‏نمایش پست‌ها با برچسب حافظ. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب حافظ. نمایش همه پست‌ها

۳۱.۱.۰۱

به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق



نمیشود حافظ خواند و لبخند نزد.
مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
حکایتیست که عقلش نمی‌کند تصدیق
اگر چه موی میانت به چون منی نرسد
خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق
حلاوتی که تو را در چه زنخدان است
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق
اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
 که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق
 به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
 ببین که تا به چه حدم همی‌کند تحمیق.
حافظ شیرازی

۳۰.۹.۰۰

هرکه بمیخانه رفت بیخبر آید


بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سرآید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی بدرآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که درگذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل ببر آید
غفلت حافظ دراین سراچه عجب نیست
هرکه بمیخانه رفت بیخبر آید.
 
حافظ کبیر


Niosha Nafei Jamali dancing to Shabe Toolani by Ali Molaei, From Yalda night

۲۹.۱۲.۹۶

ریشه این عشق در ایران ماست


عید است و آخر گل و یاران در انتظار
ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار
دل برگرفته بودم از ایام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزه دار
دل در جهان مبند و به مستی سؤال کن
از فیض جام و قصه جمشید کامگار
جز نقد جان بدست ندارم شراب کو
کان نیز بر کرشمه ساقی کنم نثار
خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم
یارب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد
جام مرصع تو بدین در شاهوار
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار
زانجا که پرده پوشی عفو کریم توست
بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار
حافظ چو رفت روزه و گل نیز می‌رود
ناچار باده نوش که از دست رفت کار.

حافظ



نوروز ۱۳۹۷ مبارک. Nowruz 1397


نوروز و تحویل سال نو بر تمامی هممیهنان گلم و تمامی ایرانی تبار ها در سراسر دنیا شاد و فرخنده باد


ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام
بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید
قحط جود است آبروی خود نمی‌باید فروخت
باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید
با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید
این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
این قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکید.

حافظ



اجراى زیبای سورنای نوروز ۱۳۹۷ - Norouz 1397

۲۵.۱۱.۹۶

از چشم خود بپرس مارا که میکشد


راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جزآنکه جان بسپارند چاره نیست
هرگه که دل بعشق دهی خوش دمی بود
در کارخیر حاجت هیچ استخاره نیست
مارا زمنع عقل مترسان ومی بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچکاره نیست
از چشم خود بپرس مارا که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را بچشم پاک توان دید چون هلال
هردیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج برهمه کس آشکاره نیست
نگرفت درتو گریه حافظ بهیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.

حافظ


Soosan: Shahre Bi To


۶.۱.۹۶

نوروز پیروز



بهار و گل طرب‌انگیز گشت و توبه‌شکن
بشادی رخ گـــل، بیخ غــــم زدل برکن
رسیــــد باد صبا، غنچــــــــه در هــــــواداری
ز خــــود برون شــد و بر خود دریـــد پیراهن
طـــریق صدق بیامـــــوز از آب صــــــافی دل
بــــــراستی طلب آزادگی ز ســـــرو چمن
ز دستبــــرد صبا گــــــرد گــــل کــــلاله نگـــــــر
شکنـــج گیسوی سنبل ببین بروی سمن
عروس غنچه رسید از حرم بطالع سعد
به عینه دل و دین می‌برد بوجه حسن
سفیـــــــــــر بلبل شوریده و نفیر هزار
بری وصل گـــل آمد برون زبیت حـــزن
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
بقول حافظ و فتوای پیر صاحب فن.

حافظ

۵.۱.۹۶

نوروز پیروز


صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و خاک نافه‌گشای
درخت سبـــز شــــد و مرغ در خـــــــــروش آمد
تنــــــور لاله چنان بــــــرفــــــروخت باد بهـــــــار
که غنچه غرق عرق گشت و گل بجوش آمد
بگوش هوش نیوش از من و بعشرت کوش
کــه این سخن، سحر از هاتفم بگوش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه‌پوش آمد.

حافظ

۲۷.۱۲.۹۵

مجال عیش فرصت دان بپیروزی و بهروزی


ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی
از این باد ارمدد خواهی چراغ دل برافروزی

چوگل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی

زجام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

بصحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
بگلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

به بستان رو که از بلبل طریق عشق گیری یاد
به مجلس آی که از حافظ سخن گفتن بیاموزی

چو امکان خلود ایدل دراین فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان بپیروزی و بهروزی

طریق کامبخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آنست کز این ترک بردوزی

سخن در پرده می‌گویم چو گل ازغنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

ندانم نوحه قمری بطرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی

میی دارم چوجان صافی و صوفی می‌کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان اینست اگر سازی وگر سوزی

بعجب علم نتوان شد زاسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را مهين تر میرسد روزی

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی

جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و پیروزی.

حافظ

۱۷.۶.۹۵

اهورا همان اندازه نیرومند است که اهریمن تواناست

در هر "پرهیزگار اهورایی" گناه هستی‌ دارد، و در هر "گناهگار اهریمنی" جرقه‌ای از آتش و پاکی

آنچه که از گذشتگان خردمند پارسی بما رسیده، این است که:

در جهان هستی، دو پایه و اصل "دوگانه ولی مکمل" وجود دارد، و دانستن این مطلب و اعتقاد به این مطالب و پذیرفتن این مطلب، نخستین گام برای شناخت خود و دنیای اطراف است. و اهورا و اهریمن نماد این دو میباشند.

هیچ مطلقی‌ در هیچ دنیایی توان هستی‌ نمیابد و محکوم به فنا است. هر وجودی با مکملِ دوگانه و متضاد خود مفهوم و معنا می‌گیرد. در نبود سیاهی و ظلمات، نور و پاکی، بی‌ معنا است. در نبود شب، روز را نمی‌بینیم، در نبود سرما، گرما را حس نمی‌کنیم، در نبود سکوت، هیاهو را نمیشنویم، در نبود بدی، چیزی به نام نیکی‌ و خوبی‌ هستی‌ نمی‌پذیرد.

آدمی‌ هم مانند دیگر اجزای هستی‌، ترکیبی‌ از این دو اصل است. رابطه آدمی‌ با دیگران نیز بر پایه این دو اصل است.

نطفه آدمی‌ با دو اصل پاکی و بدی از دو اصل زن و مرد بسته میشود. آدمی‌ با دو بخش مساوی و یگانه از پاکی‌ و آلودگی به دنیا میاید. آنچه که این تعادل را بهم میزند، محیط زیست اوست. تربیتی است که می‌یابد. بستگی به پرورش او دارد. این تعادل بهم می‌خورد، به سود یکی‌ بزرگ شده و به ضرر دیگری کم میشود، ولی‌ دو اصل پاکی و آلودگی هرگز در آدمی‌ از بین رفتنی نیست. و تفاوتی‌ ندارد که پیغمبر شود و یا شاگرد اهریمن، هنوز گوشه‌ کوچکی از این یا آن در هستی‌ او مسکن دارد. در هر پرهیزگار اهورایی گناه هستی‌ دارد، و در هر گناهگار اهریمنی جرقه‌ای از آتش و پاکی.

دو تضادی که بطور مساوی و یکتا توانمندند. اهورا همان اندازه نیرومند است که اهریمن تواناست. آنچه اثر این دو را در درون آدمی‌ کم و یا زیاد می‌کند، برخورد آدمی‌ با این دو است. اینجاست که بحث جبر و اختیار مفهوم می‌گیرد. در جبری که وجود دارد، یعنی‌ تساوی قدرت بین این دو نیرو، این تنها اختیار و اراده آدمی‌ است که سرنوشت ساز است. و با دانستن این واقعیت چقدر خنده دار است که دست‌ها را بلند کنی‌ و آنچه که خود داری از خدا تمنا کنی‌!

نابوکف میگوید: خداوند به انسان گرسنگی را ارزانی‌ داشته و شیطان، تشنگی را و اعتقاد بر یگانگی و یکتایی، انحراف در واقعیت جهان و گول زدن خویش است و این یکی‌ از نیرنگ‌هایی‌ است که در کمین آدمی‌ از روز نخست نشسته است و روز به روز قدرت می‌گیرد.

حافظ شیرین سخن و دوست داشتنی میفرماید:

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

هزاران سال است که منتظر معجزه( جام جهان نمای جمشید شاه) و دستی‌ هستیم که از غیب برون آید و کاری بکند در حالی‌ که همه چیز در درون خود ما هستی‌ دارد و نه در بیرون

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

گهر وجود و هستی‌ آدمی‌ که بالاترین و شگفتانگیزترین و توانا‌ترین نیروی هستی‌ است، از احمق‌ها طلب راهنمائی و ارشاد میکرد!

مشکل خویش برِ پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده بدست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

پیر مغان، خردمندترین مرد ‌زرتشتی است. واژه پیر در نزد ایرانیان، تنها به خردمندان و کسانی‌ که براثر تجربه به واقعیات دست یافته اند، داده میشد. اینجا حافظ از چنین خردمندی که مست است چنین پرسش مهمی‌ را میپرسد! و این شاهکار تنها مختص حافظ است و تنها از او برمیاید، یعنی‌ نشاندن تضاد‌ها کنار یکدیگر و نتیجه گرفتن از آنها. کاری که هیچ حکیمی در دنیا به آن توانا نیست.

حافظ از خردمندی که در دنیای بی‌خبری و مستی است، عالمی که با شراب و دیگر افیون‌ها دست میدهد ( حافظ می‌گوید تا آدمی‌ تمامی آنچه که تو مخش کرده اند فراموش نکند، به اصطلاح مستی نیابد، نمیتواند به واقعیت دست یابد) می‌پرسد: این حکمت و واقعیت از چه زمانی‌ به تو هدیه شده؟
میفرماید این حکمت از روز نخست که بدنیا آمده‌ام در وجود من نهفته شده است.

بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد

خدا در وجود تست، بر روی شانه‌‌های تو نشسته، و همه جا با تو همراه است. و تو به آسمان می‌نگری تا با او سخن بگویی! و سفر صحرا و بیابان و کویر میکنی‌ و دور یک سنگ میچرخی تا او را پیدا کنی‌! و با این حماقت انتظار داری بتو توجه هم شود!

این همه شعبده خویش که می‌کرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

همان اهریمنی که باعث انحراف سامری شد، در وجود موسی هم وجود داشت. چه فرقی‌ بین موسی‌ و عصای او با سامری و بزش وجود دارد، وقتی‌ هر دو برای جلب مردم و به کرسی نشاندن حرف خویش دست به شعبده بازی و جادوگری میزنند؟

گفت آن یار کزاو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

منصور حلاج به احمق‌های مذهب زده همین را گفت که اعدامش کردند. منصور حلاج گفت که یکانگی و یکتایی خدا مسخره است. هر آدمی‌ دارای خدای خودش است و به تعداد آدم‌های روی زمین خدا وجود دارد. و بله برای هر آدمی‌ دو خدا وجود دارد و انتخاب بین این دو خدا برعهده اراده آدمی‌ است. اراده‌ای که توسط آموزش، تربیت و پرورش شکل گرفته است.

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد

اگر بخودت دست بیابی‌، صاحب همان معجزاتی خواهی شد که به مسیح نسبت داده اند.
وگرنه چه افتخاری برای توست وقتی‌ همه کار را دیگری انجام میدهد؟ در اینجا جبریل و یا همان روح القدس همه زحمت‌ها را میکشد، شهرت و احترام و خوشی‌ها وافتخار و پزش مال تو باشد و یا بنام تو نوشته شود؟ خوب هر بیسوادی هم با کمک جبریل میتواند پیغمبری کند!


گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد.

از او می‌پرسم پس این همه انحراف و پیچ در پیچ بودن و معما که از نسلی به نسل دیگر، سلسله وار منتقل شده و میشود از کجاست؟

حافظ می‌گوید: دلهایمان، خردمان پریشان است، راه را نیافته ایم.



۳.۲.۹۵

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ... ثبت است بر جریده عالم دوام ما


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت.

حافظ



۲.۲.۹۵

بخون جگر شود


ترسم که اشک در غم ما پرده‌در شود
وین راز سر به مهر بعالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک بخون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود.

حافظ



۱۳.۱.۹۵

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

وبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی.

حافظ






۲۲.۱۲.۹۴

ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز


رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید

ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید

مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
براحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید

من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعه‌ای نخرید

بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز می‌نچشید.

حافظ




۱۹.۱۰.۹۴

بی جنون نبود ، کبودی بر جبین


مولانا فیلسوف فیلسوفان جهان ، در زمینه یک بعدی بودن دین و این افسانه‌های دروغینی که هدف از پدید آمدنشان فقط و فقط تحمیق مردم و به بیراهه بردن آنها، ایجاد دشمنی در بین آنها، دور نگاه داشتن دلها از چشمهٔ ذات و معرفت الهی و قطع رابطه مستقیم و بی‌ واسطه و در نتیجه ایجاد یک رابطهٔ غیر واقعی‌ و غیر طبیعی در بین مردم و پروردگارشان، و تربیت یک مشت مردم پیرو که گله وار و بدون پرسش و اعتراض به دنبال حقّه باز‌های دینی یا همان آخوند راه افتادن است، در سراسر دیوان اشعارش به طور مستقیم و غیر مستقیم و حتی گاهی‌ با نکوهش مردمی که بی‌ چون و چرا سر در راه دین گذاشته اند، اشارات متعددی دارد، مثلا در جایی‌ میفرماید:

گر ندیدی دیو را ، خود را ببین
بی جنون نبود ، کبودی بر جبین ( جای مهر بر روی پیشانی، از نظر مولانا نشانه جنون است. دیگه مولانا از این واضحتر چجوری بگه که آن دیو تو هستی که بر پیشانیت نقش مهر بسته شده است، چرا که فقط یه مجنون و دیوانه اینچنین نماز میخواند و نه یه انسان عاقل و کسی که در دنیا زندگی میکند و پا هایش بر روی زمین است و دیو آن کسی‌ است که برای فریفتن مردم، بر روی پیشانیش نقش و کبودی مهر را به نمایش می‌‌گذارد. )



حافظ دوست داشتنی هم که سال هاست فلسفه و معرفت را توسط اشعارش به روانی‌ آب و نرمی مهر در رگِ ایرانی‌‌ها سرازیر کرده و می‌کند، میفرماید:

شیخ ما گفت، خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد

حافظ میگه: شیخ ما یعنی‌ محمد گفت که در عالم افرینش هیچ خطای نرفته است و خدا عالم را بدون خطا آفریده، حافظ با تمسخر میگه آفرین بر او(محمد) که با این حرف، خطا‌های خدا را پنهان کرده است.

در واقع صد‌ها سال است کسانی‌ که خودشان را حافظ شناس و صاحب نظر میدانند، بر سر معنی‌ و مفهوم همین  بیت با یکدیگر در حال جنگند، چرا که از هر جای این  بیت بگیرند به یکی‌ توهین میشود اگر بگویند منظور از شیخ ... محمد است، و محمد گفته که خدا بی‌ عیب است، پس چگونه است که حافظ میگوید آفرین بر او که خطا‌های خدا را پوشانده است، و چطور چنین چیزی امکان دارد که حافظ بگوید خدا خطا دارد و محمد آنرا پوشانده است؟

اگر بگویند منظور از شیخ، خود خدا است، و خدا گفت که در افرینش خطایی نیست، دوباره این اشکال شرعی  پیش میاید که حافظ ادعا می‌کند و میگوید آفرین بر خدا که با این حرف خطای خودش را پوشانده و دروغ گفته است.

این جماعت یا نمیخواهند و یا نمیتوانند اعتراف کنند که منظور حافظ شیرین سخن این است که محمد اشتباه زیاد کرده است و هر چه گفته درست نبوده تا جای که حتی در بارهٔ خدا نیز به اشتباه سخن رانده است. مگر در اسلام حرام و نجس وجود ندارد؟؟ حرام و نجس یعنی‌ آن پدیده‌های که درست آفریده نشدند، مثل سگ، مثل خوک، مثل آب انگور و و و، پس اگر حرام و نجس وجود دارد، یعنی‌ محمد میگوید خدا در افرینش خطا کرده است و سگ و خوک که نجس و حرام هستند را آفریده که خطا بوده است و باید آنها را از بین برد و از آنها دوری کرد چرا که اینها خطای افرینش هستند و ما ( محمد) بهتر از خدا، مصلحت آدم‌ها را میدانیم.

و اگر طرف خدا را بگیریم و بگویم محمد بی‌ جا کرده به مخلوق خدا ایراد گرفته است، در نتیجه خود محمد و دین تحمیلی ش زیر سئوال میرود.

سهروردی حکیم و فیلسوف خردمند ایرانی‌ که تمام تلاشش این بود که ایرانی‌‌ها را از خوابی‌ که دین تحمیلی آنان را به آن فرو برده است بیدار کند و ایرانی‌‌ها را به خویشتن خویش بازگرداند و خرد نیاکان آنان را یادآور شود، نیز در همین زمینه  می گوید:

" عالم هستی‌ را ابعاد مختلف است و ابعاد آن به عدد مردم است و با دید یک بعدی نمی‌توان آن ابعاد مختلف را دید. "
سهروردی به بیان روشن و روشن بینی‌ و دل‌ آگاهی‌ خاص میگوید: دانش و حکمت بر دسته و گروهی خاص وقف نباشد، تا لازم آید که پس از آن.... درهای تابش انوار روحانی بسته گردد و راه حصول و فزونی دانش بر جهانیان بند آید و دریافت حقایق حکمیه ممنوع گردد.
( غیر مستقیم می‌گوید: به حضور آخوند احتیاجی نیست و قرآن ختم کلام نیست)

۲۶.۳.۹۴

کمر کوه کم است از کمر مور این جا


مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که بروی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو جمشیدی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد بدست.

حضرت حافظ شیرازی (ص )

۲۵.۳.۹۴

که نخفتیم شب و شمع به ویرانه بسوخت


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر بدرآورد و بشکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به ویرانه بسوخت.

حضرت حافظ شیرازی (ص) 


۱۸.۳.۹۴

تا تن خاکی من عین بقا گردانی


ساقیا باده که اکسیر حیات است بیار
تا تن خاکی من عین بقا گردانی

چشم بر دور قدح دارم و جان بر کف دست
به سر خواجه که تا آن ندهی نستانی

همچو گل بر چمن از باد میفشان دامن
زانکه در پای تو دارم سر جان‌افشانی

بر مثانی و مثالث بنواز ای مطرب
وصف آن ماه که در حسن ندارد ثانی.

حضرت حافظ (ص )

۱۷.۳.۹۴

خانه بی‌تشویش و ساقی یار و مطرب نکته‌گوی


صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب
فرصتی زین به کجا باشد بده جام شراب

خانه بی‌تشویش و ساقی یار و مطرب نکته‌گوی
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب

از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب
خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب

از خیال لطف می مشاطهٔ چالاک طبع
در ضمیر برگ گل خوش می‌کند پنهان گلاب

شاهد و مطرب بدست‌افشان و مستان پایکوب
غمزهٔ ساقی ز چشم می‌پرستان برده خواب

تا شد آن مه مشتری درهای حافظ را بنقد

می‌رسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب.

حضرت حافظ (ص)


۲.۳.۹۴

بنال بلبل بی دل که جای فریادست


بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

فدای همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست.

حافظ

۱.۳.۹۴

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم


ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما.

حضرت حافظ