‏نمایش پست‌ها با برچسب اقبال لاهوری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب اقبال لاهوری. نمایش همه پست‌ها

۲۴.۸.۹۵

کو بحرف پهلوی قرآن نوشت


راه شب چون مهر عالمتاب زد
گريه من بر رخ گل آب زد
اشک من از چشم نرگس خواب شست
سبزه از هنگامه ام بيدار رست
باغبان زور کلامم آزمود
مصرعی کاريد و شمشيری درود
در چمن جز دانه اشکم نکشت
تارافغانم بپود باغ رشت
ذره ام مهر منير آن من است
صد سحر اندر گريبان من است
خاک من روشن تر از جام جم است
محرم از نازادهای عالم است
فکرم آن آهو سر فتراک بست
کو هنوز از نيستی بيرون نجست
سبزه ناروئيده زيب گلشنم
گل بشاخ اندر نهان در دامنم
محفل رامشگری برهم زدم
زخمه بر تار رگ عالم زدم
بسکه عود فطرتم نادر نواست
هم نشين از نغمه ام نا آشناست
در جهان خورشيد نوزائيده ام
رسم و آئين فلک ناديده ام
رم نديده انجم از تابم هنوز
هست نا آشفته سيمابم هنوز
بحر از رقص ضيايم بی نصيب
کوه از رنگ حنايم بی نصيب
خو گر من نيست چشم هست و بود
لرزه بر تن خيزم از بيم نمود
بامم از خاور رسيد و شب شکست
شبنم نو بر گل عالم نشست
انتظار صبح خيزان میکشم
ایخوشا زرتشتيان آتشم
نغمه ام از زخمه بی پرواستم
من نوای شاعر فرداستم
عصر من داننده اسرار نيست
يوسف من بهر اين بازار نيست


۱۱.۸.۹۴

کمال جوهرم خاکستر است

 
از حقیقت باز بگشایم دری
با تو می گویم حدیث دیگری

گفت با الماس در معدن ، زغال
ای امین جلوه های لازوال

همدمیم و هست و بود ما یکیست
در جهان اصل وجود ما یکیست

من بکان میرم ز درد ناکسی
تو سر تاج شهنشاهان رسی

قدر من از بد گلی کمتر ز خاک
از جمال تو دل آئینه چاک

روشن از تاریکی من مجمر است
پس کمال جوهرم خاکستر است

پشت پا هر کس مرا بر سر زند
بر متاع هستیم اخگر زند

بر سروسامان من باید گریست
برگ و ساز هستیم دانی که چیست؟

موجه ی دودی بهم پیوسته ئی
مایه دار یک شرار جسته ئی

مثل انجم روی تو هم خوی تو
جلوه ها خیزد ز هر پهلوی تو

گاه نور دیده ی قیصر شوی
گاه زیب دسته ی خنجر شوی

گفت الماس ای رفیق نکته بین
تیره خاک از پختگی گردد نگین

تا به پیرامون خود در جنگ شد
پخته از پیکار مثل سنگ شد

پیکرم از پختگی ذوالنور شد
سینه ام از جلوه ها معمور شد

خوار گشتی از وجود خام خویش
سوختی از نرمی اندام خویش

فارغ از خوف و غم و وسواس باش
پخته مثل سنگ شو الماس باش

می شود از وی دو عالم مستنیر
هر که باشد سخت کوش و سختگیر

مشت خاکی اصل سنگ اسود است
کو سر از جیب حرم بیرون زد است

رتبه اش از طور بالاتر شد است
بوسه گاه اسود و احمر شد است

در صلابت آبروی زندگی است
ناتوانی ، ناکسی ناپختگی است.

اقبال لاهوری