عصیانگری چون من که ریشه در گستره ی موهوم وحشت دارد
و بر مدار مورب و مسموم ویا مهیج مرگ می چرخد
جز سایه گزینی در حوالی گورها و پوست اندازی در دامنه ی بدخیم درد ها ورنجها
عایدی ندارد
من که حلول کرده ام در میان هر آن چه جهنم و تیره روزیست
فرمان مرگ خود را بار ها از دهانه ی دوزخی هزار دره و گرداب شنیده ام
اما تن در عذاب مذاب گریه هایی سپرده ام
که شبانه نیم رخ تکیده ام را جز بخون
سرخی نمیبخشد
اینجاست که آوارهگی روح را در پس این همه سرابهای متعفن
بارها تجربه کرده ام
و خطوط ناخوانایی ازسرنوشت را ناخوداگاه از متن پیچیده ی آینده ربوده ام
و هولناکترین لحظات آنرا دیوانه وار
در برزخ بی پناهی و پوسیدگی سروده ام
اینک هر نیمه شب در میعادگاه مردگان زمین
زوزه های وحشت برانگیز مرا
کسانی درک می کنند که تنها مزد آنها
ماندگاری در این مرداب خود ساخته است
اینک برهنه از میل به زندگی
و دلخور از جامی که در ازل روز
بی اختیار در گلوگاهم ریخته اند
تن به تهوع کلماتی می دهم
که روح فرسوده ی هر انسانی را به بیراهه می کشاند
و در تنازع برای بقا
هر بار به جبر و فشار
چنگال تیز کرده ی خود را
به لاشه ی ملتهب و زونا زده ی زمین می کشم
واز آن نیرو که از بالا بند بندم را باز می کند
و از آن سمت که چون گردبادی
مجموعه ی استخوانی پوسیده ام را در گوری به اندازه ی دنیا می چرخاند
می خواهم فرصتی که بدقت
صدای آونگ شومی که ثانیه ها را بجلو جریان میدهد
خاموش شود
تا زمین در زاویه ای به اندازه ی چشمهای مترسکی چوبین در مزرعه ای سوخته
فقط و فقط یکبار
حقیقت را ببیند و دیگر نچرخد .
عزیز کلهر