‏نمایش پست‌ها با برچسب معینی کرمانشاهی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب معینی کرمانشاهی. نمایش همه پست‌ها

۲۹.۱.۹۴

رنگ گل جمال دیگر درچمن داشت


یادم آمـد، شـوق روزگار کودکی
مـستی بهار کودکی
رنگ گل جمال دیگر درچمن داشت
آسمان جلای دیگر پیش من داشت
شور وحـال کودکی برنگردد دریغـا
قیــل وقال کودکی برنگردد دریغـا
به چشـم من همه رنگی فریبـا بود
دل دور از حسد من شکیبا بود
نه مراسوز سینه بود
نه دلم جای کینه بود
شور وحال کـودکی برنگردد دریغـا
روز وشب دعای منبوده بـاخدای من
کز کرم کند حاجتم روا
آنچه مانده از عمر من به جا
گیرد وپس دهد به من دمی
مستـی کودکانه مرا
شور وحال وکودکی برنگردد دریغا
قیل وقال کودکی برنگردد دریغا.

معینی کرمانشاهی

۲۸.۱.۹۴

اینقدرها هم شکیبا نیستم


ناز کمتر کن که من اهل تمنا نیستم
زنده با عشقم ، اسیر سود و سودا نیستم

عاشق دیوانه ای بودم که بر دریا زدم
رهرو گمگشته ای هستم که بینا نیستم

اشک گرم و خلوت سرد مرا نادیده ای
تا بدانی اینقدرها هم شکیبا نیستم

بس که مشغولی بعیش و نوش هستی غافلی
از چو من بیدل که هستم در جهان یا نیستم

دوست میداری زبان بازان باطل گوی را
در برت لب بسته از آنم کز آنها نیستم

دل بدست آور شوی با مهربانی های خویش
لیکن آنروزی که من دیگر به دنیا نیستم

هیچکس جای مرا دیگر نمی داند کجاست
آنقدر در عشق او غرقم که پیدا نیستم.

معینی کرمانشاهی


۱۹.۱.۹۴

نه تو آن فسانه خوانی نه من آن دبیر دارم


قلم دلاوری کو؟ سخنی دلیر دارم
سرِ بی قرارِ آهو، دلِ گرمِ شیر دارم

به من اَر جهان بتازد، نه من آنکه خود ببازد
که نظر به عرش و فرشی، نه زِ بَر، نه زیر دارم

به چه آشیان دهم دل،که چو هُدهُد بیابان
بگریزم از نسیمی، چو پَر از حریر دارم

به زمان ناشریفان، به چه دَرگَهَم سپاسی؟
نه زبان اسیر مزدی، نه قلم اجیر دارم!

ز نخست روز دَرکَم که به خویشتن رسیدم
به مقام و مال گفتم: دل و چشمِ سیر دارم

زِ چه ای فقیه باید به تو سر فرود آرم؟
که به گَردنم نه وامی، به تو باجگیر دارم

به کلام من نظرکن، ز معانیش خطر کن
که به هر خطی ز دفتر، غزلی خطیر دارم

به شکارگاه انسان، شده ام هدف زِ هر سو
چه ز تیرها بگویم؟ دلِ چون حصیر دارم

ز سروشگاه فطرت، چه بشارت از تو بر من؟
نه تو آن بشر شناسی، نه من آن بشیر دارم

اگر از درِ نشاطی، نپذیردم زمانی
به فراخی زمان ها... غم دلپذیر دارم

چو به مسندی رسیدی به حبابِ پشتگاهت
زِ دو چشم من نظر کن که نگاهِ پیر دارم

ز دل هزار تویم چه نویسم و چه گویم؟
نه تو آن فسانه خوانی نه من آن دبیر دارم

به جهان چرا کنم رو که به بازیَم بگیرد؟
نه عمو امیر بود و نه پدر وزیر دارم

به مقامِ بی نیازی به سرِ بلند نازم
که شکوهِ بی زوالی زِ چنین سریر دارم

به عبای واعظان گو که: به دوش هر که افتی
به قدمگهی نَیَرزی که منِ فقیر دارم.

استاد معینی کرمانشاهی


۱۴.۱.۹۴

که سودها ببری ، از چنین زیان کردن


بدوستی نتوان تکیه این زمان کردن
بروی آب ، نمی باید آشیان کردن

بهر چه می نگرم ، بی ثبات و لرزانست
تفاوتی نکند رو باین و ان کردن

چه جای شکوه دل ، همدمی نمی بینم
در این دیار غریبم ، چه میتوان کردن

برای یافتن یار یکدلی بگذشت
تمام عمر عزیزم ، بامتحان کردن

بجاه و مکنت خود ، تکیه آن چنان سست است
که اعتماد ، بیاران مهربان کردن

بخواه آنچه دلت خواهد ، ای اسیر هوس
که سودها ببری ، از چنین زیان کردن

بعاشقان نظری کن ، بشکر نعمت حسن
کرامتی است محبت بناتوان کردن

دریغ و درد که احساس سینه سوزم را
نمیتوانم از این خوبتر بیان کردن.

معینی کرمانشاهی

۹.۱۲.۹۳

این آتش پنهان شده را باز ببیند




نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت
دردی کش خمخانه تزویر و ریا بود

پرورده مریم هم اگر چشم تو میدید
عیسی دگر میشد وغافل زخدا بود

نفرین ابد بر تو که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت جدا کردی و رفتی

نفرین ابد بر تو که این شمع سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی

نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کاین گونه تو را غره به زیبایی خود کرد

پوشیده ز خاک آینه حسن تو گردد
کاین گونه تو را مست ز شیدایی خود کرد

این بود وفاداری و این بود محبت؟
ایکاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت

ای کاش که آن محفل دل ساده فریبت
بر سر در خود مهر و نشانی ز قفس داشت

دیوانه برو ورنه چنان سخت ببوسم
لبهای تو می ریخته را کز سخن افتی

دیوانه برو ورنه چنان سخت خروشم
تا گریه کنان آیی و در پای من افتی

دیوانه برو تا نزدم چنگ به گیسوت
صورتگر تو زحمت بسیار کشیده

تا نقش تو را با همه نیرنگ به صد رنگ
چون صورت بی‌روح به دیوار کشیده

تنها بگذارم که در این سینه دل من
یک چند لب از شکوه بیهوده ببندد

بگذار که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و یکبار بخندد

ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی
در چهره من خستگی از دور هویداست

آسوده گذارم که در این موج سرشکم
گیسوی بهم ریخته بر دوش تو پیداست

من عاشق احساس پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو با من ننشیند

باید تو ز من دور شوی تا که جهانی
این آتش پنهان شده را باز ببیند.

رحیم معینی کرمانشاهی




۷.۱۱.۹۳

عاشق این شور و حال عشق بی پروای خویشم


جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
مو به مو دارم سخن ها
نکته ها از انجمن ها
بشنو ای سنگ بیابان
بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون
با شما دمسازم اکنون


جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم


مو به مو دارم سخن ها
نکته ها از انجمن ها
بشنو ای سنگ بیابان
بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون
با شما دمسازم اکنون

شمع خود سوزی چو من در میان انجمن
گاهی اگر آهی کشد دل ها بسوزد
گاهی اگر آهی کشد دل ها بسوزد

یک چنین آتش به جان مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود تنها بسوزد
با عشق خود تنها شود تنها بسوزد

من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم
عاشق این شور و حال عشق بی پروای خویشم

تا به سویش ره سپارم سر ز مستی بر ندارم
من پریشان حال و دلخوش با همین دنیای خویشم

جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم

مو به مو دارم سخن ها
نکته ها از انجمن ها
بشنو ای سنگ بیابان
بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون
با شما دمسازم اکنون.

معینی کرمانشاهی




۱۶.۱۰.۹۳

وین منم پرده نگهدار خطا پوشیها




آن تویی زنده ز شبگردی و می نوشیها
وین منم مرده در آغوش فراموشیها

آن تویی گوش بتحسینگر عشاق جمال
وین منم چشم بدروازه ی خاموشیها

آن تویی ساخته از نقش دلاویز وجود
وین منم سوخته در آتش مدهوشیها


آن تویی چهره بر افروخته از رنگ وهوس
وین منم پرده نگهدار خطا پوشیها


آن تویی گرم زبانبازی بیگانه فریب

وین منم دوست زكف داده زكم جوشیها

آن تویی خفته بصد ناز بر این تخت روان

وین منم خسته صد درد ز پر كوشیها


آن تویی پای به هر چشم وقدم بوست خلق
وین منم خم شده از رنج قلمدوشیها

تا ترا خاطر جمعی است غنیمت بی عشق
كه نداری خبر از محنت مغشوشیها

پاك لوحی چو بر این خلق خوش آیند نبود

به كجا نقش زنم اینهمه مخدوشیها؟

معینی کرمانشاهی چکامه سرای ارزشمند ایران زمین