‏نمایش پست‌ها با برچسب نادر ابراهیمی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نادر ابراهیمی. نمایش همه پست‌ها

۱۰.۳.۹۸

این کاسه چینی‌ بصدای تو ترک میخورد


“همسفر! “
 در این راه طولانی که -ما بیخبریم و چون باد میگذرد-
 بگذار خرده اختلاف‌هایمان باهم، باقی بماند, خواهش می‌کنم.

 مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی‌. 
مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را، بهمان شدت دوست داشته باشم و هرچه من دوست دارم، بهمان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
 مخواه که هردو یک آواز را بپسندیم یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را.
 مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی. 

همسفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا بمعنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است شاید "اختلاف" کلمه خوبی‌ نباشد و مراد را نگوید، شاید "تفاوت" بهتر از "اختلاف" باشد. نمیدانم! اما بهرحال تک واژه مشکل ما را حل نمیکند. 
پس بگذار اینطور بگویم: 
عزیز من! 
زندگی‌ را تفاوتِ نظر‌های ما میسازد و پیش میبرد نه شباهت هایمان، نه از میان رفتن و محو شدنِ یکی‌ در دیگری، نه تسلیم بودن، مطیع بودن، اًمر بر شدن و دربست پذیرفتن. 

من زمانی‌ گفته ام: "عشق،، انحلال کامل فردیت است در جمع". حال نمیخواهم این مفهوم را انکار کنم، اما اینجا سخن از عشق نیست، سخن از زندگی‌ مشترک است که خمیر مایه آن میتواند عشق باشد یا دوست داشتن، یا مهر و عطوفت، یا ترکیبی‌ از اینها و در هر حال، حتی دو تن که سخت و بیحساب عاشق همند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند. اگر چنین حالتی پیش بیاید،- که البته نمیاید- باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است. 

عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن بمعنای تبدیل شدن بدیگری نیست . من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری. 

عزیز من! 
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد . 
بگذر فرق داشته باشیم بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. 
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم. 
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید . 

تو نباید سایه کمرنگ من باشی‌. من نباید سایه کمرنگ تو باشم. 

این سخنی است که من در باب دوستی‌ هم گفته ام. بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند. بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل . 

چه خاصیت که من، با همه تفردم، نباشم و تو باشی‌، یا بعکس، تو با همه تفردت نباشی‌ و همه من باشم.

اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف درمیان نیست. سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگیست.

من کامو را بر ساتر ترجیح میدهم، صادقی‌ را بر ساعدی. باخ را بر بتهون ترجیح میدهم، عود را به جملگی سازها، کوه را بدریا، دالی را به پیکاسو، شاملو را حتی به نیما. 

تو اما ساعدی را دوست تر داری و بالزاک را. پیانو و سنتور را به عود ترجیح میدهی‌. نه دالی را طالبی نه پیکاسو را. ونگوگ را به هردو ترجیح میدهی‌. شاملو را دوست داری ولی‌ نه بقدر سهراب سپهری. دریا را دوست داری ولی‌ نه دریایی که باید حسرت زده به آن نگریست. 
بیا در باره همه اینها بگفتگو بنشینیم. بیا بحث کنیم. 
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم. بیا کلنجار برویم .

 اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم. و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیاندیشی یا بعکس. 
مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است. تفاهم، بهتر از تسلیم شدن است. 
تا زمانی‌ که تو ساعدی را ترجیح میدهی‌ و سهراب را، درست تا آن زمان، ساعدی و سهراب، مرا به تفکر و شناخت، به زنده بودن و حرکت کردن وادار می‌کند. اگر تو، همه من شوی، من و تو سهراب را کشته ایم و ساعدی را و بسیاری را .... 

عزیز من! 
بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. 

 من و تو ، تو و من، حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم. بی‌آن‌که قصد تحقیر هم را داشته باشیم . 

گمان می‌کنم این جمله آخرین حقوقیست که در جهان کنونی برای انسان‌ها باقی‌ مانده است. این حق که در خانه خود، در اتاق خود و در خلوت خود، درباب بسیاری از مسائل، منجمله سیاست و آرمانهای سیاسی، اختلاف نظر داشته باشند. 

عزیز من! 
دو نیمه، زمانی‌ براستی‌ یکی‌ میشوند، و از دو "تنها"، یک "جمع کامل" میسازند که بتوانند کمبود‌های هم را جبران کنند. نه آنکه منِ مطلقِ هم شوند.

چیزی برهم مضاف نکنند و مسائل خاص و تازه یی پیش نکشند.

 پس بانو! 
بیا تصمیم بگیریم که هرگز منِ هم نشویم.
بیا تصمیم بگیریم که حرکات مان، رفتارمان، حرف زدنمان و سلیقه مان کاملا یکی‌ نشود. و فرصت بدهیم که خرده اختلافها و حتی اختلافهای اساسیمان، باقی‌ بمانند. 
و هرگز اختلاف نظر را وسیله تهاجم قرار ندهیم. 
عزیز من! بیا متفاوت باشیم. 

 چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهيمی‌

۸.۱۱.۹۶

این، براستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن



در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته بمن گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟
گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند.

پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم بهیچکس نزد. حرف تندی هم بهیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...

گفتم: این، براستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.

با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و بحرام، نان کسانی را خورد که بخاطر حقیقت میجنگند و زخم میزنند و میسوزانند و می سوزند و میرنجانند و رنج میکشند... و این بیچاره ها که بادشمن، دشمنی میکنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نانشان را همین کسانی خورده اند و میخورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.
آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقوکش باج بگیر محله هم نرسیده، چجور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گرانفروش متقلب نزده، و تفی بزرگ بصورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق میکندو به چه درد این دنیا میخورد؟
آقای محترم! ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...
ما نیامده ایم فقط بخاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند.......

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید منهم، فقط در دل خویش سخن میگفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور بهم نرساند.

نادر ابراهیمی

۱۰.۱۲.۹۳

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد


نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
گل از تو گلگون تر
امید از تو شیرین تر

نمی شود پاییز
فضای نمناک جنگلی اش
برگ های خسته ی زردش
غمگین تر از نگاه تو باشد

نمی شود،
می دانم،
نمی شود آوازی
که مرد روستایی و عاشق
با صدایی صاف
در اعماق دره می خواند
در شمال
رنگین تر از صدای تو باشد

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد

و صدای شیهه ی اسبی تنها در ارتفاع کوه
و صدای عابر پیری که آب می خواهد
به عمق یک سلام تو باشد

شب هنگام
که خسته ایم از کار
که خسته ایم از روز
که خسته ایم از تکرار

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد

نمی شود که تو باشی، به مهربانی مهتاب
در آن زمان که روح دردمند ولگردم
بستری می جوید
بالینی می خواهد
تا شاید دمی بیاساید
نمی شود که تو باشی به مهربانی مهتاب
و این روح دردمند ولگرد
باز هم کوله را زمین نگذارد
و سر را بر زانوی مهربانی تو

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد

شکوفه از تو شاداب تر
پاییز از تو غمگین تر
نمی شود که تو باشی و شعر هم باشد
نمی شود که تو باشی ترانه هم باشد
نمی شود که تو باشی گلدان یاس هم باشد
نمی شود که تو باشی بلور هم باشد

نمی شود که شب هنگام
عطر نگاه تو باشد
"محبوبه های شب" هم باشند

نمی شود که تو باشی, من عاشق تو نباشم
نمی شود که تو باشی
درست همین طور که هستی

و من, هزار بار خوبتر از این باشم
و باز، هزار بار، عاشق تو نباشم

نمی شود... می دانم
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد.

نادر ابراهیمی

۱.۲.۹۳

همسفر


در این راه طولانی كه ما بی‌خبریم
و چون باد می‌گذرد
بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند
خواهش می‌كنم ! مخواه كه یكی شویم ، مطلقا
مخواه كه هر چه تو دوست داری ، من همان را ، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم ، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه كه هر دو یك آواز را بپسندیم
یك ساز را ، یك كتاب را ، یك طعم را ، یك رنگ را
و یك شیوه نگاه كردن را
مخواه كه انتخابمان یكی باشد ، سلیقه‌مان یكی و رویاهامان یكی
هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست
و شبیه شدن دال بر كمال نیست ، بلكه دلیل توقف است

عزیز من
دو نفر كه عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است
واجب نیست كه هردو صدای كبك ، درخت نارون ، حجاب برفی قله علم كوه
رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند
اگر چنین حالتی پیش بیاید ، باید گفت كه
یا عاشق زائد است یا معشوق و یكی كافیاست
عشق ، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما
این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست
من از عشق زمینی حرف می‌زنم كه ارزش آن در " حضور " است نه
در محو و نابود شدن یكی در دیگری

عزیز من
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یكی نیست ، بگذار یكی نباشد
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم
بخواه كه در عین یكی بودن ، یكی نباشیم
بخواه كه همدیگر را كامل كنیم نه ناپدید
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز كه مورد اختلاف ماست
بحث كنیم ، اما نخواهیم كه بحث ، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند
بحث ، باید ما را به ادراك متقابل برساند نه فنای متقابل
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست
سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است
بیا بحث كنیم
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم
بیا كلنجار برویم
اما سرانجام نخواهیم كه غلبه كنیم
بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را
در بسیاری زمینه‌ها تا آنجا كه حس می‌كنیم دوگانگی ، شور و حال
و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ ، حفظ كنیم
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم كنیم و حق داریم
بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم
بی‌آن‌كه قصد تحقیر هم را داشته باشیم

همسفر
بیا متفاوت باشیم .

نادر ابراهیمی