‏نمایش پست‌ها با برچسب چکامه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب چکامه. نمایش همه پست‌ها

۱۵.۴.۰۱

جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست


پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
چون پر افشانی پر پهای هزار افسانه ی از یادها رفته
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
بس پریشان حكمها می راند مجنون وار
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
برف می بارید و ما خاموش
فار غ از تشویش
نرم نرمك راه می رفتیم
كوچه باغ ساكتی در پیش
هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود
زاد سروی را به پیشانی
با فروغی غالبا افسرده و كم رنگ
گمشده در ظلمت این برف كجبار زمستانی
برف می بارید و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
چه شكایتهای غمگینی كه می كردیم
با حكایتهای شیرینی كه می گفتیم
هیچ كس از ما نمی دانست
كز كدامین لحظه ی شب كرده بود این بادبرف آغاز
هم نمی دانست كاین راه خم اند خم
به كجامان میكشاند با
برف می بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
زیر این كج بار خامشبار ،‌از این راه
رفته بودندو نشان پایهایشان بود
پاسی از شب رفته بود و همرهان بی‌شمار ما
گاه شنگ و شاد و بی‌پروا
گاه گویی بیمناك از آبكند وحشتی پنهان
جای پا جویان
زیر این غمبار ، درهمبار
سر به زیر افكنده و خاموش
راه می رفتند
وز قدمهایی كه پیش از این
رفته بود این راه را ،‌افسانه می گفتند


۳.۴.۰۱

زندهگان مرده ایم



عید جم شد ای فریدون خو، بت ایرانپرست
مستبدی خوی ضحاکیست، این خو، نه زدست

حالیا کز سلم و تور انگلیس و روس هست
ایرج ایران سراپا، دستگیر و پای بست

به که از راه تمدن ترک بی مهری کنی
در ره مشروطه اقدام منوچهری کنی

این همان ایران که منزلگاه کیکاوس بود
خوابگاه داریوش و مامن سیروس بود

جای زال و رستم و گودرز و گیو و طوس بود
نی چنین پامال جور انگلیس و روس بود

اینهمه از بی حسی ما بود کافسرده ایم
مردهگان زنده، بلکه زندهگان مرده ایم

این وطن رزم آوری مانند قارون دیده است
وقعه گرشاسپ و جنگ تهمتن دیده است

هوشمندی همچو جاماس و پشوتن دیده است
شوکت گشتاس و دارایی بهمن دیده است

هرگز این سان ، بی کس و یار و بی یاور نبود
هیچ ایامی چو اکنون ، عاجز و مضطر نبود

۷.۳.۰۱

نبات با حیوان بیخ و شاخند وبارشان انسان


راه‌های پر زحمتی هست برای کشتن انسان می‌توانید وادارش کنید الواری را بِبَرَد تا نوک تپه، و میخکوبش کنید.
برای انجام صحیح این کار، شما نیاز دارید به جمعی از جحودان صندل به پا، خروسی که بانگ سر بدهد، خرقه‌ای برای تشریح اندام، کمی سرکه و مردی برای کوبیدن میخ‌ها سر جایشان.

یا می‌توانید فولادی با طولی مشخص انتخاب کنید،که به شیوه‌ای سنتی شکل داده شده، تراش یافته، و سعی کنید فرو کنیدش در قفسی فلزی که او به تن دارد. اما برای این کار، شما نیاز دارید به اسب‌های سفید، درختان کهن، مردانی با تیر و کمان، حداقل دو پرچم، یک شاهزاده، و یک قصر که در آن ضیافت بگیرید.

در زمان رهایی از نجیب‌زادگی، می‌توانید که اگر باد موافق باشد، گازهایی بر او بدمید. اما در اینصورت، شما نیاز دارید به چند متر از خاک گل آلود، تقسیم شده به چند گودال، و نیازی به ذکر نیست که پوتین‌هایی سیاه، چاله‌های بمب‌ها، مقدار بیشتری خاک، آفت طاعون موش‌ها، دو جین آواز و چند کلاهِ گِردِ ساخته از فولاد،

در عصر هواپیما، می‌توانید پرواز کنید چند متر بالای سرِ قربانی و از شرش خلاص شوید با فشار یک شاسی. در اینصورت، تمام چیزی که احتیاج دارید یک اقیانوس است، دو نظام حکومتی، دانشمندان ملت، چند کارخانه، یک قاتل دیوانه و زمینی که هیچ‌کس برای سال‌های مدید به آن احتیاج نداشته باشد.
همانطور که در آغاز گفتم، راه‌های پر زحمتی هست برای کشتن انسان. ساده‌ترین، بی‌واسطه‌ترین، و تمیزترینش همین که ببینید او جایی در میانه قرن بیستم زندگی می‌کند و همانجا رهایش کنید.
آندره برتون

۵.۳.۰۱

در عالم درویشی از کفر همین دارم


رنج که میکشد، زشت میشود، رنج از پلیدیست و موجب بخودآیی و بخودآیی خوب نیست، آگاهی خوب نیست، خوردن سیب از درخت خوب نیست، با اهریمن همراه بودن خوب نیست، رانده شدن خوب نیست، به امان هیچ رها شدن خوب نیست.

۴.۳.۰۱

حسد حشم بر غلام خاص ۳


این معانی راست از چرخ نهم
بی همه طاق و طرم طاق و طرم
خلق را طاق و طرم عاریتست
امر را طاق و طرم ماهیتست
از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند
بر امید عز ده‌روزهٔ خدوک
گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک
چون نمی‌آیند اینجا که منم
کاندرین عز آفتاب روشنم
مشرق خورشید برج قیرگون
آفتاب ما ز مشرقها برون
مشرق او نسبت ذرات او
نی بر آمد نی فرو شد ذات او
ما که واپسماند ذرات وییم
در دو عالم آفتاب بی فییم
باز گرد شمس می‌گردم عجب
هم ز فر شمس باشد این سبب
شمس باشد بر سببها مطلع
هم ازو حبل سببها منقطع

۳.۳.۰۱

ایران من ایران من



آوازخوانی در شبم سرچشمه‌ خورشید تو
یار و دیار و عشق تو سرچشمه ‌امید تو
ای صبح فروردین من ای تکیه گاه آخرین
ای کهنه سرباز زمین جان جهان ایران ‌زمین
ای در رگانم خون وطن ای پرچمت ما را کفن
دور از تو بادا اهرمن ایران من ایران من ایران من ایران من
ای در رگانم خون وطن ای پرچمت ما را کفن
دور از تو بادا اهرمن
ایران من ایران من ایران من ایران من

ای داغ دیده بازگو بلخ و سمرقندت چه شد
صدهاجفا ای مادرم دیدی و مهرت کم نشد

از خون سربازان تو گلگون شده رویت وطن
ای سرو سبز بی‌ خزان ای مهر تو در جان و تن
ای مادرم ایران زمین آغاز تو پایان تویی
بر دشت من باران تویی در چشم من تابان تویی
ایران من ایران من آن مهر جاویدان تویی

ای در رگانم خون وطن ای پرچمت ما را کفن
دور از تو بادا اهرمن ایران من ایران من ایران من ایران من
ای در رگانم خون وطن ای پرچمت ما را کفن

دوراز تو بادا اهرمن ایران من ایران من ایران من ایران من
در ظلمت جانکاه شب مرغ سحر خوان منی
در حصر هم آزاده ‌ای تنها تو ایران منی
اینجا صدای روشنت در آسمان پیچیده است
گویی لبانت را خدا روز ازل بوسیده است
ای مرغ حق در سینه ‌ات با شور خود بیداد کن
آوازخوان شب شکن بار دگر فریاد کن

ظلم ظالم جور صیاد آشیانم داده برباد
ای خدا ای فلک ای طبیعت شام
تاریک ما را سحر کن
ای خدا ای فلک ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن.


ایران من همایون شجریان

۲.۳.۰۱

حسد حشم بر غلام خاص ۲


هست بر مومن شهیدی زندگی
بر منافق مردن است و ژندگی
چیست در عالم بگو یک نعمتی
که نه محرومند از وی امتی
گاو و خر را فایده چه در شکر
هست هر جان را یکی قوت دگر
لیک اگر آن قوت بر وی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست
چون کسی کاو از مرض، گل داشت دوست
گرچه پندارد که آن خود قوت اوست
قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است
نوش را بگذاشته سم خورده است
قوت علت را چو چوبش کرده است
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مراو را ناسزاست

۱.۳.۰۱

حسد حشم بر غلام خاص۱




حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت اول:

پادشاهی بنده‌ای را از کرم
بر گزیده بود بر جملهٔ حشم
جامگی او وظیفهٔ چل امیر
ده یک قدرش ندیدی صد وزیر
از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت
روح او با روح شه در اصل خویش
پیش ازین تن بوده هم پیوند و خویش
کار آن دارد که پیش از تن بدست
بگذر از اینها که نو حادث شدست
چشم عارف‌راستگو نه احولست
چشم او بر کشتهای اولست
آنچ گندم کاشتندش و آنچه جو
چشم او آنجاست روز و شب گرو
آنچ آبستن است شب جز آن نزاد
حیله‌ها و مکرها باد است باد
کی کند دل خوش به حیلتهای گش
آنک بیند حیلهٔ حق بر سرش

۳۰.۲.۰۱

نتیجه حکایت پادشاه و دو غلام زشت و زیبا



یکی از شروط مهم خواندن مثنوی و درک پیام آن، شناخت مولاناست. و تا آثار مولانا بطور کامل خوانده نشود، شناخت او ممکن نیست، درست مانند دیگر نویسنده گان بزرگ دنیا و بویژه نویسندهگان ادبیات پارسی که در دنیا غنیترین و یگانه ترین ادبیات است. متاسفانه دستان پلید زیادی شبانه روز برای مخدوش ساختن این ادبیات سالها بکار برده شدند تا اهداف مشخصی را که همگان از آنها مطلع هستیم را به نتیجه برسانند که بحث آن دیگر ملال انگیز است.
شناخت مولانا سخت نیست، وقتی بدانی که این انسان شریف درپی ساخت دنیایی بهتر است و اینکار را در تربیت انسانها میداند و در این راه و برای تربیت تمامی مردم، از عامی ترین تا عالیترین افکار، نمونه هایی را تحت عنوان حکایات و یا مثالها، بعنوان شواهد اثبات نظریاتش میآورد. مثلا برای اینکه به مردم بیآموزد که نمیبایستی از روی ظاهر افراد در مورد آنان قضاوت کنند، حکایت شاه و «دو غلام ضد و نقیض» را مثال میزند. یکی از آنان را زیبا روی و خوش مشرب معرفی کرده که گنده دماغ و یا بد طینت است و دیگری را زشتی متعفن که سیرتی نیکو دارد و بطور خلاصه میفرماید که: آتش به زمستان ز گل سوری به، یک زشت وفادار بصد حوری به! و برای مولانا مهم نیست که این مثالها و حکایات چقدر عامیانه و پرسش برانگیز باشند. مثلا چرا پادشاه دو غلام زیبا نمیخرد، و یا اگر غلامان پیشکش هستند و او مجبور به نگاهداری و درنتیجه امتحان آنان است، چرا اینرا درنمیابد که غلام زشترو، وقتی از دیگری تعریف میکند درواقع یا حماقت خود را نشانداده که نشناخته او را تائید میکند و یا مکاری نهانی و تزویر حسابشده خود را که بمرور زمان و تحت شکنجه روحی و جسمی که در مدرسه زجر جامعه خشن اطراف خود فرا گرفته است! و این چه ضعف و زبونیست که یکی بداند از او بناحق بدی گفته شده و او نه تنها در دفاع خود سخن نگوید بلکه مهر تائید بر سخنان ناروای رقیب هم بزند؟!! چگونه آدمی بدانجا میرسد که از نظر شخصیتی آنچنان ذلیل شود که دشمن خود را تائید کند؟ و یا درمورد غلام خوبروی که از شنیدن بهتان دیگری آشفته میشود، چگونه میتوان به او ایراد گرفت که شاه را دروغگو و دوبهمزن ندانسته و به حرف او‌اعتماد کرده است؟ و پرسشهایی از این دست که بیشتر در تحلیل یک داستان مطرح میشود. و مولانا واقعا بیخیال اشکالات و نارساییهای داستانهاست و بیشتر به مغز اندیشیده و پوست را در پای چهار پایانی که بر آنها کتابی چند بار زده شده می اندازد. مولانا پیامش را میرساند، چراکه خرده بینی و خرده گیری از ابزارهای اهریمن است، و مولانا هزاران فرسنگ از اهریمن بدور.
مولانا نه از دین و مذهب خوشش میآید و نه از مدح و مداحی. و اگر در هرکجای آثار او بجز سخن عشق به انسان و انسانیت، مطلب دیگری یافت شد، باید دانست که از او نیست و بوی گند اسلام و مسیحیت و یهودیت است که آثار شگفت انگیز او را آلوده است. مولانا نه تنها از دین و مذهب و پیامبرانش بیزار است و مدح و مداح آنان را نمیپسندد بلکه تا سرحد ننگ به آنها تاخته و آنان را بسخره میگیرد. مثلا داستان موسی و شبان که در آن داستان به مردم میگوید که کسی که خود را پیامبر مینامد حتی دروس پایه ای خداشناسی را نمیداند، چراکه بنظر او خودشناسی و بخود آیی درواقع راه اصلی رسیدن بخداست و نه پیروی از ادعاهای تعدادی معلوم الحال بنام پیامبر.

۲۷.۲.۰۱

پادشاه و غلام ۲





بر لبِ جو بُخْلِ آب آنرا بُوَد
کو زِ جویِ آبْ نابینا بُوَد
جودْ جُمله از عِوَض‌ها دیدن است
پس عِوَض دیدنْ ضِدِ تَرسیدن است
بُخْل، نادیدن بُوَد اَعْواض را
شاد دارد دیدِ دُرْ خَوّاض را
پَس بعالَم هیچکَس نَبْوَد بَخیل
زان که کَسْ چیزی نَبازَد بی‌بَدیل
پَس سَخا از چَشم آمد نه زِ دست
دید دارد کارْ جُز بینا نَرَست
عیبِ دیگر این که خودبینْ نیست او
هستْ او در هستیِ خود عیب‌جو
عیب‌گوی و عیب‌جویِ خَود بُده‌ست
با همه نیکو و با خود بَد بُده‌ست
گفت شَهْ جَلْدی مَکُن در مَدْحِ یار
مَدْحِ خود در ضِمْنِ مَدْحِ او مَیار
زان که من در اِمْتِحان آرَم وِرا
شَرمْساری آیَدَت در ماوَرا

۲۴.۲.۰۱

پادشاه و غلام ۱


امتحان پادشاه به آن دو غلام که خریده بود قسمت اول:
پادشاهی دو غُلامْ اَرْزان خَرید
بایکی زان دو سُخَن گفت و شَنید
یافْتَش زیرکْ‌ دل و شیرینْ جواب
از لَبِ شِکَّر چه زایَدجز شراب
آدمی مَخْفیست در زیرِ زَبان
این زَبانْ پَرده‌ست بر دَرگاهِ جان
چون که بادی پَرده را دَرهَم کَشید
سِرِّ صَحْنِ خانه شُد بر ما پَدید
کَنْدَر آن خانه گُهَر یا گندم است
گنجِ زَر، یا جُمله مار و کَزْدُم است
یا دَرو گنج است و ماری بر کَران
زان که نَبْوَد گنجِ زَرْ بی‌پاسْبان
بی تَأمُّل او سُخَن گفتی چُنان
کَزْ پَسِ پانصد تَأمُّل دیگران
گُفتی‌یی در باطِنَش دریاسْتی
جُمله دریا گوهرِ گویاسْتی
نورِ هر گوهر کَزو تابان شُدی
حَقّ و باطِل را ازو فُرقان شُدی
نورِ فُرقانْ فَرق کردی بَهرِ ما

۲۱.۲.۰۱

نتیجه داستان گرداندن شیاد گرد شهر


یکی از مهمترین و آموزندهترین داستانهای مثنوی داستان مرد شتر دار و دزد قلدر شیاد است. در این داستان مولانا از هزار جامعه شناس و روانشناس واقعی دقیقتر به علم انسان شناسی پرداخته و یکی از ویژگیهای آدمی که موجب انحطاط اوست، را عمیقا میشکافد و آنرا در جلو چشم خوانندهگان قرار داده و میفرماید: بشناس خود و دیگران را.

داستان از اینقرار است که مردیکه به سبب فقر بطراری و شیادی پرداخته و در زندان هم با قلدری خوراک دیگر زندانیان را میخورد و روزگار را برای زندانیان سیاهتر ساخته است، بحکم قاضی آزاد میشود ولی پیش از این، میبایستی در شهر بعنوان شیادی که نباید به او اعتماد کرد، گردانده شده تا مردم بدانند و از او کناره بگیرند و گولش را نخورند. بدین منظور از مردی که شتر کرایه میدهد شتر گرفته، مردرا بر روی آن مینشانند و از سحر تا شام در کوچه و بازار و بویژه اماکن پر رفت و آمد و جمعیت، او را گردانده و جار میزنند که مردم بدانید و آگاه باشید که این مرد شارلاتان است و نباید با او داد و ستد کنید و حتی اگر پیراهن از قرآن بتن کند به او اعتماد نکنید، چراکه در غیر اینصورت شکایتتان در نزد قاضی راهی بجایی نمیبرد چون به شما ابن آگاهی از پیش داده شده است. مرد شتردار در تمام اینمدت درکنار شتر و مرد شارلاتان سوار بر آن حرکت کرده و مرتب پیام منادیان را میشنود، ولی وقتی کار به پایان میرسد، یقه شارلاتان را گرفته و پول شترسواری را ازو طلب میکند! تو گویی از سحر تا شام بغل گوشش شیادی و مفلس بودن مرد را جار نزده اند! مولانا میفرماید در جامعه انسانی اکثر مردم اینگونه اند، گوش میکنند ولی نمیشنوند، نگاه میکنند ولی نمیبینند. و این در تمامی اقشار جامعه، در همه صنفها و در مورد همگان صادق است. یعنی صرفنظر از اینکه فرد از کجا و از چه قشر و یا چه صنفی باشد، وقتی نخواهد ببیند و بشنود، نمیبیند و نمیشنود. مثلا یک عمر به او میگویند مذهب حماقتی است که به شعور آدمی تحمیل شده است و میبیند که چگونه مذهب موجب و باعث اختلاف و جنگ و نفرت و کینه بین آدمیان در طول تاریخ شده و میبیند و میشنود که معلمان مذهب چه شیادان بیرحم و خدا نشناسیند، ولی باز وقتی گرفتار میشود اول از همه میرود سراغ مذهب و دوای دردش را در آنجا طلب میکند. به او میگویند و میبیند و میشنود که غربیها نزدیک به ۱۵۰ ساله صدها جنگ به مردم دنیا تحمیل کردند و اعمال ضد بشریشان از پرتو شمس اظهرتر و روشنتره، باز برای رعایت حقوق بشر پامال شده، آنان را میخواند! اکثر مردم دنیا میدانند، میبینند و شنیده اند که در سفر مرگ فقط میشود کفن پوشید و مال و منال را نمیشود برد، باز برای بیشتر داشتن، بهر پلیدی تن میدهند. مولانا میفرماید: این خاصیت آدمیست که خود را به ندیدن و نشنیدن بزند و مانند مرد شترسوار از شارلاتانی که کوس رسوایش تمامی گوشها را پر کرده انتظار داشته باشد که خلف وعده نکند! درست بهمین اندازه حماقت.

مولانا میگوید:اگر قرار بر این باشد که همه کارها را خدا انجام دهد پس آدمی این وسط چه کاره است؟ دراینصورت وجود آدمی به چه کار میآید؟ اصولا چرا آفریده شده؟

درس سوم داستان، تاختن به فرهنگ استعماریست که توسط اکره های مذهب به جوامع تزریق شده و میشود. فرهنگ مرتجع- حماقتبار و نفرت انگیزی که میگوید هر که معنویت پیدا کرده میبایستی از لذات مادی پرهیز کند چراکه لذت اصلی در عشق بخداست! این سخن بسیار گمراه کننده، ضد خدا و ابلیس پرور است، چراکه آدمی را از روند طبیعی که خداوند مورد نظرش است دور کرده و یا در کمترین حالت او را بخاطر بهره وری از لذات دنیوی دچار عذاب وجدان میکند و احساس تلخی را به رگهای او میفرستد و از ماهیت خود جدا میسازد که این جداسازی یک فاجعه است. یک آدم طبیعی میبایستی و باید از لذات دنیوی برخوردار باشد و آنها را در کمال استفاده کند و شاهد این ادعا هم احساس پنج گانه است که خداوند به او داده است. آدمی باید زیباییها را ببیند و حظ بصر ببرد، چشم را پروردگار متعال برای همین به او داده است. آدمی میبایستی و باید بهترین خوراکیها و لذیذترین پخت و پز ها را بخورد، بچشد و از آنها نهایت لذت را ببرد، ایزد زیبا قدرت چشیدن را بهمین منظور به او داه است. آدمی باید بگوید، بشنود، بخواند، برقصد، همسر و زوجی را که دوست دارد، اختیار کند، رابطه عاطفی و جنسی داشته باشد، باید عشق بورزد، صاحب فرزند شود، رفت و آمد کند و از تمامی اینها نهایت لذت و تنعم را ببرد و این نه تنها روند طبیعی بلکه هدف آفرینش انسان است. خدای زیبا اگر فرشته میخواست که مدام او را ستایش و نیایش کنند و به او از صمیم قلب عشق بورزند و همه لذتها را در عشق به او ببینند، بارگاهش پر از فرشتگان بود دیگر چرا آدمی را خلق کند؟ ۱۵۰ ساله گفتار و اشعار حکما و دانشمندان مادی و معنوی ایرانی را با افکار مخرب و احمقانه و فرهنگ استعماری و آخوندی توسط اشعار تحمیلی و نسبت دادن آنها به علمای ایرانی، پر میکنند و بدین ترتیب حماقت را در جامعه انسانی ایران جا انداخته و میاندازند. بطوری که آدمی پس از خواندن چند صفحه دلش بهم میخورد و کتاب را برای همیشه میبندد. که البته منظور و هدف هم همین است. این ابلهانه ترین و بدترین گفته است که هر که میخواهد پرهیزگار باشد باید از لذات مادی بگذرد. بجای آن باید گفت، هر که میخواهد بخدا نزدیک شود از طبیعت خود و زمین و مخلوقات خدا پیروی کند و بخورد و بیاشامد و لذت ببرد و ظلم نکند و البته بجرم انسان بودن میبایستی همه چیز با چاشنی خرد و اندیشه انسانی همراه باشد.

۲۰.۲.۰۱

معنی آن نبود که کور و کر کند




تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت ششم:

معنی تو صورتست وعاريت
بر مناسب شادی و بر قافيت
معنی آن باشد که بستاند ترا
بی نياز از نقش گرداند ترا
معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشق تر کند
کور را قسمت خيال غم فزاست

۱۹.۲.۰۱

ایـن رهــا کــن عشـــقـــهــای صـــورتـــی


تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت پنجم:

هر چه محسوس است او رد می‌کند
وانچ ناپیداست مسند می‌کند
عشق او پیدا و معشوقش نهان
یار بیرون فتنهٔ او در جهان
این رها کن عشقهای صورتی
نیست بر صورت نه بر روی ستی
آنچ معشوقست صورت نیست آن
خواه عشق این جهان خواه آن جهان
آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌ای
چون برون شد جان چرایش هشته‌ای
صورتش بر جاست این سیری ز چیست
عاشقا وا جو که معشوق تو کیست
آنچ محسوسست اگر معشوقه است
عاشقستی هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون می‌کند
کی وفا صورت دگرگون می‌کند
پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم
وا طلب اصلی که تابد او مقیم
ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
خويش بر صورت پرستان ديده بيش
پرتو عقلست آن بر حس تو
عاريت ميدان ذهب بر مس تو
چون زراندودست خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تر پيره خر
چون فرشته بود همچون ديو شد
کان ملاحت اندرو عاريه بد
اندک اندک ميستانند آن جمال
اندک اندک خشک ميگردد نهال
کان جمال دل جمال باقيست
دولتش از آب حيوان ساقيست
خود هم او آبست و هم ساقی و مست
هر سه يک شد چون طلسم تو شکست
آن يکی را تو ندانی از قياس
بندگی کن ژاژ کم خا ناشناس

۱۸.۲.۰۱

ایمنی از تــو مــهـابــت هــم ز تو



تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت چهارم:
 
چون شبانه از شتر آمد به زیر
کرد گفتش منزلم دورست و دیر
بر نشستی اشترم را از پگاه
جو رها کردم کم از اخراج کاه
گفت تا اکنون چه می‌کردیم پس
هوش تو کو نیست اندر خانه کس
طبل افلاسم به چرخ سابعه
رفت و تو نشنیده‌ای بد واقعه
گوش تو پر بوده است از طمع خام
پس طمع کر می‌کند کور ای غلام
تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان
مفلسست و مفلسست این قلتبان
تا بشب گفتند و در صاحب شتر
بر نزد کو از طمع پر بود پر
هست بر سمع و بصر مهر خدا
در حجب بس صورتست و بس صدا
آنچ او خواهد رساند آن به چشم
از جمال و از کمال و از کرشم
و آنچ او خواهد رساند آن به گوش
از سماع و از بشارت وز خروش
کون پر چاره‌ست هیچت چاره نی
تا که نگشاید خدایت روزنی
گرچه تو هستی کنون غافل از آن
وقت حاجت حق کند آن را عیان
گفت پیغامبر که یزدان مجید
از پی هر درد درمان آفرید
لیک زان درمان نبینی رنگ و بو
بهر درد خویش بی فرمان او
چشم را ای چاره‌جو در لامکان
هین بنه چون چشم کشته سوی جان
این جهان از بی جهت پیدا شدست
که ز بی‌جایی جهان را جا شدست
باز گرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی
جای دخلست این عدم از وی مرم
جای خرجست این وجود بیش و کم
کارگاه صنع حق چون نیستیست
جز معطل در جهان هست کیست
یاد ده ما را سخنهای دقیق
که ترا رحم آورد آن ای رفیق
هم دعا از تو اجابت هم ز تو
ایمنی از تو مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن
مصلحی تو ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بود نیلش کنی
این چنین میناگریها کار تست
این چنین اکسیرها اسرار تست
آب را و خاک را بر هم زدی
ز آب و گل نقش تن آدم زدی
نسبتش دادی و جفت و خال و عم
با هزار اندیشه و شادی و غم
باز بعضی را رهایی داده‌ای
زین غم و شادی جدایی داده‌ای
برده‌ای از خویش و پیوند و سرشت
کرده‌ای در چشم او هر خوب زشت

۱۷.۲.۰۱

من نخواهم کرد زندان مرده را



 
تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت سوم:

گفت قاضی مفلسی را وا نما
گفت اینک اهل زندانت گوا
گفت ایشان متهم باشند چون
می‌گریزند از تو می‌گریند خون
وز تو می‌خواهند هم تا وارهند
زین غرض باطل گواهی می‌دهند
جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا
هر که را پرسید قاضی حال او
گفت مولا دست ازین مفلس بشو
گفت قاضی کش بگردانید فاش
گرد شهر این مفلس است و بس قلاش
کو بکو او را منادیها زنید
طبل افلاسش عیان هرجا زنید
هیچ کس نسیه بنفروشد بدو
قرض ندهد هیچکس او را تسو
هر که دعوی آردش اینجا بفن
بیش زندانش نخواهم کرد من
پیش من افلاس او ثابت شدست
نقدو کالا نیستش چیزی بدست
آدمی در حبس دنیا زان بود
تا بود کافلاس او ثابت شود

۱۴.۲.۰۱

پيش او هيچست لوت شصت کس


تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت دوم:
با وکيل قاضی ادراکمند
اهل زندان در شکايت آمدند
که سلام ما به قاضی بر کنون
بازگو آزار ما زين مرد دون
کندرين زندان بماند او مستمر
ياوه تاز و طبل خوارست و مضر
چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت بیصلا و بيسلام
پيش او هيچست لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوييش بس
مرد زندان را نيايد لقمه ای
در زمان پيش آيد آن دوزخ گلو
حجتش اينکه خدا گفتا کلوا
زين چنين قحط سه ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاينده باد
يا ز زندان تا رود اين گاوميش
يا وظيفه کن ز وقفی لقمه ايش
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن المستغاث المستغاث
سوي قاضی شد وکيل با نمک
گفت با قاضی شکايت يک بيک
خواند او را قاضی از زندان به پيش
پس تفحص کرد از اعيان خويش
گشت ثابت پيش قاضی آنهمه
که نمودند از شکايت آن رمه
گفت قاضی خيز ازين زندان برو
سوی خانه مردريگ خويش شو
گفت خان و مان من احسان تست
همچو کافر جنتم زندان تست
گر ز زندانم برانی تو برد
خود بميرم من ز تقصيری و کد
همچو ابليسی که ميگفت ای سلام
رب انظرني الي يوم القيام
کاندرين زندان دنيا من خوشم
تا که دشمن زادگان را ميکشم
هر که او را قوت ايمانی بود
وز برای زاد ره نانی بود
ميستانم گه به مکر و گه به ريو
تا برآرند از پشيمانی غريو
گه به درويشی کنم تهديدشان
گه به زلف و خال بندم ديدشان
قوت ايمانی درين زندان کمست
وانک هست از قصد اين سگ در خمست
از نماز و صوم و صد بيچارگی
قوت ذوق آيد برد يکبارگی
استعيذ الله من شيطانه
قد هلکنا آه من طغيانه
يک سگست و در هزاران ميرود
هر که در وی رفت او او ميشود
هر که سردت کرد می دان کو دروست
ديو پنهان گشته اندر زير پوست
چون نيابد صورت آيد در خيال
تا کشاند آن خيالت در وبال
گه خيال فرجه و گاهی دکان
گه خيال علم و گاهی خان و مان
هان بگو لا حولها اندر زمان
از زبان تنها نه بلک از عين جان .

شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس:

۱۳.۲.۰۱

تو مــکــانــی، اصــلِ تـو درلا مــکــان



تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت اول

بود شخص مفلسی بيخان و مان
مانده در زندان و بند بی امان
لقمه زندانيان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
زهره نه کس را که لقمه نان خورد
زانک آن لقمه ربا گاوش برد
هرکه دور از دعوت رحمان بود
او گداچشمست اگر سلطان بود
مر مروت را نهاده زير پا
گشته زندان دوزخی زان نان ربا
گر گريزد بر اميد راحتی
زآنطرف هم پيشت آيد آفتی
هيچ کنجی بی دد و بی دام نيست
جز بخلوتگاه حق آرام نيست
کنج زندان جهان ناگزير نيست
بی پامزد و بی دق الحصير
والله ار سوراخ موشی در روی
مبتلای گربه چنگالی شوی
آدمی را فربهی هست از خيال
گر خيالاتش بود صاحب جمال
ور خيالاتش نمايد ناخوشی
ميگذارد همچو موم از آتشی
در ميان مار و کژدم گر ترا
با خيالات خوش آن دارد خدا

۱۲.۲.۰۱

این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی



آنچه که ازداستان فروش خر توسط یاران هم کیش میتوان دریافت، از نظر من بدین شرح است؛
۱- مولانا میفرماید: شما فقر را از جامعه بزدا، سپس نتیجه آنرا که پاک شدن نیم بیشتر جرائم و جنایات و گناهان در جامعه است را شاهد باش. برطبق تعالیم اسلام، جاییکه آدمی از گرسنگی درسختی است، خوردن مردار حلال است، پس چرا باید از فقیری که بخاطر فقر درحال سختی است و دست بدزدی میزند ایراد گرفت؟

۲- در ایران تا دویست سال پیش گدایی و دریوزگی بزرگترین ننگ بود و درنتیجه کسانی که قادر به انجام کار نبودند و مال و ملک و خویش و کمک هم نداشتند، به لباس سوفییان درآمده و کشکول بدست میگرفتند تا بدین ترتیب از ننگ گدایی درآیند. و همه کسانیکه ادعای سوفیگری داشتند درواقع سوفی واقعی که بخاطر معنویات از دنیا بگذرد نبودند.

۳- اعتماد خوب است،محتاط بودن و به عواقب اعتماد اندیشیدن از آن بهتر و این شامل همه، غریبه و آشنایان، میشود.

۴- من به این نتیجه رسیدم که کسی در دنیا معنای واقعی سماع را نمیداند و این تاسف برانگیز است، و شاید صلاح اینست که کسی از معنای واقعی سماع اطلاع نیابد.

۵- مولانا بحث تقدیر و یا قسمت و یا تکلیف از پیش تعیین شده را مطرح میکند و آنرا قبول دارد. و اینکه کجا جبر است و کجا اختیار هنوز یک بحث داغ است.

۶- مولانا از مقلد بیشتر از عمل تقلید انزجار دارد و آنرا بشدت منع میکند.

۷-هر که با تو گرم میگیرد و نوازش میکند‌ و لبخند میزند، حتما آدم مهربانی نیست! شاید اهریمنیست که برای رسیدن به هدف ضربه زدن بتو، زیبا شده است.
۸- آدمی میبایستی زندگی را با خرد بگذراند و زمانی که تمامی تلاش خود را کرد، همه راه های ممکن را آزمود، و هنوز درمانده بود، تازه اینزمان است که از خدای خود میخواهد که او را راهنمایی کند( راهنمای کردن با اینکه خدایا خودت درست کن فرق دارد) و اگر کسی شتر خود را به امید خدا رها کرد ابلهیست که خدای خود را تا حد شتربان کوچک کرده است، مولانا میفرماید: تو کلاه خود را محکم نگاهدار که باد آنرا نبرد، درغیر اینصورت نمیتوانی از خدا بخواهی که به باد دستور دهد کلاه بتو بازگرداند!

۱۱.۲.۰۱

فروش خربخش سوم


فروختن صوفیان بهینه مسافر را جهت سماع قسمت سوم:

خلق را تقليدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر آن تقليد باد
خاصه تقليد چنين بيحاصلان
خشم ابراهيم با بر آفلان
عکس ذوق آن جماعت ميزدی
وين دلم زان عکس ذوقی ميشدی
عکس چندان بايد از ياران خوش
که شوی از بحر بی عکس آب کش
عکس کاول زد تو آن تقليد دان
چون پياپب شد شود تحقيق آن
تا نشد تحقيق از ياران مبر
از صدف مگسل نگشت آن قطره در
صاف خواهی چشم و عقل و سمع را
بر دران تو پرده هاي طمع را
زانک آن تقليد صوفی از طمع
عقل او بربست از نور و لمع
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع
گر طمع در آينه بر خاستی
در نفاق آن آينه چون ماستی 
گر ترازو را طمع بودی به مال
راست ک گفتی ترا زو وصف حال
هر نبیی گفت با قوم از صفا
من نخواهم مزد پيغام از شما
من دليلم حق شما را مشتری
داد حق دلاليم هر دو سری
چيست مزد کار من ديدار يار
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار
چل هزار او نباشد مزد من
کی بود شبه شبه در عدن
يک حکايت گويمت بشنو بهوش
تا بدانيکه طمع شد بند گوش
هر که را باشد طمع الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پيش چشم او خيال جاه و زر
همچنان باشد که موب اندر بصر
جز مگر مستی که از حق پر بود
گرچه بدهی گنجها او حر بود
هر که از ديدار برخوردار شد
اينجهان در چشم او مردار شد
ليک آن صوفی ز مستی دور بود
لاجرم در حرص، او شبکور بود
صد حکايت بشنود مدهوش حرص
درنيايد نکته ای در گوش حرص.