نیاید بجز کسانیکه دشمنی میکنند و پاداشی اینچنین باید دریافت کنند.

آن خــرِ مســـکـیـن مــیـان خاک و ســنگ
کــژ شــده پــالان دریده پـــالــهَــنــگ
این مسکین از کلمه ساکن بودن است و باین معناست که آن خر در آخُر مسکن گزیده است و بیرون هم نمیتواند بیاید. پالهنگ یک تسمه جداگانه ای بود که بعضی از مردم به مرکب خود میبستند و اگر شکاری میکردند شکار را باین تسمه میبستند و میبردند. مولانا در اینجا بجای تنگ الاغ بکار برده. تنگ الاغ یک نواریست پارچه ای که از زیر شکم الاغ به دو طرف پالان الاغ میبستند که این پالان بطرف چپ و یا راست تغلطد. صوفی سفارش کرده بود که زیر خر من را خشک کن و تمیز کن ولی آن خادم اصلا بسراغ الاغ نرفت و آن خر بیچاره را در حال ایستاده رها کرد بود و رفته بود. این الاغ هم اصلا نمیتوانست استراحت کند زیرا زیر او پر از سنگ و چیزهائی بود که بدبخت نمیتوانست استراحت بکند. این کج شدن پالان الاغ نهایت بدبختی و فلاکت این بهیمه بود.

کُشــتــه از ره جــمــلۀ شـــب بــی عــلـــف
گــاه در جــان کـنـدن و گه در تــلـف
کشته از ره یعنی خسته و مانده از آن راه درازیکه آمده بود. جمله شب یعنی سراسر شب. در تلف یعنی در حال مردن. این الاغ از طولانی بودن راه و خستگیی که باو عارض شده بود بحال مرگ افتاده بود و همه شب گرسنه و تشنه بی علف مانده بود و بحال مردن رسیده بود.

خــر هــمـه شــب ذکـــر میــکــرد ای الـه
جو رهـا کردم ، کم از یک مشـت کاه
همه شب منظور تمام شب. ذکر میکرد یعنی با خدای خودش حرف میزد. کم از یعنی حداقل یعنی یک مشت کاه. مولانا معتقد است که تمام چیزهای روی زمین اعم از باد و آب و خاک و هر چیز یا هر موجودی, اینها زنده هستند و همه با خدای خودشان مراوده دارند و صحبت میکنند:

آب و باد و خاک و آتش بنده اند
با من و تو مرده با حق زنده اند
ازجمله این الاغ که تمام شب با خدای خودش ذکر میکرد و میگفت خدایا من جو نمیخواهم لا اقل یک مشت کاه بمن برسان.

بـا زبـان حــال مــیــگـفــت ای شــیــوخ
رحـمـتی ، کـه سـوخـتم زین خام شـوخ
شیوخ جمع شیخ است و منظورش این صوفیان است. بمن مرحمتی بکنید من از دست این بیشرم و بی حیا دارم میسوزم. خام شوخ یعنی بیحیا و بیشرم.

آنـــچِ آن خـــر دید از رنـج و عـــذاب
مــرغ خــاکی بــیــنــد اندر ســیـــل آب
مرغ خاکی یا مرغ خشکی یعنی مرغ خانگی و اینها نمیتوانند بخوبی پرواز کنند و اگر سیل بیاید آنها را با خود میبرد. میگوید آن بلائی که بسر خر در طول شب میامد بلائیست که سیل بر سر مرغ خانگی میاورد

پس بـپـهــلـــو گشــت آن شــب تا ســحر
آن خــر بــیــچــاره از جـــوعُ الــبَــَقـر
جوع بمعنی گرسنگی و البقر یعنی گاوی, پس جوع البقر یعنی گرسنگی گاوی. گرسنگی گاوی یک بیماریست که بعضی از انسانها بآن مبتلا میشوند وآین یک گرسنگی هست که هرچه بخورند سیر نمیشوند و احساس سیری نمیکنند. میگوید: گوئی که این الاغ از شدت گرسنگی گرفتار جوع البقر شده.

روز شــد ، خـــادم بـــیـامـــد بـــامـــداد
زود پــالان جســت بــر پشــتـش نــهـاد
آن شب بالخره بروز رسید و خادم آمد به آخر خران و پالان این الاغ را که کج شده بود بر پشتش گذاشت بدون توجه باینکه خادم شب قبل گفته بود که پشتش زخم است واز خادم خواسته بود که مرحمی به پشتش بمالد.

خــر فــرو شــانــه دو سه زخــمش بزد
کــرد بـا خــر آنـچِ زان سـگ مـی سزد
خر فروشانه یعنی مثل کسانیکه خر میفروشند. زخم اینجا منظور سیخک است و زخمش بزد یعنی باین خر مظلوم و زجر کشیده سیخک میزد. خر فروشان را وقتی خر به بازار خرفروشان میبردند، وقتی میدیدند یک مشتری دارد نزدیک میشود به خر سیخک میزند و خراز خوردن سیخک چون ناراحت میشد به بالا و پائین میپرید و مشتری خر با خود میگفت این عجب خر زیرک و چالاکیست و خوشش میامد. در مصراع دوم می سزد یعنی سزاوار است. سگ اینجا اشاره به آن خادم سگ صفت است. آن خادم مانند خ فروشان حرفه ای چندتا سیخک به این حیوان زبان بسته زد که او را در نظر صوفی یک الاغ سرحال نشان دهد و در واقع با این حیوان کاری کرد که از یک سگ صفت بر میامد. ( کاش همه آدما صفت سگ را داشتند! سگ صفت بودن یک تعریف هست و نه دشنام ولی چرا مولانا اینچنین تشبیه کرده جای تاسف و تعجب است، مگر بپذیریم که این بیت مانند صدها بیت دیگر وارداتیست و از دیگران وارد مثنوی شده است.)

خـرجـهـنـده گشــت از تــیــزیِّ نــیش
کـو زبـان، تـا خــر بگـوید حال خویش؟
جهنده گشت یعنی این الاغ بخاطر سیخکهای تیز نیش خادم نمیتوانست روی پای خودش بایستد و مرتب به بالا و پائین میجهید. این خر که زبان نداشت که شرح حال و بد بختی شب گذشته خود را بیان کند و یا به صاحبش توضیح بدهد. بسیاری از کسان هستند که ظالمان در طول عمرشان بآنها ظلم میکنند و آنها در تمام مدت زجر میکشند و زبان این را ندارن که بدادرسان بگویند که بداد ما برس و بگویند که با ما چه رفتاری شده و فقط این الاغ بیچاره نبود که رنج کشید و نتوانست بکسی بگوید. بسیاری از مردمان جامعه هم هستند که همین مشگل را دارند و مرتب بآنها ظلم میشود و آنها چون زبانش را ندارند سکوت میکنند.

منبع: سایت تفسیر مثنوی معنوی مولوی.

هیچ نظری موجود نیست: