۲۳.۱.۰۱

ادبارگر، ادبار جوست


التماس كردن همراه عیسی از او برای زنده كردن استخوانهای گور!

گشت با عیسی یكی ابله رفیق
استخوانها دید در گور عمیق
گفت ای روح خدا، آن نام سنی (۱)
كه بدان تو مرده زنده میكنی
مر مرا آموز تا احسان كنم
استخوانها را بدان با جان كنم
گفت خامش كن، كه اینكار تونیست (۲)
لایق انفاس و گفتار تو نیست
كان نفس خواهد ز باران پاكتر
وز فرشته در روش چالاكتر
عمرها بایست کادم پاك شد
تا امین مخزن افلاك شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از كجاست
گفت اگر من نیستم اسرار خوان
هم تو برخوان نام را بر استخوان
گفت عیسی، یارب این اسرار چیست؟ (۳)
میل این ابله در این گفتار چیست؟
چون غم خود نیست این بیمار را؟
چون غم جان نیست این مُردار را؟
مرده خود را رها كردست او
مرده بیگانه را جوید رفو
گفت حق، ادبارگر، ادبار جوست (۴)
خار روئیده جزای كشت اوست
آنكه تخم خار كارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد بكف خاری شود
ور سوی یاری رود ماری شود
كیمیای زهر مار است آن شقی
برخلاف كیمیای متقی
هین مکن بر قول و فعلش اعتمید
کو ندارد میوه ای مانند بید.

مولانا در این حکایت از دفتر دوم مثنوی به چندین نکته کلیدی اشاره دارد:
۱- از ابله انتظار حرف و عمل پسندیده و سنجیده نمیبایست داشت.
۲- همه کس توانایی دانستن را ندارد.
۳- گندم از گندم بروید جو ز جو، و یا هر کسی هر بذری کاشت همان را برمیچیند.
۴- روزگار هر کس براساس لیاقت و شایستگی او برنامه ریزی شده است و روزی او بر اساس ظرفیتش.

(۱)- نادانی باعیسی میگشت. بگوری رسیدند که توسط حیوانات گشوده شده و در آن استخوانهای صاحب گور دیده میشد. شخص نادان با علم به اینکه عیسی مرده زنده میکند با اصرار تمام از او خواست که نام سنا (نام سنی و یا اسم اعظم) را که با آن استخوانهای مرده را زنده میکند را بدو یاد دهد تا او نیز مردگان را زنده کند و بدین ترتیب احسان کرده باشد. گفت آن نام سنا که بدآن تو مرده زنده میکنا.
سَنی = بلند و رفیع و عالی. نامِ سَنی : همان اسم اعظم است . مردم از گذشته اعتقاد داشتند که نام سنی، یکی از کد های الهیست که هرکس آنرا بیابد، حفظ کند و بخاطر سپارد و در زمان احتیاج بر زبان آورد، صاحب معجزه شده و خواستهایش مستحاب گشته و حتی دارای کرامت میشود. ایرانیان اعتقاد داشتند که بر انگشت جمشید شاه انگشتری بود که بر روی نگین و یا خاتم آن اسم اعظم حک شده بود و بهمین دلیل او قادر به انجام شگفتی بود. در اینباره حکیم عالیقدر ایرانزمین حافظ شیرازی میفرماید:
خاتم جم را بشارت ده بحسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن
(۲)- عیسی به او میگوید که تنها دانستن اسم اعظم و خواندن آن بر مرده کارگشا نیست، بلکه گوینده میبایستی شایسته به اینکار باشد و از طرف خدا مهر تائید خورده باشد و کار هر بز نیست خرمن کفتن! مولانا میفرماید: حفظ الفاظ و بخاطر سپردن چند اسم نمی تواند تأثیری در کون و مکان داشته باشد. اینامر تنها با تهذیب نفس و سفر درراه راست مقدور میگردد و بس. چراکه هیچ راهی نیست الا راستی. چنانچه شخصی به بایزید بسطامی گفت: اسم اعظم کدام است؟ جواب داد: تو اسم اصغر بمن بنمای تا من اسم اعظم بتو بنمایم.
میبدی گوید:
اسم اعظم در غایت خفاست و اطلاع برآن بر صفاست.
(۳)- عیسی بدو گفت: در اینباره خموشی گزین و سخن مگو و اصرار به طلب مکن که اینکار از تو برنمی آید.
شخص نادان گفت: حال که چنین است، پس تو آن نام را بر این مرده بخوان تا زنده شود! وقتی عیسی سماجت او را دید گفت: خداوندا، این دیگر چه رازی است. این نادان غمِ ناآگاهی و نادانی خود را نمیخورد و درباره بیماری باطنی خود اندیشه نمیکند، ولی اصرار دارد که مردگان را زنده کنم!
(۴)- پروردگار زیبا در پاسخ میفرماید: آدمِ حقیر که بر اثر تربیت غلط اعتماد بنفس ندارد و آدمیت نیآموخته است، با واقعیتهای زندگی بیگانه است و بدین سبب همواره بدنبال حماقت رفته و حماقت میپسندد و حماقت میجوید و با حماقت شاد میشود و،هیچوقت کاری نمیکند که او را بسرمنزلِ سعادت برساند، بلکه همواره در صدد است که هرچه بیشتر بسوی بدبختی و اعراض خود از حقیقت پیش برود. یعنی همیشه درپی اِعراض بیشتر از حق است. نتیجه تربیت اشتباه، تولید آدم حقیر است و نتیجه حقارت، انجام کارهای اشتباه و درنتیجه رسیدن به ذلت و تباهی است و البته هر کسی نتیجه اعمال خود را میبیند. و هر کسی هر بذری بکارد همان را درو خواهد کرد، بذر خار، خار ببار آورد نه گل.
سرانجام عیسی به امر حق دعایی میخواند، استخوان ها جان میگیرند. ناگهان شیری سیاه و خشمگین از آن میان میجهد و آن نادان را ازهم میدرد.
برخی میگویند این حکایت از الهی نامه عطار اقتباس شده است . که در آنجا آمده است:
ز عیسی، ابلهی درخواست یکروز
مرا نام مهینِ حق درآموز
مسیحش گفت تو اینرا نشایی
چه خواهی آنچه با آن برنیایی؟
بسی آن مرد سوگندش همی داد
که میباید از این نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر درآموخت
دلش چون شمع از آن شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر میکرد چون بادی شتابان
میانِ ره گویِ پُر استخوان دید
تفکر کرد، آنجا روی آن دید
که از نامِ مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی
بدان نام او خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حال آن استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش می زد از خشمش زبانه
بزد یک پنجه و آن مرد را کشت
شکست از پنجۀ او مرد را پشت
چو مُرد آنگه بزاری استخوانش
میان ره رها کرد آنزمانش
همین گو کاستخوان شیر نر بود
شد اکنون ز استخوان مرد پُر زور
چو بشنید این سخن عیسی برآشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت
که آنچ آن شخص را نبود سزاوار
ز حق خواهد، نباشد چون روادار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که چون بر قدر خود نتوان از او خواست.
عطار

هیچ نظری موجود نیست: