چند گوئی که چو ایام بهار آید
گل بیاراید و بادام ببار آید
روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید
روی گلنار چو بزداید قطر شب
بلبل از گل بسلام گلنار آید
زاروار است کنون بلبل وتا یکچند
زاغ زار آید، او زی گلزار آید
گل سوار آید بر مرکب و یاقوتین
لاله در پیشش چون غاشیهدار آید
باغ را از دی کافور نثار آمد
چون بهار آید لولوش نثار آید
گل تبار و آل دارد همه مهرویان
هر گهی کاید با آل و تبار آید
بید با باد بصلح آید در بستان
لاله با نرگس در بوس و کنار آید
باغ مانندهٔ گردون شود ایدون کش
زهره از چرخ سحرگه بنظار آید
هر کرا شست ستمگر فلک آرایش
باغ آراسته او را بچکار آید
سوی من خواب و خیال است جمال او
گر بچشم توهمی نقش و نگار آید
نعمت و شدت او از پس یکدیگر
حنظلش با شکر، با گل خار آید
روز رخشنده کزو شاد شود مردم
از پس انده و رنج شب تار آید
تا نراند دی دیوانهت خوی بد
نه بهار آید و نه دشت ببار آید
فلک گردان شیری است رباینده
که همی هرشب زی ما بشکار آید
هرکه پیش آیدش ازخلق بیوبارد
گر صغار آید و یا نیز کبار آید