۴.۲.۰۱

ای امیر آب، مارا زنده کن



زاهدی را گفت يارب در عمل
کم گری تا چشم را نايد خلل(کم گریه کن تا کور نشی)
گفت زاهد از دو بيرون نيستحال
چشم بيند يا نبيند آن جمال
گر ببيند نور حق خود چه غمست
در وصال حق دو ديده چه کمست
ور نخواهد ديد حق را گو برو
اين چنين چشم شقی گو کور شو
غم مخور از ديده کان عيسی تراست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست
عيسی روح تو با تو حاضرست
نصرت از وی خواه کو خوش ناصرست
ليک بيگار تن پر استخوان
بر دل عيسی منه تو هر زمان
همچو آن ابله که اندر داستان
ذکر او کرديم بهر راستان
زندگی تن مجو از عيسیت
کام فرعونی مخواه از موسیت
بر دل خود کم نه انديشه معاش
عيش کم نايد تو بر درگاه باش
اين بدن خرگاه آمد روح را
يا مثال کشتی مر نوح را
یارچون باشد بيابد خرگهی
خاصه چون باشد عزيز درگهی.

در اوایل دفتر دوم داستانی را مرور کردیم در ارتباط با عیسی و همراه او که در مسیری میگذشتند و بجائی رسیدند که چند تکه استخوان ریخته بود و همراه  از عیسی اسم اعظم خداوند را جویا شد ولی عیسی اسم اعظم را بهمراه خود نگفت و باو تذکر داد که در مقامی نیست که اسم اعظم را بداند و بخواهد مرده ای را زنده کند. آن همراه از روی هوس و نادانی به عیسی خواهش تمنا و اصرار کرد که اگر اسم اعظم را بمن نمیگوئی پس خودت اینکار را بکن. عیسی در اثر پافشاری خیلی زیاد آن ابله بتنگ آمد و بخواسته او تن در داد وبا او موافقت کرد. مولانا در اینجا داستان را نیمه تمام گذارد و در این قسمت مجددا به داستان عیسی برمیگردد و میفرماید:

داستان زنده شدن استخوانها بدعای عیسی قسمت اول 
   
خواند عیسی نام حق بر استخوان
از برای التماس آن جوان
 حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان بر جست یک شیر سیاه
پنجه‌ای زد کرد نقشش را تباه
 کله‌اش برکند مغزش ریخت زود
معز جوزی کاندرو مغزی نبود
 گر ورا مغزی بدی اشکستنش
حود نبودی نقص الا بر تنش
 گفت عیسی چون شتابش کوفتی
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
 گفت عیسی چون نخوردی خون مرد
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صیدخود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار ما را وا رهان
طعمه بنموده بما وان بوده شست
آنچنان بنما بما آنرا که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
 گر مرا روزی بدی اندر جهان
خودچه کارستی مرا با مردگان
 این سزای آنک یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیزد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او بجای پا نهد در جوی سر
 او بیابد آنچنان پیغامبری 
میرآبی زندگانی‌پروری
 چون نمیرد پیش او کز امر کن
ای امیرآب ما را زنده کن
هین سگ نفس ترا زنده مخواه
کو عدو جان تست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
 سگ نه‌ای بر استخوان چون عاشقی
دیوچه وار از چه بر خون عاشقی
آنچه چشمست آن که بیناییش نیست
زامتحانها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظنها را گاه گاه
این چه ظنست این که کور آمد ز راه
دیده آ بر دیگران نوحه‌گری
مدتی بنشین و بر خود می‌گری

خــوانــد عیســی نـام حـق بـر استخوان
از بـــــرایِ الـــــتــــمــــاسِ آن جــــوان

 نام حق همان اسم اعظم خداوند است. التماس در اینجا تقاضائی که همراه با اصرار باشد. عیسی برای رهایی از دست جوان سمج، اسم اعظم را بر استخوانها خواند.
حــکـــم یــزدان از پــی آن خــام مَـرد
صــورت آن اسـتــخــوان را زنــده کـرد

 ظاهرا این معجزه کار عیسی است ولی در اصل این خداونداست که این کار را انجام میدهد و دروافع  تا امر و حکم خداوند نباشد اینکار صورت نمیگیرد. خام مرد یعنی این مرد خام یعنی مرد بی تجربه و ابله. صورت آن استخوان یعنی شکل اولیه استخوان. میگوید: فرمان خداوند برای این کار صادر شد و آن استخوانها شکل اولیه خودشان را پیدا کردند.

از مــیــان بــرجســت یک شــیــر سیاه
پـــنـــجـــه ای زد، کـــرد نــقشــش را تــبــاه

از میان برجست یعنی از میان آن استخوانها. شیر معمولا سیاه نیست ولی مولانا در اینجا میخواهد هولناکی آن شیر را و دل سیاه آن مرد ابله را مجسم نماید و میگوید شیر سیاه. و یا چون شیر مدتها مرده بوده است! نقشش را تباه کرد یعنی این مرد ابله را از بین برد. در اینجا مولانا پیامی میرساند و آن اینکه, کسیکه اندیشه های تیره دارد و سخن یک انسان کاملی مثل عیسی را نمیپذیرد و باز اسرار میکند پس سزای او اینست که او نباشد. 

کـله اش بـرکـنـد، مغـزش ریــخت زود
مــغـــز جـــوزی کــاندرو مــغـــزی نبود

آن شیر هولناک کله اش را کند و مغزش را ریخت به بیرون, مغزی که مثل یک گردوی پوک بود. پیام مولانا اینست که اندیشه هرکسی برخواسته از مغز اوست. اگر اندیشه کسی بیهوده و خام است معلوم است که مغز پوک هست.

گــر ورا مــغــزی بُــدی ، اشـــکستنش
خـــود نـــبـــودی نــقــص الا بـــر تــنش

اشکستنش یعنی شکسته شدنش. تنش یعنی جسمش. مولانا میگوید اگربراستی این مرد ابله مغزی میداشت وقتیکه جمجمه اش شکسته شده بود و مغزش بیرون آمده بود این یک نقصی بر جسمش وارد شده بود ولی نقصی بر روح او وارد نشده بود ولی در اینجا اینطور نیست زیرا او بقدری ابله و نادان بود که این نقص نه تنها بجسمش اثرکرد بلکه بروحش هم اثر کرد برای اینکه روح او هم آلوده بود برای اینکه روح بمغز فرمان میدهد و مغز بر اندام بدن فرمان میدهد و اندام بدن فرمان میبرد و آن انسان کاری را انجام میدهد.
بنابراین اگر مغز اندیشه نا درستی داشته باشد لذا مغز او اندیشه نادرستش را از آن روحی که آلوده است گرفته. بنابراین نقص تنها بر جسمش وارد نشد بلکه بروحش هم وارد شد. 

 گـفـت عیســی چون شـتــابش کــوفتی
گـفـت زان روُ کــه تــو زو آشـــوفـــتــی

عیسی از این شیر پرسید چگونه با عجله او را از بین بردی؟ شیر گفت بخاطر اینکه تو از او ناراحت و آشفته شده بودی و من باین دلیل او را نابود کردم. کسیکه تو را برنجاند بهتر است که نباشد. 

گــفــت عیسی چون نخوردی خونِمَرد؟
گــفــت: در قســمت نــبــودم رزقِ خَـورد

حضرت عیسی از شیر پرسید, وقتیکه او را کشتی چرا او را نخوردی؟ شیر جواب داد که این مرد در رزق و روزی من مقدر نشده بود. در حقیقت شیر میخواست بگوید که رزق و روزی من پس از مردنم تمام شده بود. روزی هر کسی تا آخرین روز زندگی اوست و زمانیکه از بین رفت دیگر رزق و روزی برای او تمام شده است. عرفای ایرانی معتقدند که تا رزق و روزی تمام نشود شخص نمیمیرد. مردن او زمانیست که رزق او هم بپایان برسد. شیر بعد از آخرین کلامش دوباره بصورت استخوانها درآمد و از دنیا رفت. مولانا این صحنه مرد ابله و استخوانها و زنده شدن آنها را کاملا سمبولیک آورده و منظورش رسانیدن پیامهایش بخواننده و یا شنونده مثنوی است.

ای بسـا کس هــمـچــو آن شــیر ژ یان
صــیــد خــود نـاخـورده رفــتــه از جهان

ژیان یعنی خشمگین. چقدر بسیارند اشخاصیکه مثل این شیر حمله کننده خشمگین هنوز شکاری را که کرده اند نخورده اند از دنیا میروند. در زندگی ما انسانها بسیاری از مردم هستند که دائما دنبال شکار زرق و برق مادیات غیر ضروری فساد آفرین میروند و قبل از اینکه این شکارهای خود را بخورند روزی آنها بپایان رسیده و این شکارهای خود را نخورده از بین میروند. ناگهان بانگی برآمد و خواجه مرد. 

قسـمـتش کـاهی نَه وحرصش چوکـوه
وجــه نَــه و کـــرده تـحــصـــیـــل وجــوه

 وجه در اول مصراع دوم یعنی شایستگی و لیاقت. ارج داشتن در نزد خدا. مثلا میگوئید فلان کس موجه است یعنی فلان کس شایسته است. بعضی وقتها وجه بمعنی پول است. تحصیل وجوه یعنی بدست آوردن مال و ثروت است. مولانا میگوید بسیار کسانی هستند که قسمتشان حتی کاه هم نیست ولی آنقدر حرص دارند که حرصشان مثل کوه است. آنها نمیدانند که روزی ندارند و روزی آنها از پر کاه هم کمتر است ولی خواسته اش و حرصش و طمعش باندازه یک کوه است. اینگونه افراد لیاقت و شایستگی ندارند و فقط تحصیل مال و ثروت کرده اند و بس. مال و ثروتی که فقط بدرد جمع کردن و در آخر بشکل ارث شدن میخورد و خود شخص از آن استفاده نمیکند! مولانا نمیخواهد بگوید کوشش نکنید و فعالیت خودتان را کنار بگذارید, برعکس سراسر مثنوی تلاش و کوشش است و باید کوشش کنید بدست بیاورید و کار کنید ولی اندازه تلاش کردن را بشناسید اصلا یکی از ستون عرفان خود شناسیست و باید خودتان را بشناسید.

ای مــیّســر کـــرده مـــارا در جـهـان
سُــخـــره و بــیــگـــار ، مــا را وارهــان

 مولانا با خدای خودش مناجات میکند و میگوید ای کسیکه خوبیهای دنیا را برای ما آماده کرده ای. سخره در اینجا یعنی کار بی فایده وبیگار یعنی کار بی مزد. ای خدا ما را از کارهای بی فایده و بی مزد نجات بده.

طـعـمـه بـنـمـوده بما، وآن بـوده شست
آنچــنــان بـنـمــا بــما آنــرا کــه هســت

شَست معانی مختلفی دارد مثلا انگشت درشت دست را شَست میگویند و عدد ۶۰ را هم میگویند شست. یک معنی شست دیگر قلاب ماهیگیریست. میگوید آنچه بنظر ما میرسد طعمه و پزاست ولی داخل این طعمه یک قلاب ماهیگیریست و بمحض رفتن بسوی آن , آن قلاب فلزی ما را به صید صیاد میرساند. مولانا میگوید ای خداوند چیزهائی بما بنما آنطور که هست و ما را از گزند قلابهای ماهی گیران که فراوانند محفوظ نگه دار 

گـفـت آن شـیـر: ای مســیحا این شکار
بــود خـــالص از بـــرای اعــــتــــبــــار

خالص در اینجا یعنی فقط. اعتبار دارای دو معنیست یکی در معاملات و بانکداری مصرف میشود و معنی دیگر آن عبرت گرفتن و یا پند گرفتن است و اینجا بمعنی عبرت گرفتن است. مولانا بداستان یرمیگردد. آن شیر خشمگین قبل از اینکه بر گردد بصورت استخوان گفت ای مسیح من این ابله را نکشتم برای خوردن و من او را شکار نکردم. من او را کشتم بخاطر درس دادن و عبرت گرفتن دیگران.

گــر مـــرا روزی بُــدی اندر جـهــان
خود چـه کــارســتی مـــرا بـا مــردگان

 شیر میگوید اگر در این جهان من یک روزیی و بهره ای داشتم با مردگان چکار داشتم. استخوانهای من پهلوی دیگر حیوانات اوفتاده بود پس من دیگر نصیب و قسمتی نداشتم و اگر میداشتم در بین زنده ها میبودم. پس تو ای انسان تا زنده هستی اگر نصیب و روزیی هست بطور درست و سلامت بکار ببر و استفاده کن. اولین قدم سلامت اینست که آن نعمتی را که بدست آوردی دیگران را با خودت سهیم کن. حالا اگر ایثار نداری لا اقل برای خودت از راه درست و سالمش بکار ببند.  

ایــن ســزایِ آنــکِ یــابـد آبِ صــاف
هـمــچــو خــر در جُـو بـمــیــزد از گزاف

 آب صاف یعنی آب ذلال اما در اینجا اشاره است به حضرت عیسی. انسان کامل مثل آب زلال است و هیچگونه ناخالصی در وی وجود ندارد. بمیزد یعنی ادرار کند. از مصدر میزیدن است یعنی ادرار کردن. گزاف یعنی بیهودگی و نادانی. این مرد ابلهی که وقتی به حضرت عیسی میرسد از او میخواهد که استخوانها را برای من زنده کن مثل الاغی میماند که آب زلالی را در جوی ببیند برود در آن جوی و ادرار کند. او میبایستی از عیسی میخواست ای زنده کننده مردگان دل مرده من را زنده کن و بمن زندگی ببخش. تو میتوانی آب حیات داشته باشی و زندگی مرده مرا زنده کن. نه اینکه مرده ای را در قبرستان زنده کن. او ابله است و از گزاف میگوید مرده را برای من زنده کن. که چه بشود؟ که حماقت درونیش ارضاء شود و احساس مهم بودن بکند.

گـــر بــدانـد قــیــمــتِ آن جُــوی خر
او بـــجـــای پــا نــهـــد در جُــوی ســـــر

 اگر که این جوبیکه آب زلال در آن روان است, ارزشش را این الاغ میدانست بجای اینکه پا در آن بگذارد سرش را باید در آن میگذاشت. یا اگر ارزش انسانهای کامل را اطرافیان آنها میدانستند آنوقت جور دیگر بآنها نگاه میکردند و کمک دیگری از آنها میگرفتند.

او بــیــابــد آنچــنــان پـــیـغـمـــبــری
 مـــیـــرِ آبــی ، زنـــد گـــانـــی پـــروری

 او در اینجا آن مرد ابله است. بیابد یعنی درک کند و بفهمد ولی در اینجا او در نمیابد و نمی فهمد. او پیغمبر را می بیند ولی ارزشش را در نمیابد. میر اب یعنی امیر آب. در قدیم چون آب کم بود اهالی محل شخص شناخته شده را معین میکردند که در تقسیم درست آب مابین اشخاص و منازل رامدیریت بکند. و اسم او را میراب میگذاشتند. حالا  عیسی هم یک میراب است منتها آبش آب حیات است و آبش زندگی میبخشد. در مصراع دوم میگوید میرآبی, زندگانی پروری.  

چــون نـمـیـرد پـیش او کـز امـرِ کُـن؟
ای امــــیــــرِ آب مــــا را زنـــــده کــــن

چون یعنی چگونه. نمیرد یعنی جانش را فدا نکند. امر کن یعنی امر خداوند. کلمه کُن (cown) بمعنی بوجود آمدن است. خداوند هر چیزی را که بخواهد بیافریند میگوید باش بلا فاصله هست. در اصطلاح این باش را میگویند امرِکُن. میگوید ای امیر آب بما حیات معنوی ببخش و زنده کن. عرفان میگوید اگر معنویت نداشته باشی آنوقت زنده نیستی ظاهرا زنده ای. اگر کسی حضرت عیسی را ببیند چگونه جانش را برای او فدا نکند و نگوید ای مسیح جان من فدای تو. طبق همان دستوریکه خداوند میگوید باش و بلا فاصله هست چرا از خدای خودت نمیخواهی که بتو معنویت ببخشد و یا حیات معنوی ببخشد. ای عیسا بخدای خودت بگو طبق همان امر کن که خداوند میگوید باش و خواهد بود, خداوند بمن بگوید که تو با معنویت باش و آنوقت من با معنویت بشوم. این شایستگی و معرفت را بمن بده. این خدای با قدرت که هرچه بخواهد می آفریند چطور نمیتواند معرفت را در من بیافریند.

هــیــن سـگِ نـفس تــرا زنــده مخواه
کــــو عَـــدّوِ جـــانِ تســت از دیـــر گــاه

 سگ نفس آنست که امر میکند بزشتی ها. مولانا میگوید این نفس اماره سگ مانند!!( کاش آدما سگ بودند که دراینصورت نیم بیشتر مشکلاتشان حل بود، و چگونه این سگ بعنوان صفت منفی بکار میرود؟ درحالیکه عرفای واقعی همگی سگ داشتند و با سگ زندگی میکردند! سگ از مهربانترین، وفادارترین و شریفترین مخلوقات پرورگار است، آنقدر شریف که بجبران تکه نانی که از صاحبش گرفته، هر بلایی بسرش بیاورد هیچ نمیگوید و حتی جانش را برای صاحبش میداد! ظاهرا فرهنگ قبایل وحشی مانند اعراب بر روی ادبیات ایرانی تاثیر منفی داشته و ابیاتی که به مولانا نسبت میدهند ازو نیست.) خودت را نخواه که زنده باشد. این نفس دشمن جان تست. او از دیرگاه بسراغت آمده و سعی دارد که تو را گمراه کند. این سگ نفسِ تو عبارتند از دلبستگیهای غیر لازمِ غیر ضروریِ زیاد از حد مادیات فساد آفرین.

خــاک بـر سَــر اسـتـخوانی را که آن
مـــانــع ایــن ســـگ بُـوَد از صــیــدِ جان

خوراک سگ استخوان است و اگر نفس تو سگ باشد چه استخوانی باو میدهی. این استخوان همان مادیاتیست که در بیت قبل تفسیر شد.این سگ یعنی نفس اماره. از صید جان یعنی صید مسائل معنوی مثل حقیقت و معنویت. میگوید خاک بر سر استخوانیکه این نفس سگ مانند تو را از شکار معنویت باز میدارد. بعبارت دیگر خاک بر سر آن مادیات غیر ضروری که تو را از رفتن بدنبال معنویت و حقیقت باز بدارد.  

سـگ نۀ ، بـر اسـتخوان چون عاشقی
دیــوچــه وار از چـه بـر خــون عــاشقی؟

 دیوچه یعنی زالو. زالو یک نوع کرم مخصوصیست که از جوی بارها میگرفتند و پرورشش میدادند و بر پشت افراد متقاضی میانداختند و این کرمها از بدن آن شخص خون میمکیدند و معتقد بودند که برای سلامتی آنها مؤثر است. تو میگوئی که سگ نیستی پس چرا عاشق استخوان هستی. تو میگوئی که دیوچه نیستی پس چرا عاشق خون هستی؟.

آن چه چشـمست آنکِ بـینـاییش نیست زآمـتـحــانـهـا جـز که رسوایـیـش نیســت

اینجا منظور از چشم, چشم جان است و چشم جان باید بصیرت داشته باشد و حقایق را ببیند. مولانا میگوید این چه چشم دلیست که تو داری ولی بینائی ندارد و کور است و نمیتواند حقیقت را از باطل تشخیص بدهد. وقتیکه چشمت را امتحان بکنند فقط رسوائی برایت باقی میماند برای اینکه اشتباه روی اشتباه میکنی و حق را از باطل نمیتوانی تشخیص بدهی.

ســهـو بـــاشد ظــنّـهــا را گـــاه گـــاه
ایـن چه ظـنّســت، اینکـه کور آمد ز راه

سهو یعنی خطا و اشتباه. ظنها یعنی گُمانها. گاه گاه یعنی بعضی وقتها. کور آمد ز راه یعنی راه راست را ندید. مولانا میگوید این ظن و گمان گاهی هست و گاهی نیست. زمانیکه هست خطاست. ولی گمان بعضی وقتها حقیقت و درست است. ای آدم در اشتباه این ظن تو چگونه است که همیشه راه را اشتباه میرود. ظن گاه گاه خطا میکند پس چرا ظن تو همیشه خطا میکند و کور است و نمیتواند راه راست را پیدا کند. 

دیــده آ، بــر دیـگـران، نـوحـه گـری
مــدتــی بـنشــیـن و بـر خــود مــی گـری

دیده آ یعنی ای دیده. نوحه گری یعنی زاری کردن و نوحه خواندن و شیون کردن. می گری یعنی گریه بکن. ای چشم و ای دیده تو که بر دیگران نوحه گری میکنی و برایشان اشک میریزی, بنشین و مدتی هم بحال خودت گریه کن. باید بحال توگریه کرد.
منبع: سایت تفسیر مثنوی معنوی مولوی
 دنباله این قسمت در قسمت دوم

هیچ نظری موجود نیست: