۲۶.۱.۰۱

هم یكی باشند و هم ششصد هزار



ادامه ااندرز كردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لاحول گفتن خادم. مشورت کردن خدای تعالی با فرشتگان در ایجاد خلق:

مشورت می رفت در ایجاد خلق
جانشان در بحر قدرت تا به حلق
چون ملایك مانع آن میشدند
بر ملایك خفیه خنبك میزدند
مطلع بر نقش هر كه هست شد
پیش از آن كاین نفس كل، پابست شد
پیشتر ز افلاك، كیوان دیده اند
پیشتر از دانه ها نان دیده اند
بی دماغ و دل، پر از فكرت بدند
بی سپاه و جنگ بر نصرت زدند
آن عیان نسبت به ایشان فكرت است
ور نه خود نسبت به دوران رویت است
فکر چه؟ آنجا همه نور است پاک
بهر توست این لفظ فکر ای فکرناک
فكرت از ماضی و مستقبل بود
چون از این دو رست مشكل حل شود
دیده چون بی كیف هر با كیف را
دیده پیش از كان صحیح و زیف را
پیشتر از خلقت انگورها
خورده می ها و نموده شورها
در تموز گرم می بینند دی
در شعاع شمس می بینند فی
در دل انگور می را دیده اند
در فنای محض شی را دیده اند
روح از انگور، می را دیده است
روح از معدوم، شی را دیده است
آسمان در دور ایشان جرعه نوش
آفتاب از جودشان زربفت پوش
چون از ایشان مجتمع بینی دو یار
هم یكی باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جانها 
در درون روزن ابدانها
چون نظر بر قرص داری، خود یكیست
آنكه شد محجوب ابدان در شكیست
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد روح انسانی بود
چون كه حق رشّ علیهم نورهُ
مفترق هرگز نگردد نور او
روح انسانی کنفس واحده است
روح حیوانی سفال جامده است
عقل جز از رمز این آگاه نیست
واقف این سِرّ بجز الله نیست
عقل را خود با چنین سودا چکار؟ َ
کرّ مادر زاد را سُرنا چکار؟
یك زمان بگذار ای همره ملال
تا بگویم وصف خالی زآن جمال
در بیان ناید جمال خال او
هر دو عالم چیست؟ عكس خال او
چون كه من از خال خوبش دم زنم
نطق میخواهد كه بشكافد تنم
همچو موری اندر این خرمن خوشم
تا فزون از خویش باری می كشم
كی گذارد آنكه رشك روشنی است
تا بگویم آنچه فرض و گفتنی است.

پیش از تفسیر این قسمت، لازم بیادآوری است که عرفان یک مکتب فکری و اندیشه است. اگر اندیشه بصورت عمل درآید آنوقت قدم در مرحله تصوف میگذارد. بعبارت دیگر تصوف جنبه عملی عرفان است. یعنی تصوف بعرفان جامه عمل میپوشاند و یا یعنی یک عارف که افکار عرفانی دارد ممکن است بافکار عرفانی خودش همیشه عمل نکند ولی اگر وارد مرحله عمل شد و افکار عرفانی خودش را عمل کرد آنوقت باو خواهیم گفت صوفی. برای اینکه بهتر درک کنیم باید گفت هر صوفی حتما عارف هم هست برای اینکه اول باید عارف باشد و یعد هم وارد مرحله عملیش بشود تا بشود باو لقب صوفی داد ولی هر عارفی صوفی نیست زیرا ممکن است که اندیشه های عرفانی داشته باشد ولی وارد مرحله عمل نشده باشد. بعنوان مثال مولانا و یا حافظ هردو صوفی هستند یعنی اینها اندیشه های عرفانی را تحقق بخشیده اند. از صفات یک فرد صوفی یکی اینست که آنچه را که مردم عادی نمی دانند او میداند زیرا او در مراحل عالی قطره ایست که بدریا رسیده یعنی بخداوند وصل شده و بنابراین وقتی خداوند همه چیز را میداند او هم میداند و این دلیل بر این نیست که چیزهائی که میداند با مردم در میان بگذارد ولی برای خودش اینها را میداند برای اینکه تا اشخاص شایستگی دانستن اسرار را نداشته باشند نمیتوانند مطالب را درک کنند و حتی گمراه هم میشوند و باعث میشوند که در جامعه ایجاد فساد هم بکند. بنابراین باید قبل از اینکه اسرار را به یک شخص در میان گذاشت باید شایستگی درک آنها را باو داد. 
آن عِـیــان نســبــت بـایشان فــکـــرتست 
ورنـه خــود نســبــت بدُوران رؤیـتـســـت

کلمه عِیان یعنی تمام چیزهای حسی که دیده میشود و از عین بمعنی چشم است. ایشان اشاره به انسانهای کامل است. دُوران آن کسانی هستند که دور از حقیقت هستند. رؤیتست یعنی دیده میشود و فقط دیدن است. میگوید آنچه را که این انسانهای کامل چشمشان می بیند درست مثل اینست که مغزشان داشته باشد بیاندیشد و فکر بکند ولی در باره آدمهای دیگر یک چیزی را نگاه میکنند, میگویند خوب دیدیم و ازش میگذرند ولی برای آن انسانها کامل اینطور نیست. وقتی به یک چیز ظاهرا بی ارزشی نگاه میکند, این دیدن برایش اندیشه به وجود میاورد. مثلا می اندیشد که این میز از چه چوبی درست شده و اسم درختی که این چوب از آن بوده چیست و چگونه صنعتگری آن را ساخته و درست کرده و آیا اینکه آن نجار کارش را درست انجام داده و یاخیر؟ الا آخر. ولی دیگران که این میز را می بینند برایشان فقط یک رؤیت است و هیچ فکری در مغزشان خطور نمیکند و میگذرند. اصولا عارفان بکوچک ترین ذرات این جهان که نگاه میکنند باندیشه فرو میروند و بیش از آن ذره می بینند. آنها جهانی را در آن ذره می بینند و این از صفات آنهاست که باین مرحله میرسند. اینها محتاج نیستند که مثلا راجع باین چیزها کتابی خوانده باشند و یا اطلاعاتی از جائی دریافت کرده باشند. اینها چیزهای مادی برایشان غیر مادیست.
 
فــکــرت از مــاضــی و مســتـقــبــل بُود 
چون از ایـن دو رَســت مشگــل حـل شود

ماضی یعنی گذشته و مستقبل یعنی آینده و فکرت هم که اندیشه است. چون از این دورّست یعنی چون از این گذشته و آینده, رهائی پیدا کرد, مشگل حل میشود. این مشگل شناخت حقیقت است که حل میشود. اینها از این دو چیز رسته اند و مشگلشان حل شده است. بعنوان مثال زمانیکه شخصی در حال فکر کردن است, او دارد یا بگذشته خود فکر میکند و یا بآینده خودش. همین تمام مغز شخص را بخودش معطوف میکند و اجازه نمیدهد که شخص بهیچ چیز دیگر بپردازد. حسرت و تأسف از گذشته و بیم و نگرانی از آینده. او فکر میکند که چه حیف بود آن جوانی من و حالا فردای من چه میشود. این شخص تا آخرین لحظات عمرش در باره همین گذشته و آینده اش در حال نگرانیست. حالا اگر کسی پیدا شود که از این دوتا ( گذشته و آینده) رها شود آنوقت مشگلش حل میشود. چرا افرادعادی نمیتوانند حقیقت را درک کنند؟ برای اینکه مغز و اندیشه او گرفتار کارهای دیگر است. اندیشه من گرفتار کارهای گذشته و آینده است. 

روح ، از انـــگـــور مــی را دیده اســت 
روح،از مــعــدوم شَــی را دیـــده اســت

اشخاص معمولی وقتی بانگور نگاه میکنند بالطبع انگور را میبینند ولی یک صوفی وقتی بانگور نگاه میکند او شراب را میبیند یعنی یک چیزی بیشتر از شخص معمولی میبیند. در مصراع دوم معدوم یعنی نیستی و شَی یعنی چیز که جمعش میشود اشیاء. در عدم و نیستی چیزی برای دیدن وجود ندارد که شخص عادی بتواند ببیند و یک صوفی در همین عدم و نیستی چیزها را میبیند که امکانا بوده و از بین رفته و یا اینکه در آینده به وجود خواهد آمد.این صوفی باین دلیل اینها را می بیند چون روحش از خداست. اگر خداوند روح کل است این صوفی هم روح جزئء است و میتواند همان کارهائی را که روح کل میکند او هم بکند. 
دیـده چـون بـی کـیـف هر با کـــیــف را 
دیده پـیش از کان، صــحـیــح و زَیـف را

 این کلمه بی کیف و با کیف که در این بیت آمده از کیفیت است. هر چیزی را که افراد بشر می بینند میخواهد کیفیتش را تحقیق کند و ببیند که چیست. آن انسان کامل بدون اینکه کیفیتش را تحقیق کند و پی ببرد از آن اگاه است و خود بخود کیفیتش را میداند و برای او بی کیفیت با کفیت میشود بدون این شرایط مادی و سنجیدن و در آزمایشگاه بردن و تجربه کردن و خوب و بدش را سنجیدن بدون اینها کیفیت و چگونگی آنها را میداند. در مصراع دوم درست مثل اینست که قبل از اینکه معدن را ببیند (کان یعنی معدن. صحیح یعنی خالص و زَیف یعنی نا خالص.) و مواد داخل معدن را هم می بیند که آیا خالص است و یا نا خالص. و حتی میداند که اگر نا خالص است درجه نا خالصی آن چقدر است. همه این صحبتهای مولانا برای مثال است و سمبولیک و این برای اینست که خواننده پی ببرد که انسانهای کامل چگونه برترند از انسانهای معمولی. و مهمتر اینکه تاکید میکند که هرکس بخواهد میتواند انسان کامل بشود بشرط اینکه در وحله اول واقعا خواسته باشد و سپس از این دو دوره گذشته و آینده رهائی پیدا کند و خودش را از کلیه آلودگیهای دردسر ساز و زشت پاک و منظه بکند و دارای درونی سفید مثل برف باشد. 

پـــیشـــتـــر از خـــلــقـــتِ انـــگـــور هـآ 
خـــورده مـــی هـــا و نــمــوده شـــورهـآ

 شورها یعنی مستی ها. در اینجا مولانا مثال دیگری بیان میکند و آن اینکه قبل از اینکه این انگور بوجود بیاید, این انسان کامل شراب این انگوری را که هنوز بوجود نیامده خورده و مست شده. او مست عشق الهی شده است 

در تـــمـــوزِ گـــرم، مـــیــبـــیــنــنـد دَی 
در شــعـــاع شــمس ، مــیــبــیــنــنــد فَی

 تموز یعنی گرم ترین ماه تابستان. دی اول روز زمستان و بسیار سرد است. اینها بوضعی بیرون میایند که در آن گرمای ماه تموز سردی دی ماه را حس میکنند یعنی از هر چیزی, مخالف آن را درک میکنند. مولانا میگوید برای شناختن حقیقتها باید اضداد وجود داشته باشند و میتوان از ضد چیزی بآن چیز پی برد. مثلا تا شب نباشد روز شناخته نمیشود و تا مریضی نباشد سلامتی معنی ندارد. حالا آن انسانها از این مراحل گذشته اند و برای شناختن چیزی احتیاج به دیدن ضد آن را ندارند. در مصراع دوم شمس یعنی خورشید و فَی یعنی سایه. شعاع یعنی پرتو. میگوید اینها در پرتو نور خورشید میتوانند سایه را ببینند. 

در دلِ انــــگــــور مـــی را دیــــده انــد 
در فــنــایِ مـــحض، شَـــی را دیــده اند

 این بیت در تأئید بیت قبل است. میگوید در دل انگور شراب را میبینند. در مصراع دوم فنای محض یعنی نیستی خالص و شَی یعنی چیز. میگوید اینها در نیستی محض چیز را می بینند. 

آســـمـــان در دَورِ ایشـــان جـرعـه نوش 
آفــتــاب از جــودشــان زَر بَــفــت پــوش

 در دور ایشان یعنی بگِرد ایشان. جرعه نوش یعنی میخواره و مست. میگوید این بلند آسمان در دور این افراد میگردد و مست کرده. در مصراع دوم آفتاب یعنی خورشید. جود یعنی فیض. زَر بفت یعنی پارچه زری. میگوید خورشید از فیض وجود اینها لباس زر بفت پوشیده. در قدیم بین پادشاهان اگر از کسی بسیار خوششان میامد با و خلعت زربفت می بخشیدند و از این طریق از او ستایش میکردند. حالا این خورشید با آن عظمتش از انسانهای کامل خلعت گرفته و آنها به خورشید خلعت زربفت داده اند. 

چـون از ایشـان مـجــتـمـع بــیـنی دو یار 
هـم یکــی بــاشـنـد و هـم ششصــد هـزار

 میگوید از این انسانهای کامل که گفتم اگر دوتا از آنها در یکجا ببینی که جمع شده اند, این دوتا یکی هستند. اگر هردو بخداوند وصل شده اند پس هردو مثل هم هستند و اگر دو قطره بدریا بریزد پس آنها هم مثال یکدیگرند حالا درست است که این دو انسان مثل همدیگرند ولی هرکدامشان مثل ششصد هزار انسان است و بعبارت دیگر هرکدامشان باندازه ششصد هزار آدم معمولی ارزش دارند. آنها دارای قدرت معنوی باندازه ششصد هزار آدم معمولی دارند. جای تعجب نیست که آنها دارای چنین قدرتی باشد زیرا آنها بقدرت الهی وصل شده اند و همان اندازه توانائی دارند که خدا دارد. 

بــر مِـــثــالِ مــوجـــهــــا اعـــدادشــــان 
 در عـــدد آورده بــــاشـــــد بـــــادشــــان

 بادشان یعنی باد آنها را. میگوید اینها مثل موج هائی هستند که روی دریا هستند. وقتی کسی بدریا نگاه میکند می بیند امواج دریا بعلت باد روی سطح دریا دارند پشت سر هم میایند. این انسانهای کامل هم مثل امواج روی سطح دریا ی حقیقت هستند که پشت سرهم دارند میایند. آنها را هم قدرت مطلق خداوند یکی پس از دیگری روانه ساحل دریای زندگی ما میکند.

مُـفـــتـــرِق شـــد آفــــتـــابِ جـــا نـــهـــا 
 در درونِ روزنِ ابــــــــدانــــــــهـــــــــا

 مفترق شدن یعنی جدا جدا شدن و یا متفرق شدن. آفتاب جانها در اینجا روح انسانهاست. ابدانها جمع بدن است و یعنی بدنها. اگر چند اطاق تاریک جداگانه در نظر گرفته شود و هرکدام از این اطاقها دارای روزنی در سقف داشته باشند و شخصی در روز روشن وارد هرکدام از اطاقهای تاریک بشود خواهد دید که از همه آنها نور خورشید بداخل اطاق از آن روزنه ها تابیده است و این نورها باهم هیچ فرقی ندارند زیرا از یک خورشید منشعب شده اند. قرار شد که همه ما روح داشته باشیم و همه این روحهای ما از روح کلی خداوند متفرق شده و چون همه آنها از خداوند است همه یکسانند. حالا این روح در بیشتر افراد آلوده شده و این انسانهای کامل روح خودشان را پالایش داده و پاک کرده اند و همان جوریکه از خداوند جداشده او آن را پاک نگه داشته است. در مثال فوق و اطاق تاریک با روزنه باید گفت که تشبیه شده است به آفتاب جان ها و یا نور روح ها که مبدأ همه آنها یکیست و از خداوند است و بهمه ماانسانها بطور یکنواخت رسیده است. حالا اگر در افراد این روح ها متفا وت است برای اینست که آنها این نور را آلوده کرده اند و اگر پاک کنند و یا از اول پاک نگه بدارند آنوقت همان میشوند که انسانهای کامل هستند. 

چـون نظـردرقُرص داری خود یکیست 
 وآنکِ شـد محجوب ابدان، در شکـیســت

 قرص اینجا قرص خورشید است. محجوب از کلمه حجاب میاید و یعنی هر چیزی که سد و مانع قرار بگیرد. ابدان یعنی بدنها و شکیست یعنی در شک و گُمان است. در مثال بیت قبل صحبت از اطاق تاریک که بمنزله بدنهای انسانها بود و وقتی نور خورشید به روزنه این بدن ها میتابد, این بدنها و یا اطاقها بقدری آلوده هستند که بصورت حجاب جلوی روزنه را میگیرند و در بعضیها اصلا جلو این نور را میگیرد. این حجاب چیزی نیست مگر خودبینی, تکبر, طمع, کینه, حسادت و قهر کردن و آشتی نکردن اینها حجابهائیست که جلو روزنه نور را میگیرد و آنوقت برای آن شخص شک و تردید ایجاد میکند و او مظنون میشود که آیا نور حقیقت هست و یا نیست. 

تـــفــرقــه در روحِ حـــیـــوانــــی ُبَــود 
 نـــفسِ واحـــــد، روح انســـانــــی بُــــوَد

 روح حیوانی با روح انسانی جداست. یکی از پزشکان یونان مثل جالینوس برای اولین مرتبه گفت که این روح حیوانی یک چیز لطیفیست مثل خون زیرا در بدن ماست و روح انسانی ما بر مغز ما حکومت میکند و به بدن ما دستور میدهد و بدن ما آن دستور را اجرا میکند و ما را بحرکت وا میدارد. ولی آن چیزیکه حیوان را بحرکت وا میدارد خون اوست و یا در حقیقت روح حیوانی اوست. برای اینکه اکسیژن و غذا باو میرساند و آن حیوان بحرکت در می آید. ولی ما انسانها بغیر از خونمان, روح انسانی داریم. ما یک نفر هستیم و روح انسانی از خداوند داریم و چون همه روح ها از خداوند متفرق شده اند در اول کار همه روح ها یکنواخت و یکجور هستند. ما اگر صفات اولیه را درآن حفظ کنیم و اجازه ندهیم که حجابی در اطاقک ما بوجود بیاید و این روح را خالص نگه داریم, آنوقت ما هم به انسان کامل مبدل میشویم و خداوند اسرار خودش را با ما در میان میگذارد بشرط اینکه ما مست خور و خواب و شهوت نشویم. ( تا زمانیکه خدا را داری، مست خور و خواب بودن هم مشگلی نیست بلکه بیشترین لذت را دارد) 

چـــونکِ حق رَشَّ عَــلــیـهِـــم نــــورَهُ 
 مُفــــتـــرِق هـــر گـــز نـــگـــردد نـــور او 
 
حق یعنی خداوند. رَشّ یعنی افشاند از افشاندن میاید یا باران, مثل یک چیزی که در محیطی افشانده شود. علیهم یعنی بر آنها. نورَهُ یعنی نور خودش را داد. مفترق یعنی پراکنده و متفرق. میگوید زمانیکه خداوند نور خودش را بر همه بندگان و آفریده ها تابانده و افشانده کند, آن نور متفرق نمیشود و آن ما هستیم که آن نور را متفرق میکنیم. یعنی وقتی این نور از روزنه یک اطاقک وارد شد آن شخص یک جور آن را آلوده کرد و اطاقک بعدی یک جور دیگر آلوده اش کرد. همه ما حرص داریم ولی حرصهایمان با هم فرق میکند. شهوت داریم و نوع شهوتمان هم با هم فرق میکند. 

یـک زمــان بـگـــذار ای هَــمــرَه مَـلال 
 تـا بـگـــویــم وصفِ خـالـی ، زان جــمــال

 همره یعنی کسیکه با تو در همه امور همراه است. میگوید ای رفیق همراهِ من برای یک لحظه هم که شده بگذار من یک چیزی رابه تو بگویم من دیگر از حقیقت صحبت نمیکنم من فقط از یک خال زیبا که روی صورت یک زیبا روی است صحبت میکنم و تو این حرفهای مرا در مورد این خال حقیقت بپذیر. خال باعث زیبائی است و جمال هم یعنی زیبائی تو یک کمی صبور باش و من فقط از خال چهره اش برای تو بگویم. 

در بـــیــان نـایـــد جـــــمــــالِ حـــالِ او 
 هـر دو عــالــم چــیســت؟ عــکس خال او

 میگوید آن حال و چگونگی خداوند در بیان نمی آید. خداوند چیست؟ تا بحال هیچ کس نتوانسته که بیانش بکند. زیبائی وجود خداوند و خودش هم قابل بیان نیست. زیبائی در اینجا منظور چشم و ابروی زیبا نیست بلکه منظور کارها و کردارهای نیک خداوند است که زیباست. ( خداوند زیباست و اتفاقا چشم و ابروش هم زیباست)  هرچه تو در این عالم ببینی یک پرتو و یک انعکاس و یک باز تابی از خال اوست. اگر میخواهی او را بهتر بشناسی برو آن خالش را در این جهان هستی بجو. بعبارت دیگر همانطور که قبلا یاد آوری شد یک انسان کامل در هر ذره ای خداوند را مشاهده میکند. 

چــونــکِ مــن از خـالِ خــوبش دم زنم 
 نطق، مـیــخواهـد کــه بشـــکــافـــد تــنــم

 من اصلا نمیتوانم از هویت و از چگونگی ذات خداوند, از جمالش و از حالش چیزی بگویم. هروقتی که میخواهم دم زنم این حرف میخواهد تن من را بشکافد. یعنی این تن منهم گنجایشی برای جا دادن این حرفها را ندارد و میخواهد منفجر شود. عظمت خداوند بیشتر از اینست که بخواهد بزبان جاری شود. 

هــمچو مــوری اندریـن خــرمـن خوشم 
 تـا فــزون از خــویش ، باری مــیـــکشـــم 

 با وجود این اگر حرفهائی میزنم مثل آن مورچه ای میمانم که دانه سنگین تر از خودش را گرفته و میخواهد آنرا بکشد. این مورچه نهایت سعی خودش را برای کشیدن این دانه میکند و لی مرتب از دهنش میافتد و رفته رفته احساس میکند که دیگر قدرت کشیدن آن را ندارد.این مورچه در خرمن وجود دانه ای را در این خرمن پیدا کرده و آن را بنیش کشیده و میخواهد بخانه وجودش ببرد و یا اینکه این دانه را از خرمن معرفت الهی گرفته و میخواهد بخانه ببرد. این کار آسانی نیست زیرا این دانه سنگین است و مرتب از دهانش رها میشود. مولانا میخواهد بگوید که من یک موری بیش نیستم که میخواهم یک دانه معرفت الهی را بکشم ولی مورچه ای هستم که حتی دانه را نمیتوانم بکشم.

منبع: سایت تفسیر مثنوی معنوی مولوی

بسته شدن تقریر معنی حكایت به سبب میل مستمعان به استماع ظاهر:
بحر، كف پیش آرد و، سدّی كند
 جر كند، از بعد جر، مدّی كند
این زمان بشنو چه مانع شد مگر
 مستمع را رفت دل جای دگر
خاطرش شد سوی صوفی قنق
 اندر آن سودا فرو شد تا عُنق
لازم آمد باز رفتن زین مقال
 سوی آن افسانه بهر وصف حال
صوفی صورت مپندار ای عزیز
 همچو طفلان، تا كی از جوز و مویز؟
جسم ما جوز و مویز است ای پسر
 گر تو مردی، زین دو چیز اندر گذر
ور تو اندر بگذری، اكرام حق
 بگذراند مر ترا از نه طبق.
منبع: سایت تفسیر مثنوی معنوی مولوی

هیچ نظری موجود نیست: