۲۴.۱.۰۱

بـی ســپـاه و جــنـگ، بر نصـرت زدند



اندرز كردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لاحول گفتن خادم.

صوفیی می گشت در دور افق (دور دنیا)
تا شبی در خانگاه شد ُقنق(۱)
یك بهیمه داشت در آخُر ببست 
او به صدر صُفه با یاران نشست (۲)
پس مراقب گشت با یاران خویش 
دفتری باشد حضور یار بیش (۳)
دفتر صوفی سواد حرف نیست 
جز دل اسپید همچون برف نیست 
زادِ دانشمند، آثار قلم (۴)
زاد صوفی چیست؟ انوار قدم 
همچو صیادی سوی اشكار شد 
گام آهو دید و بر آثار شد 
چند گاهش گام آهو در خور است 
بعد از آن خود ناف آهو رهبر است 
چون كه شكر گام كرد و ره بُرید 
لاجرم زآن گام در كامی رسید 
رفتن یك منزلی بر بوی ناف 
بهتر از صد منزل گام و طواف 
سیر زاهد هر مهی تا پیشگاه 
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه 
آن دلی كو مطلع مهتابهاست 
بهر عارف فتحت ابوابهاست 
با تو دیوار است و با ایشان در است 
با تو سنگ و با عزیزان گوهر است 
آنچه تو در آینه بینی عیان 
پیر اندر خشت بیند بیش از آن 
پیر ایشانند، كاین عالم نبود 
جان ایشان بود در دریای وجود 
پیش از این تن، عمرها بگذاشتند 
پیشتر از كشت، بر برداشتند 
پیشتر از نقش، جان پذرفته اند 
پیشتر از بحر، دُرّها سفته اند
مشــورت مــیرفــت در ایـجـــادِ خـــق
جــانشــان در بـــحــرِ قدرت تــا بِحـلـق
چــون مـــلایـک مــانـــع آن مــیشــدنـد
 بـر مـلایک خُــفـیـه خُـنـبک مـیـزد ند
 مُطـــلــع بــر نــقش هــر کـه هســت شد
پیش از آن کـیـن نفسِ کلّ پـابســت شـد
 پــیشــتــر ز افـــلاک ، کــیــوان دیــده اند
 پــیشـــتـــر از دانِــه ها نـــان دیده اند
بی دِمــاغ و دل پــُر از فــــکــــرت بُدند
بـی ســپـاه و جــنـگ، بر نصـرت زدند.

مطلبی که در زیر میخوانید تفسیر حکایت دیگری از دفتر دوم مثنوی معنوی است که در سایت« تفسیرمثنوی معنوی مولوی» نوشته شده است و چون تفسیر نسبتا کاملیست بطور کامل( با کمی دستکاری از طرف من) در زیر کپی میشود. امیدوارم نویسنده محترم این تفسیر، این دخل و تصرف را با بزرگواری خویش بر من ببخشایند. ایشان مینویسند:

قبل از تفسیر اصل داستان بشرح تیتر این داستان میپردازیم و چون این داستان در چند قسمت تفسیر خواهد شد، بد نیست که خوانندگان محترم تا آخر داستان در نظر داشته باشند. کلمه بهیمه یعنی چهار پا و یا الاغ. لا حول گفتن خادم, اینجا منظور از خادم خادم خانقاه است یعنی کسیکه وسائل راحتی صوفیان مهمان را فراهم میکرد.در این داستان روزی یک صوفی وارد این شهر میشود و پس از جستجو وارد این خانقاه میشود. اندرز کردن در اینجا منظور سفارش کردن صوفی خادم را. لاحول کوچک شده لا حولِ ولا قوة الا با للاه است. معنی پارسی آن اینکه ” نیست هیچ نیروئی و قدرتی بجز قدرت خداوند” این جمله در دو موقع بکار برده میشد یکی اینکه وقتی مردم سخن ناروا بشنوند و بخواهند جلو خشم خودشان را بگیرند این جمله را میگفتند. دوم اینکه وقتی این جمله را(بزبان ,عربی) میگفتند معتقد بودند که از چشم زخم و بلایا دور میماندند. ولی در اینجا خادم در مقابل سفارشهای صوفی تازه وارد میگوید و منظورش اینست که با گفتن این جمله جلوی خشم خودش را بگیرد. مولانا برخلاف عادت همیشگیش این داستان را خودش تدوین کرده و از مأخذ و یاکتاب دیگری نگرفته است.و قبلا گفته شده بود که مولانا منظورش هیچ وقت داستان سرائی نبوده و او حرفها و نصیحتهای خودش را از طریق داستان به خوانندگان خودش عرضه می نماید. او داستانی را شروع میکند و پس از چند بیت از داستان خارج میشود و پس از ذکر حرفهای متعالی خودش دوباره بداستان بر میگردد. مولانا این روش را در سراسر مثنوی معنوی بکار میگیرد. خواننده مثنوی باید خوب بداند که مولانا داستان سرا نیست بلکه نصیحت گوست و حدفش راهنمائی کردن براه درست و ما را بحقیقت آشنا کردن است. مولانا در ضمن ذکر مطالب متعالی خودش، نکات بسیار دقیق و ظریف عرفانی را بیان میکند که جنبه کلیدی دارد ولذا این داستان از اهمیت خاصی برخوردار است. جنبه کلیدی که ذکر شد یعنی اینکه اگرنکاتی را مولانا میگوید که کسی خوب درک کند و متوجه مفاهیم آنها بشود آنوقت در دیگر قسمتهای مثنوی فهم مطالب خیلی آسانتر و روانتر خواهد بود. 

صــوفــئـــی مـــیـــگشـــت در دورِ افق
 تــا شـــبـــی در خـــانــقــاهی شــد قُنوُق

دور افق یعنی دورِ دنیا. قنوق بمعنی مهمان است. صوفیان از شهری بشهر دیگر سفر میکردند و اغلب سفرهایشان طولانی هم میشد. بعضی از آنها تمام مدت عمرشان را در سفر میگذراندند و آنها از اینکار هدفهایی داشتند, یکی اینکه وقتی وارد شهری میشدند و با صوفیان آن شهر معاشرت پیدا میکردند و سعی بر این داشتند که با آنها همبستگی پیدا کنند و هدف دیگر اینکه از پیر راهنمای آن خانقاه چیزهای تازه بشنوند. هدف دیگر اینکه در این سفر های طولانی راه و رسم زندگی میاموختند. بهمین دلیل در بیت فوق میگوید این صوفی در دور افق میگشت.

(۱)- در تمامی نسخ از کلمه خانقاه استفاده شده که معرب خانه گاه است و ایرانیان به محلهایی که از مسافران بطور رایگان نگاهداری میشد، خانه گاه میگفتند. پس از جنگ جهانی اول و حمله ترک و عرب به ایران،( که به آن قدمت ۱۴۰۰ ساله میدهند) و تسلای آنان و به بدلیل نقص زبان عربی و نداشتن چهارحرف گ پ ژ چ اکثر لغات پارسی معرب و ناقص شده است. کلمه خان بمعنی سفره پزا و هم چنین خود خوراک و یا پزا است. لذا وقتی میگفتند خانگاه یعنی محلی که صوفیان بانجا میامدند و خوراک میخوردند. و چون عربها حرف گ را نداشتند بجای آن حرف ق را گذاشتند و خانگاه تبدیل شد به خانه قاه و یا خانقاه. همچنین صوف که سوف میبوده و به معنی دانشمند معنویست و سوفی کسیست که همه عمر خود را در راه رسیدن به معنا و خدا صرف میکند.
حالا صوفی کیست؟ بعضیها تصور میکنند که صوفی باید در خانقاه باشد و قبای پشمی بلندی داشته باشد در حالیکه اینطور نیست. صوفی بودن نه در خانقاه بودن و نه مربوط بنوع لباس است. صوفی آن کسی هست که قلبش, ضمیرش, اندیشه اش از آلودگیها و زشتیهای رفتاری و اخلاقی پاک شده باشد. یک صوفی میتواند تمام عمر در منزل خودش بماند و سفر هم نکند و حتی ثروتمند هم باشد و هرگزخانقاه هم نرود. کلمه صوفی را بعضیها از کلمه صفا گرفته اند یعنی وقتیکه شخص صوفی صفای درون داشته باشد. صوفی از کلمه سوف دانشمند است و س آن تبدیل به ص شده و کلمه صوفی بوجود آمده. صوفیها علامتی داشتند و آن اینکه لباس بلند پشمی روی تنشان میپوشیدند که خیلی ناز پرورده نشوند و در زبان عرب صوف بمعنی پشم است و بنا براین بانها پشمینه پوش هم میگفتند. خلاصه اینکه اگر شخصی درونش و ظمیرش پاک باشد او میتواند صوفی باشد اعم از اینکه پشمینه پوش باشد و یا ابریشم پوش. در بیت فوق میگوید یک روزی یک صوفی ئی وارد خانقاه شهری شد و در آنجا مهمان شد.

یـگ بـهــیــمـه داشــت در آخُـر بــبست
او بصــدر صــفّــه بـــا یـــاران نشســت

او چهارپای خودش را بآخر خانقاه برد و سپرد به نگه بان آنجا.
(۲)- صفّه بجائی میگویند که کمی از سطح زمین بالاتر است و بعضیها بآن سکو هم میگویند. این صوفی به خانقاه آمد ودر سکوی آنجا نزد صوفیان دیگر نشست. 
 
(۳)- پس مُـــراقب گشـت بــا رایــانِ خـویش دفـــتـــری بـــاشـــد حضــور یـــار بیش

مراقب یعنی کسیکه مراقبه انجام میدهد. مراقبه حالتیست که شخص بعضی اوقات در خود فرو میرود و با دل خودش خلوت میکند و بحالت مدیتیشن در میاید. در بیت فوق میگوید این صوفی با دیگر صوفیان مشغول مدیتیشن شد. این کلمه مراقبه از کلمه رقیب میاید و رقیب بمعنی نگهبان است. این صوفیان وقتی مراقبه میکردند معتقد بودند که خداوند در تمام لحظات زندگی دارد آنها را میبیند و بآنها نگاه میکند. این حالت در حال مراقبه بیشتر و جدی تر میشد و آن مراقب احساس میکرد که خدا دارد من را می بیند و منهم فقط خدا را دارم می بینم و نه هیچ کس دیگر را. لذا از هر چیز که غیر از خدا بود جدا میشدند. در مصراع دوم دفتر بمعنی کتاب است. حضور یعنی پیشگاه و یار در اینجا مرشد و راهنماست.

حالا دفتری باشد حضور یار بیش یعنی اینکه آن مرشد و راهنمائی که در این خانقاه بود دارای ارزشی بود بیش از هر کتاب و یا دفتری. 

دفــتــر صـوفـی ســواد و حـرف نیست
جـز دلِ اسـپـیــدِ هـمـچون بــرف نیسـت

سواد بمعنی سیاهی است و بکاغذی گفته میشود که روی آن با مرکب چیزی نوشته باشند. بعبارت دیگر با سواد کسیست که بتواند روی کاغذ سفیدرا با نوشتن سیاه بکند. در بیت فوق میگوید دفتر صوفی کتاب و نوشته و حرف زدن نیست بلکه دل سفید تر از برف و پاک صوفیست. اگر کسی یک چنین دلی پیدا کند او هم یک صوفیست.  

(۴)- زادِ دانشــــــمــــــنـــــد 
آثـــــار قَـــلـــم
زادِ صـــوفـــی چـــــیســـت؟ آثارِ قــــدم
زاد یعنی توشه و ذخیره برای سفر. آثار قلم یعنی کتابها و نوشته ها. در بیت فوق میگوید دانشمند زاد و توشه اش کتابها و نوشته های اوست. آثار قدم یعنی رد پای مرشدش. اما زاد و توشه صوفی اثرهای قدم اوست. او رفته و رد پای مرشد خودش را پیداکرده و پای خودش را بجای پای مرشد گذاشته و بحقیقت رسیده است و در واقع مولانا هم میخواهد بگوید: اگر کسی طالب حق و حقیقت است او هم باید پای خود را در جا پای انسانهای فضیلت یافته و پاکدامن با قلبهای سفید تر از برف بگذارد. البته کتاب خواندن خوب است و لازم هم هست ولی کسیکه میخواهد قدم در راه حقیقت بگذارد بامید اینکه روزی بآن برسد با فقط خواندن کتاب نمیتواند بمقصد برسد. اول او باید دل و قلب خود را از تمام زشتیها کاملا پاک کند تا دلش آمادگی پذیرفتن حق و حقیقت را پیدا کند. یک صوفی خوب میداند که آثار قلم و کتاب او را بمقصد نمیرساند بلکه پا بجای پای بزرگان راه طریقت و مردان کامل گذاشتن است که او را قدم بقدم بطرف دنیای حقیقت سوق میدهد. 

هــمــچو صـــیـادی سویِ اشــکـــار شد
گـــام آهــــو دیـــد, بَـــر آثـــــار شــــــد

اشکار آن حیوان شکار شونده است. بر آثار شد یعنی صیّادی دنبال شکار آهو بود و از قضا آثار پای آهو را دید و بدنبال آهو رفت. میگوید صیّادی را در نظر بگیرید یک شکارچی رفته که آهو شکار کند. اولین کار او اینست که کمین بنشیند مدتها میگذرد و آهو رد نمیشود سپس شکارچی براه میافتد بلکه اثری از آین آهو پیدا کند. پس از زمانی رد پای آهو را پیدا میکند. آنقدر رد پای آهو را دنبال میکند تا اینکه بلاخره بآهو نزدیک میشود. حالا این آهو, آهوی معرفت و حقیقت است و این آهوئیست که همه میخواهند بآن برسند تا معرفت پیدا کنند. حالا صوفی هم مثل یک شکارچی بدنبال حقیقت و معرفت است و او پایش را بجای پای مرشد و راهنما میگذارد تا شاید بآن معرفت برسد و اگر از اعماق دلش خواهان باشد حتما به مقصد خواهد رسید.

چــنـد گـــاهش گــام آهــودر خـورسـت
 بـعـد از آن خـود, نافِ آهــو رهـبــرست

در آخر مصراع اول در خُور است را در خَور است میخوانیم که با قافیه مصراع دوم مناسب باشد. حالا کسیکه بدنبال آهو جهت شکارش میرود, یک چند گاهی ادامه میدهد و بدنبال رد پای آن آهو میرود وآنقدر میرود تا بآهو نزدیک میشود و کم کم بوی خوش آیند مشک آهو را حس میکند و بدنبال بوی خوش ناف آهو میرود تا به آهو میرسد. حالا سالک راه حق در وحله های اول راه این بوی حقیقت و بوی معرفت را حس نمیکند و باید در رد پای مرشدش قدم بگذارد و پس از مدت زمانی کم کم بوی دل آویز حقیقت را حس میکند و از این ببعد با این احساس جدیدی که مثل بوی مُشک آهوی خطن دلپذیر است حرکت میکند. آنوقت است که این سالک راه حق اندیشه اش را بکار میبرد و کم کم خودش بصورت یک مرشد و یک راهنمای باتجربه تبدیل خواهد شد. تذکر اینکه این راه بآسانی و راحتی بدست نمی آید و بسیار سفرها وتجربه های زندگی لازم است که بتواند روزی آن بوی لذت بخش حقیقت را حس کند. 

چــونــکِ شُکـــرِ گـــام کـرد و ره برید 
لا جـــرم زآن گـــام، در کـامـی رســید

گام بمعنی قدم است. شکرِ گام کرد یعنی ارزش این رد پاها را قبول کرد و پذیرفت و براه ادامه داد. ره برید یعنی راه پیمود. لاجرم یعنی ناگزیر. زان گام در کامی رسید. کام یعنی آرزو. میگوید وقتی سالک راه حق بارزش این جاپاهای مرشدش پی برد و رنج براه رفتن را ادامه داد او بالاخره به آرزوی خودش که رسیدن به حق و حقیقت و معرفت است خواهد رسید. 

رفــتــن یـک مــنــزلـی بــر بـوی نـاف
 بـهــتــر از صــد مــنــزلِ گــام و طواف

 منزل یعنی یک مرحله حتی منزل سکونت ما هم یک مرحله است برای اینکه ما همیشه در آن منزل سکونت نداریم. بطور کلی منزل یعنی جای فرود آمدن. بر بوی مُشک یعنی مُشک معرفت. بهتر از صد منزل یعنی بهتر از صد مرحله و گام یعنی رفتن و قدم زدن و اشاره دارد به حرمت بین صفا و مروه و طواف هم یعنی دور زدن مثل دور زدن خانه کعبه. مولانا میگوید فرود آمدن برمرحله بوی مشک معرفت و حقیقت از صد تا رفتن بین صفا و مروه و از صد تا طواف دور کعبه با ارزش تر و بهتر است. چه بسا کسانیکه بر میگردند از سفر حج, نه تنها از بوی معرفت چیزی کسب نکردند حتی با بوی معرفت آشنا هم نشدند. (بطور کلی مولانا از مذهب بیزار است و در جای حای سخنانش به صراحت و یا در لفافه سفارش به دوری از مذهب و دکانداران آن میکند، اینجا بصراحت میگوید که عرق ناف آهو را به درون مخ خود کشیدن بهتر از دور سنگ سیاه گشتن و گرد و خاک طواف کننده ها را استنشاق کردن است.) 

آن دلــی کــو مَطـلَع مـهـــتــابــهــاست
بــهــرِ عـــارف ، فُــتــحَــت ابــوابهاست

کو یعنی که او. مهتابها یعنی روشنیهای ماه معرفت. ماه آسمان در مشرق طلوع میکند ولی ماه معرفت در دل سالک طلوع میکند. عارف کسیست که ماه معرفت در دلش طلوع کرده. فتحت یعنی گشاینده. ابوابها یعنی درب ها. میگوید آن دلی که اوبنور ماه معرفت روشن شده است برای عارف و سالکِ راه حق درهای بسته را باز میکند. این درها, درهای خزانه معرفت و معنویت هستند که جلو پای صوفی واقعی باز میشوند و باعث راهنمائی او در کشف اسرار میکنند. این درها چگونه باز میشوند و با چه کلیدی؟ کلید باز شدن این درها آن معرفتی هست که در دل سالک طلوع کرده باشد. باید توجه داشت که عارفان و صوفیان وقتی بدنیا آمدند نه عارف بودند و نه صوفی. هرکس که بخواهد میتواند عارف بشود البته آسان نیست و بعضی اوقات بسیار هم مشگل است. یک شخص جوینده راه حق باید خودش را از تمام و کلیه آلودگیهای دنیوی مثل حرص و آز, طمع و خود بزرگ بینی, خودخواهی و تکبر و امثال همه این خصوصیات زشت اخلاقی پاک و منزه کند تا بتواند طلوع ماه معرفت را مشاهده کند و دلش از این طلوع روشن شود. اگر حتی ذره ای از این خصوصیات زشت در او باقی بماند, آسمان او ابری خواهد ماند و او چیزی را رویت نخواهد کرد.

بــا تـو دیـوارســت ، بـا ایشــان دَرَست
بـا تـو سـنــگ و بـا عـزیـزان گوهرست

آن حقایق الاهی و آن اسرارها و رازها و آن واقعیتها مثل دیوار در جلو افراد معمولی ایستاده و نمیگذارد که شخص بجلو حرکت کند و راه را با سنگهای سنگین سد کرده است ولی برای یک عارفان و صوفیان نه تنها سنگ نیست بلکه گوهر هاست و بعبارت دیگر برایشان آن درهاست و کلید آن درها در دلشان نهفته است  

آنــچِ تــو در آیـــنـــه بـیــنـــی عـــیــان
پــیــر انـدر خِشـت بــیــنــد بــیش از آن

عیان یعنی آشکار. پیر آن راهنما و مرشد است. خشت قرینه آینه آمده که عبارت بود از یک صفحه بسیار سیقل خورده که مثل آینه عمل میکرد و آینه در مصراع اول هم از همان صفحه آهنیست. میگوید آنچه راکه تو در آینه میبینی، پیر طریقت اصلا به آینه هم احتیاجی ندارد و اگر بخِشت هم نگاه کنــد خیلی بیشتر میبیند. آن پیر بهرکجا از این دنیا بنگرد اثرات خدا را می بیند, تو احتیاج به مسجد و کلیسا و معبد نداری که بانجابروی و با خدای خودت خلوت کنی. مثلیست معروف در میان عوام که میگوید: آنــچه در آیــنه جـــوان بــــیــنــد پـــر در خشــت خـــام، آن بیند میگوید افراد عادی فقط صورت ظاهر را درک میکنند در حالیکه پیر خواص اصلی و واقعی را می بیند. از آنجا که او وسیله آگاهی است , بر تمام احوال گذشته و حال و وجود آینده واقف است و میداند که چگونه هر چیزی پدید آمده و اکنون هست و برای همیشه خواهد بود 

پـــیـــر ایشــانند کـــیـــن عــالم نبود
جـــان ایشـــان بـــود در دریـــای جـــود

در مصراع اول میگوید پیش از آنکه خداوند این عالم هستی را بیافریند آنها بودند. در مصراع دوم میگوید روح ( جان) پیش از اینکه به بدن خاکی ما فرود آید در عالم برین وجود داشته است و این روح ها کاملا پاک و منزه و بی آلایش بودند زیرا همه این روح ها جزو روح اصلی یعنی خداوند بودند و پیش از اینکه این عالم هستی به وجود بیاید این روح ها بوده اند و چون آنها بی آلایش بودند همه اسرار را میدیدند و بعد از اینکه این روح ها وارد بدن میشوند حالا اول آلوده شدنشان است به زشتیها و پلیدیها و به حسد ها و طمعها و به حرص و آزهاو… این میشود روح یک انسان که باید تا آخر عمرش با این روح آلوده زندگی کند. این روح دیگر مثل زمانیکه جزو خدا بود و همه چیز را با شفافیت میدید حالا دیگر نمیتواند ببیند چون روی آن با پلیدیها پوشیده و حجاب شده بین او و دنیای حقیقت. حالا بعضی ها رفته اند و با کمک مرشد و راهنما و با سعی و کوشش لازم روح آلوده خودشان را سیقل داده اند و آنقدر با ریاضت کشیدن سیقل داده اند که آنرا منزه و پاک کرده اند از زشتیها و آلودگیها دنیوی بطوریکه این روح بحالت اول برگشته و بحالتی که در عالم برین بود و لذا همه چیز را میبیند.

ریاضت در لغت بمعنی تربیت اسب وحشیست که میخواهد براه کج برود مربی او باو شلاق میزند و باو میفهماند که نه و تو نمیتوانی بان راهی که کج است و میخواهی بروی, بلکه باید براه راستی را که من مربی میگویم بروی. اسب وحشی وجود ما هم میخواهد هزار راه کج برود و ما باید باو شلاق بزنیم و او را وادار براه راست رفتن بکنیم تا زمانیکه او خود بخود و همیشه براه راست حرکت کند. این شلاق زدن ما اینست که باین روح فقط بگوئیم ( نه ) اگر چیزیکه مال تو نیست دست بزنی, نه و اگر جائی که نباید بروی و بخواهی بروی نه و چیزیرا که مال تو نیست بان نگاه کنی نه. این نه گفتنها همان شلاقیست که ما به اسب وحشی وجود خودمان باید بزنیم تا روح ما کاملا پاک و منزه بشود. آنوقت است که ما هم میتوانیم باسرار هم پی ببیریم. در این مورد مباحث مفصلی وجود دارد و این چیزیست برای اندیشیدن و از دریای ژرف و پهناوری درست شده و با یکبار خواندن و یا شنیدن این روح پاک و منزه نمیشود باید خوب باین مسأله اندیشید و ریاضتها هم کشید.

پـیـش از ایـن تــن ، عـمــرهــا بـگذاشتند پــیشـــتــر از کشـــت بُـر بــر داشــتــند

ارواح انسانهای کامل پیش از اینکه باین دنیا بیایند و این جسم خاکی را داشته باشند, آنها در عالم برین عمرها کرده اند. در مصراع دوم کلمه بُر یعنی گندم و میگوید آنها قبل از اینکه دانه های گندم را بکارند محصول خودشان را برداشته اند زیرا در عالم برین بدون واسطه و مشکلی مستقیما با خداوند محشور بوده اند. 

پــیــشــتــر از نــقـش، جـان پذرفــته انـد پــیشــتــر از بـحـر دُرهــا ســـفــته انــد

نقش یعنی این جسم ظاهر ما. جان هم که یعنی روح. میگوید قبل از اینکه این انسانهای کامل به شکل ظاهری بیایند روح بوده اند و پیش از پیدایش دریای موجودات در عالم معنی مرواریدها را سفته اند. کلمه سفته کردن یعنی سوراخ کردن مروارید جهت بنخ کشیدن آنها و بصورت گردنبند و یا دستبند در آوردن. در اینجا مروارید یعنی مروارید معرفت و سفتن مروارید معرفت یعنی در اختیار گرفتن مروارید معرفت. 

مشــورت مــی رفــت در ایـجـــادِ خـــق جــانشــان در بـــحــرِ قدرت تــا بِحـلـق

اینجا مشورت منظور مولانا مشورتیست که خداوند با فرشتگان میکند در واقعیت مشورت نیست ولی مشورتگونه هست. خداوند به فرشتگان گفت من میخواهم موجودی بیافرینم در روی زمین که او خلیفه و جانشین من در روی زمین باشد. فرشتگان گفتند ما پاک و منزه هستیم و تو پاک را ستایش میکنی, چرا میخواهی موجوداتی را بیافرینی که در روی زمین فساد ایجاد کنند و خون بریزند؟ و خداوند گفت که من چیزی میدانم که شما نمیدانید. انسانهای کامل در ظاهر مثل دیگران هستند و مثل همه راه میروند و غذا میخورند و در بین دیگران رفت و آمد میکنند ولی آنها جانشین خداوند در روی زمین هستند. در عرفان کسانیکه بدرجه بالای عرفان سعود کرده اند معتقد هستند که مقام این انسانهای کامل از فرشته ها هم در نزد خداوند بالاتر است. 

چــون مـــلایـک مــانـــع آن مــیشــدنـد
بـرمـلایک خُــفـیـه خُـنـبک مـیـزدند

ملایک همان فرشته ها هستند. چون مانع میشدند یعنی خدایا این افراد را نیافریند، خُفیه یعنی در پنهانی.خُنبک زدن یعنی طنبک زدن ولی در اینجا منظور مسخره کردن است. وقتی فرشتگان بخدا میگفتند که خدایا اینها را نیافرین و اینها نمیتوانند جانشین تو در زمین باشند، آنوقت روح آنها در عالم برین مخفیانه برای مسخره کردن این فرشتگان طمبک میزدند. یعنی آنها (انسانهای کاملی که هنوز حتی بدنیا هم نیامده بودند) از ملایک هم برتر بودند و خداوند چیزی میدانست که فرشتگان نمیدانستند.

مُطـــلــع بــر نــقش هــر کـه هســت شد
پیش از آن کـیـن نفسِ کلّ پـابســت شـد

 فاعل فعل مطلع آن روحهای انسانهای کامل است. هرکه هست شد یعنی هرکه پدید آمد. آن روح های انسانها کامل هنوز پدید نیامده مطلع بودند که چه کسانی بوجود میایند و چه خواهد شد. آنها در عالم برین هم که بودند همه چیز را میدانستند چون جزئی از خدا بودند. در مصراع دوم نفس کل یعنی نفس های همگی ما انسانها. پابست شد یعنی گرفتار این علایق دنیوی شد. پیش از این که روح این انسانهای کامل پایبند علایق دنیوی و فساد آفرین و غیر ضروری دنیوی بشود جان و یا روح آنها از اول میدانست. علتش هم اینکه چون اینها جزئی از روح کل بودند و آلوده هم نبودند این مزیّیت را داشتند و وقتی هم که آمدند باین دنیا آلوده شدند ولی نه تنها جلوگیری کردند از آلوده شدنشان بلکه بخود اجازه آلوده شدن را هم هرگز ندادند. وقتی ما بعرفائی مثل بایزید بسطامی, خود مولانا, شمس تبریزی, جُنید بغدادی, عراقی و امثال اینها نگاه میکنیم اینها اینطوریکه ما آنها را میشناسیم متولد نشدند، اینها هم همان روح بودند که اول آلوده شدند ولی آنها در صدد برامدند که خودشان را از آلودگی پاک کنند و حدفشان این بوده که برگردند بروح اول که داشتند وهمه آنها رسیدند بحدف اصلی خوشان که پاک شدن بود.

پــیشــتــر ز افـــلاک ، کــیــوان دیــده اند پــیشـــتـــر از دانِــهــا نـــان دیـــده انـد

کیوان یک ستاره ایست که در منظومه شمسی بیشترین فاصله را از کره زمین دارد و مولانا میگوید آن انسانهای کامل بحق رسیده پیش از اینکه ستارگان را ببینند آن دورترین آنها را دیده اند. در اینجا پیامی هست که میخواهد بگوید که این انسانها بچیزهای نزدیک و سطحی نمی نگرند و اینها اندیشه عمیق ژرف دارند و بدورترین چیزها واقف هستند. البته همه اینها دارای جنبه سمبولیک است. در مصراع دوم مثالی دیگر میآورد و میگوید قبل از اینکه دانه های گندم را ببینند اصل نان را دیده اند و بعبارت دیگر ماهیت هیچ پدیده ای از نگاه عمیق آنها نهان نمانده است و لذا هر گونه پدیدهای که بوجود بیاید, پیش از آن در نزد آنها معلوم و معین است.

بــی دِمــاغ و دل پــُر از فــــکــــرت بُدند
بـی ســپـاه و جــنـگ، بر نصـرت زدند

دماغ یعنی مغز. میگوید آن انسانها بدون مغز و یدون دل پُر از اندیشه اند. این اندیشه و فکر زائیده مغز است و مولانا میگوید آنها بدون اینکه مغز داشته باشند فکر و اندیشه دارند. و اندیشیدن آنها احتیاج بوسائل مادی ندارد. مغز یک وسیله مادیست و او بدون اینکه به مغزش مراجعه بکند میاندیشد و برتر بودنش اینست. کارهائی را که در زندگی میکند احتیاج بمغزش ندارد. بعنوان مثال میگوید بدون سپاه و جنگ کردن آنها پیروز میشوند.

هیچ نظری موجود نیست: