‏نمایش پست‌ها با برچسب سنایی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سنایی. نمایش همه پست‌ها

۲۹.۱۲.۹۸

که امشب شب عیده


با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز
از شام تو قدر آید و از صبح تو نوروز

از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک
وز تابش روی تو برآید دو شب از روز

بر گرد یکی گرد دل ما و در آن دل
گر جز غم خود یابی آتشزن و بفروز

هرچند همه دفتر عشاق بخواندیم
با اینهمه در عشق تو هستیم نوآموز

در مملکت عاشقی از پسته و بادام
بوس تو جهانگیر شد و غمزه جهانسوز

تا دیدهٔ ما جز بتو آرام نگیرد
از بوسه‌ش مهری کن و ز غمزه‌ش بردوز

با هجر تو هر شب ز پی وصل تو گویم
یارب تو شب عاشق و معشوق مکن روز.

سنایی



هٔایده ـ شب عشق

۲۷.۱۲.۹۸

الهی سال نویین بتو فرخنده باشد


 الا ای دلربای خوش بیا کامد بهاری خوش
شراب تلخ مارا ده که هست اینروزگاری خوش

سزد گر ما بدیدارت بیاراییم مجلس را
چو شد آراسته گیتی به بوی نوبهاری خوش

همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظه
گل اندر بوستانی نو مل اندر مرغزاری خوش

گهی از دست تو گیریم چون آتش می صافی
گهی در وصف تو خوانیم شعر آبداری خوش

کنون در انتظار گل سراید هر شبی بلبل
غزلهای لطیف خوش به نغمه‌های زاری خوش

شود صحرا همه گلشن شود گیتی همه روشن
چو خرم مجلس عالی و باد مشکباری خوش.

سنایی


هایده نوروز آمد

۳۰.۸.۹۶

هرکه بی اوصاف شد از عشق آن بت برخورد


چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را
با سلامت خود مسلم نیست مر عشاق را
هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پدید
مشتری گردد همیشه محنت مخراق را
زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت
محو گرداند ز مردم عادت و اخلاق را
هرکه بی اوصاف شد از عشق آن بت برخورد
کان صنم طاقست اندر حسن و خواهد طاق را
گر سر مژگان زند برهم بعمدا آن نگار
پیکران بیجان کند مر دیلم و قفچاق را
هر که روی او بدید از جان و دل درویش شد
زر سگالی کس ندید آن شهرهٔ آفاق را.

سنایی


۲۹.۸.۹۶

رطل می‌باید دمادم مست بیگه خیز را



جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را
زنگیان سجده برند آنزلف جان آویز را
گر لب شیرین آن بت برلب شیرین بدی
جان مانی سجده کردی صورت پرویز را
با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب
جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را
جان ما می را و قالب خاک را و دل ترا
وین سر طناز پر وسواس تندر ازیز را
شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را
ضربت هجر تو ماند خنجر آبیز را
گر شب وصلت نماید مر شب معراج را
نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را
اهل دعوی را مسلم باد جنات نعیم
رطل می‌باید دمادم مست بیگه خیز را
آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا
در دهیدش آب انگور نشاط‌انگیز را.

سنایی


۲۸.۸.۹۶

جان و دل در جام کن تا جان بجام اندر نهیم


ساقیا دل شد پر از تیمار پرکن جام را
بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را
تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم
بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را
جان و دل در جام کن تا جان بجام اندر نهیم
همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را
دام کن بر طرف بام از حلقه‌های زلف خویش
چون که جان در جام کردی تنگ در کش جام را
کاش کیکاووس پر کن زان سهیل ساقیان
زیر خط حکم درکش ملک زال و سام را
چرخ بی آرام را اندر جهان آرام نیست
بند کن در می پرستی چرخ بی آرام را...

::::::::::::::::
گوشه کوچکی از غزل سنایی


۲۷.۸.۹۶

این عقل دراز قد احمق را


در ده ساقیا می مروق را
یاران موافق موفق را
زان می که چو آه عاشقان از تَف
انگشت کند بر آب زورق را
زان می که کند ز شعله پر آتش
این گنبد خانهٔ معلق را
هین خیز و ز عکس باده گلگون کن
این اسب سوار خوار ابلق را
در زیر لگد بکوب چون مردان
این طارم زرق پوش ازرق را
گه ساقی باش و گه حریفی کن
ترتیب فروگذار و رونق را
یکدم خوش باش تا چه خواهی کرد
این زهد مزور مزیق را
یکره بدو باده دست کوته کن
این عقل دراز قد احمق را
بنمای بزیرکان دیوانه
از مصحف باطل آیت حق را
بر لاله مزن ز چشم سنبل را
بر پسته منه ز ناز فندق را
بیرون شو ازین دو رنگ و این ساعت
همرنگ حریر کن ستبرق را
مشکن بطمع مرا تو ای ممسک
چونان که جریر مر فرزدق را
گر طمع میان تهی سه حرف آمد
چار است میان تهی مطوق را
در تختهٔ اول ار بنوشتی
بی شکل حروف علم مطلق را
کم زان باری که در دوم تخته
چون نسخ کنی خط محقق را
در موضع خوشدلان و مشتاقان
موضوع فروگذار و مشتق را
شعر تر مطلق سنایی خوان
آتش در زن حدیث مغلق را.

سنایی


۲۶.۸.۹۶

ما بجان پذرفته‌ایم از زلف تو بیداد را



باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را
باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را
ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را
در میان بحر حیرت لولو فریاد را
خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند
هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را
هرچه بیدادست برما ریز کاندر کوی داد
ما بجان پذرفته‌ایم از زلف تو بیداد را
گیرم از راه وفا و بندگی یکسو شویم
چون کنیم ایجان بگو این عشق مادرزاد را
زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا
کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را
قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم
همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را
خوش کن از یک بوسهٔ شیرین‌تر از آب حیات
چو دل و جان سنایی طبع فرخ‌زاد را.

سنایی


۷.۱۰.۹۵

دانی که خراباتیم از زلزلهٔ عشقت


چون رخ بسراب آری ای مه بشراب اندر
اقبال گیا روید درعین سراب اندر

ور رای شکار آری او شکر شکارت را
الحمد کنان آید جانش بکباب اندر

جلاب خرد باشد هرگه که تو درمجلس
از شرم برآمیزی شکر بگلاب اندر

جانها بشتاب آرد لعلت بدرنگ اندر
دلها بدرنگ آرد لعلت بشتاب اندر

هر لحظه یکی عیسی از پرده برون آری
مریم کده‌ها داری گویی بحجاب اندر

مهر تو برآمیزد پاکی بگناه اندر
قهر تو درانگیزد دیوی بشهاب اندر

ما وتو وقلاشی چه باک همی باتو
راند پسر مریم خر را بخلاب اندر

هر روز بهشتی نو ما را بدهی زان لب
دندان نزنی هرگز با ما و ثواب اندر

دانی که خراباتیم از زلزلهٔ عشقت
کم رای خراج آید شه را بخراب اندر

ما را ز میان ما چون کرد برون عشقت
اکنون همه خود خوان خود مارا بخطاب اندر

ما گر تو شدیم ای جان نشگفت که ازقوت
دراج عقابی شد چون شد بعقاب اندر

ای جوهر روح ما درهم شده باعشقت
چون بوی بباد اندر چون رنگ به آب اندر

یارب چه لبی داری کز بهر صلاح ما
جز آب نمی‌باشد با ما بشراب اندر

از دل چکنی وقتی درعشق سئوال اورا
در گوش طلب جانرا چون شد بجواب اندر

شعری بسجود آید اشعار سنایی را
هرگه که تو بسرایی شعرش برباب اندر.

سنایی

۲۵.۳.۹۴

گوی کلاه ترا


بندهٔ یک دل منم بند قبای ترا
چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا

خاک مرا تا بباد بر ندهد روزگار
من ننشانم ز جان باد هوای ترا

کاش رخ من بدی خاک کف پای تو
بوسه مگر دادمی من کف پای ترا

گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من
بر سر و دیده نهم رایت رای ترا

تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من
جبه ز سینه کنم تیر جفای ترا

بار نیامد دلم در شکن زلف تو
گرنه بگردن کشم بار بلای ترا

بنده سنایی ترا بندگی از جان کند
گوی کلاه ترا بند قبای ترا.
 سنایی

۲۳.۳.۹۴

آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را


باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را

ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را
در میان بحر حیرت لولو فریاد را

خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند
هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را

هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد
ما به جان پذرفته‌ایم از زلف تو بیداد را

گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم
چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را

زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا
کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را

قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم
همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را

خوش کن از یک بوسهٔ شیرین‌تر از آب حیات
چو دل و جان سنایی طبع فرخ‌زاد را.

سنایی


۲۰.۳.۹۴

جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را


جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را
زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را

توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من
زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را

گر لب شیرین آن بت بر لب شیرین بدی
جان مانی سجده کردی صورت پرویز را

با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب
جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را

جان ما می را و قالب خاک را و دل ترا
وین سر طناز پر وسواس, تیغ تیز را

آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا
در دهیدش آب انگور نشاط‌انگیز را.

سنایی




۳.۱۰.۹۳

بیمار و دلفگار و جدا مانده از نگار


مارا مدار خوار که ما عاشقیم و زار
بیمار و دلفگار و جدا مانده از نگار

ما را مگوی سرو که ما رنج دیده‌ایم
از گشت آسمان وز آسیب روزگار

زین صعبتر چه باشد زین بیشتر که هست
بیماری و غریبی و تیمار و هجر یار

رنج دگر مخواه و برین بر فزون مجوی
ما را بسست اینکه برو آمدست کار

بر ما حلال گشت غم و ناله و خروش
چونان که شد حرام می نوش خوشگوار

ما را به نزد هیچ کسی زینهار نیست
خواهیم زینهار به روزی هزار بار.

سنایی



۱۰.۱۰.۹۲

گهی چهره بیارایی گهی طره بپیرایی


الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی
بدل سنگی به بر سیمی بقد سروی برخ ماهی

شه خوبان آفاقی بخوبی درجهان طاقی
بلب درمان عشاقی برخ خورشید خرگاهی

خوشو کشو طربناکی شگرفو چستو چالاکی
عیار و رند و پالاکی ظریف و خوب و دلخواهی

ز بهر چشم تو نرگس همی پویم بهر مجلس
ندیدم در غمت مونس بجز باد سحرگاهی

مرا ای لعبت شیرین از آن داری همی غمگین
که از حال من مسکین دلت را نیست آگاهی

چو بی آن روی چون لاله بگریم زار چون ژاله
کنم پر نوحه و ناله جهان از ماه تا ماهی

گهی چهره بیارایی گهی طره بپیرایی
ز بس خوبی و زیبایی جمال لشکر شاهی.

سنایی



Happy New Year in Jazz Loft

۱.۱۰.۹۲

چگونه مثنوی‌ سیرالعباد سنایی فیلسوف ، دانشمند، ستاره شناس و حکیم ایرانی‌ به کمدی الهی دانته ایتالیایی تبدیل شد!


سیر العباد منظومه‌ای است عرفانی که سنایی شاعر بزرگ قرن پنجم و ششم آن را سروده و این سروده پیش از خلق کمدی الهی توسط دانته است. سنایی از اولین فلاسفه و حکمای کشورمان است که مفاهیم عرفانی را وارد شعر پارسی کرد و شروع کننده راهی است که بعد از او توسط مولانا و حافظ به کمال رسید.


سیرالعباد در حالت کلی سفر روح از عالم بالا به عالم جسمانی و سپس بازگشتش به آنجا در سایه نفس عاقله یا خرد را بیان می‌کند. سفری از عالم روحانی به جسم و بازگشت از جسم به عالم روحانی است. سفری که به شکلی‌ روانشناسی‌ انسان بر پایه اعتقادات روحانی است، به این ترتیب که از خلقت انسان به شکل موجودی بیگناه که ابتدا روح خدا در او دمیده شده است، سپس گناهکار میگردد، و با خرد دوبار روحانی میگردد، سخن می‌گوید. در حالی‌ که در کمدی الهی، داستان از زمان گناهکاری انسان شروع میشود.( دانته خود را فردی میداند که گنهکار است، و سنایی به طور کلی‌ از انسان گناهکار سخن می‌گوید)

سنایی در سیرالعباد پالایش روح انسان و این سفر روحانی را اینچنین شرح میدهد:

انسان برای سفر به عالم بالا نخست باید جسم خود و طبایع آن را جولان کند و در نتیجه ، همه را به تصرف خود در آورد، سپس روی به عالم کبیر و افلاک کند و آنها را نیز تصرف نماید، سپس عقل کل را دریابد و در نهایت به عالم وحدت برسد که نهایتی ندارد.