۳.۲.۰۱

فارغ از تشنيع و گفت خاص و عام




داستان شیخ رابین هود:
داستان مربوط به زاهدیست که تصور میکند با دادن کمک مالی به فقرا، کردار نیک انجام داده و موجب رضایت پروردگار میشود! برای توانایی به این امر، احتیاج به مال است و چون شیخ و یا زاهد داستان مالی ندارد، کمک به فقرا و تنگدستان را بهر روش و طرفندی! حتی خوردن مال مردم ادامه میدهد. و از طریق کمک به تهیدستان در بین مردم آبرو و اعتباری بدست آورده و مردم هم چون شیخ را به نیکنامی میشناسند، دست رد به سینه او نزده و بدین ترتیب شیخ رابین هود، وامدار گروه زیادی میشود. این روند تا جایی ادامه مییابد که شیخ بیمار گشته و به انتظار مرگ مینشیند، طلبکاران سراسیمه در خانه او جمع شده و درخواست مال خود را میکنند. او که مالی در بساط ندارد مجبور به تحمل سخنان تلخ و بی حرمتی دیگران شده ولی باز از حماقت دست برنداشته در آخرین لحظات هم مدیون کودک حلوا فروشی میشود که حلوای خود را برای میهمانان طلبکار شیخ داده و البته دیناری نمی ستاند! درآخر مردی خیراندیش به این آبروریزی خاتمه داده و از راه ترحم قروض شیخ را میپردازد.
پس از خواندن این داستان از دفتر دوم مثنوی، آدمی از خود میپرسد که هدف مولانا از بازگویی این داستان چیست؟
 
۱- شیخ فردی جاهل است چراکه خود را در شرایطی قرار میدهد که معمولا شیادان و مال مردم خوران جای دارند و نه مردان خدا. و چرا و با چه منظور شیخ این بلا را بجان میخرد؟ برای کمک به تهیدستان! آیا کمک به مردم بینوا بدین ترتیب صحیح است یا بدکاریست؟ چه کسی به شیخ حق داده که نقش خدا را بازی کند و به نیازمندان نان برساند؟ و حالا میخواهد قهرمان باشد چرا اینکار را بخرج دیگران انجام میدهد؟ و تازه همه اینها بکنار، چرا حق کودک حلوا فروش را میخورد آنهم با علم به اینکه پولی در بساط ندارد؟ آیا اصولا در بارگاه خدا چنین افرادی مانند این شیخ جایی دارند؟ آیا نیکوکاری را میشود بدین ترتیب معنی کرد؟

۲- و در آخر طبقی پول از در غیب میرسد و همه چی بخوبی و خوشی پایان میابد و نتیجه این میشود که تا نگرید کودک حلوا فروش، دیگ بخشایش نمیآید بجوش! مفسر این داستان در آخر نتیجه میگیرد که حرف مولانا اینست که تا با معصومیت یک کودک بدرگاه خدا ننالی و درخواست نکنی خدا جوابت را نمیدهد! خوب شیخ که گریه نکرده و برعکس بخواب ناز میرود و این کودک بینواست که میگرید، چرا بهره اش به شیخ میرسد؟ و یا تو گویی خدا ظالمی روانیست که تنها با آزار دادن واقعی مخلوقات راضی و ارضاء میشود!

۳- تنها موردی که بعنوان درس میتوان از این داستان بازجست، این است که آنکس که خدا بر روی او میخندد، ترش رویی همه عالم بی اهمیت و ناچیز است. و عزیز خدا باکی از ذلیل خلق بودن ندارد.

بود شيخى دايما او وامدار
از جوامردى که بود آن نامدار
ده هزاران وام کردى از مهان
خرج کردى بر فقيران جهان
هم بوام او خانگاهی ساخته
جان و مال و خانگه درباخته
وام او را حق ز هر جا ميگزارد(۱)
کرد حق بهر خليل از ريگ آرد
گفت پيغامبر که در بازارها
دو فرشته ميکنند ايدر دعا(۲)
کاى خدا تو منفقان را ده‌ خلف
اى خدا تو ممسکان را ده تلف
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
حلق خود قربانى خلاق کرد
حلق پيش آورد اسمعيل‌وار
کارد بر حلقش نيارد کرد کار
پس شهيدان زنده زين رويند و خوش
تو بدان قالب بمنگر گبروش
چون خلف دادستشان جان بقا
جان ايمن از غم و رنج و شقا
شيخ وامى سالها اينکار کرد
ميستد ميداد همچون پايمرد


تخمها ميکاشت تا روز اجل
تا بود روز اجل مير اجل
چونک عمر شيخ در آخر رسيد
در وجود خود نشان مرگ ديد
وام‌داران گرد او بنشسته جمع
شيخ برخود خوش گدازان همچوشمع
وام‌داران گشته نوميد و ترش
درد دلها يار شد با درد شش
شيخ گفت اين بدگمانان را نگر
نيست حق را چارصد دينار زر
کودکى حلوا ز بيرون بانگ زد
لاف حلوا بر اميد دانگ زد
شيخ اشارت کرد خادم را بسر
که برو آن جمله حلوا را بخر
تا غريمان چونک آن حلوا خورند
يکزمانى تلخ در من ننگرند
در زمان خادم برون آمد بدر
تا خرد او جمله حلوا را بزر
گفت او را کوترو حلوا بچند
گفت کودک نيم دينار و ادند
گفت نه از صوفيان افزون مجو
نيم دينارت دهم ديگر مگو
او طبق بنهاد اندر پيش شيخ
تو ببين اسرار سر انديش شيخ
کرد اشارت با غريمان کين نوال
نک تبرک خوش خوريد اين را حلال
چون طبق خالى شد آن کودک ستد
گفت دينارم بده اى با خرد
شيخ گفتا از کجا آرم درم
وام دارم ميروم سوى عدم
کودک از غم زد طبق را بر زمين
ناله و گريه برآورد و حنين
ميگريست از غبن کودک هاى هاى
کاى مرا بشکسته بودى هر دو پاى
کاشکى من گرد گلخن گشتمى
بر در اين خانگه نگذشتمى
صوفيان طبل‌خوار لقمه‌جو
سگ‌دلان و همچو گربه رويشو
از غريو کودک آنجا خير و شر
گرد آمد گشت بر کودک حشر
پيش شيخ آمد که اى شيخ درشت
تو يقين دان که مرا استاد کشت
گر روم من پيش او دست تهى
او مرا بکشد اجازت ميدهى
وان غريمان هم بانکار و جحود
رو به شيخ آورده کين بارى چه بود
مال ما خوردى مظالم ميبرى
از چه بود اين ظلم ديگر بر سرى
تا نماز ديگر آن کودک گريست
شيخ ديده بست و در وى ننگريست
شيخ فارغ از جفا و از خلاف
در کشيده روى چون مه در لحاف
با ازل خوش با اجل خوش شادکام
فارغ از تشنيع و گفت خاص و عام
آنک جان در روى او خندد چو قند
از ترش‌رويى خلقش چه گزند
آنک جان بوسه دهد بر چشم او
کى خورد غم از فلک وز خشم او
در شب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و وعوع ايشان چه باک
سگ وظيفه‌ خود بجا ميآورد
مه وظيفه‌ خود برخ ميگسترد
کارک خود ميگزارد هر کسى
آب نگذارد صفا بهر خسى
خس خسانه ميرود بر روى آب
آب صافى ميرود بى اضطراب
مصطفى مه ميشکافد نيم‌شب
ژاژ ميخايد ز کينه بولهب
آن مسيحا مرده زنده ميکند
وان جهود از خشم سبلت ميکند
بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه
خاصه ماهى کو بود خاص اله
میخورد شه بر لب جو تا سحر
در سماع از بانگ چغزان بیخبر
هم شدى توزيع کودک دانگ چند
همت شيخ آن سخا را کرد بند
تا کسى ندهد به کودک هيچ چيز
قوت پيران ازين بيش است نيز
شد نماز ديگر آمد خادمى
يک طبق بر کف ز پيش حاتمى
صاحب مالى و حالى پيش پير
هديه بفرستاد کز وى بد خبير
چارصد دينار بر گوشه‌ى طبق
نيم دينار دگر اندر ورق
خادم آمد شيخ را اکرام کرد
وان طبق بنهاد پيش شيخ فرد
چون طبق را از غطا وا کرد رو
خلق ديدند آن کرامت را ازو
آه وافغان از همه برخاست زود
کاى سر شيخان و شاهان اين چه بود
اين چه سرست اين چه سلطانيست باز
اى خداوند خداوندان راز
ما ندانستيم ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سخن
ما که کورانه عصاها ميزنيم
لاجرم قنديلها را بشکنيم
ما چو کران ناشنيده يک خطاب
هرزه گويان از قياس خود جواب
ما ز موسى پند نگرفتيم کو
گشت از انکار خضرى زردرو
با چنان چشمى که بالا ميشتافت
نور چشمش آسمان را ميشکافت
کرده با چشمت تعصب موسيا
از حماقت چشم موش آسيا
شيخ فرمود آن همه گفتار و قال
من بحل کردم شما را آن حلال
سر اين آن بود کز حق خواستم
لاجرم بنمود راه راستم
گفت آن دينار اگر چه اندکست
ليک موقوف غريو کودکست
تا نگريد کودک حلوا فروش
دیگ بخشایش نميآيد بجوش
اى برادر طفل طفل چشم تست
کام خود موقوف زارى دان درست
گر همی خواهى که آن خلعت رسد
پس بگريان طفل ديده بر جسد.

(۱)- وامِ او را حق ز هر جا می گزارد
کرد حق بهرِ خلیل از ریگ ، آرد

حضرت حق تعالی بدهیِ شیخ را از هرکجاکه بود ادا میکرد. زیرا حق تعالی ، برای دوستش حضرت ابراهیم ، ریگ را به آرد تبدیل کرد. اشاره ای است به یکی از معجزات ابراهیم که بصورتهای مختلف نقل شده است. خلاصۀ آن اینست که چون آن حضرت از قبول آیین نِمرود سرباز زد. نِمرود بر او خشم گرفت و او را به بیابانی خشک و بی آب و علف تبعید کرد. ابراهیم به پشته ای از ریگ گذر کرد و کیسه ای از آن پُر ساخته و برای خانواده اش بُرد. ولی حق تعالی آن ریگ ها را به آرد تبدیل کرد.

(۲)- گفت پیغمبر که در بازارها
دو فرشته می کند ایدر دعا
مرشد میفرماید: در بازارها فرشته گان دو نوع آدمی را اینگونه دعا می کنند. ایدر = اینجا ، اکنون ، اینک ، ولی در بیت فوق بمعنی اینگونه و چنین بکار رفته است.
کِاِی خدا ، تو مُنفِقان را دِه خَلَف
 وَی خدا ، تو مُمسکان را دِه تَلَف

که ای خداوند ، انفاق کنندگان را عوض ده و ای خدا ، تنگ چشمان و خسیسان را تباه فرما.

خاصه آن مُنفِق که جان اِنفاق کرد
حلقِ خود قربانیِ خلّاق کرد

بویژه آن انفاق کننده ای که جانش را ببخشد و گلوی خود را قربانی آفریدگار سازد.

جان فدا کردن در راهِ حق تعالی، در میانِ صوفیان، تعبیری است از فنای ذات و موجودیت موهومِ خود در ذات حق ، زیرا فنای ذات نشانۀ صدقِ ایمان است.

حلق پیش آورد اسماعیل وار
کارد بر حلقش نیارد کرد کار

آن انفاق کننده مانند اسماعیل، گلوی خود را پیش آورد. یعنی خویشتن را به مرتبۀ تسلیم و رضا رسانید. اگر چه او گلوی خود را پیش آورد ولی کارد بر گلوی او نتوانست اثری بگذارد،

پس شهیدان زنده زین رُوبند خَوش
تو بِدآن قالَب بِمَنگر گبر وَش

پس شهیدان بهمین سبب زنده و خوشند. و تو بدان جسمِ کُشته شده مانند کافران نگاه مکن . [ وجه دیگر : مانند جسمِ کافران تصورشان مکن . ضمناََ اشاره است به آیه ۱۶۹ سوره بقره « آنان که در راهِ خدا کشته شده اند . مُردگان مپنداریدشان بلکه ایشان زنده اند و نزد پروردگارشان روزی خواران »

چون خَلَف دادَستشان جانِ بقا
جانِ ایمن از غم و رنج و شقا

زیرا حق تعالی اگر چه روح حیوانی شهیدان را هلاک کرد ولی در عوض به آنان جانی داد که آن جان از غم و رنج و بدبختی در امان است مولانا پس از بیان نکاتی چند ، مجدداََ به بیان حکایت باز می گردد و می فرماید:

 شیخِ وامی ، سالها اینکار کرد
می سِتد، میداد همچون پای مرد

شیخِ وامدار، چندین سال به اینکار ادامه داد. یعنی از توانگران وام میگرفت و مانند یک مددکار و قیّم و واسطه به بینوایان میبخشید . وامی = منسوب به وام یعنی وامدار و بدهکار / پای مرد = وکیل ، مددکار ، واسطه

تخمها میکاشت تا روزِ اَجَل
تا بُوَد روزِ اَجَل میرِ اَجَل

شیخ تا میتوانست تخمِ نیکی میکاشت تا اینکه بگاهِ فرا رسیدن روزِ مرگ، فرمانروایی بزرگوار و محترم به شمار آید. یعنی در پیشگاهِ خدا روسفید گردد و سکرات مرگ را براحتی و آرامش بگذراند . اَجَل = بزرگوارتر ، صفت تفضیلی

چون که عُمرِ شیخ در آخِر رسید
 در وجودِ خود نشانِ مرگ دید

وقتی عُمرِ شیخ به پایان رسید و او نشانه های مرگ را در خود مشاهده کرد.

وامداران گِردِ او بنشسته جمع
شیخ بر خود خوش گُدازان همچو شمع 

طلبکاران ، گِردِ او جمع شده بودند . اما شیخ رفته رفته مانند شمع آب میشد و میسوخت . 

وامداران گشته نومید و تُرِش
دردِ دلها یار شد با دردِ شُش

طلبکاران ، از وصول طلب خود ناامید و اخم آلود شده بودند . دردِ جگر نیز به دردِ دل آنان افزوده شده بود . یعنی دردی بر دردشان افزوده بود . خلاصه اینکه جسم و جانِ طلبکاران آشفته و پُرتاب بود.

شیخ گفت : این بدگمانان را نِگر
نیست حق را چهارصد دینار زَر ؟

شیخ که قیافه اخم آلود آنان را مینگریست با خود گفت:این بدگمانان را نگاه کن. آیا حق تعالی جهارصد دینار طلا هم ندارد ؟  

کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد
لافِ حلوا بر امیدِ دانگ زد در

اینوقت، بیرون از خانگاه ، پسرکی حلوا فروش فریاد زد: آی حلوا دارم، آی حلوا دارم ، به این امید که از فروش حلوا پولی بدست آورد،  

شیخ اشارت کرد خادم را به سَر
که برو آن جمله حلوا را بخر

شیخ با سرش به خادم اشارت کرد که برو همه آن حلواها را بخر و نزد ما بیاور.  

تا غَریمان چون که از حلوا خَورند 
یکزمانی تلخ در من ننگرند

تا طلبکاران از آن حلوا بخورند و حداقل برای مدتی هرچند کوتاه بمن با تلخی نگاه نکنند.

در زمان ، خادم برون آمد به در
تا خَرَد او جمله حلوا را به زَر

خادم بیدرنگ از درِ خانگاه بیرون آمد تا از آن پسرکِ حلوا فروش همۀ حلواها را با طلا (پول) بخرد. 

گفت او را گُوتُرو حلوا بچند؟
گفت کودک نیمِ دینار و اِدَند

خادم به کودکِ حلوا فروش گفت : همۀ حلواهای این طَبَق را یکجا چند میفروشی؟ پسرک پاسخ داد نیم دینار و اندی . گُوتُرو = یکجا ، وزن نکرده ،  اِدَند = عدد مبهم از ۳ تا ۹ را گویند مانند اَند. 

گفت نه، از صوفیان افزون مجو
نیم دینارت دهم، دیگر مگو

خادم به کودک گفت : نه آن قیمت که تو گفتی گران است. از صوفیان بیش از آن نخواه . من نیم دینار بتو میدهم و دیگر حرفی نزن. 

او طَبَق بنهاد اندر پیشَ شیخ
تو ببین اسرارِ سِرّاندیشِ شیخ

آن پسرک ، طَبَقِ حلوا را پیشِ شیخ گذاشت . تو اسرارِ شیخِ رازدان را ببین که سرانجام از رازدانی او چه دیده شد و چه بظهور آمد.

کرد اشارت با غَریمان کین نَوال
نَک تبرّک خوش خورید اینرا حلال

شیخ به طلبکاران اشاره کرد که این عطیۀ با تبرّک و حلالی است. از آن بخورید. نَوال = عطیه ، بخشش

چون طَبَق خالی شد آن کودک سِتد
گفت دینارم بده ای باخِرَد

پس از آنکه طَبَق از حلوا خالی شد. کودکِ یاد شده طَبَق را گرفت و به شیخ گفت: ای شیخِ خردمند، پول مرا بده.

شیخ گفتا از کجا آرم دِرَم؟
وامدارم، میروم سویِ عدم

شیخ بکودک پاسخ داد: از کجا پول بیاورم ؟ من اینک بدهکارم و اکنون در شُرُفِ مرگ هستم .

کودک از غم زد طَبَق را بر زمین
ناله و گریه برآورد و حَنین

کودکِ حلوا فروش از شدّتِ غم و ناراحتی طَبَق را بر زمین زد و گریه و شیون سرداد.

می گریست از غَبن کودک ، های های
که مرا بشکسته بودی هر دو پای

کودک از اینکه زیان دیده بود. های های گریه میکرد و ضمن گریه میگفت: کاش هر دو پایم شکسته بود.

کاشکی من گِردِ گُلخَن گشتمی  
بر درِ این خانگه نگذشتمی

ای کاش من پیرامدن مزبله و آتشدانِ حمام می گشتم و گذارم به این خانقاه نمیافتاد.

صوفیانِ طبل خوارِ لقمه جو
سگ دلان و همچو گربه روی شُوی

صوفیانِ مفتخوار پُرخور، سیرتی همانند سگان دارند. درّنده و آزمندند. ولی ظاهر آراسته و پسندیده دارند. همچو گربه روی شو = مانند گربه دست و روی خود را میلیسد تا پاک و تمییز جلوه کند. آدمیان بدنهاد میز غالباََ ظاهرالصلاح جلوه می کنند. طَبل خوار = مفت خوار ، شکمباره.

از غریوِ کودک آنجا خیر و شر
گِرد آمد، گشت بر کودک حَشَر

از فریاد و شیون کودک همه نوع آدم از خوب و بد پیرامونِ او جمع شدند و انبوه گشتند. حَشَر = جمعیت انبوه ، گرد آمدن.

پیشِ شیخ آمد که ای شیخِ دُرُشت
تو یقین دان که مرا اُستاد کُشت

کودک حلوا فروش پیشِ شیخ آمد و گفت: ای شیخِ بدخو، تو مطمئن باش که اُستادم مرا خواهد کُشت. یعنی آنقدر مرا کتک میزند که بمیرم. دراینجا فعل ماضی (کُشت) بخاطر محقق الوقوع بودن ، معنی مضارع میدهد.

گر روم من پیشِ او دستِ تهی
او مرا بِکشد اجازت میدهی؟

اگر من دستِخالی و بی پول نزدِ اُستادم بروم . او مرا میکُشد . آیا تو راضی هستی ؟

و آن غریمان هم به انکار و جُحود
رُو به شیخ آورده کین بازی چه بود؟

طلبکاران هم با اعتراض و بی اعتقادی رو به شیخ کردند و گفتند: این دیگر چه ستمی بود که برآن کودک روا داشتی ؟ این دیگر چه بازی است که درآورده ای؟

مالِ مان خوردی، مَضالِم میبَری
از چه بود این ظلمِ دیگر بر سَری ؟

دارایی و اموال ما را خوردی. برای آخرت هم اظهار تظلّم میکنی و دادخواهی و شکایت میبری. این دیگر چه ظلمی بود که بر ظلم های دیگرت افزودی ؟ مَظالِم = ستمی که بر کسی وارد شود مظلمه بُردن = شکایت بردن، برسَری = اضافه بار ، دراینجا بمعنی ظلمی است که بر دیگر ظلم ها اضافه شده است.

تا نمازِ دیگر آن کودک گِریست
شیخ دیده بست و در وی ننگریست

آن کودک تا نماز عصر گریه کرد. اما شیخ چشمانش را فرو بست و به آن کودک نگاهی نکرد. نماز دیگر = اصطلاحی است فارسی معادل نماز عصر ( لغت نامه دهخدا )

شیخ ، فارغ از جَفا و از خلاف
در کشیده رویِ چون مَه در لحاف

شیخ ، آسوده از تندخویی و مخالفتِ آن جمع ، رخسار خود را که مانند ماه میدرخشید زیرِ لحاف برد و آنرا پوشاند.

با ازل خوش با اَجَل خوش شادکام
فارغ از تَشنیع و گفتِ خاص و عام

شیخ هم با حقِ ازلی و ابدی خوش بود و هم با فرا رسیدن مرگ شادمان بود و از بدگویی و گفتار عام و خاص آسوده خاطر بود.

آنکه جان در رویِ او خندد چو قند
از تُرُش روییِ خَلقش چه گزند؟ آنکسی که جانِ حقیقی جهان، یعنی حضرت پروردگار به او بخندد. یعنی از او راضی و خشنود باشد. از روی اخم آلود مردم چه زیانی به او میرسد؟ مسلماََ زیانی نمیرسد. جان دراین بیت همانا جانِ جانان است که مقصود حضرت حق تعالی است. زیراخواص به مرتبه ای از کمال روحی دست یازیده اند، که نه ستایشِ ستایشگران آنها را سرمست میکند و نه بدگویی بدگویان آنها را غمین سازد.

آنکه جان بوسه دهد بر چشمِ او
کی خورَد غم از فلک و ز خشمِ او؟

کسی که جان بر چشمِ او بوسه زند یعنی محبوب حضرت حق قرار گیرد، کی از فَلک و خشم آن اندوه میخورد؟

در شبِ مهتاب ، مَه را سِماک
از سگان و عوعوِ ایشان چه باک؟

برای مثال، در شبِ مهتاب که ماه بر اوج آسمان است، از سگها و عوعو کردن آنها چه باکی دارد؟ سِماک = ستاره ای است بزرگ و بلند

سگ ، وظیفۀ خود بجا می آورد
مه ، وظیفۀ خود برُخ می گسترد

سگ به وظیفۀ خود عمل میکند و ماه نیز طبقِ وظیفه انوار درخشان را با چهره اش در همه جا پخش می کند. آیه ۸۴ سوره اسراء میگوید: «بگو هر کس بر سرشت و ذات خود کاری کند »   

کارَکِ خود میگذارد هرکسی
آب نگذارد صَفا بهرِ خسی

هرکسی کارِ کوچکِ خود را انجام میدهد و آب هرگز بخاطرِ مشتی خَس و خار، صفای خود را از دست نمیدهد. 

خس ، خَسانه میرود بر رویِ آب
آبِ صافی میرود بی اضطراب

خار و خَس به اقتضای ذاتِ خود بر روی آب ، لرزان میروند، درحالیکه آبِ صاف و زلال بی هیچ پریشانی، رام و هموار میرود.

مصطفی مَه میشکافد نیم شب
ژاژ میخاید ز کینه ، بُولَهَب

مثلا حضرتِ رسول اکرم (ص) در نیمۀ شب ، ماه را دو پاره کرد . ولی ابولهب از روی دشمنی و کینه یاوه می گوید.  ابولهب = پدرِ زبانۀ آتش ) کُنیه یکی از عموهای محمد است . نامِ اصلی او عَبدُالعزّی ( = بندۀ بتِ عزّی ) است . او و همسرش در کینه و عداوت با محمد شهرت دارند. لقبِ ابولهب ، نشان دهنده آتش عداوت او نسبت به محمد بوده . و برخی گفته اند که چون عاقبتِ کارِ او به دوزخ می کشد و او به کامِ زبانه های آتش واژگون می گردد بدین کُنیه موسوم شده است. (ظاهرا این اراجیف هم به مثنوی تحمیل شده!)

آن مسیحا مُرده زنده می کُند
و آن جحُود از خشم سَبلَت میکنَد

مثالِ دیگر، عیسی که با دَمِ الهی خود مُرده را زنده میکند. در حالیکه آن یهودی متعصّب از روی عصبانیت موهای سبیل خود را میکند.  

بانگِ سگ هرگز رسد در گوشِ ماه؟
خاصه ماهی کو بُوَد خاصِ اِله

آیا هرگز عوعو سَگ به گوشِ ماه میرسد ؟ بخصوص ماهی که مقبول حق تعالی باشد و از خواص او بشمار آید.

مَی خورد شَه بر لبِ جُو تا سَحَر
در سماع از بانگِ چَغران بیخبر

برای مثال ، شاه در کنار جویبار تا بامداد شراب می نوشد و جنان غرقِ شنیدن نغمه های خنیاگران خویش است که به هیاهوی قورباغه ها اصلا توجهی نمی کند. سماع = در اینجا به معنی شنیدن ساز و آواز است . معنی صوفیانه سماع 

هم شدی توزیعِ کودک دانگِ چند
همّتِ شیخ، آن سَخا را کرد بند

اگر حقِ آن کودک را میانِ حاضران تقسیم می کردند. یعنی همگان در پرداخت حق او سهیم می شدند، طلب او پرداخت میشد. ولی همّت و تصرّف شیخ مانع از آن شد که سخاوت آنان بظهور رسد. توزیع = در اینجا مقصود تقسیم طلبِ آن کودک بر حاضران است. یعنی سهیم کردن همۀ آنها در پرداخت حق آن کودکِ حلوا فروش.

تا کسی نَدهَد به کودک هیچ چیز  
قوّتِ پیران از این بیش است نیز

تا هیچکس بکودک چیزی ندهد. آری ، نیروی تصرّف پیرانِ طریقت از اینهم که گفتیم بیشتر است. دو بیت اخیر قدرت تصرّفاتِ روحانیِ روشن بینان را بیان میدارد. آنان قادرند در ضمیر اشخاص تصرّف کنند.

شد نمازِ دیگر ، آمد خادمی
یک طبق بر کف ز پیشِ حاتمی

وقتِ نمازِ عصر فرارسیده بود که ناگهان خادمی از درِ خانگاه وارد شد و از طرفِ شخصی بخشنده و سخاوتمند طَبَقی برای شیخ آورد.

صاحبِ مالی و حالی پیشِ پیر
هَدیه بفرستاد کز وَی بُد خبیر

توانگرِ صاحب حالی که از حالِ شیخ با خبر بود، برای او پیشکشی فرستاد.

چارصد دینار بر گوشۀ طَبَق
نیمِ دینارِ دگر اندر وَرَق

در گوشۀ طَبَق، چهارصد دینار نهاده بود، به اضافۀ نیم دینار دیگر که در کاغذ پیچیده بود.

خادم آمد ، شیخ را اِکرام کرد
وآن طَبَق بنهاد پیشِ شیخِ فَرد

خادم وارد شد و به شیخ احترام کرد و آن طَبَق را در حضورِ شیخِ یگانه و بینظیر گذاشت.

چون طَبَق را از غِطا وا کرد رُو
خلق دیدند آن کرامت را ازو

همینکه شیخ سرپوش را از روی طَبَق کنار زد و آن گروه آن کرامت را از شیخ دیدند . ( غِطا = پرده و پوشش )

آه و افغان از همه برخاست زود
کای سرِ شیخان و شاهان اینچه بود؟

بی درنگ آه و شیون آنها بلند شد و گفتند : ای سرورِ مشایخ و شاهانِ طریقت این دیگر چه بود؟یعنی اسرار این کرامت را برای ما بگو.

این چه سِرّست این چه سلطانیست باز؟
ای خداوندِ خداوندانِ راز

ای شاهِ شاهانِ رازها این چه رازی است ؟ این چه حکومتی است؟

ما ندانستیم، ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سُخُن

ما نادان بودیم، ما را ببخش. بسیار سخنان پریشان و نامربوط بر زبان راندیم.

ما که کورانه عصاها میزنیم
لاجرم قِندیل ها را بشکنیم

ما که مانند کوران و نابینایان ، عصا زنان می رویم، ناگزیر چراغهایی را که بر سرِ راهمان هست خواهیم شکست، قیاسهای نظری و استدلالاتِ منطقی به عصا تشبیه شده است . بکارگیری قیاس های نظری و مطلق کردن آنها ناگزیر موجبِ انکارِ هادیان و راهنمایان حقیقت میشود. همان کسانی که همچون چراغی فروزان ، راهِ حیقت را به انسان ها نشان می دهند.

ما چو کرّان ناشنیده یک خِطاب
هرزه گویان از قیاسِ خود جواب

ما همچو ناشنوایان، هنوز سخنی نشنیده از روی قیاس خود ، پاسخ هایی یاوه و بی ربط می دهیم. داستانی نظیر این در مقالات شمس آمده است.

ما ز موسی پند نگرفتیم کُو
گشت از انکارِ خِضری زرد رُو

طلبکاران شیخ وقتی کراماتِ او را دیدند به اعتراف به غفلت، عذرها خواستند و گفتند: ما از کارِ موسی پند نگرفتیم متنبّه نشدیم. همان کسی که بسبب انکارِ کارهای خضر شرمگین و پژمرده شد.

با چنان چشمی که بالا می شتافت
نورِ چشمش آسمان را میشکافت

بخصوص با آن چشمی که موسی داشت. چشمی که اگر به آسمان مینگریست، ماورای افلاک و آن سوی جهان مادّی را میدید. با همۀ اینها کارهای خضر را انکار کرد زیرا به اسرار آن واقف نبود. مولانا میگوید برای درکِ حقیقتِ اولیاء و سرّالاسرارِ ایشان، علم فراست لازم است نه علم دِراست.

کرده با چشمت تعصّب موسیا
از حماقت چشمِ موشِ آسیا

ای موسایِ زمانِ ما، چشمِ موشِ آسیا از روی نادانی و ابلهی به انکارِ تو برخاسته است . [ برخی از شارحان گُمان کرده اند که موسیا خطاب به موسی است. درحالیکه دراینجا خطاب به شیخ است. زیرا مولانا به ملاحظۀ کمال و بزرگی شیخ ، گاه او را به خضر و گاه به موسی تشبیه کرده است.

شیخ فرمود آنهمه گفتار و قال
من به حِل کردم شما را، آن حلال

شیخ رابین هود گفت آنهمه گفتار و سخنان شما را حلال کردم. حلالتان باد.


سِرّ این آن بود کز حق خواستم
لاجرم بنمود راهِ راستم

سِرّ این کرامت آن بود که از حضرت حق خواستم راهِ راست را بمن نشان دهد. ناگزیر او راه را نشانم داد. این بیت ناظر به صدقِ نیت و صفای قلب است که جوهر و نخاوۀ سلوک است. اگر کسی همۀ آدابِ سلوک را رعایت کند بی آنکه صدق باطن داشته باشد . عُمر بیهوده گذرانده است.

گفت آن دینار اگر چه اندک است  
لیک موقوفِ غریوِ کودک است

حضرت حق تعالی بطریق الهام بمن گفت: اگر چه آن دینار کم است ولی بدست آوردن آن منوط بگریستن کودک است. پس انکسار قلب و گریه صادقانه در نیایش، کارساز است.  

تا نگرید کودکِ حلوا فروش
دیگ بخشایش نمی آید بجوش

تا کودکِ حلوا فروش گریه سر ندهد، دریای رحمتِ من بجوش و خروش در نمیآید.

ای برادر، طفل ، طفلِ چشمِ توست
کامِ خود، موقوفِ زاری دان دُرُست

ای برادر ، منظور از طفل ، طفلِ چشمِ تو است . پس مراد خود را دقیقاََ منوط بر شیون و زاری کردن بدان.

گر همی خواهی که آن خِلعَت رسد
پس بگریان چشمِ دیده بر جَسد

اگر میخواهی که آن خِلعت و موهبت به تو برسد، پس طفلِ چشمِ را بر جسمِ خود به گریستن وادار. از جسم و جسمانیات درگذر تا به موهبت های الهی برسی .


هیچ نظری موجود نیست: