‏نمایش پست‌ها با برچسب عبید زاکانی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عبید زاکانی. نمایش همه پست‌ها

۸.۱۰.۹۴

از هر زبان که می‌شنوم ، نامکرر است


عربی خمره‌ای شراب از ایزدی بدزدید و با شتاب به خانه شد و سر از خمره باز کرد و عکس خود در آن دید. فریاد برآورد و مادر خود را خواند و بدو گفت: مردی در خمره است! مادرش در خمره نگریست و گفت: آری فاحشه‌ای هم به همراه اوست!

عبید زاکانی

۲۳.۳.۹۴

عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن


در خود نمی‌بینم که من بی او توانم ساختن
یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن

من کوی او را بنده‌ام کورا میسر میشود
بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختن

چون شمع هجران دیده‌ای باید که تا او را رسد
با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن

هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان
خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختن

در حسرتم تا یکزمان باشدکه روزی گرددم
کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختن

هر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم
عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن.


عبید زاکانی

۲۲.۳.۹۴

سگ کوی رندان آزاده‌ایم


خدایا تو ما را صفائی بده
به ما بینوایان نوائی بده

در گنج رحمت به ما برگشا
وزان داد هر بینوائی بده

همه دردناکان درمانده‌ایم
حکیمی به هریک دوائی بده

سگ کوی رندان آزاده‌ایم
در آن کوچه ما را سرائی بده

بلائیست این نفس کافر عبید
گرش میتوانی سزائی بده.
 

عبید زاکانی

۲۱.۳.۹۴

ما سرخوش و بلبلان خروشان


منگر به حدیث خرقه پوشان
آن سخت دلان سست کوشان

آویخته سبحه‌شان بگردن
همچون جرس از درازگوشان

از دور چو کشتگان ببینی
از راه بگرد و رو بپوشان

از بند ریا و زرق برخیز
با ساده نشین و باده نوشان

مفروش به ملک هر دو عالم
خاک سر کوی می فروشان

در باغ چه خوش بود سحرگاه
ما سرخوش و بلبلان خروشان

مطرب غزل عبید برخوان
دل برده ز دست تیزهوشان.


عبید زاکانی

۲۰.۳.۹۴

خیال باطل و اندیشهٔ خطا کرده


مرا دلیست ره عافیت رها کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کرده

ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده
ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده

به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته
به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده

هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین
ز دست داده و سر در سر هوی کرده

گهی ز بیخردی آبروی خود برده
گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده

بقول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل
خیال باطل و اندیشهٔ خطا کرده

عبید را به فریبی فکنده از مسکن
ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده.

عبید زاکانی

۱۹.۳.۹۴

تو خداوندگار ما باشی


خوش بود گر تو یار ما باشی
مونس روزگار ما باشی

روزکی همنشین ما گردی
شبکی در کنار ما باشی

ما همه بندگان حلقه بگوش
تو خداوندگار ما باشی

همچو سگ میدویم در پی تو
بو که ناگه شکار ما باشی

غم نگردد به گرد خاطر ما
گر دمی غمگسار ما باشی

تا منم بندهٔ توام چو عبید
تا توئی شهریار ما باشی.

عبید زاکانی


۱۷.۳.۹۴

مرا ز غیر چو پروانه نیست پروائی


بدین صفت سر و چشمی و قد و بالائی
کسی ندید و نشان کس نمیدهد جائی

چنین شکوفه نخندد به هیچ بستانی
چنین بهار نیاید به هیچ صحرائی

ز شست زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی
ز چشم مست تو هر گوشه‌ای و غوغائی

کجا ز حال پریشان ما خبر دارد
کسی که با سر زلفش نپخت سودائی

ز شوق پرتو رویت که شمع انجمن است
مرا ز غیر چو پروانه نیست پروائی

خیال وصل تمنی کنم همی در خواب
چه دلپذیر خیالی چه خوش تمنائی

خرد به ترک توام رای زد ولیک عبید
خلاف پیش تو مردن نمیزند رائی.

عبید زاکانی

۱۶.۳.۹۴

مه پیش او اسیری شه پیش او گدائی


دارد به سوی یاری مسکین دلم هوائی
زین شوخ دلفریبی زین شنگ جانفزائی

زین سرو خوشخرامی گل پیش او غلامی
مه پیش او اسیری شه پیش او گدائی

هر غمزه‌اش سنانی هر ابرویش کمانی
گیسوی او کمندی بالای او بلائی

ما را ز عشق رویش هر لحظه‌ای فتوحی
ما را ز خاک کویش هر ساعتی صفائی

بگرفته عشق ما را ملک وجود آنگه
عقل آمده که ما نیز هستیم کدخدائی

جان می‌فزاید الحق باد صبا سحرگه
مانا که هست با او بوئی ز آشنائی

گفتم عبید گفتا نامش مبر که باشد
رندی قمار بازی دزدی گریز پائی.

عبید زاکانی


۱۵.۳.۹۴

دوش در آن سرخوشی هوش زما می ربود


عزم کجا کرده‌ای باز که برخاستی
موی به شانه زدی زلف بیاراستی

ماه چو روی تو دید گفت زهی نیکوی
سرو که قد تو دید گفت زهی راستی

آتش غوغای عشق چون بنشستی نشست
فتنهٔ آخر زمان خاست چو برخاستی

دوش در آن سرخوشی هوش زما می ربود
کاسه که میداشتی عذر که میخواستی

پیش عبید آمدی مرده دلش زنده شد
باز چو بیرون شدی جان و تنش کاستی.

عبید زاکانی


۱۴.۳.۹۴

زخم تیر مژه را مرهم و داروئی نیست


سر نخوانیم که سودا زدهٔ موئی نیست
آدمی نیست که مجنون پری‌روئی نیست

هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل
که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست

قبله‌ام روی بتانست و وطن کوی مغان
به از این قبله‌ام و خوشتر از این کوئی نیست

کس مرا از دل سرگشته نشانی ندهد
عجب از معتکف گوشهٔ ابروئی نیست

میتوان دامن وصلت به کف آورد ولی
ای دریغا که مرا قوت بازوئی نیست

هر مرض دارو و هر درد علاجی دارد
زخم تیر مژه را مرهم و داروئی نیست

سر موئی نتوان یافت بر اعضای عبید
که در او ناوکی از غمزهٔ جادوئی نیست.

عبید زاکانی

۱۳.۳.۹۴

عمری که خوش نمیگذرد در حساب نیست


در خانه تا قرابهٔ ما پر شراب نیست
ما را قرار و راحت و آرام و خواب نیست

در خلوتی که باده و ساقی و شاهد است
حاجت به چنگ و بربط و نای و رباب نیست

خوش کن به باده وقت حریفان که پیش ما
عمری که خوش نمیگذرد در حساب نیست

اینک شراب اگر هوست میکند وضو
در آفتابه کن که در این خانه آب نیست

ما را که ملک فقر و قناعت مسلم است
حاجت به جود خسرو مالک رقاب نیست

همچون عبید خانهٔ هستی خراب کن
زیرا که جای گنج بجز در خراب نیست.

عبید زاکانی

۱۱.۳.۹۴

فکند سیب زنخدان او ، بچاه مرا


بکشت غمزهٔ آن شوخ ، بی‌گناه مرا
فکند سیب زنخدان او ، بچاه مرا

فدای هندوی خالش شدم ندانستم
کاسیر خویش کند ، زنگی سیاه مرا

دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی
ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا

هزار بار فتادم به دام دیده و دل
هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا

ز مهر او نتوانم که روی برتابم
ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا

به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده
اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا

عبید از کرم یار بر مدار امید
که لطف شامل او بس امیدگاه مرا.

عبید زاکانی

۱۰.۳.۹۴

ز دیوانگان رهنمائی طلب


دلا با مغان آشنائی طلب
ز پیر مغان آشنائی طلب

به کنج قناعت گرت راه نیست
ز دیوانگان رهنمائی طلب

وگر اوج قدست کند آرزو
ز دام طبیعت رهائی طلب

اگر عارفی راه میخانه گیر
و گر ابلهی ترسائی طلب

دوای دل خسته از درد جوی
نوای خود از بینوائی طلب

اگر صد رهت بشکند روزگار
مکن از خسان مومیائی طلب

عبید ار گدائی غنیمت شمار
وگر پادشاهی گدائی طلب.

عبید زاکانی

۸.۲.۹۴

هم بیخبر بیامد و هم بی‌خبر برفت


هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت
یکدم خیال روی توام از نظر نرفت

جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت

هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت
هم بیخبر بیامد و هم بی‌خبر برفت

در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد
کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت

عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت
کامی نیافت خاطر و کاری بسر نرفت

شوری فتاد از تو در آفاق و کس نماند
کو چون عبید در سر این شور و شر نرفت.

عبید زاکانی


۱۶.۱۲.۹۲

دست مجنون و دامن لیلی .... سر محمود و خاک پای ایاز


میفرماید، نوروز محمود غزنوی خلعت هرکس تعیین می کرد. چون به ایاز رسید گفت پالانی بیاورید و روز عید به وی دهید.
چنان کردند.
چون مردم خلعت بپوشیدند ایاز آن پالان بر دوش گرفت و به مجلس محمود آمد و
گفت‌: ای بزرگان عنایت محمود در حق بنده از آن جا معلوم کنید که شما را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامه ی خاص از تن بدر کرده در من پوشانید..!

عبید زاکانی
............................
ایاز.... آیازاویماق = نام غلام محمودبن سبکتکین . این غلام از لحاظ زیبائی و جمال محبوب محمود بود و محمود عاشق این غلام بچه بود و در انظار با او لواط انجام میداد. ملک اَیاز پسر آیماق ابوالنجم، یک بنده و غلام تُرک‌تبار بود به مقامات بالا در سپاه و دربار محمود غزنوی رسید. در تاریخ از روابط جنسی وی با محمود بسیار آمده‌است.

۱۵.۱۲.۹۲

نه چنانم که تو گویی نه چنینم که تو خوانی و نه آنگونه که گفتند و شنیدی!


کسی‌ را پرسیدند که چونی ؟
گفت: نه چنانکه خدای تعالی خواهد و نه چنانکه شیطان خواهد و نه آنگونه که خود خواهم!
گفتند: چگونه ؟
گفت: زیرا خدای تعالی خواهد که من عابدی باشم و چنان نیم و شیطانم کافری خواهد و آنچنان نیم و خود خواهم که شاد و صاحب روزی و توانگر باشم و چنان نیز نیستم!

عبید زاکانی