‏نمایش پست‌ها با برچسب سلمان ساوجی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سلمان ساوجی. نمایش همه پست‌ها

۱۷.۱۲.۰۰

به بستان رو به پیروزی دمی با باد نوروزی

 
بگو‌ای ماه تا ساقی ز می‌مجلس بیارآید
که خورشید جهان آرا بدولتخانه می‌آید
 به بستان رو به پیروزی دمی تا باد نوروزی
ببوی زلف مشکین تو عنبر برسمن ساید.

 سلمان ساوجی
 

پوران - گل اومد بهار اومد

۲۱.۱۲.۹۹

قفس بشکن کزین دام گلوگیر, چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر




بگو‌ای ماه تا ساقی ز می‌مجلس بیاراید
که خورشید جهان آرا بدولتخانه می‌آید
به بستان رو به پیروزی دمی تا باد نوروزی
به بوی زلف مشکین تو عنبر بر سمن ساید.

سلمان ساوجی



پوران - گل اومد بهار اومد






۱۲.۸.۹۴

ناصحا! افسون مده، واعظ مخوان افسانه را


محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را
این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را

گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند
کرده‌ام وقف می و معشوق این، ویرانه را

ما ز بیرون خمستان فلک، می میخوریم
گو بر اندازید، بنیاد خم و خمخانه را

ما زجام ساقی مستیم، کز شوق لبش
در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را

عقل را با آشنایان درش بیگانگی است
ساقیا در مجلس ما، ره مده، بیگانه را

جام دردی ده به من، وز من، بجام می، ستان
این روان روشن و جامی بده، جانانه را

سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را، ز می
کز سر گرمی، بخواهد سوختن پروانه را

راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان ترک می
ناصحا! افسون مده، واعظ مخوان افسانه را.

سلمان ساوجی

۱۱.۸.۹۴

زان چشم، دگر بچشم ندیدم خواب را


زان پیش کاتصال بود خاک و آب، را
عشق تو خانه ساخته بود، این خراب را

مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار
پنهان به گل چگونه کنند آفتاب را؟

تا کفر و دین شود، همه یک روی و یک جهت
بردار یکره، از طرف رخ حجاب را

عکس رخت چو مانع دیدار می‌شود
بهر خدا چه می‌کند آن رخ نقاب را

بر ما کشید خط خطا مدعی و ما
خط در کشیده‌ایم، خطا و صواب را

فردا که نامه عملم را کنند عرض
روشن کنم بروی تو یک یک حساب را

یک شب خیال تو دیدم ما بخواب
زان چشم، دگر بچشم ندیدم خواب را

بی‌وصل تو دو کون، سرابی است پیش ما
در پیش ما چه آب بود خود سراب را؟

سلمان بخاک کوی تو، تا چشم باز کرد
یکبارگی ز دیده، بینداخت، آب را.

سلمان ساوجی

۱۰.۸.۹۴

کس نمی‌داند بغیر از پیر ما، تدبیر ما


ره، خرابات است و درد سالخورده، پیر ما
کس نمی‌داند بغیر از پیر ما، تدبیر ما

خاک را از خاصیت اکسیر اگر، زر می‌کند
ساقیا می‌ده، که ما، خاکیم و می، اکسیر ما

ما که از دور ازل مستیم و عاشق، تا کنون
غالبا صورت نبندد، بعد از این تغییر ما

من فدای هندوی آن سرو آزادم که او
بر سمن بنوشت خطی، از پی تحریر ما

بر شب زلفش گر ای باد صبا، یابی گذر
گو حذر کن، زینهار، از ناله شبگیر ما

ما بسوز آتش دل عالمی می‌سوختیم
گر نه آب چشم ما می‌بود، دامنگیر ما

ای که می‌گویی مشو دیوانه زلفش ، بگو
تا نجنباند نسیم صبحدم، زنجیر ما

خدمتی لایق نمی‌آید ز ما، در خدمتت
وای بر ما، چون نبخشایی تو بر تقصیر ما

گفته ای سلمان، که من خود را فدایش می‌کنم
زودتر، زنهار کافاتست در تاخیر ما .

سلمان ساوجی


بگو بی‌جان و بی‌جانان، چه باشد حال تنها را



بدست باد گهگاهی سلامی می‌رسان یارا
که از لطف تو خود آخر سلامی می‌رسد ما را

خنک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش
مجال خاک بوسی هست و ما را نیست آن یارا

شکایت نامه شوق تو را بر کوه اگر خوانم
ز رقت چشمه‌ها گردند گریان سنگ خارا را

ز رفتن راه عاجز کرد و ره را نیست پایانی
اگر کاری به سر می‌شد، ز سر می‌ساختم پا را

ز شرح حال من، زلف تو طوماری است سر بسته
اگر خواهی خبر، بگشا، سر طومار سودا را

شب یلدا است هر تاری ز مویت، وین عجب کاری
که من روزی نمی‌بینم، خود این شب‌های یلدا را

بفردا می‌دهی هر دم، مرا امید و می‌دانم
که در شب‌های سودایت، امیدی نیست فردا را

نسیم صبح اگر یابی، گذر بر منزل لیلی
بپرسی از من مجنون، دل رنجور شیدا را

ور از تنهایی سلمان و حال او خبر، پرسد
بگو بی‌جان و بی‌جانان، چه باشد حال تنها را.


سلمان ساوجی

۹.۸.۹۴

نتوان به گنجشکی رها کردن ، چنین شهباز را


نقش است هر ساعت ز نو، این دور لعبت باز را
ای لعبت ساقی! بیار، آن جام خم پرداز را

چون تلخ و شوری می‌چشم، باری بده تا در کشم
آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را

عودی برغم عاشقان، بنواز یکره عود را
مطرب بروی شاهدان برکش، دمی آواز را

چنگ است بازاری مگو، راز نهفت دل برو
دمساز عشاق است نی، در گوش وی، گو راز را

ای روشنی بصر! چشم از تو دارم یک نظر
بی آنکه یابد زان خبر، آن غمزه غماز را

با ما کمند زلف تو، ز اندازه، بیرون می‌برد
تابی نخواهی دادن آن، زلف کمند انداز را

ناز و حفاظ دوستان، حیف آیدم، بر دشمنان
ایشان چه می‌دانند قدر این نعمت و این ناز را

پروانه پیش یار خود، میرد خود و خوش می‌کند
هل تا بمیرد در قدم، پروانه جانباز را

ترک هوای خود بگو، سلمان رضای او بجو
نتوان به گنجشکی رها کردن ، چنین شهباز را.

سلمان ساوجی


۸.۸.۹۴

که خیال دوست داند شب تیره آشنا را


ز شراب لعل نوشین من رند بی‌نوا را
مددی که چشم مستت بخمار کشت ما را

ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی
برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را

بخدا که خون رز را بدو عالم ار فروشیم
بخریم هر دو عالم بدهیم خون بهارا

پسرا ز ره ببردی بنوای نی دل من
بسرت که بار دیگر بسرا همین نوا را

من از آن نیم که چون نی اگرم زنی بنالم
که نوازشی است هر دم زدن تو بینوا را

دل من به یارب آمد ز شکنج بند زلفت
مشکن که در دل شب اثری بود دعا را

طرف عذار گلگون ز نقاب زلف مشکین
بنمای تا ملامت نکنند مبتلا را

همه شب خیال رویت گذرد بچشم سلمان
که خیال دوست داند شب تیره آشنا را.

سلمان ساوجی