‏نمایش پست‌ها با برچسب فروغی بسطامی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فروغی بسطامی. نمایش همه پست‌ها

۹.۸.۹۴

که این معامله نفع از پی ضرر دارد


جهان عشق ندانم چه زیر سر دارد
که زیر هر قدمی یک جهان خطر دارد

دریده تا نشود پرده‌ات نمی‌دانی
که حسن پرده‌نشینان پرده در دارد

ز روی و موی بتان می‌توان یقین کردن
که شام اهل محبت ز پی سحر دارد

بهای بوسه او نقد جان دریغ مکن
که این معامله نفع از پی ضرر دارد

گدا چگونه کند سجده آستانی را
که بر زمین سر شاهان تاجور دارد

اسیر بند سواری شدم ز بخت بلند
که در کمند اسیران معتبر دارد

فتاده بر لب میگون شاهدی نظرم
که خون ناحق عشاق در نظر دارد

چسان هوای تو از سر بدر توانم کرد
که با تو هر سر مویم سر دگر دارد

به ملک مهر و وفا کام خشک و چشم‌تر است
وظیفه‌ای که فروغی ز خشک و تر دارد.

فروغی بسطامی

۷.۸.۹۴

که پیش تیغ بلا سینه را سپر دارد


کسی ز فتنهٔ آخر زمان خبر دارد
که زلف و کاکل و چشم تو در نظر دارد

نه دیده از رخ خوب تو میتوان برداشت
نه آه سوختگان در دلت اثر دارد

نه دل از طره خم برخمت توان برکند
نه شام تیره هجران ز پی سحر دارد

ز سحر نرگس جادوی تو عیانم شد
که فتنه‌های نهانی بزیر سر دارد

هزار نشعه فزون دیده‌ام ز هر چشمی
ولی نگاه تو کیفیت دگر دارد

ز ابروان تو پیوسته می‌تپد دل من
که از مژه بکمان تیر کارگر دارد

حدیث سوختگانت به لاله باید گفت
کز آتش ستمت داغ بر جگر دارد

سری بعالم عشقت قدم تواند زد
که پیش تیغ بلا سینه را سپر دارد

برغم غیر مکش دم بدم فروغی را
که مهرت از همه آفاق بیشتر دارد.

فروغی بسطامی


که خورشید از میان خوشهٔ پروین شود پیدا


نگارم گر به چین با طرهٔ پرچین شود پیدا
ز چین طرهٔ او فتنه‌ها در چین شود پیدا

کی از برج فلک ماهی بدین خوبی شود طالع
کی از صحن چمن سروی بدین تمکین شود پیدا

هر آن دلرا که با زلف دل‌آویزش بود الفت
کجا طاقت شود ممکن کجا تسکین شود پیدا

صبا کاش آن مسلسل سنبل مشکین بیفشاند
که از هر حلقه‌اش چندین دل مسکین شود پیدا

شکار خویشتن سازد همه شیران عالم را
گر از صحرای چین آن آهوی مشکین شود پیدا

کجا فرهاد خواهد زنده شد از شورش محشر
مگر شیرین بخاکش با لب شیرین شود پیدا

من از خاک درش صبح قیامت دم نخواهم زد
که ترسم رخنه‌ها در قصر حورالعین شود پیدا

نخواهد در صف محشر شهیدی خون‌بهایش را
اگر از آستین آن ساعد سیمین شود پیدا

دلم در سینه می‌لرزد ز چین زلف او آری
کبوتر می‌تپد هر چا پر شاهین شود پیدا

بغیر از روی او زیر عرق هرگز ندیدستم
که خورشید از میان خوشهٔ پروین شود پیدا

چنان گفتم غزل در خوبی رعنا غزال خود
که گر بر سنگ بسرایم از آن تحسین شود پیدا

بلند اختر شهنشاهی که بهر جشن او هر شب
مهی از پردهٔ گردون بصد آیین شود پیدا

فروغی از دعای پادشه فارغ نباید شد
دعا کن کز لب روح الامین آمین شود پیدا.

فروغی بسطامی

۶.۸.۹۴

تا سیر خود نکردم نشناختم خدا را


در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا را
آنجا که میرساند پیغامهای ما را

گوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهان
خواهد کجا شنیدن داد دل گدا را

در پیش ماهرویان سر خط بندگی ده
کاین جا کسی نخوانده‌ست فرمان پادشا را

تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم
تا سیر خود نکردم نشناختم خدا را

بالای خوش‌خرامی آمد بقصد جانم
یا رب که برمگردان از جانم این بلا را

ساقی سبو کشان را می خرمی نیفزود
برجام می بیفزا لعل طرب فزا را

دست فلک ز کارم وقتی گره گشاید
کز یکدیگر گشایی زلف گره گشا را

در قیمت دهانت نقد روان سپردم
یعنی بهیچ دادم جان گران‌بها را

تا دامن قیامت، از سرو ناله خیزد
گر در چمن چمانی آن قامت رسا را

خورشید اگر ندیدی در زیر چتر مشکین
بر عارضت نظر کن گیسوی مشکسا را

جایی نشاندی آخر بیگانه را بمجلس
کز بهر آشنایان خالی نساخت جا را

گر وصف یار نبودی مقصود من، فروغی
ایزد بمن ندادی طبع غزلسرا را.

فروغی بسطامی


زیرا که بخوبی تویی امروز مسلم


ای خط تو را دایرهٔ حسن مسلم
وی نور رخت برده دل از نیر اعظم

هم خیره ز انوار رخت موسی عمران
هم زنده به انفاس خوشت عیسی مریم

هم منظر زیبای تو مهری است منور
هم پیکر مطبوع تو روحی است مجسم

هم فتنهٔ مردم شدی از نرگس پر فن
هم عقده به دلها زدی از سنبل پر خم

هم کاستهٔ درد تو فارغ نه مداوا
هم سوختهٔ داغ تو آسوده ز مرهم

بی رایحهٔ سنبل مشکین تو هرگز
خوش بو نشود مجمع ارواح مکرم

هر کس که ز کیفیت چشم تو خبر شد
از خود خبرش نیست نه از کیف و نه از کم

تو قبلهٔ عشاق رخت کعبهٔ مقصود
وان خال و زنخدان حجرالاسود و زمزم

گر طاق دو ابروی تو منظور نبودی
مسجود ملایک نشدی قالب آدم

زان کرده دلش را به تو تسلیم فروغی
زیرا که بخوبی تویی امروز مسلم.

فروغی بسطامی

۵.۸.۹۴

گشت از ره بیداد ولیکن بدرنگم


تا خیل غمت خیمه زد اندر دل تنگم
از تنگ دلی با در و دیوار بجنگم

گر کشته ز عشق تو شوم صاحب نامم
ور زنده کوی تو روم مایه ی ننگم

در ورطه ی شوق تو چه اندیشه ز بحرم
در لجه عشق تو چه پرواز نهنگم

تا پاره نگردید ز هم رشته ی عمرم
تار سر زلف تو نیفتاد بچنگم

روی تو در آیینه ی جان عکس بینداخت
تا تختهٔ تن پاک بگشت از همه رنگم

زان رو بخدنگ مژهات دوخته ام چشم
کابروی کمان دار تو دوزد بخدنگم

دستی که طمع دارم از آن ساغر صهبا
ترسم شکند شیشه ی امید بسنگم

فریاد که آن عمر شتابنده فروغی
گشت از ره بیداد ولیکن بدرنگم.

فروغی بسطامی


چندی بهوس بر در هر خانه نشستم


دوش از لب نوشش سختی چند شنیدم
کز نوش لبان رشتهٔ پیوند بریدم

چندی بهوس بر در هر خانه نشستم
عمری بطلب بر سر هر کوچه دویدم

بر دامن او بند نشد دست مرادم
بر عارض او باز نشد چشم امیدم

زان غنچهٔ سیراب چه خونها که نخوردم
زان گلبن نو خیز چه گلها که نچیدم

هر پرده که جان بر رخ او بست فکندم
هر جامه که دل در غم او دوخت، دریدم

از شیشهٔ مقصود گلابی نگرفتم
وز ساغر امید شرابی نچشیدم

کی بود که جان در ره محبوب ندادم
کی بود که رنج از پی مطلوب ندیدم

بی کشمکش دام بباغی نگذشتم
بیواسطهٔ رنج بگنجی نرسیدم

در خانهٔ دل جز تو کسی را ننشاندم
از خیل بتان جز تو کسی را نگزیدم

جز خون دل از دیده سرشکی نفشاندم
جز آن غم از سینه فروغی نکشیدم.

فروغی بسطامی

۴.۸.۹۴

خون ز بیداد تو می‌خوردم و می‌خندیدم


ای خوش آن دم که به بستان تو می‌نالیدم
سرو بالای تو می‌دیدم و می‌بالیدم

باغ رخسار تو می‌دیدم و دل می‌دادم
گرد گل‌زار تو می‌گشتم و گل می‌چیدم

جان بسودای تو می‌دادم و می‌رنجیدی
خون ز بیداد تو می‌خوردم و می‌خندیدم

نکتهٔ عشق تو رفتم که نگویم، گفتم
محنت هجر تو گفتم که نبینم، دیدم

هر سر موی مرا از تو امید دگر است
وه که با این همه امید بسی نومیدم

مهرهٔ مهر تو از کام دلم بیرون جست
بس که از زلف تو چون مار بخود پیچیدم

فکر نوشین دهنت بودم و شیرین سخنت
هرچه می‌گفتم و هر نکته که می‌سنجیدم

من اگر سبزه خط تو نبویم چه کنم
برگ سبزی است که از باغ محبت چیدم

حاصلم هیچ نگردید بغیر از افسوس
آن چه در مزرع دل تخم امل پاشیدم

تو گزیدی همه را بر من و از غیرت عشق
من کسی غیر تو درهر دوجهان نگزیدم

همسر بوالهوسان نیز فروغی نشدم
من که یک عمر بجان عشق بتان ورزیدم.

فروغی بسطامی


شاد ز تو روان من، زنده به بوت جان من


بخت سیه بکین من، چشم سیاه یار هم
حادثه در کمین من، فتنهٔ روزگار هم

از مژه یارِ مست من صف زده بر شکست من
کار بشد ز دست من، چارهٔ نظم کار هم

ساقی از این مقام شد، صبح نشاط شام شد
خواب خوشم حرام شد، بادهٔ خوش‌گوار هم

تار طرب گسسته شد، پای طلب شکسته شد
راه امید بسته شد، چشم امیدوار هم

طایر تیر خورده‌ام، ره به چمن نبرده‌ام
فصل خزان فسرده‌ام، موسم نوبهار هم

زهر ستم چشیده‌ام، بار الم کشیده‌ام
رنج فراق دیده‌ام، محنت انتظار هم

ای زده راه دین من، شاهد دل نشین من
چشم تو در کمین من، غمزهٔ جان شکار هم

شاد ز تو روان من، زنده به بوت جان من
ذکر تو بر زبان من، مخفی و آشکار هم

ای بت دل پسند من، هر سر موت بند من
کاکل تو کمند من، طرهٔ تاب دار هم

لعل تو برق خرمنم زلف تو طوق گردنم
وه که به فکر کشتنم، مهره فتاده، مار هم

دوش فروغی از مهی یافته جانم آگهی
کز پی او به هر رهی دل بشد و قرار هم.

فروغی بسطامی

۳.۸.۹۴

جام‌جم گر طلبی مجلس ما را دریاب


تا خبردار ز سر لب جانان شده‌ایم
خبر این است که سر تا بقدم جان شده‌ایم

تا بیاد لب او جام لبالب زده‌ایم
واقف از خاصیت چشمهٔ حیوان شده‌ایم

جام‌جم گر طلبی مجلس ما را دریاب
کز گدایی در میکده سلطان شده‌ایم

همه اسباب پریشانی ما جمع آمد
تا ز مجموعه آن زلف پریشان شده‌ایم

زلف کافر برخش راهنمون شد ما را
از ره کفر بسر منزل ایمان شده‌ایم

با سر زلف شکن در شکنش عهد مبند
که بدین واسطه ما بیسر و سامان شده‌ایم

سبحه در دست و دعا بر لب و سجاده بدوش
پی تزویر و ریا تازه مسلمان شده‌ایم

نفس ازین بیش توانایی تقصیر نداشت
عقل پنداشت که از کرده پشیمان شده‌ایم

همه از حیرت ما واله و حیرت زده‌اند
بس که در صورت زیبای تو حیران شده‌ایم

تو همان چشمهٔ خورشیدی و ما خفاشیم
که ز پیدایی انوار تو پنهان شده‌ایم

داغ و دردت ز ازل تا به فروغی دادند
فارغ از مرهم و آسوده ز درمان شده‌ایم.

فروغی بسطامی

ما همه موسی بیابان عشق


حق ز رخت کرده ظهور ای صنم
این چه ظهور است و چه نور ای صنم

قامت تو شور قیامت نمود
این چه قیام است و چه شور ای صنم

هیچ نمازی نپذیرد قبول
تا تو نباشی بحضور ای صنم

با رخ تو خواهش حور و قصور
محض گناه است و قصور ای صنم

با غم تو خاطر عشاق را
عین نشاط است و سرور ای صنم

با تو دلم را سر آمیزش است
وز همه در غین نفور ای صنم

پرده برانداز که اهل قصور
دیده بپوشند ز حور ای صنم

مردم هشیار همه گرم عجز
چشم و سرمست غرور ای صنم

صبر محال است ز رویت که نیست
خس بسر شعله صبور ای صنم

تا شب هجران ترا دیده‌ام
فارغم از روز نشور ای صنم

زنده ببوی تو شوم روز حشر
نی ز دم نغمهٔ صور ای صنم

ما همه موسی بیابان عشق
نخل قدت نخلهٔ طور ای صنم

ماه فروغی نشدی تا نکرد
بندگی صدر صدور ای صنم.

فروغی بسطامی

۲.۸.۹۴

حالیا قافله‌سالار سبک بارانم


نرگسش گفت که من ساقی میخوارانم
گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم

مژه آراست که غوغای صف عشاقم
طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم

رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم
قد برافراخت که من دولت بیدارانم

نکته خال و خطش از من سودازده پرس
که نویسندهٔ طومار سیه کارانم

نقد جان بر سر بازار محبت دادم
تا بدانند که من هم ز خریدارانم

سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم
حالیا قافله‌سالار سبک بارانم

تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز
روزگاری است که خاک قدم یارانم

گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی
زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم

گفتم از مکر فلک با تو سخنها دارم
گفت خاموش که من خود سر مکارانم

تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد
مو بمو با خبر از حال گرفتارانم.

فروغی بسطامی


باز نگردیم از این طریق که هستیم


ما دل خود را بدست شوق شکستیم
هر شکنش را بتار زلف تو بستیم

تا ننشیند بخاطر تو غباری
از سر جان خاستیم و با تو نشستیم

از پی پیوند حلقهٔ سر زلفت
رشتهٔ الفت ز هر چه بود گسستیم

از سر ما پا مکش که با تو بیاری
بر سر مهر نخست و عهد الستیم

پیک صباگر پیامی از تو بیارد
ما همه سرگشتگان باد بدستیم

بر سر زلفت بهیچ حیلتی آخر
دست نجستیم و از کمند نجستیم

گر بکشند از گناه عشق تو ما را
باز نگردیم از این طریق که هستیم

گر ز تو بویی نسیم صبح نیارد
هوش نیاییم از این شراب که مستیم

بندهٔ عشقیم و محو دوست فروغی
ذرهٔ پاکیم و آفتاب پرستیم.


فروغی بسطامی

۱.۸.۹۴

سر بسر جمع شد اسباب پریشانی ما


تا بدان طرهٔ طرار گرفتار شدیم
داخل حلقه نشینان شب تار شدیم

تا پراکنده آن زلف پریشان گشتیم
هم دل آزردهٔ آن چشم دل آزار شدیم

تا ره شانه بدان زلف دل آویز افتاد
مو بمو با خبر از حال دل زار شدیم

سر بسر جمع شد اسباب پریشانی ما
تا سراسیمهٔ آن طرهٔ طرار شدیم

آن قدر خون دل از دیده بدامان کردیم
که خجالت زده دیده خون بار شدیم

هیچ از آن کعبه مقصود نجستیم نشان
هر چه در راه طلب قافله سالار شدیم

غیر ما در حرم دوست کسی راه نداشت
تا چه کردیم که محروم ز دیدار شدیم

دو جهان سود ز بازار محبت بردیم
به همین مایه که نادیده خریدار شدیم

سر تسلیم نهادیم به زانوی رضا
که به تفسیر قضا فاعل مختار شدیم

بچه رو باده ننوشیم که با پیر مغان
مه در روز ازل بر سر اقرار شدیم

دل بدان مهر فروزنده فروغی دادیم
ما هم از پرتو آن مشرق انوار شدیم.

فروغی بسطامی


کشتی و زنده ساختی ای تو خدای عاشقان


گشت فراق و وصل تو مرگ و بقای عاشقان
کشتی و زنده ساختی ای تو خدای عاشقان

برده‌ای از تبسمی نقد بقای اهل دل
کرده‌ای از تغافلی قصد فنای عاشقان

تا لب خود گشوده‌ای مستی ما فزوده‌ای
ای لب باده نوش تو نشاه فزای عاشقان

با همه لاف زیرکی، بی خبرم ز خویشتن
تا شده چشم مست تو هوش ربای عاشقان

کارم اگر گره خورد، غم نخورم چرا که شد
زلف گره‌گشای تو کارگشای عاشقان

دل ز بلای عاشقی یافت ره نجات را
ای تو نجات اهل دل وی تو بلای عاشقان

وقت نماز چون رود روی تو در حضور دل
کز خم ابروان شدی قبله‌نمای عاشقان

ز ابروی چون کمان تو خون دلی روان نشد
تا نرسیده بر نشان تیر دعای عاشقان

هر نفس از جدایی‌ات می‌رسدم عقوبتی
ای شب انتظار تو روز جزای عاشقان

سینهٔ شرحه شرحه‌ام شرح دهد فروغیا
جور و جفای مهوشان مهر و وفای عاشقان.

فروغی بسطامی

۳۰.۷.۹۴

زلیخا را محبت کرد رسوای جهان آخر


گدایی از در میخانه باید دم بدم کردن
سفالین کاسهٔ می را خیال جام جم کردن

دمادم کار ساقی چیست در میخانه میدانی
به مخموران قدح دادن به مسکینان کرم کردن

صبا ای کاش می‌گفتی بدان آهوی مشکین مو
که بعد از رام گردیدن، خطاکاری است رم کردن

زلیخا را محبت کرد رسوای جهان آخر
که بی‌تقصیر یوسف را نباید متهم کردن

زبان تیشه با فرهاد گفتا در دم رفتن
که راه کوی شیرین را ز سر باید قدم کردن

فلک از کعبهٔ کویش مرا بیرون کشید امشب
که نتوان قتل صید محترم را در حرم کردن

پی تعظیم ابروی کجش برخاستم از جا
که زیر تیغ او باید بمردن قد علم کردن

پس از کشتن بفریادم رسید آن خسرو خوبان
که داد کشتگان را می‌دهد بعد از ستم کردن

اگر در روضهٔ رضوان خرامی، حور می‌گوید
که باید پیش بالای تو طوبی را قلم کردن

نهادم تا بکویت پا، نرفتم بر سر کویی
که بعد از کعبه نتوان شجرهٔ بیت الصنم کردن

من آن روزی که دیدم خیل مژگان تو را گفتم
که تسخیر دل شاهان توانی بی حشم کردن

نمی‌شاید بجرم عاشقی کشتن گدایی را
که نتواند تظلم پیش شاه محتشم کردن

شهنشاها بهر شعری مگر نامت رقم کرده
که اشعار فروغی را بزر باید رقم کردن.

فروغی بسطامی


قفا خوردن، پی افشردن، جفا بردن، وفا کردن


شعار عشق بازان چیست، خوبان را دعا کردن
قفا خوردن، پی افشردن، جفا بردن، وفا کردن

کمال کامرانی در محبت چیست می‌دانی
بتی را پادشاهی دادن و خود را گدا کردن

بچشم پاک بنگر مجمع پاکیزه‌رویان را
که در کیش نظربازان، خطا باشد خطا کردن

حضورت گر نبوده‌است آن خم ابروی محرابی
نماز کرده‌ات را راستی باید قضا کردن

قیامت قامتی با صدهزاران ناز می‌گوید
که می باید قیامت را از این قامت بنا کردن

دلا باید گرفتن دامن بالا بلندی را
تن آسوده را چندی گرفتار بلا کردن

مبارک طلعتی تا می‌رسد از دور می‌گویم
که صبح عید نوروز است می‌باید صفا کردن

ز دیوان قضا تا چند خواهد شد نصیب من
ز کوی دوست رفتن، چشم حسرت بر قفا کردن

وجودم در حقیقت زندهٔ جاوید خواهد شد
که باید روی جانان دیدن و جان را فدا کردن

محب صادق از جانان بجز جانان نمی‌خواهد
که حیف است از خدا چیزی تمنا جز خدا کردن

چنان با تار زلف بسته دل پیوند الفت را
که نتوان یک سر مویش ز یکدیگر جدا کردن

فروغی را مگر گویا کند آن منطق شیرین
وگرنه هیچ نتواند ثنای پادشا کردن.

فروغی بسطامی

۲۹.۷.۹۴

تن همه چشم است به صحن چمن


ماه غلام رخ زیبای تو
سر و کمر بسته بالای تو

تن همه چشم است به صحن چمن
نرگس شهلا به تماشای تو

مجمع دل‌های پراکنده چیست
چین سر زلف چلیپای تو

زاهد و اندیشهٔ گیسوی حور
دست من و جعد سمن سای تو

گر تو زنی تیغ هلاکم به فرق
فرق من و خاک کف پای تو

روی من و خاک سر کوی عشق
رای من و پیروی رای تو

تیر من دیدهٔ کج بین غیر
تیغ من و تارک اعدای تو

چند فشاند نمکم بر جگر
لعل شکرخند شکرخای تو

دیر کشیدی ز میان بس که تیغ
مرد فروغی ز مداوای تو.

فروغی بسطامی


امان ز دم آتشین من .... حذر ز دل آهنین من


گفتم که چیست راهزن عقل و دین من
گفتا که چین زلف و خط عنبرین من

گفتم که امان ز دم آتشین من
گفتا که حذر ز دل آهنین من

گفتم که طرف دامن دولت بدست کیست
گفتا بدست آن که گرفت آستین من

گفتم که امتحان سعادت بکام کیست
گفتا که کام آن که ببوسد زمین من

گفتم که بخت نیک بگو هم قرین کیست
گفتا قرین آن که شود همنشین من

گفتم که بهر چاک گریبان صبح چیست
گفتا ز رشک تابش صبح جبین من

گفتم که از چه خواجه انجم شد آفتاب
گفتا ز بندگی رخ نازنین من

گفتم که ساحری ز که آموخت سامری
گفتا ز چشم کافر سحر آفرین من

گفتم کجاست مسکن دلهای بیقرار
گفتا که جعد خم بخم چین بچین من

گفتم هوای چشمهٔ کوثر بسر مراست
گفتا که شرمی از لب پر انگبین من

گفتم کدام دل بغمت خرمی نخواست
گفتا دل فروغی اندوهگین من.


فروغی بسطامی

۲۸.۷.۹۴

کز پی شام نبینی سحری بهتر از این


خادم دیر مغانم، هنری بهتر از این
بیخبر از دو جهانم، هنری بهتر از این

ساقی نوش لبم دوش بیک باده نواخت
کس نداده‌ست بمستان شکری بهتر از این

چشم امید ز خاک در میخانه مپوش
که نماید بنظر خاک دری بهتر از این

میوهٔ عیش بسی چیدم از آن نخل مراد
کی دهد باغ محبت ثمری بهتر از این

بر فراز قدش آن روی فروزان بنگر
کز سر سرو نتابد قمری بهتر از این

زیر آن زلف ببین طرف بناگوشش را
کز پی شام نبینی سحری بهتر از این

پیش تیغت چکنم گر نکنم سینه سپر
که ندارند ضعیفان سپری بهتر از این

کشتی امروز ز تاثیر دعای سحرم
بالله ار بود دعا را اثری بهتر از این

اشک صاحبنظران این همه پامال مکن
زان که در دست نیفتد گهری بهتر از این

بام آن کعبهٔ مقصود بلند است ای کاش
عشق میداد مرا بال و پری بهتر از این

گفتمش چشم و چراغ دل صاحبنظری
گفت بگشای فروغی نظری بهتر از این.

فروغی بسطامی