یكی بود؛ یكی نبود. سال ها پیش از این زن و شوهری بودند كه خلق و خویشان با هم جور نبود. زن كاربر و زیر و زرنگ بود و مرد تتنبل و دست و پا چلفتی و همیشه خدا با هم بگو مگو داشتند.
یك روز زن از دست شوهرش عاصی شد و گفت «ای مرد! خجالت نمی كشی از دم دمای صبح تا سر شب تو خانه پلاسی و هی دور و بر خودت می لولی و از خانه پا نمی گذاری بیرون؟»
مرد گفت «برای چه از خانه برم بیرون؟ بابام چند تا گاو و گوسفند برام ارث گذاشته و چوپان ها آن ها را می برند می چرانند و از فروش شیر و پشمشان به ما پولی می دهند. به كار و بار توی خانه هم تو سر و سامان می دهی.»
زن گفت «پخت و پز غذا, شست و شو و رفت و روب خانه با من. اما آب دادن گوساله با خودت. این یكی به من هیچ ربطی ندارد.»
مرد گفت «نكند خیال می كنی تو را آورده ام توی این خانه كه فقط بخوری و بخوابی و روز به روز چاق و چله تر بشوی؟»
زن گفت «من را آوردی كه خانه و زندگیت را رو به راه كنم و خودت را تر و خشك كنم, نیاوردی كه گوساله را آب بدهم؛ دندت نرم خودت گوساله ات را آب بده.»
مرد گفت «این جور نیست! هر چه گفتم باید گوش كنی؛ حتی اگر بگویم پاشو برو بالای بام و خودت را پرت كن پایین نباید به حرفم شك كنی.»