‏نمایش پست‌ها با برچسب پيش درآمد انفجارى بزرگ. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب پيش درآمد انفجارى بزرگ. نمایش همه پست‌ها

۳۱.۱.۹۲

نارنجكى كوچك، پيش درآمد انفجارى بزرگ



عصر روز دوشنبه ٣١ فروردين ١٣٦٠، تظاهرات دانشجويان و دانش آموزان هوادار سازمان پيكار در راه آزادى طبقه‌ى كارگر (دال- دال) به خاك و خون كشيده شد. اين تظاهرات به مناسبت نخستين سال‌گرد تعطيل خشونت‌آميز دانشگاه‌هاى كشور به دست حكومت‌گران و گرامى‌داشت جانباختگان، شبيخونى انجام گرفت كه بر آن انقلاب فرهنگى* نام نهاده بودند. دار‌و‌دسته‌هاى آشوب‌گر و هراس‌افكن معروف به حزب‌الله و فالانژ كه از روزهاى اول انقلاب هم‌چون بازوى غيررسمى واپس‌گرايان حاكم با سردادن شعار «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله»، به سركوب مخالفين سرگرم بودند و در گردهم‌آيى‌ها و راه‌پيمايى‌هاى اوپوزيسيون اخلال مى‌كردند، اين بار به جاى چماق و سنگ و سلاح‌هاى سرد، به تظاهرات مسالمت‌آميزى كه در حوالى دانشگاه برگذار شده بود، با نارنجك حمله‌ور شدند. در جريان اين حمله‌ى وحشيانه، ايرج ترابى و آذر مهرعليان كشته شدند و ده‌ها تن دچار جراحات عميق گشتند. مژگان رضوانيان دانش‌آموز ١٦ ساله، پس از بيست روز جدال با مرگ، در بيمارستان درگذشت. يك دختر و يك پسر بر اثر اصابت ساچمه، يك چشم‌شان را از دست دادند. بسيارى نيز هنوز و هم‌چنان با آثار و عوارض اين انفجار دهشت‌ناك دست به گريبان و در رنج‌اند.
سركوب گسترده و خفقان فراگيرى كه از خردادماه ١٣٦٠ بر گستره‌ى جامعه سايه افكند، اين رويداد خونين را نيز بسان بسيارى ديگر از رويدادهاى خونين سال‌هاى اول انقلاب به دست فراموشى سپرد. روايت ميترا سادات از ماجراى انفجار نارنجك ساچمه‌يى، دريچه‌يى را براى پژوهش و پى بردن به چند و چون اين رويداد دل‌خراش بر ما گشود. بازگويى روايت شمارى از آسيب ديدگانى كه مجبور به ترك ايران شدند و نيز شهادت پزشكان تبعيدى و مهاجرى كه به نجات جان ميترا و ميتراها برآمدند، كوششى‌ست براى يادآورى اين جنايت از ياد رفته و پى‌آمدهاى آن؛ و نيز، بازبينى‌ى سير رويداد‌هاى سياسى جامعه تا خرداد ۶۰ از خلال آن چه در اين باره در روزنامه‌ها و نشريات نوشته شده است. اين يادآورى در عين حال، بازنگريستن به گوشه‌اى از زندگى آنانى‌ست كه آن ‌روزهاى پر دهشت را زيستند و از سركوب و خفقان فراگيرى كه از پى آن آمد، جان به‌در بردند تا در تبعيد روايت‌شان را بازگويند.

از آن‌ها كه در تظاهرات ٣١ فروردين شركت داشتند، مى‌پرسيم: از آن‌روز چه به ياد داريد؟
مرسده قاىٔدى مى‌گويد: «تا آن‌جا كه يادم مانده، جمعيت زياد بود. گمان مى‌كرديم كه حزب اللهى‌ها مطابق معمول به ما حمله خواهند كرد و ما هم مطابق معمول تظاهرات‌مان را برگذار خواهيم كرد. مدت زيادى از شروع تظاهرات نگذشته بود كه صدايى به گوشم خورد. ولوله‌يى ميان جمعيت افتاد. عده‌يى بر زمين افتادند. اول فكر كردم بمبى منفجر شده. حتا فكر مى‌كنم كه دود انفجار را هم ديدم. همه هاج و واج بودند. هيچ‌كس به درستى نمى‌دانست چه اتفاقى افتاده؟ حرفه‌ى من پرستارى بود. خودم را به سرعت به يكى از كسانى كه بر زمين افتاده بود، رساندم. حالت منگ‌ها را داشت. ظاهراً خون ريزى نكرده بود. ناگهان متوجه‌ى لكه‌ى سياهى در پشت دستش شدم. نمى‌فهميدم اين زخم چطور به وجود آمده؟ نمى‌دانستم چه بايد بكنم؟ تظاهرات به كلى به‌هم ريخته بود. هركس به طرفى مى‌دويد. عده‌يى سعى مى‌كردند به زخمى‌ها كمك كنند»(١).

شهلا از جمله زخمى‌هاى تظاهرات ۳۱ فروردين است. او كه هنوز ۲۰ ساچمه‌يى در تن به «يادگار» دارد، آرام و شمرده درباره‌ى آن‌روز حرف مى‌زند:
«نه تنها من و سه نفر ديگر از اعضاى خانواده‌ام در اين تظاهرات ساچمه خورديم، بلكه تعداد زيادى از دوستان دور و برم هم زخمى شدند. من در آن‌زمان به عنوان كارگر، در كارخانه‌يى كار مى‌كردم. از طرف سازمان [ پيكار] به ما گفته بودند كه بهتر است در تظاهرات شركت نكنيم، چون ممكن است به وسيله‌ى حزب اللهى‌ها شناسايى شويم. اما من چون فكر مى‌كردم اين تظاهرات مهم است و بايد در آن شركت كنم، تصميم گرفتم بروم. با خواهرم كه او هم كارگر بود و با پيكار كار مى‌كرد، قرار گذاشتم كه بعد از اتمام كار، با هم به تظاهرات برويم. يادم نيست كه تظاهرات بنا بود چه ساعتى شروع شود، اما ما معمولاً ساعت ۵ از كارخانه بيرون مى‌آمديم. از آن‌جا مستقيماً به تظاهرات رفتيم. حتا فرصت آن را نداشتيم كه به خانه برويم و لباس‌هاى‌مان را عوض كنيم. با همان چادر مشكى كه به سر داشتيم، به محل گردهم‌آيى رفتيم. تا جايى كه به يادم مانده، در تقاطع خيابان جمال‌زاده‌، به جمعيت تظاهركننده پيوستيم. تظاهرات شروع نشده بود و جمعيت هنوز شعار نمى‌داد. من و خواهرم كنار هم ايستاده بوديم. دور و برمان يك عده حزب اللهى و فالانژ ايستاده بودند. حزب‌اللهى‌ها مطابق معمول، متلك و ناسزا مى‌گفتند. اما آن‌روز به ما حمله نكردند؛ دست كم به محلى كه ما بوديم، حمله‌يى صورت نگرفت. در حالى كه معمولاً از راه نرسيده، هجوم مى‌آوردند و تا جايى كه دست‌شان مى‌رسيد، بچه‌ها را از صف بيرون مى‌كشيدند و كتك‌كارى راه مى‌انداختند. اين‌بار انگار منتظر چيزى بودند. بالاخره راه‌پيمايى شروع شد. صف تظاهرات به سوى ميدان انقلاب حركت كرد. شروع كرديم به شعار دادن. زمان خيلى كوتاهى گذشت؛ شايد پنج دقيقه. صدايى شنيدم كه نمى‌دانستم صداى انفجار است يا چيز ديگرى. مثل اين بود كه جسم سنگينى به اسفالت خيابان خورده باشد. جمعيت در چشم به‌هم‌زدنى، پخش و پراكنده شد. يك‌باره حس كردم كه تنم، از كمر به پايين آتش گرفته است. بيش از اين كه درد داشته باشم، گرما را حس مى‌كردم. مثل اين بود كه يك جسم آهنى يا خيلى سنگينى را به كمرم آويزان كرده باشند. چون چادر سرم بود، اصلاً متوجه نشدم كه زخمى شده‌ام. چند لحظه بعد، همه چيز دور سرم شروع به چرخيدن كرد. تا آن‌جا كه به يادم مانده، بيهوش نشدم. اما خيلى سنگين شده بودم. اصلاً به خاطرم نمانده كه اطرافيانم چگونه پراكنده شدند و من چطور تنها ماندم. به اطرافم نگاه كردم. متوجه شدم كه ديگر هيچ‌كس دور و برم نيست. از خواهرم هم اثرى نبود. يك‌مرتبه خودم را در ميان كسانى يافتم كه آن‌ها را نمى‌شناختم. مرتب مى‌پرسيدند:
- خانم چى شده؟ چرا رنگت پريده؟!