‏نمایش پست‌ها با برچسب ملک‌الشعرای بهار. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ملک‌الشعرای بهار. نمایش همه پست‌ها

۱۶.۱.۰۱

ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا



فریاد از این جهان و از این دنیا
وین رسم ناستوده ی نازببا
برباد رفته قاعدهٔ موسی
و از یاد رفته توصیهٔ عیسی
توراهٔ گشته توریهٔ بدعت
انجیل گشته واسطهٔ دعوا
خُلق محمدی شده مستنکر
دستور ایزدی شده مستثنی
هامون به خود نبیند جزکوشش
دریا به خود نبیند جز غوغا
گرد قتال خیزد از این هامون
طوفان مرگ خیزد از این دریا
بر ماهتاب‌، تیر زند کتان
بر آفتاب‌، تیغ کشد حربا
خون می‌چکد زکلک سیاسیون
جان می‌طپد ز رای ذوی‌الارا
جور و فساد سرزده درگیتی
صلح و سدادگم شده از دنیا
قومی پلنگ خوی ز هرگوشه
درهم فتاده‌اند پلنگ‌آسا
گرگان آدمی رخ و آدم‌خوار
دیوان آهنین دل و آهن‌خا
آن خون این مکد ز ره پلتیک
این جان آن کند به ره یاسا
ملک خدای گشته دو صدپاره
هر ملک را گروهی گنج‌آرا
وآنکه به خیره بر زبر هرگنج
میران نشسته‌اند چو اژدرها
هریک بدل گرفته بسی امید
هریک بسر نهفته بسی سودا
هر ساعتی به آرزوی این قوم
صد جوی خون روان شد ازصحرا
اوکام دل نیافته وز هر سوی
بینی نشسته با دل خون پالا
چندین هزار مادر بی‌فرزند
چندین هزار بچهٔ بی‌بابا
ای خود بر نهاده پی پرخاش
وی تیغ برکشیده پی هیجا
این خون پاک ملت یزدان است
چندین چنین چه‌پزی بی‌پروا
این باغ ایزد است و درختانش
با دست حق دمیده چنین زیبا
ای خیره باغ را چه زنی آتش
وی خر درخت را چه‌خوری بی‌جا
مشکن درخت یزدان را مشکن
منما تهی گلستان را، منما


هان ای حکیم چندکنی لابه
هان ای ادیب چند کنی غوغا
لابه به پیش کور نیارد مرد
غوغا به پیش کر نکند دانا
مردم کرند نیمی و نیمی کور
ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا
آنکو شنید، باد بر او نفرین
گر خود شنید وکارنبستآن را
وانکو بدید، باد بر او توبیخ
گر زانکه دید و بار نبست آنجا.

محمد تقی بهار ملک الشعرای بهار

۶.۱.۰۱

گویی که مگر روح زمین در غلیانست

باغ فین کاشان

سرچشمهٔ «‌فین‌» بین که در آن آب روانست
نه آب روانست که جان است و روان است
 گویی بشمر موج زند گوهر سیال
یا آن که به هر جدول‌، سیماب روانست
 آن آب قوی بین که بجوشد ز تک حوض
گویی که مگر روح زمین در غلیانست
 فوارهٔ کاشی رده بسته به جداول
چون ساقی پیروزه سلب در فورانست
 وان آب روان از بر فواره پریشان
چون موی پریشان به رخ سیمبرانست
آن ماهی جلد شکم اسپید سیه‌پشت
 شیطان‌صفت از تک بسوی سطح دوانست
آن ماهی زرین که سوی تک دود از سطح
چون تیرشهابست که بر دیو نشانست
خرچنگ کژآهنگ بر ماهی زیبا
چون دیوکژآیین به بر حور جنانست
ترسد که برانندش ازین کوثر جانبخش
زان روی ازین گوشه بدان گوشه خزانست
ماهی که بود راست‌رو از کس نهراسد
خرچنگ کژآهنگ نهان و نگرانست
آن از منش راست کند جلوه چپ و راست
وین از منش پست شب و روز نهانست
ماهی بود آزاده و ساده‌دل و شادان
خرچنگ خبیث ‌است و کریه ‌است و جبانست
 قدسی بود اسپند که همخانهٔ حوت است
قتال بود تیر که جفت سرطانست
اندر سرطان خطهٔ کاشان چو جحیمی است
این طرفه جحیمی که بهشتش به میانست
از خلد نشانی بود این باغ که طرحش
فرمودهٔ عباس شه خلد مکانست
آن سروکهن‌سال نمایندهٔ عصری است
کآزادگی و مردمیش نقل جهانست
آزادگی و خرمی‌، از سرو بیاموز
کآزاده و خرّم به بهار و به خزانست
ای سرو تو آزادی از آن جاویدانی
هرکس که شد آزاد، بلی جاویدانست
ای سرو! تو ثابت‌قدم و عالی‌شانی
هر مرد که ثابت‌قدم‌، او عالی‌شانست
آثار بزرگان بین اندر در و دیوار
آثار جوانمرد ز کردار نشانست
گرمابهٔ خونین اتابک را بنگر
گویی که هنوز از غم او اشک ‌فشانست
هر رخنهٔ دیوارش گویی که دهانیست
کاندر حق دژخیمش نفرین به زبانست
رفتند و بماند از پس ایشان اثر نیک
خوش آنکه پس از او اثر نیک عیانست 
:::::::::
:::::::::
 لطفش بحق یاران محتاج بیان نیست
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
 طبعم ندهد داد مدیحش که چنین کار
در عهدهٔ یغمایی و آن طبع روانست.

محمد تقی بهار، ملک الشعرا



۲.۱.۰۱

کنون همره خرم بهار


مرا داد گل پیشرس خبر 
که نوروزرسد هفتهٔ دگر
مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدانجا کنم گذر
چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم بسوی ملک باختر
به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور
زمن بخش بهر بوم و برنوبد 
زمن برسوی هر گلستان خبر 
بگو تا نهلد آفتاب هیچ 
ز آثار غم‌انگیز دی اثر
همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر
همان ابر فشاند براه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر
بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر
که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن‌، در زیر هر شجر
هم از راه براهی توان گذشت
بسر بر طبق سیم و جام زر
کنون همره خرم بهار، من کنم
ازگل وسرو و سمن حشر
فراز آیم و سازم به باغ‌
بزم گشایم ز نشاط و سرور در
بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر
کزین پس بدو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر. 
 
ملک‌الشعرا بهار

۲۸.۱۲.۰۰

به نیروی خورشید راهی برآید


بهارا بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
درین تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا درین ژرف یخ‌زار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
درین داوری مهل ده مدعی را
که فردا به محضرگواهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سرکن
که روز دگر دادخواهی برآید
برون آید از آستین دست قدرت
طبیعت هم از اشتباهی برآید
برین خاک‌، تیغ دلیری بجنبد
وزین دشت‌، گرد سپاهی برآید
گدایان بمیرند و این سفله مردم
که برپشت زین پادشاهی برآید
نگاهی کند شه به حال رعیت
همه کام‌ها از نگاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلاگرمگاهی 
ز حلقوم مظلوم آهی برآید 
مگر ز آه مظلوم گردیبخیزد
وزآن گرد صاحب کلاهی برآید.
محمد تقی بهار


۲۶.۱۲.۰۰

سحابی ‌قیرگون برشد ز دریا


سحابی ‌قیرگون برشد ز دریا
که قیراندود شد زو روی دنیا
خلیج پارس گفتی کز مغاکی
بدوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا‌
بناگه چون بخاری تیره و تار
ازآن چاه سیه سر زد به بالا
علم زد برفراز بام اهواز
خروشان قلزمی جوشان‌ و دروا
نهنگان درچه دوزخ فتادند
وز ایشان رعدسان برخاست هرا
هزاران اژدهای کوه پیکر
به گردون تاختند از سطح غبرا
بجست از کام آنان آتش و دود
وزان شد روشن و تاربک صحرا
هزیمت شد سپهر از هول و افتاد
ز جیبش‌ مهرهٔ‌ خورشید رخشا
تو گفتی کز نهان اهریمن زشت
شبیخون زد به یزدان توانا

۲۵.۱۲.۰۰

خوشا فصل بهار و رود کارون

نه تنها نماد ماه و ستاره که مسلمین کش رفتند ایرانیست بلکه نماد یهودیان هم ایرانیست و نماد مسیحیان هم ایرانیست واز آن جالبتر نماد جمهوری اسلامی هم ایرانیست.😏

خوشا فصل بهار و رود کارون
افق از پرتو خورشید گلگون
 ز عکس نخل‌ها بر صفحهٔ آب
نمایان صدهزاران نخل وارون
 دمنده کشتی «کلگا»‌ی زیبا
 به‌دریا، چون‌ موتور بر روی هامون
 قطار نخل‌ها از هر دو ساحل
نمایان گشته با ترتیب موزون
 چو دو لشگر که بندد خط زنجیر
به قصد دشمن از بهر شبیخون
 شتابان کف به سطح آب صافی
چو بر صرح ممَرد درَ مکنون…..
:::::::::

محمد تقی بهار ، ملک الشعرا
 

 


کنسرت شاهکار بینش پژوه - قسمت اول

یکی را به تن خسروانی ردا


دگر باره خیاط باد صبا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
بسی حله آورد و ببرید و دوخت
به نوروز، خیاط باد صبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سرو بن
یکی سبزکسوت زسرتا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه درّاعه‌ای پربها
بسی ساخت بازبچه و پخش کرد
به اطفال باغ ازگل و ازگیا
به دست یکی پیکری خوب‌چهر
به چنگ یکی لعبتی خوش‌لقا
یکی‌بسته شکلی‌به‌رخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر طرفه‌ای مشگ‌بیز
یکی را به کف حلقه‌ای عطرسا
پس آنگه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فراپیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حله‌ها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا دررسید
زدش چند سیلی همی برقفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از ناله‌اش پرصدا
تو گفتی سیه بنده‌ای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آنچنان
کزان تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن زان خروش و غریو
بخندد سمن زان فغان و بکا
جنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا

الا تا گلستان بفصل بهار
چو روی نکو‌بان شود دلگشا
سرت سبز باد و تنت زورمند
ترا دولت و دولتت را بقا
وطن باد در سایهٔ عدل تو 
برومند و بالنده و باصفا.

محمد تقی بهار، ملک الشعرا


مد از ره فصل بهار نوروز) نوبهار)

۲۲.۱۲.۰۰

سپید رود




هنگام فرودین که رساند زما درود
برمرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه وگلهای رنگرنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دریا بنفش و مرزبنفش وهوا بنفش
جنگل کبود وکوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین‌ جایگه بنفشه بخرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارزاست
پرهای گونه گون‌زده چون جنگیان به خوود
اشجارگونه گون و شکفته میانشان
گل‌های سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوح آزمونه که‌نقاش چرب دست
الوان گونه گون را بر وی بیآزمود
شمشاد را نگر که‌ همه تن قدست وجعد
قدیست ناخمیده و جعدیست نابسود
آزاده را رسد که بساید به ابر سر
آزاد بن ازین رو تارک به ابر سود
بگذر یکی به خطهٔ نوشهر و رامسر
وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود
آن گلستان طرفه‌بدان فر و آن جمال
وان کاخ‌های تازه بدان زیب و آن نمود
از تیغ کوه تا لب دریا کشیده‌اند
فرشی کش از بنفشه وسبزه‌ است تاروپود
آن‌بیشه‌ها که‌ دست طبیعت بخاره سنگ
گل‌ها نشانده بی‌ مدد باغبان و کود
ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند
بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
آن از فراز منبر هر پرسشی کند
این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
یکجا به شاخسار، خروشان تذرو نر
یکسو تذرو ماده بهمراه زاد و رود
آن‌یک نهاده‌چشم‌، غریوان براه جفت
این‌یک ببسته گوش ولب‌ ازگفتو ازشنود
برطرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید بگوش نالهٔ نای و صفیر رود
آن شاخ‌های نارنج اندر میانمیغ
چون پاره‌های اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابرکبود فام
برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا
کژ مژ خطی کشد به‌ یکی صفحهٔ کبود
بنگر یکی به‌ رود خروشان بوقت
آنک دربا پی پذیره‌اش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان زیاد مام
کاینک بیافت مام و درآغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آسکون
دربافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادریست کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به‌ یک لحظه در ربود
داند که آفتاب‌، جگرگوشگانش را
همراه باد برد و نثار زمین نمود
زین‌ رو همی خروشد و سیلی زند
بخاک از چرخ برگذاشته فریاد رود
رود بنگر یکی بمنظر چالوس
کز جمال صد ره به زیب وزینت مازندران فزود

۲۰.۱۲.۰۰

به بستان بگسترد پیروزه نطع


بهار آمد و رفت ماه سپند
نگارا درافکن بر آذر سپند
به نوروز هر هفت شد روی باغ‌
بدین روی هر هفت امشاسفند
زگلبن دمید آتش زردهشت
براو زند خوان‌ خواند پازندو زند
بخوانند مرغان بشاخ درخت
گهی کارنامه گهی کاروند
بهار آمد و طیلسانی کبود
برافکند بر دوش سرو بلند
به بستان بگسترد پیروزه نطع
به گلبن بپوشید رنگین پرند
به یکباره سرسبز شد باغ و راغ
ز مرز حلب تا در تاشکند
بنفشه زگیسو بیفشاند مشک
شکوفه به زهدان بپرورد قند
به یک ماه اگر رفت جیش خزان
ز رود ارس تا لب هیرمند
به یک هفته آمد سپاه بهار
زکوه پلنگان‌ به کوه سهند
ز بس عیش و رامش‌، ندانم که چون
ز بس لاله وگل‌، ندانم که چند
به نرگس نگر، دیدگان پر خمار
به لاله نگر، لب پر از نوشخند
چو خورشید بر پشت ابر سیاه
ز که، بامدادان جهاند نوند
تو گویی که بر پشت دیو دژم
نشسته است طهمورث دیوبند


جشن نوروز در تاجیکستان

۱۹.۱۲.۰۰

نوروز آمد جشن ملک آفریدونا



نوبهار آمد و شد گیتی دیگرگونا
باغ رنگین شد از خیری و آذریونا
رده بستند بباغ اندر، گلهای ‌جوان
جامه‌ها رنگین چون لشگر ایرانی یونا
سرخ گل خنده زد ومرغ شباویز گریست
از لب کارون تا ساحل آبشگونا (۱)
برگ سبزآورد آن زرد شده شاخ درخت
کودک نو، زاد آن پیر شده عرجونا(۲)
گل طاوسی ما تا صنم سامری است
عرعر وناژو چون موسی وچون هارونا
ارغوان هست یکی خیمهٔ تورنگ شده (۳)
کامده بیرون از خم  بقم اکنونا(۴)
پیچک لاغر آویخته در دامن سرو
مثلی باشد از لیلی و از مجنونا
دشت قرمز شد یکپارچه از لالهٔ سرخ
ریخته گویی در دشت فراوان خونا
یا برون‌آمده از خاک و پراکنده شدهست
با یکی زلزله‌، گنج کهن قارونا
قطرهٔ باران آویخته از برگ شقیق(۵)
چون زگوش بت دوشیزه در مکنونا
از پس نرگس آمدگل شببوی سپید
وز پس شببو بشگفت گل میمونا
گونه گون ازبر یکمرز بنفشه بدمید
وز بر مرز دگر سنبل گوناگونا
دو بنفشه‌است یک‌افرنجی و دیگر طبری
طبری خرد است اما به شمیم افزونا
شببو و اطلسی و میخک و میناگویی
کرده فرش چمن از دیبه سقلاطونا
شمعدانیست فروزندهٔ هر باغ که هست
تا مه مهر ز فروردین روزافزونا
بنگر آن‌شب‌بوی صد پر که‌نسیم‌خوش او
بمشام آید از آذر تاکانونا 
 

Kurdish Newroz (Nawroz) Nashville 2018 Full Video

۱۸.۱۲.۰۰

درود باد براین موکب خجسته، درود


رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
 درود باد براین موکب خجسته، درود
بکتف دشت یکی جوشنی ست مینا رنگ
 بفرق کوه یکی مغفری ست سیم اندرود
سپهر گوهر بارد همی به مینا درع
 سحاب لل پاچد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع بشاخک بادام
 گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود
بطرف مرز برآن لاله‌های نشکفته
 چنان بود که سر نیزه‌های خون‌آلود
بروی آب نگه کن که از تطاول باد
 چنان بود که گه مسکنت جبین یهود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
 گواه موسی یابی و معجز داوود
به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
 به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود
یکیست شاد بسیم و یکیست شاد بزر
 یکیست شاد بچنگ و یکیست شاد به رود
همه بچیزی شادند و خرمند ولیک
مرا بخرمی ملک شاد باید بود.

محمد تقی بهار, ملک الشعرا

نوروز خجسته باد

۲۵.۱۰.۹۶

بده ساقی آن می که خواب آورد



بیار ساقی آن بادهٔ بی‌خودی
بمن ده که سیر آیم از بخردی
که‌این بخردی بند و دام منست
وز او تلخ چون‌زهر، کام‌ منست
بمن ده که از خود فرامش کنم
به یکباره بند گران بشکنم
نگویم که ایران سرای منست
هم‌ این مرز فرخنده‌ جای‌ منست
بمن ده که از رنج سیرم کنی
به بیگانه‌خویی دلیرم کنی
ندانم که دشمن بخاک منست
به تاراج ناموس پاک منست
وگر در من این می ندارد اثر
به بیگانه ده تا ببندد نظر
دریغا که بیگانه را مهر نیست
برافتاده آن کآورد مهر، کیست‌؟
جهان‌ سربسر جای‌ زورست‌ وبس
مکافات بی‌زور، گورست و بس
چو عاجز بگرید براحوال خویش
بخندند زورآورانش بریش
مکن گریه چون خورده‌ای نیشتر
که از گریه دردت شود بیشتر
مهل تا خوری از بداندیش نیش
چو خوردی‌ بکن‌ چارهٔ‌ درد خویش
بده ساقی آن بادهٔ خسروی
که مغز کهن زان پذیرد نوی
شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد
بنوشید و شد قهرمان نبرد
شرابی که از او خشایارشاه
بنوشید و شد برجهان پادشاه
شرابی که دارای اعظم از او
بنوشید و شد نیم عالم از او
شرابی که او را هم‌آورد نیست
شرابی که جز درخور مرد نیست
شرابی که گر مرده زان نوشدا
ز دو دیده‌اش خون برون جوشدا
شرابی کزان پشه‌، شیری کند
وزآن مور لاغر، دلیری کند
شرابی که در سر نیارد دوار
شرابی که هرگز ندارد خمار
به ایرانیان ده که یاری کنند
درین بزمگه میگساری کنند
بیا مطرب آن چنگ را سازکن
بقول دری نغمه آغاز کن
بزبر و بم انباز کن ای پری
در آهنگ سغدی نوای دری
تو آشوب شهری و ماه منی
بزن «‌شهر آشوب‌» اگر می‌زنی
درافکن بهسر شور و بیداد کن
بسوز و گداز این غزل یاد کن


خوشا مرز آباد ایران‌ زمین
خوش آن شهریاران با آفرین
خوش آن کاخ‌های نوآراسته
خوش آن سروقدان نوخاسته
خوش آن جویباران بفصل بهار
خوش آن لاله‌ها رسته از جویبار
خوش آن‌ شهر اصطخر مینو نشان
خوش‌آن‌شیرمردان و گردنکشان
خوشا اکباتان‌ و خوشا شهر شوش
خوش آن‌بلخ فرخنده جای سروش
خوشا هیرگانی و خوشا هری
خوشا دامغان‌، کشور صد دری
خوشا دشت البرز و شهر بزرگ
خوش‌آن مرز و آن مرزبان سترگ
خوشا دشت‌خوارزم‌ و گرگان خوشا
خوشا آن دلیران گردن کشا
خوشا خاک تبریز مشکین‌ نفس
خوشا ساحل سبز رود ارس
خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند
خوشا آن نشابور و کوه بلند
خوش آن روزگار همایون ما
خوش آن بخت پیروز میمون ما
کنون رفته آن تیر از شست ما
نمانده است جز باد در دست ما
کجا رفت‌ هوشنگ‌ و کو زردهشت
کجا رفت جمشید فرخ‌سرشت
کجا رفت آن کاویانی درفش
کجا رفت آن تیغ‌های بنفش
کجا رفت آن کاوهٔ نامدار
کجا شد فریدون والاتبار
کجا شد «‌هکامن» کجا شد مدی
کجا رفت آن فره ایزدی
کجا رفت آن کورش دادگر
کجا رفت کمبوجی نامور
کجا رفت آن داریوش دلیر
کجا رفت دارای بن اردشیر
دلیران ایران کجا رفته‌اند
که آرایش ملک بنهفته‌اند
بزرگان که در زیر خاک اندراند
بیایند و برخاک ما بگذرند
بپرسند از ایدر که ایران کجاست
همان مرز و بوم دلیران کجاست
ببینند کاین‌ جای مانده تهی
ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی
نه گوی ونه چوگان‌نه میدان نه ‌اسب
نه استخر پیدا نه آذرگشسب....

ملک الشعرای بهار


آذرآبادگان من - با آوای گرم داریوش


۳۰.۱.۹۶

نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ


نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم
گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم

آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم

نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در بر گلخانهٔ طبع تو خار است، ای حکیم

نافهٔ چین است مشکین خامه ات کآثار وی
مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم

یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاین چنین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم

حکمت ار می کرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم

مدح این بی دولتان عار است دانا را ولیک
چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم
::::::::::::::::

::::::::::::::::
ملک‌الشعرای بهار


۲۵.۱.۹۶

مردانگی و عشق بیاموز و دگرهیچ


شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا بسحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ

حاجی که خدا را بحرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ

روزی که دلی را بنگاهی بنوازند
از عمر حسابست همان روز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی که بهین پیشه‌ورانش
گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

روح پدرم شاد که میگفت به استاد
فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ

خواهد بدل عمر بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ.....

ملك الشعرای بهار

۲۲.۱.۹۶

زندگی چیزی‌ زناچیزست‌ وآنهم‌ هیچ نیست


غم‌مخور جانا در این‌عالم که عالم هیچ نیست
نیست‌هستی‌جز دمی‌ناچیز و آندم‌هیچ‌نیست

گر بواقع بنگری بینی که ملک لایزال
ابتدا و انتهای هر دوعالم هیچ نیست

برسر یکمشت خاک اندر فضای بی‌کنار
کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست

درمیان اصل‌های عام جز اصل وجود
بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست

دفتر هستی وجود واحد بی‌انتها است
حشو این‌ دفتر اگر بیش‌ است‌ اگر کم‌ هیچ‌ نیست

در سراپای جهان گر بنگری بینی درست
کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست

چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی‌ زناچیزست‌ و آنهم‌ هیچ نیست

عمر،‌ در غم خوردن بیهوده ضایع شد «‌بهار»
شاد زی‌ باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست.

ملک‌الشعرای بهار

۲۰.۱.۹۶

کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند


دعوی چه کنی داعیه‌داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید چه نشینی که سواران همه رفتند
داغ است دل لاله و نیلیست بر سرو
کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کزکاخ هنر نادره کاران همه رفتند
افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه گساران همه رفتند
فریاد که گنجینه‌طرازان معانی
گنجینه نهادند بماران‌، همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها بقفس ماند و هزاران همه رفتند
خونبار بهار از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند….
:::::::::::::::::::
ملک‌الشعرای بهار

۱۸.۱.۹۶

فردوسی پیغمبر است اگرنه خداست


سخن بزرگ شود، چون درست باشد وراست
کس اربزرگ شد ازگفته بزرگ، رواست

چه جد چه هزل، درآید به آزمایش کج
هرآن سخن که نه پیوست با معانی راست

شنیده ای که بیک بیت، فتنه ای بنشست
شنیده ای که زیک شعر، کینه ای برخاست

سخن گر ازدل دانا نخاست، زیبانیست
گرش قوافی مطبوع و لفظ ها زیباست

کمال هر شعر اندر کمال شاعراوست
صنیع دانا، انگارهٔ دل داناست

چو مرد گشت دنی، قولهای اوست دنی
چو مرد والا شد، گفته های او والاست

سخاوت آردگفتار شاعری که سخی است
گدایی آرد اشعار شاعری که گداست

کلام هر قوم، انگاره سرایر اوست
اگر فریسهٔ کبر است یا شکار ریاست

نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی
که فضل گلبن، در فضل آب وخاک وهواست

درست شعری، فرع درستی طبع است
بلند رختی، فرع بلندی بالاست

بود نشانهٔ خبث حطیئه گفتهٔ او
چنانکه گفتهٔ حسان دلیل صدق و صفاست

کمال شیخ معری زفکر اوست پدید
شهامت متنبی ز شعراو پیداست

نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است
تفاوتی که به شهنامه ها ببینی راست

بلی تفاوت شهنامه ها، بمعنی و لفظ
درست و راست بهنجار خوی آندو گواست

جلال و رفعت گفتارهای شاهانه
نشان همت فردوسی است، بی کم و کاست

فرمانهای دلاورانه و بی باکیها
دلیل مردی گوینده است و فخر او راست

محاورات حکیمانه و درایت هاش
گواه شاعر، در عقل و رای حکمت زاست

صریح گوید گفتارهای او، کاین مرد
بغیرت از امرا و بحکمت از حکماست


کجا تواند یک تن، دوگونه کردن فکر
جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست

بصد نشان، هنر اندیشه کرده فردوسی
نعوذ بالله پیغمبر است اگرنه خداست

درون صحنهٔ بازی، یکی نمایشگر
اگر دوگونه نمایش دهد، بسی والاست

یکی بصحنهٔ شهنامه بین که فردوسی
بصد لباس مخالف، ببازی آمده راست

امیرکشورگیر است وگرد لشگرکش
وزیر روشن رای است و شاعری شیداست

مکالمات ملوک و محاورات رجال
همه قریحهٔ فردوسی سخن آراست

برون پرده، جهانی زحکمت است وهنر
درون پرده، یکی شاعر ستوده لقاست

بتخت ملک فریدون، به پیش صف رستم
به احتشام سکندر، به مکرمت داراست

بگاه پوزش، خاک و بگاه کوشش، آب
بوقت هیبت، آتش، بوقت لطف، هواست

عتابهاش چوسیل دمان، نهنگ او بار
خطابهاش چوباد بزان، جهان پیماست

بگاه رقت، چون کودک نکرده گناه
بوقت خشیت، چون نره دیو خورده قفاست

بوقت رای زدن، به زصدهزار وزیر
که هر وزیری، دارای صدهزار دهاست

به بزم سازی، مانند باده نوش ندیم
به پارسایی،چون مرد مستجاب دعاست

بگاه خوف مراقب، بگاه کین، بیدار
گه ثبات، چوکوه و گه عطا، دریاست

بحسب حال، کجابشمرد حکایت خویش
حدیث های صریحش تهی ز روی و ریاست
:::::::::::::::::::

:::::::::::::::::::
بزرگوارا فردوسیا بجای تو، من
یک ازهزار نیارست گفت ازآنچه رواست

ترا ثنا کنم و بس، کزین دغل مردم
همی ندانم یک تن که مستحق ثناست

درب بغ کز پس یک عمر خدمت وطنی
ندید چشمم یکجزو از آنچه دل میخواست

زپخته کاری اغیار و خام طبعی قوم
چنان بسوخت دماغم که دود ازآن برخاست

ثنا کنیم ترا تا که زنده ایم به دهر
که شاهنامه ات ای شهره مرد، محیی ماست.

ملک‌الشعرای بهار

۲۸.۱۲.۹۵

بهرکه درنگری، شادیی پزد دردل

رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد براین موکب خجسته، درود

بکتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ
بفرق کوه یکی مغفری است سیم اندود

سپهر گوهر بارد همی بمینا درع
سحاب لؤلؤ پاشد همی بسیمین خود

شکسته تاج مرصع بشاخک بادام
گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود

بطرف مرز برآن لاله‌های نشکفته
چنان بود که سر نیزه‌های خون‌آلود

بروی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بود که گه مسکنت جبین یهود

صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داوود

بهرکه درنگری، شادیی پزد دردل
بهرچه برگذری، اندهی کند بدرود

یکیست شاد بسیم و یکیست شاد بزر
یکیست شاد بچنگ و یکیست شاد برود

همه بچیزی شادند و خرمند ولیک
مرا بخرمی ملک شاد باید بود.

ملک‌الشعرای بهار

۱۸.۱۲.۹۵

کس چو زن، در معبــد سالوس قــربانی نبود



زن در ایران، پیـش از این گویی که ایرانی نبود
پیــــشه‌اش جز تیره‌روزی و پریشــــــانی نبود

زندگی و ‌مــــرگش اندر کنج عزلت‌ می‌گذشت
زن چه بود آن روزها، گــــر زان که زندانی نبود

کس چو زن، انـــدر سیاهی قرنها منـــزل نکرد
کس چو زن، در معبــد سالوس قــربانی نبود

در عدالتخانـــــه‌ی انصاف، زن شاهـــد نداشت
در دبستان فضیـــلت، زن دبستـــــــانی نبود

دادخواهیهـــــای زن می‌مانــد عمری بی‌جواب
آشکارا بـــــــود این بیــــــداد، پنهـــــــانی نبود

بس کســـان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهــــــــادِ جمله گـــرگی بود، چــوپانی نبود

از بــــــرای زن به میــــــدا ن فــــراخِ زنــــــــدگی
ســرنوشت و قسمتی، جز تنگ میــدانی نبود

نـــــور دانـش را زچشم زن نهـــان می‌داشتند
این نـــــدانستن ز پستی و گرانجـــــــانی نبود

زن کجــا بافنــده می‌شــد بی‌نخ و دوک هنـــر
خـــــــرمن و حاصل نبـــود آنجا که دهقانی نبود

میـــوه‌های دکّـــه‌ی دانش فراوان بــــود ، لیک
بهــــــــر زن هــــرگز نصیبی زین فـــــراوانی نبود

در قفـــــــس می‌آرمید و در قفس می‌داد جان
در گلستــــان، نام از این مـــــرغ گلستانی نبود

بهـــــــر زن، تقلیـــد تیه فتنه و چـــــاه بلاست
زیـــــــرک آن زن کاو رهش این راه ظلمانی نبود

آب و رنـــگ از علم می‌بایست شــــرط برتری
بـــــــــا زمـــــــرّد یاره و لعل بـــــــدخشانی نبود

جلوه‌ی‌صد‌‌پرنیان،‌ چون‌یک قبای‌ساده نـیست
عـزت از شایستگی بود، از هوســــــرانی نبود

ارزش پوشنده، کفش و‌ جامــــــه را‌ ارزنده کرد
قــــدر و پستی، با گـــرانی و بـــــه ارزانی نبود

ســــادگی و پاکی و پرهیز، یک یک گــــوهرند
گــــــوهر تابنـــــده، تنهـــــا گوهـــــر کانی نبود

از زر و زیور چه سود آنجا که نــــادان است زن
زیـــــــور و زر، پــــرده‌پـــــوشِ عیب نادانی نبود

عیب‌ها را جامه‌ی پرهیز پوشانده‌ست و بــس
جامـــــــه‌ی عجب و هـــ وا، بهتر ز عریانی نبود

زن سبکساری نبیند تا گـرانسنگ است و پاک
پـــــاک را آسیبی از آلــــــوده دامـــــــانی نبود

زن چو گنجور است‌و عفت،گنج و حرص‌و ‌آز،دزد
وای اگـــــــر آگـــــه از آیین نگهبــــــــــانی نبود

اهـــرمن بر سفره‌ی تقو ی نمی‌شد میهمــــان
زان که می‌دانست کان جا، جای مهمانی نبود

پا بــــــه راه راست بایــــد داشت، کاندر راه کج
تـــــوشه‌ای و رهنمـودی، جــــز پشیمانی نبود

چشم و دل ر ا پـــرده می‌بایست، امـا از عفاف
چــــــادر پـــــــوسیــــــده، بنیاد مسلمانی نبود

خسروا، دست تـــــوانای تــــو، آسان کــــرد کار
ورنـــــــه در این کـــار سخت امیــد آسانی نبود

شه‌نمی‌شد گر‌در این گمگشتـــه کشتی‌ناخدای
ســــــاحلی پیـــــدا از این دریــای طوفانی نبود

بایـــد این انـــوار را پروین بـــــه چشم عقــل دید
مهــــــر رخشان را نشایـــــد گفت نــورانی نبود

« پروین اعتصامی»

بر اساس بخشی از سخنان رضا شاه، پروین اعتصامی شعر گنج عفت «زن در ایران» را سروده است و اگر دقت کنید شروع این سروده با بخشی از سخنان رضا شاه آغاز می شود.




گیسو شاکردی: تا به کی خموشی ای زنان ایران
مارا بدم تیر نگه نتوان داشت
در خانه دلگیر نگه نتوان داشت
آنرا که سرزلف چو زنجیر بود
در خانه بزنجیر نگه نتوان داشت
دختران سیه روز تا به کی در افسوس
زیر دست مردان تا بچند محبوس
در چنین محیطی دختران ایران
تا بکی خموشی ای زنان ایران
هیچ کس خبر نیست فکر خیروشر نیست
ای رجال ایران زن مگر بشر نیست
چند در حجابی تا به کی بخوابی
از وجود شیخ است این چنین خرابی
مملکت خراب است ملتش بخواب است
ای زنان ملت وقت انقلاب است
مملکت خراب است ملتش بخواب است
ای زنان ملت وقت انقلاب است
دختران ملت تا به کی بذلت
برکَنید از سر چادر مذلت.....

بشاه پهلوی از جان دعاگوی ..... اگر پنهان و گر پیدایی‌ ای زن


روز جهانی‌ زن را به تمامی شیر زنان نجیب، شریف و بی‌ ادعای ایرانی‌ و هم میهنم شادباش گفته و بروان خردمند و بزرگ رضا شاه کبیر هزاران آفرین و درود میفرستم که زن تحقیر شده ایرانی‌ را تاج برسر گذاشت و عنوان ملکه را که از او گرفته بودند به زن ایرانی‌ بازگرداند.


جوان بخت و جهان‌آرایی‌ ای زن
جمال و زینت دنیایی‌ ای زن

صدف خانه است و صاحبخانه غواص
تو در وی گوهر یکتایی‌ ای زن

تو یکتا گوهری در درج خانه
وزان بهتر که گوهر زایی‌ ای زن

تو درعین لطافت زورمندی
تو هم گوهر توهم دریایی‌ ای زن

چو مغز اندرسر وچون هوش درمغز
بجا و لایق و شایایی‌ ای زن

تو نور دیدهٔ روشندلانی
ازیرا درخور و دربایی‌ ای زن

طبیعت خود چو کانی پر زلفظ است
تو آن الفاظ را معنایی‌ ای زن

تعالی‌الله که در باغ نکویی
چو گل پاکیزه و زیبایی‌ ای زن

خطا گفتم ز گل نیکوتری تو
که هم زیبا و هم دانایی‌ ای زن

ترا حاجت به آرایش نباشد
که خود پا تا بسر آرایی‌ ای زن

نعیم زندگی را باتو بینم
همانا نور چشم مایی‌ ای زن

معمای جهان حل کردی و باز
تو خود اصل معماهایی‌ ای زن

نبودی زندگی گر زن نبودی
وجود خلق را مبدایی‌ ای زن

بنای نیک‌بختی را به گیتی
تو هم معمار و هم بنایی‌ ای زن

کواکب جمله تن کوشند، چون تو
شبانگه گرم لالالایی‌ ای زن

بغلطد اشک انجم‌، چون بر طفل
تو چشم ازخواب خوش بگشایی‌ ای زن

طبیعت جذبهٔ عشق از تو آموخت
که تو خود عشق را مبنایی‌ ای زن

طبایع گاه لطف و گاه قهرند
تو لطف از فرق سر تا پایی‌ای زن

بهشت واقعی جایی است کز مهر
تو با فرزندگان آنجایی‌ ای زن

تواضع را چو خیزی پیش شوهر
همایون شاخهٔ طوبایی‌ ای زن

دربغا گر تو بااین هوش وادراک
بجهل از این فزون‌تر پایی‌ ای زن

دریغا کز حساب خود وطنرا
به نیمه تن فلج فرمایی‌ ای زن

بزرگا شهریارا کامر فرمود
کز این بیغوله بیرون آیی‌ ای زن

بشاه پهلوی از جان دعاگوی
اگر پنهان و گر پیدایی‌ای زن

ثنای بانو و شه‌دخت و شه‌پور
بکو گر پیر اگر برنایی‌ای زن

سوی علم وهنر بشتاب و کن شکر
که در این دورهٔ والایی‌ ای زن

حجاب شرم وعفت بیش‌تر کن
کنون کازاد، ره‌پیمایی‌ای زن

بکار علم وعفت کوش امروز
که مام مردم فردایی‌ ای زن.

ملک‌الشعرای بهار