۱.۲.۰۱

گــر دهــی کـلــکـی عَـلــمـهـا بشــکــنــم



یافتن پادشاه باز را به خانه کمپیرزن.

علم نه آن بازيست کو از شه گريخت
سوى آن کمپير کو میآرد بيخت
تا که تتماجى پزد اولاد را
ديد آن باز خوش خوش‌زاد را
پايکش بست و پرش کوتاه کرد
ناخنش ببريد و قوتش کاه کرد
گفت نااهلان نکردندت بساز
پر فزود از حد و ناخن شد دراز
دست هر نااهل بيمارت کند
سوى مادر آ که تيمارت کند
مهر جاهل را چنين دان اى رفيق
کژ رود جاهل هميشه در طريق
روز شه در جستجو بيگاه شد
سوى آن کمپير و آن خرگاه شد
ديد ناگه باز را در دود و گرد
شه برو بگريست زار و نوحه کرد
گفت هرچند اين جزاى کار تست
که نباشى در وفاى ما درست
چون کنى از خلد زى دوزخ فرار
غافل از لا يستوى اصحاب نار
اين سزاى آنک از شاه خبير
خيره بگريزد بخانه‌ى گنده‌پير
باز ميماليد پر بر دست شاه
بى زبان ميگفت من کردم گناه
پس کجا زارد کجا نالد ليم
گر تو نپذيرى بجز نيک اى کريم
لطف شه جان را جنايت‌جو کند
زانک شه هر زشت را نيکو کند
رو مکن زشتى که نيکيهاى ما
زشت آمد پيش آن زيباى ما

خدمت خود را سزا پنداشتى
تو لواى جرم از آن افراشتى
چون ترا ذکر و دعا دستور شد
زان دعا کردن دلت مغرور شد
هم‌سخن ديدى تو خود را با خدا
اى بسا کو زين گمان افتد جدا
گرچه با تو شه نشيند بر زمين
خويشتن بشناس و نيکوتر نشين
باز گفت اى شه پشيمان ميشوم
توبه کردم نو مسلمان ميشوم
آنک تو مستش کنى و شيرگير
گر ز مستى کژ رود عذرش پذير
گرچه ناخن رفت چون باشى مرا
برکنم من پرچم خورشيد را
ورچه پرم رفت چون بنوازيم
چرخ بازى گم کند در بازيم
گر کمر بخشيم که را بر کنم
گر دهى کلکى علمها بشکنم
آخر از پشه نه کم باشد تنم
ملک نمرودى به پر برهم زنم

ابیاتی که از این قسمت ببعد میآید، احتمالا از مولانا نیست.
در ضعيفى تو مرا بابيل گير
هر يکى خصم مرا چون پيل گير
قدر فندق افکنم بندق حريق
بندقم در فعل صد چون منجنيق
گرچه سنگم هست مقدار نخود
ليک در هيجا نه سر ماند نه خود
موسى آمد در وغا با يک عصاش
زد بر آن فرعون و بر شمشيرهاش
هر رسولى يک‌تنه کان در زدست
بر همه آفاق تنها بر زدست
نوح چون شمشير در خواهيد ازو
موج طوفان گشت ازو شمشيرخو
احمدا خود کيست اسپاه زمين
ماه بين بر چرخ و بشکافش جبين
تا بداند سعد و نحس بيخبر
دور تست اين دور نه دور قمر
دور تست ايرا که موسى کليم
آرزو ميبرد زين دورت مقيم
چونک موسى رونق دور تو ديد
کاندرو صبح تجلى ميدميد
گفت يارب آن چه دور رحمتست
آن گذشت از رحمت آنجا ريتست
غوطه ده موسى خود را در بحار
از ميان دوره‌ى احمد بر آر
گفت يا موسى بدان بنمودمت
راه آن خلوت بدان بگشودمت
که تو زان دورى درين دور اى کليم
پا بکش زيرا درازست اين گليم
من کريمم نان نمايم بنده را
تا بگرياند طمع آن زنده را
بينى طفلى بمالد مادرى
تا شود بيدار و وا جويد خورى
کو گرسنه خفته باشد بيخبر
وان دو پستان ميخلد زو مهردر
هر کراماتى که ميجويى بجان
او نمودت تا طمع کردى در آن
اين سرت وا رست از سجده‌ى صنم
تا بدانى حق او را بر امم
گر بگويى شکر اين رستن بگو
کز بت باطن همت برهاند او
مر سرت را چون رهانيد از بتان
هم بدان قوت تو دل را وا رهان
سر ز شکر دين از آن برتافتى
کز پدر ميراث مفتش يافتى
مرد ميراثى چه داند قدر مال
رستمى جان کند و مجان يافت زال
چون بگريانم بجوشد رحمتم
آن خروشنده بنوشد نعمتم
گر نخواهم داد خود ننمايمش
چونش کردم بسته دل بگشايمش.


همانطوریکه تا بحال خوانده اید مولانا در آنچه تا بحال سروده و تا آخر مثنوی معنوی خواهد سرود داستان پس از داستان میاورد و از وقایع این داستانهابهره میبرد. برای اینکه حرفهای خودش را بخوانندگان که پر از درس و پند و نصیحت است بیان کند. بامید اینکه خوانندگان مثنوی و یا تفسیر مثنوی بتوانند از این پندها در زندگی خودشان بهره مند بشوند. این داستانها همه ظاهرا با هم متفاوت هستند ولی یکجوری هم در باطن بهم مرتبت. این رتباط باین طریق است که هر داستان بعدی, داستان قبلی را تأئید میکند. این تأئید در قسمت نتیجه گیری این داستانها است و نه در خود قصه ها. درپایان داستان صوفی و خادم باین نتیجه رسید که دانائی و معرفت حق بنام علم الهی گفته میشود. منظور مولانا این علم این نیست که کسی در مدرسه رفتن و کتاب خواندن بتواند بدست بیاورد. اگر کسی علم الهی داشته باشد بتدریج با حقیقت آشنا میشود و میتواند حقیقت را از مجاز و حق را از باطل تشخیص بدهد. این توانائی را میگویند علم الهی. این علم الهی را باید خداوند کمک کند و بیک شخص بدهد. بقول مولانا این علم الهی اصلا کلام خداست. و این کلام خدا, تا دل کسی آمادگی نداشته باشد و روشن نباشد در دلش نمیماند از او فرار میکند و باصل خودش که نور حقیقت خداوندیست بر میگردد. این مطلب را در بیتی بیان کرد و گفت: پس کلام پاک در دلهای کور می نپاید, میرود تا اصل نور اگر کسی چشم دلش کور باشد نمیتواند این علم حقایق را در دلش نگه دارد. اما میگوید وسوسه ها و افسونهای شیطان هر چیزی را که حقیقت ندارد و گمراه کننده هست و یا فساد آفرین هست از او میاداند و گاهی هم بآن عامل دیو میگوید این وسوسه ها وقتی بدل ناپاک میرسد خیلی خوب در آنجا میگیرد و در دل شخص گول خورده میماند. بعد مثلی آورد و گفت تو نمیتوانی یک طاوس را در یک کلبه روستائی کوچک و محقر نگه داری بکنی او در صدد فرار بر میاید. بعد متذکر شد که این علم الهی بدنبال پاکی و صفای دل انسانهاست و وقتی چنین کسی را پیدا کند خودش با پای خودش وارد دل پاک دل وارد میشود آنوقت این مرغ مثل بازهای تربیت شده میاید و روی دست صاحب دل دستاویز او می شود. حالا داستان جدیدی بنام یافتن پادشاه باز را بخانه کمپیر زن شروع میکند. کمپیرزن یعنی زن بسیار پیرو سالخورده. حالا خواننده میتواند ارتباط این داستان جدید را با داستان قبلی بخوبی در یابد


علم، نه آن بازیســت کـو از شـه گــریـخت
ســوی آن کـمپــیـر کـو مــی آرد بـیخت


علم در اینجا منظور علم معرفت الهیست. کمپیر یعنی آن زن بسیار پیر. می آرد بیخت یعنی آرد الک کردن. میگوید: بازی که در قصر شاه در ناز و نعمت بود از قصر شاه فرار کرد و رفت در خانه یک زن بسیار پیر که او در حال الک کردن آرد بود.


تــــا کــــه تُــــتــــمـــاجی پَــزد اولاد را
دیـــد آن بـــاز خــــوشِ خـــوش زاد را


تُتماج بمعنی آش رشته است و پیرزن درحال ساخت رشته آش از آرد بود. بازِ خوش یعنی باز زیبا. خوش زاد یعنی خیلی اصیل و گوهری. آن پیر زن که مشغول الک کردن آرد بود دید که این باز وارد کلبه او شد در حالیکه آن زن مشغول الک کردن آرد بود که برای فرزندانش آش رشته و یا تتماج تهیه کند.


پــایـکش بسـت و پَـــرَش کـــوتـــاه کرد
نــاخـــنش بُـبـریــد و قــوتش کـاه کـرد


پایکش یعنی آن پاهای قشنگ و دوست داشتنیش. قوتش یعنی خوراکش و یا پزایش. پیر زن باز را فوری گرفت و از راه دلسوزی و نابخردانه و کورکورانه پرهایش را کوتاه کرد و ناخنهایش را هم کوتاه کرد. با خود گفت حتما گرسنه هم هست پس مقداری کاه هم جلویش گذاشت. در اینجا باید توجه کرد که مولانا این پیر زن را نماد دنیا آورده زیرا دنیا هم نسبت بخودش بسیار پیر است از طرف دیگر زنها همیشه دوست داشتند که زر و زیور بخودشان بیاویزند و این دنیا هم پُر از زرق و برق است. این دنیای پیر هم به این پیر زن تشبیه شده که یک باز بمنزلش آمده. از طرف دیگر دنیای پیر هم همانگونه که آدمیان را اسیر میکند و به بند میاندازد, پیرزن آن باز را با کوتاه کردن بالها و چیدن ناخنهایش او را اسیر کرد. پر و بال باز برای این بود که در آسمان اوج بگیرد و ناخنهایش برای اینبود که بتواند شکار کند ولی حالا نه میتواند اوج بگیرد و نه شکار بکند. دنیای پیر هم همانجور آدمهائیکه کور دل هستند و اندیشه زندگی ندارند را خیلی زود و آسان گیر میاندازد و آن بالیکه باید داشته باشند که اوج بگیرند و بسوی حقیقت پرواز کنند, این دنیای پیر این بالها را کوتاه میکند و آن پنجه های قوی که باید معرفت را شکار بکند آنرا هم کوتاه میکند پس این آدمها هم مثل آن باز اسیر شدند و حالا باید فقط کاه بخورند و در آن خانه محقر باقی بمانند.


گــفـــت: نــا اهــلان نـــکـــردنــدت بســاز
پَـر فـــزود از حـــدّ و نــاخـــن شد دراز


نا اهلان یعنی آن نالایقان. نکردنت بساز یعنی آرایش و پیرایشت نکردند. آن نالایقان نمیدانستند که با تو چه بکنند و بتو خوب نرسیدند. آنها میبایستی بالهایت که از حد بزرگتر شده بود اصلاح میکردند وهم چنین ناخونهایت که دراز شده بود را باندازه کوتاه میکردند ولی در اثر نادانی و بیخردی تو را زمین گیر کردند.


دســت هــر نــا اهـــل بـــیـــمــارت کــنــد
ســوی مـــادر آ کــه تـیـمـــارت کـــنـد


نااهل یعنی نا لایق. مادر یعنی اینکه این پیر زن خودش را مادر آن باز تصور میکند. تیمار یعنی پرورش دادن و مراقبت کردن. پیر زن با خود و خطاب به باز میگفت ای باز اگر بدست نا اهل میافتادی ترا از بین میبرد و خوب شد که پهلوی مادرت آمدی و حالا من از تو مراقبت خواهم کرد.


مِـهـر جــاهــل را چـنـیــن دان ای رفــیـق
کــژرود جــاهــل هــمــیشــه در طــریـق


جاهل یعنی نادان و طریق یعنی راه. مولانا میگوید: مهر و محبت آدمیکه نالایق و جاهل است همینگونه است که این کمپیر زن نسبت به باز کرد. این پیرزن در دلش میخواست که در حق باز محبت و پرستاری بکند ولی چون جاهل بود آنچه که کرد بر علیه آن باز بیچاره بود. تو همیشه بدان که یک جاهل همیشه راه کج میرود.


روزِ شــه در جُســتجــو بــیــگــاه شـد
ســوی آن کــمـپـیر و آن خـر گـاه شــد


بیگاه شدن یعنی غروب شدن. خرگاه آن خیمه بزرگ سلطنتیست که وقتی شاه بشکار میرود بر پا میکنند اینجا مولانا طعنه میزند آن کلبه کمپیر زن را خرگاه شه میگوید. در این بیت میگوید وقتی باز او ناپدید شد شاه دستور جستجو داد ودر حال جستجو بود که رسید به کلبه آن پیره زن.


دیــــد نــــاگـــه بــــاز را در دوُد و گـــرد
شــه بَــراو بگـریســت زار و نـوحه کرد


وقتی شاه بکلبه پیر زن رسید وارد کلبه شد و دید باز او در میان دود و گرد وخاک آنجاست. شاه بحال و وضع نا بسامان بازش بگریه افتاد و بشیون و زاری پرداخت. حالا اسیر شدگان این دنیای پیر هم بوضعی میرسند که باید بحال آنها شیون و زاری کرد.


گفت هــر چــنـد ایــن جــزای کـــار تُســت
کــه نــبـــاشی در وفــــای مـــا درســت


در وفای ما درست نباشی یعنی ثابت قدم نباشی. شاه بآن باز گفت گو اینکه این حال زار و نا بسامانیی که تو داری حق توست برای اینکه تو آن بارگاه و قصر سلطنتی را رها کردی و با ما در وفاداری خودت ثابت و پایبند نبودی و از ما فرار کردی. این حرف شاه به باز نماد کسیست که از حقیقت فرار میکند بسوی این دود و خاک و تاریکی ها پناه میبرد ولی خیال میکند بسوی زرق و برق دنیا میرود و خودش متوجه نمیشود و با خود میگوید چه دنیای خوبی هست که اینهمه از من پرستاری میکند. این پرستاری دنیا, پرستاری پیر زن است و یک وقتی متوجه میشود که دیگر کار از کار گذشته است.


چـــون کــنــی از خُـــلــد در دوزخ قــرار
غــافــل از لا یَســـتــوی اصـحــاب نــار


چون اینجا یعنی چگونه. خلد یعنی بهشت و قرار در اینجا مسکن گرفتن است, مثل اینکه در یک جای کسی مسکن گزیند. لا علامت نفی است یعنی نیست. یَستوی یعنی مساوی. اصحاب نار یعنی اهل آتش. پادشاه به باز میگوید چگونه تو آن قصر من را گذاشتی و آمدی در اینجای تنگ و تاریک و سیاه قرار و مسکن گزیدی؟ تو چرا غافلی از اینکه اهل بهشت با اهل آتش مساوی نیستند وچطور فکر نمیکنی که کسانیکه از حقیقت فرار میکنند و بسوی مجاز میروند و نمیدانند که حقیقت و مجاز مثل هم نیست چه غفلتی دارند. آنها از حقیقت الهی و معنویت الهی فرار کردند و عاشق و دلباخته دنیای پیر شدند و آن را پرستش میکنند و بدنیا پرستان ملحق میگردند.


ایـــن ســـزای آنـــکه از شــاهِ خــبـــیـــر
خــیــره بـگــریزد بـخــانـه گــنــده پــیـر


خبیر از کلمه خبر است و یعنی شخص آگاه. خیره یعنی گستاخانه معنی دیگرش یعنی بی فایده و بیهوده. گنده پیر هم همین پیر زن است. میگوید: اینست سزای کسیکه از شاهی که از همه چیزآگاه است بیهوده و گستاخانه فرار کند و پناه بیاورد باین کلبه کمپیر زن. این سزای آن انسانیست که از آن دنیای روشن معنویت و حقیقت, راستی, پاکدلی و روشن دلی فرار بکند و بیاید بسوی پیره دلی.


بــاز مــیـــمــالـیــد پَـــر بــر دســتِ شــــاه
بــیزبـان مـیــگـــفـت: من کــردم گـنـاه


حالا این باز به زشتی و بیهودگی کار خودش پی برده است ولی حالا چه فایدهای دارد ولی برای اینکه بشاه بفهماند با زبان بی زبانی که من گناه کردم, پس نیمه پر و بالش را میمالید بدست شاه و دست شاه را نوازش میکرد.


پس کــجــا زارد؟ کجا نـــالـــد لــئــیــم
گــر تو نپـذیـری بـجـز نـیـک، ای کریــم


لئیم یعنی پست و فرومایه. کلمه نپذیری (تلفظ میشود نپَ ذیری). بجز نیک یعنی بجز بنده نیک. ای کریم. در اینجا باید توجه شود باینکه منظور مولانا از این پادشاه در حقیقت خداوند است. میگوید: ای خداوند بزرگ اگرقرار باشد که تو بغیر از بنده نیکوکار کس دیگری را بدرگاهت نپذیری پس بنده گناهکارو پست فرومایه کجا برود و شیون سر بدهد, زاری کند و بنالد. اگر تو باو راه ندهی و او را نپذیری آنوقت او بچه کسی و یا مقامی امید وار باشد؟ وقتیکه بخطای خودش پی برد بکجا و بکی پناه ببرد و از چه کسی امان بخواهد و کمک بگیرد؟. اینجا مولانا از زبان باز به شاه عالم میگوید.


لطــف شــه, جـانــرا جــنــایت جــو کـنـد
زآنکـه شــه هــر زشـــت را نـیـکــو کـند


شه در هردو مصراع همان پروردگار و شاه عالم هستیست. هر زشت را نیکو کند یعنی قدرت این را دارد که هر گناهی را که میخواهد ببخشد. مولانا میگوید این لطفی را که پروردگار در مورد گنه کاران دارد( آن لطفی که خداوند هر گناهی را بخواهد میبخشد) باعث میشود که جانهای جنایت کاران, جنایت جو بشوند و بدنبال جنایت بروند. برای اینکه آنها میپندارند که گناهان آنها را خداوند می بخشد. درست است که خدا بخشنده گناهان است ولی چه گناهی را می بخشد؟ خداوند گناه گنهکاری را می بخشد که اولا او ندانسته گناه کرده باشد و ثانیاً بعد از گناه کردن متوجه گناهش بشود و توبه راستین بکند آنوقت خدا میبخشد. حالا اگر تبهکاری وارد خانه ای بشود و اهل خانه را بقتل برساند و کلیه اموال آنها را بیغما ببرد و بعد برود و توبه کند. آیا این توبه او پذیرفته خدا خواهدشد؟ جواب اینکه خیر او دانسته گناه کرده.


رَو مکُــن زشــتـی کــه نــیـکـیـهـایِ مــا
زشــت آیــــد پــــیش آن زیــــبــــایِ مـــا


رو یعنی مواظب باش. زشتی بمعنی گناه است. در مصراع دوم زشت آید یعنی گناه بشمار آید. زیبای ما یعنی پروردگار ما. مولانا میگوید: مواظب باش که گناه نکنی که حتی خوبیهای ما و نیکی های ما که ما بآنها سرافرازی میکنیم و بآن مینازیم و مغروریم, ممکن است در پیشگاه خداوند ناپسند باشد و گناه بحساب بیاید. بعضی از صوفیان معتقد هستند که هر وقت کسی نیکی بکند و خودش را بپسندد که دارد این نیکی را میکند و یا از خودش خوشش بیاید این گناه است و نیکی بحساب نمی آید.


خــدمـــتِ خـود را ســزا پـــنـــداشـــتـی
تـــو لِـــوایِ جُـــرم از آن افـــراشـــتـــی


خدمت یعنی طاعت و بندگی خدا کردن. سزا یعنی شایسته و قبول. لِوا یعنی پرچم و علَم. میگوید تو عبادت و طاعت کردی و خوشحالی که این عبادت را کرده ای و خیال میکنی که این طاعت تو در پیشگاه خداوند پذیرفته شده و انتظار پاداش را هم داری و پاداشت هم نزد خدا آماده است. تو نمیدانی که چه کرده ای, توپرچم گناه را برافراشتی برای اینکه هرکار کرده ای بخاطر خودت کرده ای و نه برای انجام وظیفه انسان دوستیت. تو با این کار لذت شخصی برده ای و از خودت بسیار خوشت آمده. تو شهوت این کار را داشتی که این کار را بکنی و از انجام آن از خودت خوشت بیاید و عرفا این را شهوت خفیه مینامند. این هم مثل دیوار و حجاب بین تو خدا را سد میکند و میگیرد.


چــون تـــرا ذکـــر و دعـــا دســتــور شد
زان دُعــا کـــردن دلـــت مـــغـــرور شـد
هـــم ســخـن دیــدی تــو خـود را بـا خـدا
ای بســـا کــو زیـن گُــمــان افــتــد جـدا


دو بیت بالا را باید باهم تفسیرکرد. خداوند بتو دستور داد که اطاعت کن و ذکر و دعا بکن و تو هم کردی و از آن عبادات خودت مغرور و فریفته شدی (مغرورشدن یعنی فریفته شدن و گول خوردن) تو به محل ابادت دینی خودت رفتی و در آنجا دعا کردی. و با خدای خودت هم سخن شدی و خیال کردی که داری با خدا حرف میزنی. چه بسا همین گُمانی که کردی که با خدا هم سخن شدی این تو را از خدا جدا کند.


گــر چـه بـا تـو شــه نشــیـند بــر زمـیـن خـویشــتــن بشــنـاس ونــیــکـوتــر نشـین


اگر تصور کنید که یک شاهی آمده و با شما هم نشین شده در روی زمین. هرچه باشد او شاه است و شما از رعایا هستید و نباید جلو او با پای دراز شده بنشینید. شما باید حد خود را نگه دار و مؤدب بنشینید و زیاد از حد خود اظهار نظر و سخن پراکنی نکند. حالا اگر خداوند هم آمد ودر دل وجودش را احساس کردی حالا باید حد خود را بیشتر و بیشتر نگه داری. اگر خداوند بر دل تو نشسته این لطف خداوند است و نه لیاقت تو. اگرفکر کنی که تو لایق بودی که خداوند آمد در دل تو این اشتباه بزرگی است.


بـاز کــفــت ای شــه پشـیــمان مــیشـوم
تـوبه کـــردم نــو مســلـمــان مـــیشــوم


کلمه مسلمان در مصراع دوم و یا هرجا که مولانا بکار میبرد بمعنی پیرو دین اسلام نیست. مولانا کلمه مسلمان را در مقابل کافر بکار میبرد. مسلمان یعنی خدا شناس و کافِر یعنی خدا نشناس. باز به پادشاه گفت من از کرده خودم پشیمان هستم و توبه میکنم که از نو بنده خالص پادشاه باشم و پادشاها عذر مرا بپذیر.


آنـکـه تــو مســتش کُــنــی و شـیــر گــیـر
گــر زِ مَســتــی کــژ رود عذرش پـذیـر


ای خدا تو مرا مست عشق خودت کرده ای وجرئت شیر بمن داده ای و حالا من مست شدم و یک مست هم راه مستقیم را نمیتواند برود. اگر کج روی کردم مرا ببخش و عذر من را قبول کن.


گـر چـه نــاخــن رفـت چون بـاشــی مـرا
برکــنــم مــن پــرچــمِ خــورشــیــد را


چون باشی مرا یعنی اگرتو با من باشی. میگوید اگر تو حامی من باشی. در مصراع دوم پرچم دو معنی دارد. یکی همان عَلَم و معنی دیگرش کاکل روی سر بود که بعضی ها روی سرشان با موی خودشان درست میکردند. حالا خورشید هم پرچمی دارد و مولانا اشعه خورشید را به آن کاکل سر خورشید تشبیه کرده. باز میگوید با وجود این بی ناخنی اگر حامی من باشی من دوباره قدرت میگیرم تا بجائی که اشه خورشید را از خورشید جدا میکنم.


ور چــه پَــرّم رفـت چـــون بــنــوازیَـــم
چـــرخ، بــازی کـــم کــنــد در بــازیـــم


چرخ در اینجا یعنی روزگار. بازی کم کند در بازیم یعنی در زندگی من اثری نخواهد گذاشت و مرا نمیتواند گول بزند. باز میگوید درست است که من پرهای بالم کم شده ولی اگر مورد لطف تو قرار بگیرم روزگار دیگر نمیتواند مرا گول بزند.


گــر کــمــر بـخشــیــم کُـه را بــر کــنــم
گــر دهــی کـلــکـی عَـلــمـهـا بشــکــنــم


کمر اینجا کنایه است به قدرت. کلک در مصراع دوم بمعنی قلم است. اینجا منظورش از این کلک قلمیست که معرفت و معنویت را برایم مینویسد. قلمیست که عرفان و روحانیت و روشنی و نور برایم مینویسد. عَلَم کنایه از قدرتها و نیروها و زور گوئی ها و قدرتهای دنیویست. میگوید خدایا اگر تو بمن کمر بدهی من میتوانم کوه را با قدرتی که بمن میدهی از جا بکنم. و اگر قلمی بمن بدهی که روشنی و روحانیت و معرفت و معنویت برایم بنویسد من آن پرچمهای قدرتها را سر نگون میکنم.


آخِــر از پشّـه نـه کــم بــاشــد تـــنـــم
مُــلــکِ نــمـــرودی ، بـپــر بَر هــمـزنم


این بیت اشاره است به سرنوشت نمرود. نمرود پادشاه بابِل یکی از شهرهای زمان گذشته بود و خرابه های بابل در یکصد وشصت کیلو متری غرب بغداد هنوز هست. نمرود که پادشاه بود ادعای خدائی کرد و حتی خواست که باسمان پرواز کند. زمان حضرت ابراهیم بود که یکتا پرستی را آورده بود. نمرود دستور داد او را گرفتند و بآتش انداختند که ابراهیم سالم از آتش بیرون آمد. منظور بیان کردن زورگوئی و قدرت طلبی آن پادشاه بود. ابراهیم هرچه کرد که این نمرود را براه راست بیاورد نتوانست. خداوند یک گروه پشه برای این پادشاه زور گو فرستاد که این پشه هاقصر و خود او را احاطه کردند و هرچه خواست از شرّ پشه ها خلاص شود نتوانست. آخر مجبور شدند یک محفظه از مس ساختند که او برود و در آنجا از گزند پشه ها خلاصی یابد. در این محفظه یک سوراخی تعبیه کردند که نمرود بتواند آز آنجا نفس بکشد. یک پشه از این سوراخ وارد شد. وقتی نمرود نفس کشید متوجه نشد و این پشه از سوراخ بینی او رفت بالا و روانه مغز نمرود شد. بمحض ورد شروع کرد بخوردن مغز نمرود. او شروع کرد بفریاد زدن و درد کشیدن اطرافیان هرچه کردند نتوانستند این پشه را بیرون کنند و یکی از سپهسالاران او با یک گرز کوبید به محفظه مسی و نمرود بلا فاصله جان سپرد. در بیت بالا میگوید من کمتر از آن پشه نیستم. من ملک و سلطنت نمرودی را با همین پر ضعیف و ناتوانیکه دارم از بین میبرم اگر که تو بمن قدرت بدهی.
منبع: سایت تفسیر مثنوی معنوی مولوی.

هیچ نظری موجود نیست: