‏نمایش پست‌ها با برچسب حسین منزوی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب حسین منزوی. نمایش همه پست‌ها

۱۲.۱۰.۹۵

چه می بینی


درون آینه روبرو چه می بینی
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی

تویی برابر تو چشم در برابر چشم
درآن دو چشم پراز گفتگو چه می بینی

توهم شراب خودی هم شراب خواره خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی

بچشم واسطه درخویشتن که گم شده ای
میان همهمه وهایوهو چه می بینی

بدار سوخته این نیم سوز عشق وامید
که سوخت در شرر آرزو، چه می بینی

درآن گلوله آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو بسو چه می بینی.

حسین منزوی


۲.۴.۹۵

بگوش میرسد از بانگ چنگ رودکی ام


چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین
کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام

عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای
دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام

همین نه بانوی شــــعر منی که مدحت تو
بگوش میرسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رهـــــــــــا بشود
بیک اشــــــــــــــاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکـــه ای تو که تا آب، آبی است در آن
شنـــــــاور است همه تار و پود جلبکی ام

بخون خود شوم آبروی عشــــــــــق آری
اگر مدد برســـــــــــــاند سرشت بابکی ام

کنــــــــار تو نفسی با فراغ دل بکـــــــشم
اگر امــــــــــان بدهد سرنوشت بختکی ام.

همیشه زنده یاد و جاودان گرامی‌
حسین منزوی




۷.۳.۹۵

آنسوی پنج خندق پشت چهاردیوار


ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوی پنج خندق پشت چهاردیوار

ای قصه ی توومن چون قصه ی شب و روز
پیوسته در پی هم ، اما بدون دیدار

سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
آن روز آخرین وصل،‌ و آن وصل آخرین بار

بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار

با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی
از بوسه تا که بستی چشم مرا، برگبار

دانسته بودی انگار، کانروز و هرچه بااوست
از عمر ما ندارد،‌ دیگر نصیب تکرار

آندم که بوسه دادی چشم مرا، نگفتم
چشمم مبوس ای یار، کاین دوری آورد بار؟

حسین منزوی

۱۳.۲.۹۵

اگر می دانستند


نام تو را نمیدانم آری،
اما میدانم گل ها اگر
نام تو را می دانستند،
نسل بهار از اینسان
رو سوی انقراض،
نمیرفت.

حسین منزوی

۱۲.۲.۹۵

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم


از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

آوار پریشانــی‌ست ، رو ســوی چـــه بگریزیم؟
هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را بکه بسپاریم؟

تشویش هزار " آیا"، وسواس هزار "اما"
یک عمر نمی‌‌دیدیم در خویش چها داریم

دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه‌ ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌ بریم، ابریم و نمی‌ باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم

من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم.

حسین منزوی


تمام عمر قفس میبافت ولی بفكر پریدن بود


خیال خام پلنگ من، بسوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش، بروی خاك كشیدن بود

پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه بخالی زد
كه عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود

گل شكفته ، خداحافظ ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من، بنام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری، موازیان بناچاری
كه هردو باورمان ز آغـاز، بیكدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گـل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت بكام من
فریبكار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی، كه كرم كوچك ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی بفكر پریدن بود!

حسین منزوی

۱۱.۲.۹۵

خشکیده بیخ تاک، حریفا! سخن مگو


وقتی که خواب نیست، ز رویا سخن مگو
آنجا که آب نیست، ز دریا سخن مگو

پاییزها، به دور و تسلسل رسیده اند
از باغهای سبز شکوفا، سخن مگو

دیری است دیده، غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوه تماشا، سخن مگو

یاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن!
خشکیده بیخ تاک، حریفا! سخن مگو

چون نیک بنگری، همه زو بیوفاتریم
با من ز بی وفایی دنیا، سخن مگو

آنجا که دست موسی و هارون بخون هم
آغشته گشته، از ید بیضا، سخن مگو

وقتی خدا، صلیب بدوش آمد و گذشت
از وعده ی ظهور مسیحا، سخن مگو

آری هنوز پاسخ ان پرسش بزرگ
با شام آخر است و یهودا، سخن مگو!

این باغ مزدکی است، بهل باغ عیسوی!
حرف از بشر بزن، ز چلیپا، سخن مگو

ظلمت صریح با تو سخن گفت پس تو هم
از شب به استعاره و ایما، سخن مگو

با آنکه بسته است به نابودی ات، کمر
از مهر و آشتی و مدارا، سخن مگو

خورشید ما به چوبه ی اعدام بسته است
از صبح و آفتاب در این جا، سخن مگو.

حسین منزوی

۱۷.۱.۹۵

ما دولت عشقیم که دورش سپری نیست


در تنگ نظر سعه ی صاحبنظری نیست
با شب پرگان ، جوهر خورشیدوری نیست

آن را که تجلی است در ایینه ی تاریخ
در شیشیه ی ساعت چه غم ار جلوه گری نیست ؟

ره توشیه ی زهر سو نستانیم که ما را
با هر که در این راه سر همسفری نیست

در ما عجبی نیست که جز عیب نبیند
آن را که هنر هیچ به جز بی هنری نیست

اینان همه نو دولت عیش گذرانند
ما دولت عشقیم که دورش سپری نیست

سوزی که درون دل ما می وزد این بار
کولک شبانه است نسیم سحری نیست.

زنده یاد حسین منزوی


۱۶.۱.۹۵

همچون نسیم در چمن گل چمان شدن


آب آرزو نداشت بغیر از روان شدن
دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن

می خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس
چندانکه تن رها شدن از خویش و جان شدن

آهن به فکر تیغ شدن بود و برگزید
در رنجبونه های زمان امتحان شدن

تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت
همچون نسیم در چمن گل چمان شدن

آنانکه کینه ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند به جز مهربان شدن

باران من ! گدایی هر قطره ی تو را
باید نخست در صف دریادلان شدن

با خک آرزوی قدح گشتن است و بس
و آنگه برای جرعه ای از تو دهان شدن.

حسین منزوی

۷.۵.۹۴

از نام تو ببام افق ها ،‌ علم زدم


تا صبحدم بیاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو ببام افق ها ،‌ علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را بهم زدم
هر نامه را بنام و بعنوان هر که بود
تنها بشوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم بخاکسترم وزد
شک از تو وام کردمو در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت بغم زدم.

حسین منزوی
از کهربا و کافور

۶.۵.۹۴

که تمام رنگها در آن وامدار مهربانی اند


نقش های کهنه ام چقدر ، تلخ و خسته و خزانی اند
نقش غربت جوانه ها رنگ حسرت جوانی اند
روغن جلا نخوورده اند رنگهای من که در مثل
رنگ آب راکدند اگر آبی اند و آسمانی اند
از کف و کفن گرفته اند رنگهای من سپید را
رنگ خون مرده اند اگر قرمز اند و ارغوانی اند
رنگهای واپسین فروغ از دم غروب یک نبوغ
مثل نقشهای آخرین روزهای عمر مانی اند
طرح تازه ای کشیده ام از حضور دوست - مرتعی
که در آن دو میش مهربان در چرای بی شبانی اند
مرتعی که روز آفتابی اش یک نگاه روشن است و باز
قوس های با شکوه آن جفتی ابروی کمانی اند
طرح تازه ای که صاحبش فکر می کند که رنگهاش
مثل مصدر و مثالشان بی زوال و جاودانی اند
رنگ های طرح تازه ام رنگ های ذات نیستند
ذات رنگ های معنی اند ذات رنگی معانی اند
نقش تازه ای کشیده ام از دو چشم مهربان دوست
که تمام رنگ ها در آن وامدار مهربانی اند.

حسین منزوی

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد


چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم
ای سهمت از بار امانت هرچه سنگینتر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم
از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذار
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم
سنگی شوم در برکه آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من! بگذار زنگ ساعتت باشم.

حسین منزوی- از کهربا و کافور

۵.۵.۹۴

که پایان محتوم هر انتظاریست


نگاهم به دنبال خط غباریست
که اینبارانگار با او سواریست
سواری که در دستهای بزرگش
برای من منتظرهدیه واریست
سواری بنام تو در هیأت مرگ
که پایان محتوم هر انتظاریست
بچشم دگربین من هر خیابان
در این روزها مرگ دنباله داریست
و میدانچه‌ها با گروه درختان
به انگاره ی چشم من باغ داریست
بدون تو‌ای دوست این زنده بودن
نفس در نفس گردش بی‌مداریست
امید افکن و زندگی کش "غم تو"
بدوش من خستهِ سنگین چه باریست
زمانی که جز مرگ کاری نمانده
برای تو مردن هم‌ ای دوست کاریست.

حسین منزوی

۴.۵.۹۴

نمی خواهم و نمیدونم و نمیکنم نداریم!


من شراب از شما نمی خواهم
شهد ناب از شما نمی خواهم
شکراب از شما نمی خواهم
بسرابم ره گمان نزنید
سرآب از شما نمی خواهم
زشت و زیبای چهره ام ، خوش باد
من نقاب از شما نمی خواهم
ای ز اسبم فکنده ، نا اصلان
همرکاب از شما نمی خواهم
من نپرسیدم از شما چیزی
پس جواب از شما نمی خواهم
جان بیدار من نیاشوبید
جای خواب از شما نمی خواهم
شعله را در چراغ من نکشید
آفتاب از شما نمی خواهم .....

حسین منزوی


۳.۵.۹۴

یک دریچه از نیازی مشترک خواهم گشود


خاطراتت ز آنسوی آفاق ، آوازم دهند
تا در آبی های دور از دست پروازم دهند
رفته ام زین پیش و خواهم رفت زین پس بازهم
با صدای عشق از هر سو که آوازم دهند
آنچه را با چشم گفتم با تو ، خواهم گفت نیز
با زبان گر شرم و شک یارای ابرازم دهند
شام آخر را نخواهم باخت همراهش اگر
لذت صبح نخستین را دمی بازم دهند
تا سرانجام است امید سر آغازم بجای
گر چه هم بیم سرانجام ، از سرآغازم دهند
یک دریچه از نیازی مشترک خواهم گشود
با تو وقتی مشترک دیواری از رازم دهند
در قفس آزاد ،‌ زیباتر که در آفاق اسیر
گو در بازم بگیرند و پر بازم دهند.

حسین منزوی
از کهربا و کافور

۲.۵.۹۴

من این بهار در اندیشه ی شکار نبودم


اگر چه خالی از اندیشه ی بهارنبودم
ولی بهار تو را هم در انتظار نبودم
یقین نداشتم اما چرا دروغ بگویم
که چشم در رهت ای نازنین سوار نبودم
بیک جوانه ی دیگر امید داشتم اما
به این جوانی دیگر ، امیدوار نبودم
بشور و سور کشاندی چنان مرا که بر آنم
که بی تو هرگز از این پیش،‌ سوگوار نبودم
خود آهوانه بدام من آمدی تو وگرنه
من این بهار در اندیشه ی شکار نبودم
تو عشق بودی و سنگین می آمدی و کجا بود
که در مسیل تو ، ای سیل بیقرار نبودم
مثال من به چه ماند ؟ به سایه ای که چراغت
اگر نبود ،‌ به دیواره های غار نبودم!

حسین منزوی
از کهربا و کافور



همچون نسیم در چمن گل چمان شدن


آب آرزو نداشت بغیر از روان شدن
دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن
می خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس
چندانکه تن رها شدن از خویش و جان شدن
آهن بفکر تیغ شدن بود و برگزید
در رنجبونه های زمان امتحان شدن
تاوان آشیانه بدوشی نوشته داشت
همچون نسیم در چمن گل چمان شدن
آنانکه کینه ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند بجز مهربان شدن
باران من ! گدایی هر قطره ی تو را
باید نخست در صف دریادلان شدن
با خاک آرزوی قدح گشتن است و بس
و آنگه برای جرعه ای از تو دهان شدن .

حسین منزوی
از کهربا و کافور
 

۱.۵.۹۴

کولاکم و برفم همه فردای من اینست


بانوی اساطیر غزل های من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
گفتم که سرانجام به دریا بزنم دل
هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست
من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
آسودگی ام نیست که معنای من اینست
هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست
صاحبنظرم علم مرایای من اینست
گیرم که بهشتم بنمازی ندهد دست
قد قامتی افراز که طوبای من اینست
همراه تو تا نابترین آب رسیدن
همواره عطشناکی رؤیای من اینست
من در تو بشوق و تو در آفاق بحیرت
نایاب ترین فصل تماشای من اینست
دیوانه بسودای پری از تو کبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجشوند که سودای من اینست
دیر است اگر نه ورق بعدی تقویم
کولاکم و برفم همه فردای من اینست .

حسین منزوی
از کهربا و کافور


از هم بپاچ عشق من این ازدحام را


ای عشق ای کشیده به خون ننگ و نام را
گلگونه به غاز کرده رخ صبح و شام را
با دست های لیلی خود بافته بهم
طومار قیس و رشته ی ابن السلام را
ای قبله ی قبیله ! که در هر نماز خود
هشیار و مست رو بتو دارد سلام را
در بسته شد بروی همه چون تو آمدی
ای خاص کرده معنی هر بار عام را
نیلوفری که بوی تو را داشت ، یاس من
شاهد که پک وقف تو کردم مشام را
نفس شدن ! ادامه ! بدانسانکه می کشی
از حسرت تمام نبودن ، تمام را
شکر تو باد عشق که گاهی چشانده ای
در جام شوکران ، شکر این تلخکام را
کلمه گرفتم اینکه خدا بود یا نبود
من از دم تو روح دمیدم کلام را
انبوه شد برغم تو اندوه در دلم
از هم بپاچ عشق من این ازدحام را .

حسین منزوی

۳۱.۴.۹۴

وارثان کاسه های شوکران


ما می توانستیم زیباتر بمانیم
ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم
ما می توانستیم بی شک ... روزی ... اما
امروز هم ایا دوباره می توانیم ؟
ای عشق ! ای رگ کرده ی پستان میش مادر
دور از تو ما ، این برگان بی شبانیم
ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست
از نیمه های خویش دور افتادگانیم
با هفتخوان این تو به تویی نیست ، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم
چون دشنه ای در سینه ی دشمن بکاریم ؟
مایی که با هر کس بجز خود مهربانیم
سقراط را بگذار و با خود باش... امروز
ما وارثان کاسه های شوکرانیم
یک دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست های بی دهانیم
افسانه ها ،‌ میدان عشاق بزرگند
ما عاشقان کوچک بی داستانیم .

حسین منزوی