ادامه شاهنامه به نثر- Shahnameh


تاخت کردن کاکوی - نبیرهٔ ضحاک
منوچهر هم برای قارن اینچنین تعریف کرد و به او گفت، وقتی‌ تو برای فتح دژ حصن رفتی‌، لشگری با تیغ‌های بر افراخته و آب دیده و بران به فرماندهی یک پهلوان نو کیسه و کینه خواه به سوی ما آمد. و بعد که جستجو کردیم، فهمیدیم که فرمانده لشگر کسی‌ نیست جز کاکوی ناپاک که نبیر ضحاک است. کاکوی با صد هزار سواران گردن کش و نامدار به ما حمله کرد و تعدادی از مردان دلیر ما را که برای خودشان دلاور و به روز نبرد شیران میدان جنگ بودند ، را کشت و از ما گرفت. اینک کاکوی ناپاک از دژ هوخت گنگ ( بیت المقدس ) به یاری سلم آمده است. میگویند مانند دیو قوی و جنگی است و در رزم ناجوانمرد و بسیار پر زور میباشد.


من هنوز او را نیازموده ام، ولی‌ این بار که به میدان آمدیم، با او پنچه خواهم انداخت و مبارزه با او خواهم رفت. (رابطهٔ بین شاه و سردارش رو دارید که، از دو دوست صمیمی‌ ترند )

قارن گفت،‌ای شهریار دلاور، کاکو و کاکوی کدومه؟ در همهٔ جهان، کسی‌ نمیتونه با تو هم رزم بشه، مگه اینکه از جونش سیر شده باشه. پلنگ اگه به جنگ تو بیاد، پوست و گوشتش دریده خواهد شد، این کاکوی در جایگاهی‌ نیست که به حساب بیاوریش و با او نبرد کنی‌، اجازه بده من با کمک گرفتن از خرد و هوش، تکلیفش رو یه سره می‌کنم.
منوچهر گفت، نه تو تازه از جنگ بزرگی‌ برگشتی‌، و کار مهمی‌ رو به انجام رسانده ای، تو استراحت کن و به این مطلب اصلا فکر نکن، من خودم کارش را می‌سازم.

سپس مثل عقاب پرید رو اسبش و در قلب سپاه جا گرفت و دستور داد شیپور و نای جنگ را زدند. سپاه با خروش و آوای طبل جنگی به حرکت درامد و هوا از غبار قیرگون شد و زمین به رنگ آبنوس درامد. دو لشگر به هم پیچیدند و آنچنان تیغ‌ها در آسمان برق میزد و آنچنان هوا از پری که در انتهای تیرها بسته بودند، پوشیده شد که، انگار که در آسمان دامی برای کرکس پهن کرده‌اند و کرکس به دام افتاده و آنقدر بال و پر زده که تمام پرهاش در هوا پراکنده شده. عجب تشیبه‌ای می‌کنه فردوسی‌ عجب تشبیه ای، آقاست فردوسی‌



دهنده خروش آمد و دار و گیر ...... هوا دام کرکس شد از پر تیر
فسرده ز خون پنجه بر دست تیغ .... چکان قطرهٔ خون ز تاریک میغ
آنچنان خون از دستی‌ که تیغ را در مشت میفشرد میچکید، تو گویی از ابر تیره باران خون می‌باره
تو گفتی‌ زمین موج خواهد زدن ..... و ز آن موج بر اوج خواهد زدن
تو گویی بر روی زمین موج روان است و ارتفاع این موج به آسمان و اوج میرسه.

کاکوی عربده کشان به طرف شاه دوید و با منوچهر مانند نره دیو درگیر شد. جنگ بین این دو مانند جنگ بین دو شیر ژیان بود. کاکوی با نیزه به کمرگاه شاه زد و زره رو بر بدن شاه درید و شاه بدون زره در برابر کاکوی ماند.
منوچهر با تیغ آنچنان بر گردن کاکوی زد که جوشن کاکوی دریده شد.



تا نیمی از روز به این گونه به هر دو گذشت، گاهی‌ مثل پلنگ بر یکدیگر آویختند، گاهی‌ به خاک و خون در غلطیدند.

وقتی‌ شب شد، تمام دشت و هامون به خون آغشته شده بود، در این زمان شاه در کمرگاه کاکوی چنگ انداخت و از زین به زیر کشیدش و به زاری بر خاک گرم انداختش و با شمشیر سینه‌اش را چاک داد. مرد عرب جان به جان آفرین تسلیم کرد.

گریختن سلم و کشته شدن او به دست منوچهر

وقتی‌ منوچهر مرد تازی را به دیار نیستی‌ فرستاد به طرف لشگر خویش رفت و دستور حمله داد و لشگر که از این پیروزی به هیجان آماده بود و جون تازه گرفته بود، چون شیر دمان ولی‌ سبک بال و با نشاط به لشگر سلم حمله کردند، و سلم که اوضاع رو بیریخت و جنگ رو باخته دید، آهنگ گریز گذاشت و پشت به سپاه منوچهر کرده و فرار رو به قرار ترجیح داد

تهی شد ز کینه سر کینه دار ..... گریزان همی‌ رفت، سوی حصار

پس اندر سپاه منوچهر شاه .... دمان و دنان برگرفتند راه

سلم به طرف دریا و دژ آلانان تاخت تا در آنجا پناه گیرد، ولی‌ وقتی‌ به دریا رسید، نه از دژ خبری دید نه از کشتی‌. و دشت را پر از کشته و دژ را سوخته یافت. سپاه ایران و منوچهر به سپاه سلم رسید و سلم و سپاه در حال گریز به چنگ ایرانیان افتادند.


منوچهر شاه که دنبال انتقام پدر بود، دید که سلم در حال گریختن است، پس با شتاب خودش را به پشت پادشاه روم رساند و فریاد برآورد ای مرد شوم بد کردار بی‌ رحم، برادر رو برای دنیا و تاج میکشی؟ کجا میری که برایت تاج پادشاهی اوردم.




درختی که کاشته‌ای اکنون به بار نشسته است و میوه داده و اکنون میتونی‌ از میوه‌اش بچشی. و اگر این بار و میوه خاری است تو خود کاشته‌ای و اگر پرنیان است خود رشته ای. سپس اسب را تاخت زد و خودش را به او رساند و با شمشیر به گردنش زد و سرش رو از تن‌ جدا کرد، سپس دستور داد سر سلم رو سر نیزه زدند و به سپاه نشان دادند. همهٔ لشگر سلم همچون گله‌ای که رم کرده باشد، دسته دسته در کوه و دشت و دریا پراکنده شدند
از میان لشگر شکست خوردهٔ سلم، مردی خردمند و پاکیزه مغز که زبانش پر از گفتار نغز و شنیدنی بود، انتخاب شد تا به نمایندگی از طرف سپاه بنزد منوچهر شاه رفته و طلب بخشش و امن کند. مرد به منوچهر چنین گفت: ما مشتی کشاورز و دامدار هستیم که بناچار رخت سپاهیگری و سربازی به تن‌ کرده ایم، و به جنگ کشانده شده ایم، و ما را نه با کسی‌ جنگی هست و نه کینه کسی‌ را در سر داریم، و اکنون همگی‌ بندهگان شاه هستیم و اگر شاه بخواهد سر از تن‌ ما جدا کند یارای مقاومت و توان ایستادگی نداریم و دل‌ و جان به مهر و لطف شاه بسته ایم که از خون ما درگذرد که مشتی بیگناهیم. منوچهر گفت شما چه دوست من باشید و چه دشمن من، مرا با شما کاری نیست، چرا که من به هدف خودم رسیدم و کشتن بیگناهان و ظلم کردن در آیین من نیست، و عقیده دارم که اگر کاری برای ایزد و در راه خدا نباشد یا کاری است بیهوده و یا اهریمنی، بنا بر این شما میتوانید رخت جنگ را از تن‌ درآورده و به هر جا که دوست دارید بروید و از این به بعد از ریختن خون بی‌ گناهان پرهیز کنید و اینک نیز کسی‌ را با شما کاری نیست. وقتی‌ سخنان منوچهر به پایان رسید از سپاه شکست خورده سلم خروشی برخاست، و همگی‌ آلت و ساز و سلاح جنگ را در پیش پای منوچهر ریختند و تسلیم شدند.


همه آلت لشگر و ساز جنگ ...... ببردند نزدیک پور پشنگ

ببردند پیشش گروهها گروه .... یکی‌ توده کردند برسان کوه


فرستادن سر سلم را به نزد فریدون
منوچهر شاه فرستاده‌ای را انتخاب کرد و سر سلم را به او سپرد و نامه‌ی نوشت و به دست فرستاده سپرد تا به نزد فریدون شاه ببرد.


منوچهر سر نامه را نخست با سپاس و آفرین به کردگار آغاز کرد و نوشت، سپاس جهاندر پیروز را که هم نیرو میدهد و هم پیروزی از او است و هم هنر میدهد و هم شگفتی از او است، کردگار یکتا که همه چه نیک‌ و چه بد زیر فرمان اوست و همهٔ درد‌ها زیر درمان او.
سپس از احوال شاه پرسید و افزود، آفرین بر شاه خردمند و بیدار، فریدون شاه زمین، که با خرد و فر ایزدی، بدی‌ها را از خویش دور کرده است. به یاری و لطف ایزد یکتا، دو دشمن خونی و کشنده ایرج پادشاه بیگناه ایران، به سزای اعمال خویش رسیدند و سر‌های بی‌ آزرم و شرمشان به شمشیر عدالت و کینه خواهی‌ بریده شد و خون ناپاکشان از روی زمین شسته شد. سپس شرح مفصل جنگ را برای نیا نوشت و در انتها اضافه کرد که بعد از فرستادن این نامه خود نیز به سرعت به طرف ایران و فریدون شاه حرکت خواهد کرد.



فرستاده وقتی‌ به نزد فریدون رسید و نامه منوچهر و غنایمی که منوچهر با وی همراه کرده بود را به فریدون سپرد، دل‌ شاه از شنیدن خبر سلامتی‌ منوچهر شاد گشت و ایزد یکتا را سپاس فراوان گفت و به شکرانهٔ آن بفرمود جشن بزرگی‌ برای مردم به پا کردند و همه غنایم و اموال از جواهر دام و رمه را بین مردم تقیسم کرد، سپس پهلوان سام را هم که از هندوستان با پیروزی و با غنایم بسیار باز گشت بود آفرین گفت و بسیار ستود و او را کنار خود نشاند و شرح جنگ منوچهر با تور و سلم را برای او تعریف کرد و به او گفت که اینک من پیر شده‌ام و تصمیم دارم وقتی‌ منوچهر برگشت تاج پادشاهی ایران را به او بدهم و از تو میخواهم همانطور که همیشه یاور من بودی از منوچهر حمایت کنی‌ و یار او باشی‌.

از آن طرف منوچهر شیروی را به طرف دژ فرستاد تا آنچه که از غنایم باقی‌ مانده است جمع‌آوری کند و بر روی پیل‌ها ببندند و به طرف ایران حرکت کنند

سپاه را ز دریا به هامون کشید ..... ز هامون سوی آفریدون کشید

چو آمد به نزدیک تیمشه باز ... نیا را به دیدار او بد نیاز

لشگر پیروز ایران با شکوه و هیبت، با نوای کوس و کرنای به حرکت درامد، در حالی‌ که پهلوانان بر پشت پیلان بر تخت‌های که به جواهر و حریر چینی‌ آراسته شده بودن نشسته بودند و در صف اول سپاه جای داشتند.

جهانی‌ از درفش و پرچمهای سرخ و زرد و بنفش در میان سپاه حرکت میکرد و سپاه از دریای گیلان تا نزدیک ساری همچون ابری سیاه زمین را پوشانده بود. وقتی‌ سپاه با این همه شکوه و جلال به تیمچه و نزدیک فریدون شاه رسید، فریدون با تمامی یاران و پهلوانان دلیر و همچون شیر ژیان ایران زمین به استقبال و پیشواز منوچهر آمد.
وقتی‌ سالار همه پرچم‌ها یعنی‌ درفش کیانی ایران زمین از دور پیدا شد، همه سپاه به احترام صف کشیدند و منوچهر از اسب پیاده شد و به نزد نیا آمد و زمین خدمت فریدون شاه را بوسید و بر فریدون آفرین فرستاد. فریدون او را بغل کرد و روی او را بوسید و با دست چهره‌اش را از غبار راه پاک کرد، سپس دست‌ها را به سوی آسمان بلند کرد و یزدان پاک را سپاس گفت و افزود که‌ای دادگر داور راست گوی، تو گفتی‌ که داور دادگر هستی‌، و ستم دیده را یاور... تو به من هم داد دادی هم داوری، هم تاج دادی هم انگشتری، سپاس تو را که این همه نعمت را به من بی‌دریغ دادی و داد مرا باز پس گرفتی‌. تقدیر من این بود که سر سه فرزندم را از تن‌ جدا ببینم و در غم ایشان فشرده دل‌ باشم، سپس بفرمود تا منوچهر شاه را بر تخت نشاندند و با دست خویش کلاه زرّ را بر سرش نهاد و اداره ایران را به او سپرد. چرا که دیگر پیر بود و مصیبت دیده.

گفتار اندر شتافتن فریدون به نزد کردگار

فریدون وقتی‌ از پادشاهی کناره گرفت تا روزی که زنده بود در غم فرزندانش دل‌ خون و پر از گریه روی بود. او مدام با یزدان پاک راز و نیاز میکرد و با او سخن میگفت، و مینالید که‌ای دادگر توانا من سه فرزند دلبندم را از دست دادم، چون آنها به حرف من گوش ندادند و دلهایشان را با من یکی‌ نکردند.
هم از بدجویی هم از کردار بد .... بدبروی جوانان چنین بر رسد

نبردند فرمان من لاجرم .... جهان گشت بر هر سه برنا دژم

فریدون رفت ولی‌ نامش تا روزگاران دور و دراز زنده ماند، چرا که پادشاهی دادگر و مردی بزرگ و آزاده بود و در این روزگار جز نیکویی باقی‌ نخواهد ماند. منوچهر به رسم پادشاهان او را به خاک سپرد، بدنش را با مشک و عنبر شستند و در تابوتی از عاج قرار دادند و پیکرش را با زرّ و سیم پوشاندند و سپس سر آن را بستند و تاج کیانی را بر روی آن نهادند و در دخمه مخصوص قرار دادند و سپس همه مردم و لشگر یک به یک نزد او رفته و با او بدرود گفتند، همانطور که در کیش و آیین آنها رسم بود، و سپس سر دخمه را نیز بستند.


منوچهر تا یک هفته بسیار گریه و زاری کرد و سپس آرام گرفت.
جهانا سراسر فسوسی و باد ..... بتو نیست مرد خردمند شاد

یکایک همی‌ پروریشان بناز .... چه کوتاه عمر و چه عمر دراز

چو مر داده را باز خواهی ستد ..... چه غم گر بود خاک آن کربسد ؟

اگر شهریاری و گر زیر دست .... چو از تو جهان این نفس را گسست

همه درد و خوشی توشد چو خواب .... بجاوید ماندن دلت را متاب

خنک آنک از او نیکویی یادگار ... بماند اگر بنده گر شهریار




شرحی بر داستان فریدون

داستان فریدون یکی‌ از معروفترین داستانهای شاهنامه است، ماجرای مردی که ظلم و ستم رو از ایران پاک می‌کنه، ولی‌ به جای انتقام از دشمن ایران که هزار سال باعث نابودی و ویرانی مملکت و اخلاق و معنویات بین ایرانیان شده بودند، آنها رو می‌بخشه و به زندانی کردن ضحاک یا عامل اصلی‌ ظلم، در کوه قناعت می‌کنه، ولی‌ همین فریدون انتقام قتل ناجوانمردانهٔ پسر کوچکتر خود را از پسران بزرگتر خود می‌گیرد، و اینجا این سوال مطرح می‌شه که، چرا فریدون از سر تقصیر ضحاک که ایرانی‌‌ها رو قاتل عام کرده و جامعه ایران رو به انحطاط اخلاقی‌ کشانده می‌گذرد، ولی‌ وقتی‌ پای پسرانش در میان است، این گذشت رو انجام نمیدهد و تا آنها را مجازات نکند از پا نمی‌‌نشیند، علت آن بخشش از کجا ناشی‌ می‌شه و معنای این انتقام چیست؟ 

به نظر من، در اینجا فردوسی‌ ظرافتی رو به خرج میده و فلسفه‌ای رو مطرح می‌کنه که می‌شه به جرات گفت که تا کنون هیچ بزرگی‌ در دنیا به این فلسفه اشاره نکرده، و این درایت و هوش سرشار فردوسی‌، انسان رو به شگفتی و‌ا میدارد.

فردوسی‌ میگه، فریدون ضحاک و عوامل وابسته‌اش را می‌بخشه و انتقام نمیگیره، چرا که وقتی‌ پای یه ملت یا جامعه‌ای در بین هست، انتقام نه تنها سودی ندارد بلکه بلا و آتشی هست که اگر شعله‌ور شود که نه فقط خون گناهکاران بلکه رودی از خون بیگناهان نیز جاری خواهد شد و مردم بیگناهی نیز خواهی‌ نخواهی پایشان به ورطهٔ انتقام باز خواهد شد و خشک و تر با هم خواهند سوخت.


چرا که انتقام از دشمنانی که هزار سال بر ایران استیلا داشتند و ایران را چه از نظر مادی و چه از نظر معنوی به ویرانی و تباهی کشاندن، نه تنها نمیتونه جبران خرابی‌هایی‌ که آثارش رو هم‌اکنون می‌شه دید، کند، بلکه باعث خرابیهای جدید و ویرانیهای سهمگینتری نیز خواهد شد و به مثابهٔ آب ریخته شده‌ای خواهد شد که جمع کردنش ناممکن میباشد و در ضمن ساختن یک جامعه نو با ریختن خون بیشتر و ایجاد کینه در گروه‌های دیگری که قبلا به گره ظالم به یک یا چند دلیل وابسته بوده اند، به مثابه کشاندن آتش به زیر خاکستر و تخم دشمنی افشاندن است. چرا که وابستگان کسانی‌ که مجازات میشوند، هنوز در آن اجتماع وجود دارند و بی‌شک با این انتقام به دشمنانی آشتی‌ ناپذی تبدیل خواهند شد.

دشمنانی که به انتظار لحظه و موقعیت مناسب خواهند نشست تا انتقام خویش را بستانند، و این چرخه انتقام همچنان ادامه پیدا خواهد کرد تا سرانجام به نابودی کامل ملتی بیانجامد. بنا بر این فریدون که فر ایزدی دارد با تشخیص این مطلب تصمیمی رو اتخاذ می‌کند که به نفع ملتی تمام میشود و به خاطر صلاح جامعه و سالم سازی آن، دشمنی را که پدرش را کشته و کشور عزیزش را به ویرانی کشانده است، را می‌بخشد.

(فریدون که یک ایرانی‌ است دشمنی مثل ضحاک را میبخشد ولی‌ آخوندهای بیسواد و وحشی و پر از کینه و غیر ایرانی‌ درست بعد از انقلاب جنایاتی رو در لوای انتقام انجام دادند، که ایرانی‌ تا روزی که زنده است، میبایستی شرمسار باشد، و با کشتن ناجوانمردانهٔ صدها نفر از بهترین ایرانی‌ها، دل فرزندان و مادران و پدران این مرزو بوم رو خون کردند، تیر بارانهای پشت سر هم در پشت بام مدرسهٔ علوی که در آن افسران شاه یکی‌ پس از دیگری تیرباران شدن، افسرانی که تنها جرمشان خدمت به کشور و شاه بود، نه کسی‌ رو کشته بودند و نه خلاف دیگری انجام داده بودن، افسرانی که سالها زحمت و مبالغ هنگفتی خرج تحصیل آنها شده بود و جز سرمایه‌های این مملکت محسوب میشدند ولی‌ به خاطره توحش و روحیه ابلیس گونهٔ افرادی مثل خلخالی جلاد که ۴ کلاس سواد قرآنی داشت، این بی‌ گناهان وحشیانه به قتل رسیدند، و جامعه هنوز دارد از این انتقام رنج میبرد.

و یا کشتار جوانان بیگناه که همه جرمشون اعتقاد به یک مکتب فکری یا از آن کمتر فرختن یک روزنامه مربوط به یک سازمان بود، در زندانهای آخوندی گروه گروه به رگبار تیر‌های خشم‌و کینه بسته شدند و حتی پول تیرهایی که پیکر نحیف و بیگناهشن را از هم درید، از عزیزانشون گرفتن و تعداد بیش از ۶ هزار از بهترین جوانان این مملکت بی‌ هیچ دلیلی‌ کشته شدند، و یا جوانان باغیرت و همیتی که در جبهه‌های جنگ به جرم وطن دوستی‌ تکه تکه شدن چرا که آخوند ابله کشور داری رو با دزدی و تقلب یکسان می‌دانست و بدون کمترین دانشی در جهت کشور داری و بدون کوچکترین اطلاعاتی‌ از سیاست خارجی‌، این همه جوون رو به کشتن دادند یا باعث نقص جسمی‌ و روحی‌ آنها شدند. بگذریم، خدا خودش بهتر میدونه.

ولی‌ آنجا که پای مجازات گناهکاری در میان است و انتقام ایجاد درس عبرتی برای جامعه می‌کند ، حتی اگر پای عزیزان پادشاه نیز در بین باشد، این عدالت باید اجرا شود، و انتقام با درس عبرت و پاکی‌ جامعه از عنصر شر و فساد، یکسان خواهد بود، هر چند که این انتقام دل‌ فریدون رو خون می‌کند و تا آخرین نفسی که میکشد از این غم، دلی غمین و چشمی پر آب دارد.

( به خداوندی خدا قسم که در هیچ جای دنیا، و در هیچ مکتبی‌، اینچنین فرهنگ و درایت و شعوری نهفته نیست و‌ای کاش این کتاب، راهنمایی برای چگونه زندگی‌ کردن، و کتاب درس و آیین زندگی‌ ایرانیان میشد، افسوس که از شاهنامه اونطور که باید و شاید و سزاور بوده و هست، استفاده نکردیم و نمی‌کنیم. )

نکتهٔ مهم دیگه‌ای که فردوسی‌ در داستان فریدون به آن اشاره می‌کند و آن را به تصویر میکشد، نقش تربیت و آموزش در زندگی‌ آدمهاست، ( امروز هم بشر به این نتیجه رسیده که هیچ انسانی‌ حتی انسانی‌ در حد هوشمندی کسی‌ مانند انیشتن هم نمیتواند، بدون آموزش و تربیت صحیح، کارآمد و مدرن و منطقی‌ و قابل قبول در یک جامعه زندگی‌ و عمل کند و بدون آموزش و تربیت، در حد یه وحشی که فقط نیروی غریزه او را به پیش میبرد، خواهد ماند)، به همین دلیل فردوسی‌، حتی در بارهٔ‌ خصوصی‌ترین مرحلهٔ زندگی‌، یعنی‌ انتخاب همسر، به پسرانش آموزش میدهد ( فریدون به پسرانش یاد میدهد که چگونه همسر خود را انتخاب کنند)

و اینکه فریدون به پسرانش راه و رسم ازدواج و چگونگی انتخاب همسر را یاد میدهد، در واقع پند فردوسی‌ است که می‌گوید آدمها رو باید تربیت کرد، به آدمها باید مطالب و راه و رسم حتی خصوصی‌ترین روابط رو باید آموخت، انسانها تا تحت تاثیر تربیت قرار نگیرند، تنها با تکیه بر شعور به جای نخواهند رسید، چرا که همه ابنای بشر از این موهبت که شعوری خود ساز و آگاه داشته باشد بهره‌مند نیستند، باید از طریق تربیت انسانها رو ساخت، باید به آنها یاد داد. بنابر این مادران ایرانی‌، کودکانشان را از همان روز اول، آموزش بدهند که اولا کارهایشان را خودشان انجام دهند، یعنی‌ به محض اینکه کودک توانست بنشیند، میبایستی خودش خوراکش را بخورد و مادر ایرانی‌ تا وقتی‌ که کودک به سن ۸ یا ۹ سالگی می‌رسد، خوراک در دهانش نگذارد، و موجودی وابسته بار نیاورد که حتی برای خوردن هم نیاز به کمک داشته باشد، کودک وقتی‌ توانست راه برود، به او یاد بدهد که ظرف خوراک خویش را خود جمع کند، کودک وقتی‌ به سن ۳ سالگی رسید به او انجام کارهای سبکی مثل مرتب کردن اسباب بازیهایش و مرتب کردن جای خوابش را واگذار کند، به این ترتیب حس مسئولیت پذیری را در وی ایجاد کند، همچنین با بالا رفتن سن کودک، مسئولیت‌های بیشتری را به او بدهد تا هم کاری بار بیاید و هم زندگی‌ را جدی بگیرد، و بیش از همهٔ اینها میبایستی از همان روز اول چنان با کودک خود رفتار کند که با مهمان بسیار مهمی‌ که به منزل او وارد شده است، رفتار می‌کند، یعنی‌ همانگونه که با مهمانی که با وی بسیار رو درواسی به قول خودمون دارد، رفتار کند، در نهایت احترام و در نهایت جدیّت و منطقی‌ و ملاطفت، تا کودک با شخصیت و اعتماد بنفس قوی بار بیاید. چرا که علم امروز ثابت کرده است که شخصیت انسان از روز اول تا سن چهار سالگی شکل می‌گیرد. و رفتارهای کودک همان جوری میشود که میبیند، یعنی‌ از طریق دیدن رفتارهای دیگران، رفتار کردن را یاد می‌گیرد، و از طریق شنیدن و چگونگی‌ حرف زدن دیگران، حرف زدن و چگونگی‌ سخن گفتن را می‌آموزد، به همین دلیل هم کودک ما همانی میشود که ما هستیم، و وقتی‌ رفتاری غیر قابل قبول از وی مشاهده کردیم، وی را به خاطره ارتکاب آن، مجازات نکنیم، چرا که آینه شکستن خطاست، و کودک ما آینه یه تمام قد ماست.و بزرگترین دلیلی‌ که اکثر ایرانی‌ها بسیار تنبل هستند و اعتماد بنفس وحشتناک ضعیفی دارند، همین شیوهٔ غلط تربیت ایرانیهاست که مادران ایرانی‌ فکر میکنند با انجام کارهای کودک و نوازش‌های بیجا و مدام، در واقع دارند به فرزنشان محبت میکنند.نکتهٔ دیگری که می‌شه از داستان فریدون دریافت این است که بعد از استیلای ضحاک بر ایران، در ایران و ایرانی‌ تحولات ناخوشایندی پدید میاید. برادر کشی، حسادت، خودخواهی، رذالت، زیاد خواهی‌ رواج پیدا می‌کنه، فردوسی‌ در داستان ضحاک می‌گوید که هنر و معرفت و علم و راستی‌ در این دوران خوار می‌شه و پستی رذالت و ریا و دروغ و جهالت عزیز و ارزشمند می‌شه، نتیجه این دوران و تاثیر تربیت ضحاک ( حکومت اراذل و اوباش که امروز هم شاهدش هستیم) بر ایرانیان در داستان فریدون کاملا مشخص می‌شه، برادر کشی، انتقام، حسادت، زیاده خواهی، و نتیجه همه اینها رنج، پشیمانی و غم و غصه میباشد ( فریدون به درگاه ایزد مینالد که تا قبل از این هیچ شهریاری در ایران بدین سان کشته نشده، یعنی‌ به وسیله برادرانش به خاطر زیاده خواهی‌ و حسد و اینکه سرش رو ببرند و پیکرش را خوراک داد و دام کنند)

فریدون دنیا رو در بین پسرانش تقسیم می‌کنه ولی‌ قبل از آن آنها رو می‌‌آزماید و توانایهای آنها رو محک میزند، و تنها ایرج هست که از خودش عقل و درایت و شجاعت نشان میدهد و بنا بر این شایستهٔ مقام پادشاهی ایران میشود ( ایران و ایرانی است که شایستگی بهترینها را دارد ) و دیگران به سبب ناتوانی‌ و ضعف و ترسی‌ که نشان میدهند به پادشاهی ترکستان و روم یا غرب میرسند، یعنی‌ عقل و حکمت و شجاعت در ایران باستان بوده است . ولی‌ هنوز آنها پسران فریدون هستند، یعنی‌ بنی آدم اعضای یکدیگرن، یعنی‌ همهٔ ما از یک ریشه ایم ولی‌ آنها راه خودشان رو رفتند و با کشتن پاکی و محبت و بریدن سر بیگناه و پادشاه ایران، هم ایجاد غم و درد در ایران کردند و هم خودشان را از بین بردند.

فردوسی‌ در داستان فریدون، به قسمت و سرنوشت می‌‌تازد و خرد رو به جای قسمت و وسوسهٔ شیطان و خرافات میگذارد و می‌گوید که خدا عقل داده که خودت خوب را از بد و زشتی تشخیص بدی و کاری به قسمت و شیطان ندارد و به این ترتیب با خرافه مبارزه آشکار می‌کند و جواب شفافی رو در این زمینه میدهد. ( فریدون در جوابی که به نامهٔ پسرانش میدهد و آنها را در بهانه‌های که برای کشتن ایرج آورده‌اند محکوم می‌کند.)

از داستان فریدون، بسیار بیش از اینها میتوان حکمت و درس زندگی‌ بیرون کشید، باشد به وقتش.


پایان بخش اسطوره‌ای شاهنامه و آغاز بخش پهلوانی شاهنامه

جزوه دوم زال نامه ( بخش پهلوانی شاهنامه)

پادشاهی منوچهر

چو دیهیم شاهی‌ بسر بر نهاد .... جهانرا سراسر همه مژده داد

بداد و بدین و بمردانگی ..... به نیکی‌ و پاکی و فرزانگی

منم بر سر تخت گردون سپهر .... همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر

همم دین و هم فرهٔ ایزدی .... همم بخت نیکی‌ و دست بدی

بعد از یک هفته که منوچهر چشمی پر آب و دلی‌ خون داشت، به روز هشتم بر تخت نشست و سوگند پادشاهی به جا آورد.



منچهر به هنگام تاجگذاری گفت: من هم مرد خشم و جنگ هستم و هم داد و مهر، زمین بنده من و گردش روزگار یار من است، و هم اینکه هیچ تاجداری در جهان نیست که یارای ایستادگی در مقابل مرا داشته باشد. من هم اهل دین و الهیّات هستم و هم به خرد و مشورت با دیگران اعتقاد دارم. من هم با تیره‌گی‌ها میجنگم و هم سعی‌ در روشن کردن افکار و حمایت از روشنی و آگاهی‌ دارم. هم در شمشیر زنی‌ و پهلوانی حرف اول رو میزنم و خدای این مطلب هستم و هم می‌تونم کفش زرین بپوشم و مثل یک نجیب زاده و اهل ادبیات نرم بخرامم، آنچنان که شایستهٔ کسی‌ است که پرچم ایران یا درفش کاویانی را می‌‌افرازد. با بدان و بدی دشمنم و دست تیره‌گی‌ها و بدی‌ها را از ایران پاک خواهم کرد و به آنها به هیچ وجه رحمی نخواهم کرد. ولی‌ با تمام اینها، خودم رو بنده خدا می‌دونم و یزدان پاک را می‌پرستم و در همه جا و در همه حال به یاد او هستم و از او یاری میجویم. که هر چه دارم از تاج و تخت و سپاه و شوکت و حشمت همگی‌ را خداوند دادگر به من داده است و سپاس یزدان بر من واجب میباشد.

همچنین هدف من این است که راه فریدون را ادامه دهم که راه عدالت و داد است. و هر کسی‌ که در هفت کشوری که زیر فرمان من هست، خیانت کند و ناسپاس باشد و از راه دین و راستی‌ برگردد و به مردم ظلم کند و مردم کشور خودش را زبون و ذلیل کند ( این جمله دقیقا شرح حال امروز ماست که یه عدّه‌ای که ایران را اشغال کرده اند و دشمن ایران و ایرانی‌ هستن، ما رو ذلیل و زبون کردند و اصلا گفتن اینکه من ایرانیم در آن کشور جرم و مجازات سنگین داره، و دم از ایران و آبادانی ایران زدن، به مثابه کفر گویی و جنایت محسوب می‌شه، حتی مشایی و احمدی‌نژاد که فقط از روی دروغ و عوام فریبی دم از مکتب ایرانی‌ زدند، به آن مصیبتی که دیدیم دچار شدند و به آنها رفت آنچه رفت، و آنچنان برخوردی با آنها کردند که دیگر از این غلط‌ها نکنند و دم از ایرانی‌ بودن نزند حتی برای عوام فریبی)، هر کس که به کشور و مردم خویش خیانت کند، و سر بلندی و گنج و ثروت اندوختن را به وسیله رنجور کردن مردم و سرشکستگی ایرانی‌ بخواهد، همگی‌ اینها از نظر من مجرمین بزرگند و مستحق شدیدترین مجازات‌ها و از اهریمن بد کردار بدترند، و هر کسی‌ که اینچنین باشد، هم از یزدان و هم از طرف من محکوم میباشد و مستحق مجازات.

منوچهر قولها داد و سخنان حکیمانه بسیار گفت، تا آنکه تمامی پهلوانان بر او آفرین خواندن و با او عهد و پیمان وفاداری و همکاری بستند. جهان پهلوان سام بپا خاست و گفت که‌ای خسرو دادگر، تو دادگر باش، ما هم قول میدهیم که تو را در راه داد یاری نمائم. ما میدانیم که پدر در پدر، خاندان تو بر ایران حکم راندند، و میدانیم که تو دلاور و سرامد همه پهلوانان هستی‌. یزدان پاک نگهدار تو باشد و دلت رو با بخت بیدار شادمان و زنده نگاه دارد. چرا که تو با شمشیر و درایت بدیها را از ایران شستی، از این پس تو میتوانی‌ به آسودگی بر تخت بنشینی و شادی و بزم را پیشه کنی‌ ، چرا که دیگر نوبت ماست که پاسدار ایران باشیم و ایران را از گزند دشمنان و بدیها محفوظ بداریم. از این پس در تمام گیتی‌ خواهم گشت و حتی اگر یک دشمن باشد او را در بند آورم، مرا نیا و پدر بزرگ تو که آفرین یزدان بر او باد، پرورش داده است و به من خرد و مهر و دادگری آموخته است و راه و راسم پهلوانی را به من یاد داده است و به همین خاطر من تا جان در بدن دارم از تو حمایت می‌کنم و ترا یاری میدهم. بعد از اینکه سام سخنانش تمام شد، دیگر پهلوانان به ترتیب به پیش تخت منوچهر آمدند و با او عهد وفاداری بستند.

داستان دستان سام ( پهلوان سام )

کنون پر شگفتی یکی‌ داستان ..... به پیوندم از گفته باستان

نگه کن که مر سام را روزگار .... چه بازی نمود ای پسر گوشدار

اکنون گوش کن این داستان شگفت رو که از روزگار بسیار کهن و باستان به ما رسیده است، داستان سام پهلوان که روزگار چه بازیهای با وی کرد. ( یکی‌ از زیباترین قسمت‌های شاهنامه که در ایران بسیار معروف هست از اینجا به بعد شروع می‌شه، یعنی‌ داستان سام پدر زال و پدر بزرگ رستم، و شرح حال همگی‌ اینها )

همانطوری که خود سام در مراسم تاجگذاری منوچهر می‌گوید، وی کسی‌ هست که به وسیله فریدون پرورش یافته است و رسم و آیین پهلوانی و جوانمردی را از فریدون آموخته است، این پهلوان ایران زمین با وجود داشتن همه چیز ولی‌ از داشتن فرزند محروم هست و سام جز داشتن یک فرزند آرزوی در سر نداشت.

سام در شبستان و خانه، همسری داشت که روی لطیف همچون برگ گًل و موئی خوش بو همچون مشک آهوی ختن داشت. این ماه وش باردار بود و امید فراوان میرفت که خورشیدی برومند از وی زاده شود.

زادن زال زرّ

ز مادر جدا شد در ان چند روز ..... نگاری چو خورشید گیتی‌ فروز

هنگامی که زمان وضع حمل رسید، از این ماه وش کودکی به دنیا آمد که ماند شید (نور خورشید) نیکو چهره بود ولی‌ زال بود یعنی‌ مو و مژگان و ابرهاش مثل برف سفید بود و چهره‌ای پیر گونه داشت.

کسی‌ جرات نداشت تا برود و به سام مژدهٔ خبر تولد پسر مو سپیدش را بدهد. خلاصه گفتن چه کنیم چه نکنیم، تا اینکه دست به دامن دایه سام شدند که کرداری همچو شیر داشت و بسیار مورد مهر و لطف سام بود و سام وی را بسیار دوست داشت. دایه پیش سام رفت و ابتدا یزدان پاک را سپاس گفت و سپس به سام تبریک گفت که صاحب فرزند دلبندی شده است که پسری است نیکو روی، سپس افزود:

به چنین روز ، دل‌ دشمنان سام، از حسادت از جا کنده باد که روزی فرخنده برای سام است، چرا که یزدان پاک به او فرزندی داده است پاک و ماه روی و تنش همچون سیم سپید و چون بهشت نیک‌ منظر و در او حتی یک اندام زشت نمیبینی و سالم و تندرست میباشد، ولی‌ مویی سپید دارد و بدان که بخشش آسمان به تو همین است ای نامجوی.
سام از تخت به زیر آمد و شتابان برای دیدن نو بهار به سرا پرده همسر خویش شتافت و پسر نیکو روی و سپید موی را در کنار جفت خویش آرمیده دید، آه از نهادش برخاست و به یکباره ناامیدی همه چهره‌اش را پوشاند. پس سر به سوی‌ آسمان بلند کرد فریاد برآورد که‌ای دادار فریاد رس، آخه این چه وضعشه؟؟ ای که برتر از هر کژّی و کاستی هستی‌ و از هر گونه عیبی پاک، و نیکی‌ وقتی‌ زائده میشود که تو بخواهی، من جواب مردم رو چی‌ بدم و چگونه این بچه رو به دیگران نشون بدم؟ که میدانم که هم در جلو و هم در پشت سر به من خواهند خندید و این بچه ننگی برای من خواهد شد.

چو آیند و پرسند گردنکشان .... چه گویم از این بچهٔ بد نشان؟

بخندند بر من مهان جهان ... از این بچه در آشکار و نهان

از این ننگ بگذارم ایران زمین .... نخوانم برین بوم و بر آفرین

بعد از اینکه از سر بی‌ خردی بسیار نالید و شکوه کرد، پس دستور داد که پسر را برداشتند و او را به کوه البرز بردند، کوه البرز که بسیار بلند بود و دور از مردمان قرار داشت و به همین سبب هم منزلگاه سیمرغ بود و سیمرغ در آنجا لانه ساخته بود. کودک را در دامنهٔ کوه گذاشتند و باز گشتند.

زال و سیمرغ

کودک بی‌ پناه شب و روز در ان جایگاه ماند، گاهی‌ از گرسنگی میخروشید و گریه میکرد و گاهی‌ انگشت خویش را میمکید، تا اینکه بچه‌های سیمرغ گرسنه شدند و سیمرغ به منظور تهیه خوراک از لانه پر کشید و به پرواز درامد.
سیمرغ از بالا کودک شیر خواره‌ای را دید که گریه میکرد و میخروشید، شیر خواره‌ای که گهواره‌اش از خار دامن کوه بود و دایه‌اش خاک، تنش بدون جامه و پوشیدنی و لبش دور از شیر پاک، سیمرغ اندیشید این شیر خوار اگر بچه پلنگی هم بود اینچنین در زیر آفتاب نمی‌‌موند و پلنگ حتما برای او چتری و سایه‌ای فراهم میکرد، پس از ابر فرود آمد و با چنگالهای محکم و بلندش تن لطیف و نازک کودک را از سنگ و زمین گرم برگرفت و با خود به سوی‌ لانه برد تا خوراک کودکانش کند و بچگانش بدون توجه به ناله‌های کودک او را بخورند و شکر یزدان کنند.

ولی‌ خواست ایزد و یزدان پاک چیز دیگری بود

ببخشود یزدان نیکی‌ دهش ..... یکی‌ بودنی داشت اندر بوش

کسی‌ را که یزدان نگهدار شد .... چه شد گر بر دیگری خوار شد؟

کسی‌ را که خدا دوست بدارد و نگه دارش باشد، حتی عالمی نتواند با وی در افتاد و او را خوار کند.

( این بیت آخر در شاهنامهای که در سایت‌های دانلود کتاب قرار داده شده اند و میشود از آنجا به رایگان شاهنامه را دانلود کرد، سانسور شده است و کلا هر جا که فردوسی کبیر سخنی حکیمانه گفته است، آنرا سانسور کرده اند، و به این ترتیب یک سانسور کلی‌ در کتاب شاهنامه صورت گرفته است و ۶۰ هزار بیت شاهنامه به ۴۸ تا ۵۰ هزار بیت کاهش داده شده است، و این شاهنامهای ناقص در همه جا به رایگان در دسترس قرار گرفته است، به این ترتیب تمامی شاهنامهای که بعد از انقلاب به چاپ رسیده اند به صورتی‌ ناجوانمردان مورد قصابی دشمنان فرهنگ ایرانی‌ قرار گرفته‌اند، چرا که دشمنان ایران و ایرانی‌ به خوبی‌ آگاهند که شاهنامه است که تا به امروز هویت ایرانی را حفظ کرده است و حفظ خواهد کرد، بنابر این با این سانسور‌ها تا آنجایی که توانسته اند سعی‌ در بی‌ اعتبار کردن شاهنامه کرده اند، و با دست بردن و اضافه یا حذف کردن ابیاتی به شاهنامه سعی‌ کرده‌اند که از شاهنامه یک کتاب خشک بی‌ محتوا بسازند که فقط داستان‌های جنگی را شرح میدهد. وظیفه من گفتن این مطلب بود و وظیفه هر ایرانی‌ که میتواند در این رابطه اقدامی کند و قدمی‌ بردارد، این است که تاخیر را جایز نداند و با جاگزین کردن شاهنامهای چاپ زمان شاه به جای این شاهنامهای ناقص که در اینترنت به رایگان در دسترس قرار دارد ، این حمله موذیانه و وحشیانه به فرهنگ ایرانی‌ را خنثی کند. )

نگه کرد سیمرغ با بچگان ..... بر آن خرد خون از دو دیده چکان

شگفت این که بر او فکندند مهر .... بماندند خیره بدان خوبچهر

شکاری که نازک تر آن برگزید .... که بیشیر مهمان همی‌ خون مزید
مهر کودک که اینک در میان لانه قرار داشت و با دیدن بچگان سیمرغ دست از گریستن برداشته بود و با چشمان سیاه و مو‌های سپید و با تعجب به آنها می‌نگریست، به دل‌ سیمرغ و بچه گانش افتاد و خیره به کودک ماندند. شکار نازک بدنی که بی‌ شیر مانده بود و قرار بود در بدن سیمرغ و کودکانش به خون تبدیل شود ، اینک مهمانی بود که خود شیر سیمرغ را تبدیل به خون در بدن خویش میکرد. سیمرغ به کودک شیر داد و او را بزرگ کرد و سالها به این ترتیب از وی مراقبت و نگهداری کرد تا کودک تبدیل به جوانی‌ نیرومند و قوی دل‌ شد، همانند سرو برومندی که برش مانند کوه سیمین بود یعنی‌ شانه‌‌های ستبر و سینه فراخ و میان و کمری غرو مانند داشت (غرو مانند، یعنی‌ کمری به نسبت شانه‌‌ها لاغرتر و موزون داشت)، سیمرغ با گوشت شکار زال را مانند بچه خودش پرورش داد، که این کار شگفت نیست اگر اعتقاد داشته باشی‌ که یزدان هر کس را که برگیرد، بر افتادنی در کار آن کس نباشد.

روزگاری دراز این موضوع مانند راز پنهان بود ولی‌ بعد‌ها مردم و کاروانهای که از کنار کوه دماوند میگذشتند، جوان قوی هیکل برهنه و مو سپیدی را میدیدند که در بالای کوه مانند بز کوهی از صخره‌ای به صخره دیگر میپرد.

به مردار خونش همی‌ پرورید ..... با بچگانش همی‌ آرمید

مدار این تو از کار یزدان شگفت .... فکنده نشد هر کس او برگرفت

بر این گونه تا روزگار دراز ... برآمد که بد کودک آنجا براز

چو آن کودک خرد پر مایه گشت .... بر آن کوه بر کاروانها گذشت
و به سبب خصوصیات منحصر به فردی که داشت، آوازه‌اش در همه جا پیچید و مردم از وجودش آگاه شدند و همه جا حرف وی بود، چرا که بد و خوب را نمی‌شود پنهان کرد و بالأخره همه از وجود بد و خوب آگاه میشوند.

نشانش پراکنده شد در جهان .... بدو نیک‌ هرگز نماند نهان

شبی‌ از شب‌ها سام داغ دل‌ دیده که از ستمی که زمانه به او کرده بود همواره برآشفته و چهره در هم بود، در خواب ناز و بیهوش از دنیا بود، خواب دید مردی هندی بر اسب تازی سوار، به پیش او آمد و به او مژده داد که فرزند او بزرگ شده و مانند سرو بلند بالا گشته و زنده میباشد. سام پریشان از خواب پرید و فورا دستور داد تا بزرگان و موبدان ( روحانیون زرتشتی) را فرا خواندند، و وقتی‌ همه جمع شدند، سام داستان زادن زال پسر مو سپید و رها کردن طفل بی‌ پناه در کوه و خوابی‌ را که دیده بود برای بزرگان و موبدان تعریف کرد و سپس از آنها راهنمای خواست و چارهٔ کار را جویا شد و پرسید که تعبیر خوابش چیست و تدبیر کار چیست.

با شنیدن سرگذشت کودک، جمع موبدان، از پیر و جوان و هر کس که در آن مجلس بود، روی ترش کردند و همگان، سام را سرزنش کردند که اولا یزدان را ناسپاسی کرده، دوما کودک بی‌ گناهی را به جرم سپیدی موی از خود رانده است، سوماً او را بی‌ پناه در دامن کوه رها کرده، و برای سام و خرد اندکش متاسف شدند، و به وی گفتند که در خاک و بر سنگ، شیر و پلنگ و در دریا، ماهی‌ و نهنگ، جملگی کودک خود را میپرورند و بدین وسیله یزدان را ستایش میکنند، اونوقت تو با چنین کردار نابخردانه ای، هدیهٔ پروردگار را خار شمردی و پیمانی که با یزدان داری که همانا استفاده از نعمت‌ها و لذت بردن از خوشیهای زندگی‌ است و وجود کودک یکی‌ از این نعمت‌ها است، را شکسته ای، ستم کردی سام، ستم کردی، و تا انجا که میتوانستند او را سرزنش کرده و وجدان خفته‌اش را بیدار کردند تا دمار از روزگار صاحبش درآورد.

هر آنکس که بودند پیر و جوان ..... زبان برگشادند بر پهلوان

که هر کو به یزدان شود ناسپاس ... نباشد بهر کار نیکی‌ شناس

سپس به او گفتند تنها راه چاره این است که از ایزد یکتا درخواست بخشش کنی‌ و به یزدان پاک قول بدهی‌ که خطای خود و کردار ستم کارانهٔ خود را جبران کنی‌، باشد که پروردگار از تو بگذرد و گناهت را ببخشد و دوباره به تو یاری بدهد و تو را به نیکویی رهنما گردد.

وقتی‌ سام به کردار زشت و ناپسند خود آگاه شد، آنچنان شرمسار و پشیمان شد که شتابان بر روی اسب پرید و به طرف کوه البرز تاخت زد.

در پای کوهی که فرزند را رها کرده بود، آنچنان نالید و آنقدر گریست تا شب شد و بیهوش از دنیا به خوابی‌ گران فرو رفت. در خواب دید که قله کوه بلند هند از پرتو طلائی رنگ خورشید پوشیده شده بود به طوری که چشم تاب دیدن نداشت و از دیدن این پرتو نورانی تنگ میشد، و سپس دید که از پس قله نورانی کوه، درفشی به پیش میاید و در پس درفش جوانی‌ خوب روی سوار بر اسبی کوهپیکر به سوی‌ او مینگرد و نزدیک میشود، سپس سپاهیان بیشماری را دید که در پشت سوار به اهستگی اسب میراندند، و تمام فضای پشت سوار را پر کرده بودند، در سمت چپ سوار، یک موبد (روحانی زرتشتی) و در سمت راستش خردمندی نامدار، پهلو به پهلو جوان اسب میراندند، ناگهان یکی‌ از همراهان سوار از وی جدا شد و به سوی سام تاخت کرد تا به نزدیک وی رسید، سپس با چهره‌ای در هم و صدای سرد با وی شروع به سخن گفتن کرد و زبان بر او گشود، که‌ای مرد ناپاک رای و بیخرد و ایزد ناسپاس، ای که دل‌ و دیده را از شرم خدا شستی و از یزدان پاک خجالت نکشیدی و شرم نکردی، تو به خودت پهلوان میگی ولی‌ به اندازهٔ یک مرغ خرد و شجاعت نداری، اگر موی سپید مایهٔ ننگ باشد، پس به زمانی‌ که مو و ریشت سپید شد مثل چوب سفید باید با تو رفتار کرد و به چشم موجودی ننگین در تو نگریست

گر آهوست بر مرد موی سپید ..... ترا ریش و سرگذشت چون خنگ بید

پس از آفریننده بیزار شو .... که در تنت هر روز رنگیست نو

ای بیخرد بدان که هر روز در تن خاکی و جسم تو تحولی‌ نو صورت می‌گیرد، و اگر قرار باشد که آدمی‌ از هر چیز نو ی در هراس باشد و از آن بیزار شود، پس در وهلهٔ اول باید از پروردگار خود بیزار شود، چرا که پروردگار دانا مقرر کرده است که هر روز در تنت پدیده ی نو بوجود آید ( آقاست فردوسی‌، فردوسی‌ این مطلب رو که هر روز در بدن آدمی‌ تحولی‌ نو و جدید بوجود میاید رو در ۱۰۰۰ سال پیش گفته است و من مطمئن نیستم که این مطلب رو علم امروز بشر ثابت کرده باشد، باشد تا حداقل ۲۰ یا ۳۰ سال دیگر دانشمندان غربی به این مطلب با ارزشی که فردوسی‌ حکیم ۱۰۰۰ سال پیش گفته است، برسند).

سپس سوار ادامه داد که‌ای بیخرد، اگر پسر در نزد تو خار نمود، بدان که در نزد ایزد بسیار عزیز میباشد و پروردگار او را پروریده است، و دایه‌ای مهربانتر از پروردگار نیست، و توئی که درونت از مهر تهی است، بدان که پروردگار مهری را که تو از فرزند دریغ داشتی، به او بی‌ حد داده است.

سام مثل شیری که به دام گرفتار میاید و از سر ترس و خشم، آنچنان می‌‌خروشد که از صدایش مو بر اندام سیخ میشود، فریادی کشید و از خواب پرید. سپس سران سپاه و خردمندان را فرا خواند و فرمان داد که تمام کوه را بگردند و فرزندش را بیابند،

بیامد دمان سوی‌ آن کوهسار .... که افگندگان را کند خواستار

کوه دماوند آنچنان به ثریا سر بر کشیده بود که تو گوی می‌خواهد از آسمان ستاره بچیند و یا در ستاره بپیچد و او را فرود آورد.

در فراز قله این کوه به فلک قد کشیده، صخره بلندی بود که دست فلک هم بدان نمی‌رسید، و آسمان نیز نمیتوانست گزندی بدانجا رساند ( اکثر غربیها در مقابل این گفته فردوسی‌ که میگوید دست فلک هم بدانجا نمی‌رسید، میگویند دست شیطان هم به آنجا نمی‌رسید، تفاوت اندیشه رو که دارید، فردوسی‌ اساساً از به کار بردن عبارات و کلماتی‌ که بار منفی‌ دارند و ناخوشایند هستند به هیچ وجه در شاهنامه استفاده نمیکند، درود بر روان پاک این حکیم عالیقدر و بزرگ مرد تاریخ ایران باد) و در آن جا لانه‌ای محکم که از چوب صندل و عود ساخته شده بود قرار داشت که جایگاه سیمرغ بود. سام آن صخره سخت و خارا رو دید و هیبت سیمرغ و بزرگی‌ لانهٔ او را که دید، سرش گیج رفت، لانهٔ سیمرغ مانند کاخی بود که در راس ستاره‌ای در آسمان ساخته باشند و در ساختن آن تو گویی دست افلاک در کار بوده است و نه دست موجود زمینی‌

یکی‌ کاخ بود تارک اندر سماک ... نه از دست رنج و نه از آب و خاک

سماک = نام دو ستاره است سماک اعزل و دیگری سماک رامج، منزلی از منازل ماه

سام هر چه تلاش کرد و با خردمندان و پهلوانان چاره اندیشید و جستجو کرد دید که نخیر به لانهٔ سیمرغ امکان دست یابی‌ نیست، و نمی‌شه بدانجا رسید، پس دست‌هایش را به طرف آسمان بلند کرد و با چشمی پر آب به درگاه ایزد یکتا نالید که‌ای آفریننده ی که جایگاهی‌ برتر از آنچه که هست و نیست داری، این کودک من است، و من بیخرد و ناگاه بودم و فرزند خود را رها کردم، اینک از تو میخواهم که مرا ببخشی و از گناه من در گذاری و مرا یاری دهی‌ تا خطای خویش را جبران کرده و بدی را به نیکویی تبدیل کنم، و بسیار راز و نیاز کرد، و نالید و نالید و نالید، و نالید

چو با داور این راز‌ها گفته شد .... دعایش همانگه پذیرفته شد ( خدا از نظر فردوسی‌ مظهر مهر و بخشایش است و کافی‌ است که آدمی‌ به زشتی کردار خود آگاه شود و از کرده پشیمان شده و ضمن پوزش، تلاش برای جبران خطای رفته شده نماید)


سام نریمان، امیر زابل و سر آمد پهلوانان ایران، کسی‌ که به فرزند خود ستم کرد و او را به خاطر موی سپیدش در دامان کوه رها کرده بود اینک برای باز پس یافتنش پیشانی به سنگ میسایید و به درگاه ایزد یکتا ضجه میزد ( اصولأ آدما تا وقتی‌ چیزی را از دست ندهند، قدرش را نمیدانند، وقتی‌ که از دست دادنش، تازه حالیشون می‌شه که چقدر غافل بودن و بیخرد.
مثال و نمونهٔ زنده‌اش در عصر جدید، فلسطینیها که قدر کشورشون رو ندونستند و از دست دادنش و هر چه تلاش کردند، نه تنها نتوانستند کشورشان را باز پس بگیرند بلکه در این راه خودشان نیز از بین رفتند، یا خود ما ایرانی‌ ها، کشوری را که از نظر جغرافیای در بهترین نقطه زمین واقع شده و از نظر تنوع آب و هوا در دنیا نظیر نداره، و در آن سرزمین می‌شه هر چهار فصل سال رو در یک زمان دید و تجربه کرد، کشوری که جایگاه اولیه تمدن بشری بوده، کشوری که دارای تاریخی‌ کهن و غنی هست، کشوری که جایگاه هنر، ادبیات و علم بوده و خرابه‌های که از شوکت دیرین بر جای مانده، شاهد این ادعا است، ما یک همچین کشوری را بی‌ محابا به دست آخوند بیسواد و دشمن ایران و ایرانی‌ میسپاریم و آن را ول می‌کنیم، و برای سامان یافتن در کشورهای سرد و تازه به دوران رسیده و از مردمی سرد تر از سرزمینشان، گدائی وطن می‌کنیم، و به جای اینکه بمانیم و برای وجب به وجب اون خاک بجنگیم و آبادش کنیم، در دنیا کولی وار راه می‌افتیم و باعث آبادانی و هر چه بهتر شدن جاهای دیگر می‌شویم، و همونجوری که یادمان دادند، دیگران را همیشه از خودمان بهتر و با ارزشتر میدونیم، افسوس از این همه بیخردی و حماقت)

سیمرغ از بالا نظر انداخت و سپاهیان سام را دید، و فهمید که سپاهیان برای پیدا کردن زال آمده‌اند و نه دست درازی به سیمرغ.
سیمرغ وقتی‌ دید که سواران سام در کوه پراکنده شدند و جستجو میکنند، و از آنجا که دریافته بود که این جستجو به خاطر یافتن زال میباشد، و چون موجودی خردمند بود و می‌دونست که جوینده به ناچار یابنده است، هر چند که مجبور باشد به دنبال گم شده‌اش در قله کوه قاف، و در لانهٔ سیمرغ، جستجو کند، و از آنجا که می‌دانست درخواست سام نزد ایزد یکتا پذیرفته شده است، پس از اینکه لانه‌اش در بالاترین نقطهِ زمین است و دست فلک هم به آن نمیرسد، مغرور نشد، و اندیشید که بهترین راه این هست که فرزند را به پدر باز گرداند. پس پیش زال رفت و با او به سخن نشست.

چنین گفت سیمرغ با پور سام ..... که‌ای دیده رنج نشیم و کنام

سیمرغ به زال گفت‌ای کسی‌ که رنج اشیانه و لانهٔ سیمرغ را کشیدی و دیدی،‌ای کسی‌ که مورد بی‌ لطفی‌ پدر قرار گرفتی‌ و از زمانی‌ که طفلی خرد بودی با بی‌ مهری آشنا شدی و به جای آغوش گرم پدر و مادر، سنگ‌های کوه و لانهٔ سیمرغ، آغوش مهر تو بوده است،‌ای کسی‌ که سیمرغ به تو درس زندگی‌ کردن آموخت و تو را با هنر و فضل و راستی‌ پرورش داد،‌ای کسی‌ که سیمرغ تو را همچون فرزند دوست دارد، و تو را دستان نام نهاده است، بدان که پدر تو سام پسر نریمان و پادشاه زابل و پهلوان جهان است که از او سرفرازتر و بزرگتر در میان پهلوانان کسی‌ نیست، و پدر که روزی تو را در اینجا رها کرده بود، با چشمی پر از آب که رویش را مانند جوی آب خیس کرده، به دنبال یافتن تو آمده است. اینک روا و شایسته و عاقلانه این است که تو را به او برگردانم، چرا که پدر از کرده پشیمان است و تا تو را نیابد، این کوه را ترک نمیکند و در ضمن تو آدمیزادی و جایگاه تو پرنیان است و نه سنگ لانه و بال و پر سیمرغ، و تو باید با پدر و مادر خودت در خانه‌ای که شایستهٔ تو است زندگی‌ کنی‌ و نه با یک مرغ و بالهایش.

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت ..... که سیر آمدستی همانا ز جفت

نشیم تو رخشنده گاه منست .... دو پر تو فر کلاه منست (نشیم = جایگاه، جای نشستن)

وقتی‌ زال داستان خویش را از زبان سیمرغ شنید، براشفت و برای اولین بار پس از سالها بر چشم او نم نشست و با دلی‌ غمناک آنچنان به سیمرغ جواب داد که شنیدنش هر کسی‌ را از جدا شدن از جفت خویش سیر و بیزار می‌کنه.

زال گفت، لانهٔ تو خانهٔ من و محل آسایش و آرامش من است، و به همین خاطر سنگ‌های لانهٔ تو از پرنیان برای من خوشتر و راحت تر است، و اون دو بال مهربان و نوازشگر تو که همیشه بالای سر من بوده، چتر امنیت و دلیل دل‌ گرمی‌ من است و ماند تاج پادشاهی برای من ارزشمند و گران بهاست. تو هم پدر و هم مادر من بودی و هم از پدر و مادر با من مهربانتر، تو منو مثل فرزند خود بزرگ کردی. اگر دو بال تو نبود من اکنون زنده نبودم، و دو بال تو افتخار زندگی‌ من و دلیل زنده بودن من است. من بعد از یزدان، سپاسگزار تو و مهر تو هستم، آیا از من سیر شدی که میخواهی‌ منو از خودت جدا کنی‌؟ من از تو و لانهٔ تو جدا نمی‌‌شوم، حتی اگر جهانی‌ را به من بدهند.

سیمرغ وقتی‌ سخن زال را شنید، غمگین شد ولی‌ با خرد جواب او را داد.

چنین پاسخش داد اگر تاج و گاه ..... ببینی‌ و رسم کیانی کلاه

مگر کاین نشیمت نیاید بکار .... یکی‌ آزمایش کن از روزگار

نه از دشمنی دور دارم ترا ... سوی‌ پادشاهی گذارم ترا

ترا بودن اندر مرا در خورست .... ولیکن ترا آن از این بهتر است

سیمرغ گفت، فرزند، تو هنوز جهان را ندیدی، نه تاج را دیدی نه درگاه پدرت را و نه حتی زندگی‌ با آدمیان را. چرا که اگر اینها را دیده بودی، لانهٔ من برایت غیر قابل تحمل بود. تو مانند فرزند برای من عزیزی و اگر قصد دارم ترا نزد پدرت بفرستم نه به خاطر این است که از تو سیر شده‌ام و نه اینکه سر دشمنی و نامهربانی با تو دارم، بلکه بر عکس، به خاطر علاقه و مهر راستینی که به تو دارم، برایت بهترین را آرزو دارم، چرا که ترا از خودم بیشتر دوست دارم و شادی ترا به شادی خودم ترجیح میدم، چون بودن با تو برای من یک نوع امتیاز است ولی‌ برای تو زندگی‌ با من، نقصان و کمبود است، و برای تو زندگی‌ با آدما از زندگی‌ با من هزار بار بهتر است ( آقاست فردوسی‌، عشق واقعی‌ رو به این زیبای تعریف می‌کنه. عشق یعنی‌ همین، یعنی‌ از خواستهٔ خود گذاشتن یا به اصطلاح روی دل‌ پا گذاشتن، یعنی‌ از خودخواهی گذاشتن و به خاطر شادی و رضایت محبوب و معشوق کنار رفتن، و کنه وار و به هر قیمتی خود را نچسبوندن، کاری که پدر مادر‌های ایرانی‌ به اسم عشق با فرزندان خود میکنند و به خودشون این حق را میدهند که در تمامی امور فرزند دخالت کرده و او را تا آنجا که می‌تونن به خودشون وابسته نگاه دارند، و درست یک کپی‌ از آنچه که خودشون می‌پسندند فرزند را بسازند، بدون در نظر گرفتن توانای‌ها و استعداد‌های فرزند و شادی و رضایت قلبی او، و بدون توجه به این واقعیت که خداوند آدمها را کاملا متفاوت از همدیگه ساخته. ای کاش این شاهنامه خوانی را در بین مردم ایران از بین نبرده بودند، تا این شاهنامه در بین مردم بود، ایرانی‌ از غیرت و معرفت و عشق و محبت، چیزی کم نداشت، به محض اینکه ابتدا فرهنگ غربی را در زمان شاه فقید جایگزین فرهنگ اصیل شاهنامه‌ای کردند، و بعد از انقلاب هم فرهنگ مذهبی‌ را بر روی این فرهنگ غربی کشیدن، این شد که میبینیم، یک ملت بی‌ هویّت، تحقیر شده، بی‌تفاوت و تو سری خور که از خرد بوی نبرده و فقط دنبال تقلید و تظاهر است. خدا خودش بهتر میدونه )

سپس سیمرغ اضافه کرد که: این جدایی به معنای این نیست که دیگر یکدیگر را نبینیم، من تا روزی که زنده باشم، همچنان دایه مهربان تو خواهم بود. ولی‌ اکنون شایسته و سزاوار این است که تو به زابلستان و نزد پدرت برگردی و آنچه را که فرا گرفتی‌ و به تو آموختم در خدمت راستی‌ و پاکی به کار ببندی و در جنگ‌ها دلیر باشی‌، و برای اینکه به تو ثابت کنم که همیشه با تو خواهم بود، مشتی پر از پرهایم را همراهت خواهم کرد و اگر تو را مشکلی‌ پیش آمد و به دشواری افتادی، پری از پرهای مرا در آتش افکن تا ببینی‌ که من در چشم به هم زدنی‌، نزد تو خواهم بود و ترا یاری خواهم داد، چرا که ترا زیر همین پرها، پروریده‌ام و اگر بخواهی دوباره ترا به این لانه باز خواهم گرداند. ولی‌ این را فراموش نکن که مهر تو از دل‌ دایه بیرون نمیره، که دل‌ دایه با مهر تو آنچنان آمیخته که از یکدیگر جدا شدنی نیست.

سیمرغ به این ترتیب زال را راضی‌ کرد که پیش پدر برگردد

دلش کرد پدرام و برداشتش .... گرازان به ابر اندر افراشتش

سپس او را بر روی بالهایش نشاند و به پرواز درامد و نزد پدر زمینش نهاد.

سام وقتی‌ تن پیل وار و تنومند و رخ چون بهار زال را دید، و دید که چه جوان برومندی شده است، دردش تازه شد و به زاری ناله کرد و بیشتر شرمنده و پشیمان از رها کردن کودکش شد، پس سر در گوش سیمرغ فرو برد و به آواز حزین و شرمسار از او سپاسگزاری کرد و از فرزند نیز خواست که وی را ببخشد.

سام بیشتر که در فرزند نظر کرد و وقتی‌ برو بازوی شیر وار پسر و روی خورشید گون او را دید، وقتی‌ دید که قلب یک شاه در سینه فرزند میتپد، وقتی‌ موها و مژگان سپید پسر را که دور تا دور چشمان قیر گون نشسته بود و از این تضاد، زیبای شگفت آوری، پدید آمده بود را دید، و رنگ صورت و لبهای فرزند را شاداب و سرخ دید، دلش مانند بهشت باز شد، و بر پسر خویش بسیار آفرین گفت و از زال خواست که دلش را با پدر صاف کند و از گذشته هیچ یاد نکند، چرا که از وقتی‌ یزدان دوباره فرزند را به وی داده است، جز بندگی خدای بزرگ و تلاش برای جبران خطایش، به فکر چیز دیگری نیست و به او قول داد که از این به بعد فقط در جهت آسایش و آرامش فرزند بکوشد.

پس فرمان داد تا بر تن زال جامه و قبای پهلوانی تن‌ کردند و از کوه پایین آمدند.

سپاه جملگی پیش سام آمدند و از شنیدن خبر بازگشت زال گشاده دل‌ و شادکام گشتند. جشنی بزرگ به راه افتاد و مانند فستیوال در برزیل، تبیره زنان در پیش پیلها به راه افتادند و غوغای به راه انداختند، از اون طرف کوس زنان با ردا و جامه هندیِ زرد فام، میخروشیدند و به پیش می‌رفتند. پشت اینان دسته دسته سوار با اسب می‌آمد و به هلهله و خرّمی میخرامیدند. وقتی‌ که شب شد در دشت خیمه زدند، و شب را در آنجا گذراندند و وقتی‌ که خورشید درخشان سر زد و سپیده بر چرخ گردون خیمه زد، سواران به راه افتادند و رفتند تا به خرّمی به زابلستان رسیدند.
از آن روز، زال دستان را چون روی و موی سپید داشت، به نام زال زرّ خواندند.

آگاه شدن منوچهر از کار سام و زال زرّ
به منوچهر شاه از ماجرای سام آگاهی‌ دادند، و داستان وی را برایش باز گفتند. شاه انگشت حیرت به دندان گًزید و بر جهان آفرین، درود فرستاد و او را ستایش کرد.

سپس فرمان داد تا پسرش نوذر و زرسیب، با هدایای فراوان به سوئ سام و زال زرّ راهی‌ شوند تا هم باز یافتن زال را به سام تبریک بگویند و هم وی را به نزد شاه دعوت کند و هم آیین خسرو پرستان را بجای آورد ( ایرانی‌‌ها همیشه خدای یکتا را ستایش میکردند، و آیین و رسوم انسانی‌ از جمله همین دیدار کردنها و شادباش گفتنها و به یاری هم آمدنها رو جز نیایش و ستایش یزدان می‌دانستند، نماز ایرانی‌ خدمت و توجه به خلق خدا بود)

بفرمود تا نوذر نامدار ..... شود تازیان پیش سام سوار

کند آفرین کیانی براوی .... بدان شادمانی که بگشاد روی

بفرمایدش تا سوی شهریار .... شود تا سخنها کند خواستار

ببیند یکی‌ روی دستان سام .... به دیدار ایشان شود شاد کام

وازین جا سوی زابلستان شود .... با آیین خسروپرستان شود

نوذر با هدایا و جواهراتی که شاه به همراهش کرده بود و با شکوه و جلال به جایگاه سام رسید، و وقتی‌ سام پهلوان درفش کاویانی و منوچهر را دید، به احترام پرچم ایران از اسب پایین آمد و با تواضع به دیدار فرستادهٔ منوچهر شاه رفت و او را در بر گرفت و به جایگاه خویش آورد و در کنار خویش نشاند. سپس ماجرای به دنیا آمدن زال و چگونگی‌ حماقت و ناسپاسی خویش و رها کردن زال در کوه، و بزرگ شدن وی در لانهٔ سیمرغ، همچنین داستان پشیمانی خویش و پیدا کردن زال را به طور کامل با شرح و تفصیل برای فرستادهٔ منوچهر باز گفت. سپس از شاه و از سپاه و اوضاع و احوال مملکت از نوذر پرسید، و نوذر به وی گفت که شاه مایل هست در این باره با سام گفتگو کند و همچنین مایل است که زال زرّ را از نزدیک ببیند. سام وقتی‌ پیغام شاه بزرگ را شنید، زمین خدمت را بوسید و به سرعت به طرف بارگاه منوچهر راهی‌ شد، منوچهر شاه با دیدن سام بسیار شادمان گشت و وی را با محبت در کنار خویش نشاند و در کنار دیگرش قارن قهرمان نشست. از این دیدار دلهایشان روشن و کامشان شاد گشت. سپس زال آراسته و با شکوه با لباس و کلاه زرین در حالی‌ که انبوه موهای سپید به دور صورت و در روی شانه‌‌هایش می‌درخشید، بلند بالا، ستبر و قوی پیکر، روی سرخ و چشم مشکین، به زیبای یک قووِ سپید و خرامان، پای به آستان منوچهر گذاشت و شاه با دیدن زال زرّ، به شگفتی چشم‌هایش گرد گشت و به وی خیره ماند.

بران بر ز بالای آن خوب چهر .... تو گفتی‌ که آرام جانست و مهر


آنچنان دیدار زال برای شاه خوشایند بود، تو گفتی‌ که زال آرام دل‌ است و مهر فکن.

شاه روی به سام کرد و گفت، از من به تو نصیحت که هیچ گاه اجازه نده که نه از خودت و نه دیگری به زال گزندی برسد، که او خورشیدی است بر روی زمین، چرا که دیدارش شادی می‌آورد و گرمی‌ به دلها می‌بخشد. دلت تنها با دیدار زال زرّ شادمان باشد، چرا که فر کیانی دارد و چنگ شیر، دلش هوشمند است و آهنگش مانند آهنگ شیر، قوی، رسا و با هیبت است و در دنیا، همتا و نظیر ندارد، دل‌ هوشمندان را دارد و فرهنگ پیران ( مردمی که سنی‌ از آنها گذشته، معمولا رفتار و گفتارشان، با صبر و متانت و ادب همراه است، فرهنگ پیران را داشتن، کنایه از رفتاری این گونه است)، به او راه و راسم رزم و جنگیدن را بیاموز، همچنین راه و رسم معاشرت با مردم، و شاد کامی‌ و آیین بزم را ( فردوسی‌ تاکید داره که حتی برای شادکام بودن، راه و رسمی‌ وجود دارد که بشر میبایستی آنها را یاد بگیرد، همانطوری که آیین جنگ و جنگیدن و نبرد در میدان را میشود آموخت، آیین زندگی‌ کردن و شاد بودن را هم باید آموزش داد و آموخت، آقاست فردوسی‌)، چرا که این جوان جز مرغ و کوه و لانهٔ سیمرغ، جای رو ندیده و چیزی یاد نگرفته و اگر آموزش نبیند، از کوه بلندی که در آن با ارجمندی زیسته ، از این به بعد اگر آموزش درست نبینه، به ذلت و خواری خواهد افتاد ( در جای جای شاهنامه، فردوسی‌ کبیر به اهمیت آموزش و پرورش تاکید فراوان داره و مرتباً این رو تکرار می‌کنه که بدون آموزش و فراگیری درس‌های زندگی‌ و درست زیستن، انسان به ذلت خواهد افتاد و نتیجه ذلت هم چیزی جز پلیدی و ناپاکی، نخواهد بود، حقیقتی که امروز در کشور عزیزمان ایران، شاهد آن هستیم، بر اثر آموزش غلط و نادرست و ناپاک اهریمنان و اشغالگران ایران، این ملایان تزویر و دروغ، بخشی از جوانان ایران زمین، از حقیقت و اصالت ایرانی‌ خودشان که همانا پاکی و شجاعت هست، دور مانده‌اند، و دچار سرگشتگی شخصیت، تظاهر، تقلید مضحک، دروغ و بی‌ هویتی شده‌اند )

که فر کیان دارد و چنگ شیر ..... دل‌ هوشمندان و فرهنگ پیر

بیاموز او را ره و ساز رزم .... همان شادکامی و آیین بزم

ندیده است جزٔ مرغ و کوه و کنام .... کجا داند آیین شاهی‌ و نام

سام اطمینان داد که سخن شاه را به گوش جان خواهد پذیرفت، و سپس شرح ماجرای زال را یک بار دیگر برای شاه باز گفت، همچنین از نالهای که برای بخشایش به نزد خدا کرده است و اینکه خدا او را بخشیده و زال را به او باز گردانده مفصل سخن راند.


به بد مهری من روانم مسوز .... به من باز بخش و دلم برفروز ( خداوندا کمکم کن که با بدجنسی و بدمهری و زشتی کردارم، روحم را آلوده نکنم و روانم را نسوزانم، گناهانم را بر من ببخش، و دلم را مانند خورشید برافروز.)

جستن موبدان اختر زال را و بازگشتن سام با زال زر به زابلستان

سپس شاه با موبدان( کاهنان زرتشتی، ایرانیان همیشه یکتا پرست بودند)، و با ستاره شناسان و خردمندان، در باره‌ زال به گفتگو نشست و نظر آنها را راجع به زال جویا شد.

همگی‌ حاضران جلسه، به اتفاق گفتند که از احوالات و سرگذشت زال اینچنین پیداست که وی پهلوانی نامدار، هوشیار، بیدار و دلیر به کردار خواهد شد، و میتواند سپهداری دشمن فکن و شیر گیر شود. دل‌ شاه از این که دیگران هم با وی هم عقیده هستند شاد گشت، و خلعت و جامه‌ای زیبا برای زال تهیه کرد که هر کی‌ دید آفرین گفت، و از اسبان تازی که زین‌های طلایی داشتند و شمشیر‌های هندی که دسته‌ای جواهر نشان داشتند، از دیبا و خز، یاقوت و زر، غلامان رومی که جامه‌ای رومی به تن‌ داشتند، طبق‌ها و سینی‌های پر از زبرجد و زر سرخ و نقره، از مشک و کافور و زعفران، جوشن و ترک و گستوان، نیزه و تیغ و گرز گران، تخت پیروزه و تاج زر، مهر یاقوت و کمربند زرین و خلاصه هر چی‌ که هدیه‌ای ارزشمند محسوب میشد، برای زال آماده کرد و به او بخشید.

سپس فرمانروایی، کابل، زابل، سیستان، از دریای چین تا به دریای سند را به زال و سام واگذار کرد، و مهر خود را در پای این فرمان زد. سام به پا خاست و به منوچهر سپاس گفت، و به او مفصل آفرین گفت، سپس از بارگاه منوچهر به زیر آمد و هدایای منوچهر رو بر روی پیل بستند و پدر و پسر با دلی‌ شاد به سوی زابلستان رهسپار شدند.

چون خبر آمدن این دو به سیستان رسید، مردم شهر رو چون بهشت آراستند و با شادی و مشک و زعفران دینار ریزان به استقبال این دو شتافتند.

مردم از خرد و کلان شادمان بودند، و همهٔ نامداران و سرشناسان به پیش سام آمدند و داشتن چنین پسر پاک دل‌ و پهلوان را بر وی آفرین گفتند.
سپس سام جشنها به پا کرد، و هدایای که شاه داده بود در بین مردم و هر که خردمند بود و جهاندار، دلیر بود و پاک نهاد، راستگو و راست کردار تقسیم کرد، آرزوهای دنیوی مردم را جامه عمل پوشاند، بر تن‌ مردم خردمند و دانشمند و اهل فن، خلعت و لباس‌های فاخر و زرین پوشاند و بر پایه و مقام آنها افزود.

آنچنان شادی و سرور در ایران موج میزد تو گوی که دنیا در شادی و سرور موج میزند.( بخشش، داد و دهشت از شاه شروع می‌شه و این کردار الگو و سرمشق زیر دستان خواهد شد و آنها هم چنین کنند و نتیجه این کردار نیک، به وجود آمدن شادی در بین مردم خواهد شد، و به طور منطقی‌، مردمی که دغدغهِ خوراک و پوشاک و سقفی در بالای سر را نداشته باشند و فارغ و بی‌نیاز از خواسته‌های طبیعی که حق هر انسانی‌ هست، باشند، اکثرا مردمی شاد و راضی‌، مردمی مهربان و بزرگوار و بخشنده و به دور از پلیدیها و جنایات خواهند بود، و یک چنین جامعه‌ای با اکثریتی اینچنین، یک جامعه انسانی‌ نامیده میشود. و این منطق ساده، امروز در جوامع پیشرفته اروپایی مطرح است و به طور عملی‌ در این جوامع به کار برده میشود، یعنی‌ منطق بی‌ نیاز کردن مردم از حق طبیعی خودشان، و اگر مردمی کار میکنند و درصدی از درآمدشان را تحت عنوان مالیات، برای رفأع اجتماعی پرداخت میکنند، به همین دلیل ساده است که فردوسی‌ در هزار سال پیش گفته است.

مطلبی که فردوسی‌ بر روی آن بشدت تاکید دارد، شادی و بی‌ نیازی ایرانیان است، و در تمام شاهنامه بر روی بخشش و تقسیم ثروت بین مردم نمونه‌ها میاورد، و بزرگی‌ و خرد را در بخشش و شاد کردن مردم میداند، چرا که فردوسی‌ میداند که وقتی‌ جامعه‌ای بی‌ نیاز، آزاد و شاد باشد، شگفتی می‌آفریند، این است منطق فردوسی‌)
سپس سام، جهان دیدگان، مردم دانا و خردمند، پیران با تجربه و دانشمند، مردم سفر کرده و آموخته و خلاصه هر کسی‌ که دارای تفکر و اندیشه، تجربه و دانشی بود، را فرا خواند و به آنها آنچه را که بایستی‌ گفت، بر ایشان بخواند یا برایشان گفت. (در تمام شاهنامه هر بزرگی‌ هر کاری بخواهد بکند، بایستی‌ با چنین مردمی ابتدا مشورت نماید، و یا گزارش کارش را به آنها بدهد، آقاست فردوسی‌) سام گفت:‌ای پاک و بیدار دلان، از طرف شاه به من فرمان داده شده است که لشگر را به مازندران و گرگسارن، ببرم، به همین دلیل اینجا نخواهم بود و پسر نازنین من که همتا و مانند جان عزیز است و جفت جگر، نزد شما خواهد ماند. من از این جدایی و دوری از فرزندم، دلم خون و مژگانم این خون دل‌ را میفشاند. زمانی‌ که جوان بودم و کند آور ( قدرت تشخیص تیزی نداشتم)، ابلهانه فرزندم را از خویش دور کردم، و پسری که یزدان داد، از بی‌ دانشی و بی‌ خردی، ارج و ارزشش را نشناختم و رهایش کردم، سیمرغ گرانمایه و دانشمند و پهلوان پرور، به فرمان آفریدگار، او را برداشت و چو سرو بلند او را پرورش داد، و من حتی در حد یک مرغ، خرد از خودم نشان ندادم و درنتیجه من نزد پروردگار خوار شدم و مرغ ارجمند. ولی‌ از آنجایی که درِ بخشایش خداوند همیشه باز است و فراخ، من از این در وارد شدم و جهاندار بر من بخشید و فرزند را دوباره به من باز گرداند، پس بدانید که این پسر بی‌ اندازه برای من با ارزش است و من وی را مانند یادگار در نزد شما میگذارم و از شما میخواهم که وی را گرامی‌ بدارید و به او راه و رسم زندگی‌ و بلند نظری و بخشش و درایت و دلاوری را یاد دهید.
سپس سام روی به زال کرد و به وی گفت: که هر چه که داد و دهش هست از این بزرگان بگیر و به کار ببند و پند و حرفِ بزرگان را گوش کن و آرام و متین باش. و چنان رفتار کن که زابلستان خانه و کل جهان زیر فرمان توست. ( در خانه آرام، مطیع و مطمئن و دلسوز و در بیرون از خانه با اعتماد بنفسی که تو گویی تمام جهان به فرمان تو است و دلیر و همیشه بیدار و مراقب که به هر دامی نیفتی )، چرا که خانه باید از همه جا آبادتر و دل‌ دوستاران و خانواده‌ات از همه شادتر باشد.( بر عکس آنچه که امروز در ایرانِ عزیز ما اتفاق میافته، برای تنها چیزی که ارزشی قائل نیستیم همین خانه مان است از زمان انقلاب به اینطرف، در تمام دنیا و بیرون از خانه گشتیم و همه جا را آباد کردیم، چه با سرمایه گذاریهای مالی‌ و چه معنوی، و دریغ از حتی یک درخت یا یک بته گًل که به محله مان یا به شهرمان در ایرانی‌ که این همه سنگش رو به سینه می‌زنیم، اضافه کنیم، دریغ از اینکه دل کودکان هموطنمان را با دستگیری و دلجویی از آنها و خانواده‌شان شاد کنیم. خانه مان را ویران کردیم تا دیگر جاها آباد گردد، به این میگن ایرانی‌ عاقل)
چنان دان که زابلستان خان توست ..... جهان سر به سر زیر فرمان توست

دل روشنت هر چه خواهد بکار .. به جای آر از بزم و از کارزار
کلید درِ گنجها نزد تو است و شاد بودن و همچنین غمگین بودن هم به اختیار تو میباشد.
زال جوان وقتی‌ سخنان پدر پایان یافت، لب گشود و چنین گفت: من چگونه میتوانم به این پند‌های تو عمل کنم، چگونه میتوانم شاد باشم، چگونه میتوانم مانند یک انسان واقعی‌ زندگی‌ کنم، در حالی‌ که یک عمر زیر چنگال مرغ و در درون لانه فقط چمیدن یا نشستن به خاک را یاد گرفتم و مردار خوردن را. من تا همین چند وقت پیش فکر می‌کردم جز مرغانم و از روش زندگی‌ آنها پیروی می‌کردم و از مرغان میاموختم و از مرغان تقلید می‌کردم، اکنون که از پروردگار خودم یعنی‌ سیمرغ که من را پروریده است دور مانده‌ام، چگونه از من توقع داری که بدانم، دستور کار و عمل، برای یک زندگی‌ انسانی‌ چیست، چرا که بهره ی من از گًل به جز خار آن نبوده، و از دنیا و مافیا چیزی نمی‌دانم، و با این اندک دانش زندگی‌، که مانند خاری هست نمیتوان به پیکار با جهانی‌ از ناشناخته‌ها رفت و بر آن پیروز شد. (فردوسی‌ در اینجا توضیح میده که وقتی‌ انسان را چیزی نیاموختی نمیتوانی‌ ازش انتظار داشته باشی‌ مانند یک انسان رفتار کند، یک بار دیگر فردوسی‌ بر نقش تربیت تاکید می‌کند و این کار را در نهایت زیبای انجام میدهد).

سام در جواب زال گفت:

پدر گفت، پرداختن دل‌ سزاست. بپرداز و بر گوی، هر چت هواست

اینجا فردوسی‌ شروع می‌کنه به توضیح اینکه چگونه میتوان مانند یک انسان رفتار کرد و اولین جمله‌ای که میگه و درسی‌ که میده این است که دلت رو بپرداز، همچنان که زنگ از آهن میپردازند و پاک میکنند با گفتن آنچه که در درونت غوغا ایجاد می‌کنه و باعث ناراحتیت می‌شه، با حرف زدن، دلت رو پاک کن و روحت رو سبک بساز، هر چه می‌خواهد دل تنگت بگوی تا دلت پرداخت بشه و از زنگار آلودگیها پاک بشه، این اولین قدم در راه تربیت خویش و کودکان خود است. باهم حرف زدن، برای هم حرف زدن، به همدیگر گوش دادن، برای همدیگر درد دل‌ کردن، با حرف زدن رابطه برقرار کردن. امروزه تمام کاری که یک روانشناس می‌کنه اینه که ساعت‌ها می‌شینه و به حرف‌های مریض گوش میده و اجازه میده که دلش رو بپردازه، یعنی‌ به کار بردنِ همین یک جملهٔ سادهٔ فردوسی‌، پایه و اساس "روان درمانی" علم جدید شده است.

سام گفت:

گذر نیست بر حکم گردان سپهر ... هم ایدر ببایدت گسترد مهر

بر آنچه که رفته گذر نکن، اگر خواهان مهر و نور تازه‌ای در زندگیت هستی‌.

ابتدا دلت رو خالی‌ کن و از خودت برای من بگو، و دوم آنکه آنچه که گذشته و بر تو رفته اصلاح شدنی نیست، یعنی‌ نمیتوان به گذشته برگشت و خطای گذشته رو جبران کرد، و با یاد گذشته هم نمی‌توان دل‌ رو در کینه و دشمنی نگاه داشت چرا که از عقل به دور است که در گذشته زندگی‌ کنی‌، آنچه که گذشت برگشتنی نیست. اما من به تو خواهم گفت که چه بکنی‌.

یک: کنون گرد خویش اندر آور گروه ..... سواران و مردان دانش پژوه

یک : اولین کاری که میکنی‌ انتخاب یک گروه مشاور خردمند است. گروهی از میان مردان (مردان = آدمیان) صاحب دانش و صاحب خرد. نخست در اطراف خودت گروه‌ها و کسانی‌ را جمع کن که عاقل و با دانش و خردمند باشند، تا به این ترتیب در درست انجام دادن کارها و گرفتن تصمیم‌های درست و منطقی‌ تو را یاری دهند (فردوسی‌ بر مشورت با خردمندان تاکید دارد)

دوم: بیاموز و بشنو ز هر دانشی .... بیابی‌ ز هر دانشی رامشی

دوم: سپس خودت بکوش که خردمند و اهل دانش شوی. ببین، بشنو، بخوان، بیاموز، فکر کن، که آموختن به تو درایت میدهد و فکر کردن به تو راه درست زندگی‌ کردن و در نتیجه آرامش در زندگی‌ را میاموزد. و هر دانشی که بیاموزی و هر فنی‌ را یاد بگیری، در جای به یاری تو خواهد آمد.

سوم: ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ .... همه دانش و داد دادن بسیچ (بسیچ = ساخت و ساز کن)

سوم: بکوش که دیگران را خردمند کنی‌، به آنها علم بیاموز و در این راه از تلاش نایست. بخشنده باش و در این راه خسته نشو، و این بخشش نه فقط مادیات زندگی‌ میباشد بلکه در راه بخشش علم به دیگران و دادگری هم از پا منشین.

چهارم: دگر با خردمند مردم نشین ..... که نادان نباشد بر آیین و دین

چهارم : از مردم احمق و نادان برحذر باش چرا که نادان نه دین داره نه معرفت داره و نه چیزی حالیشه، (فردوسی‌ بر تاثیر همنشین تاکید دارد، همچنان که سعدی کبیر میگوید، کمال همنشین در من اثر کرد، و یا مولانا که در مثنوی می‌گوید که عیسی در حال فرار بود و به سختی به او رسیدن و گفتن از چه فرار میکنی‌ گفت از آدم نادان، گفتند تو مرده زنده میکنی‌ چطوری از نادان میگریزی، گفت مرده رو می‌شه زنده کرد در حالی‌ که نادان زنده رو مرده کند.)

که دانا ترا دشمن جان بود ... به از دوست مردی که نادان بود

که دانای که دشمن جان تست، بهتر از مرد نادانی‌ است که خودش را دوست تو مینامد. دشمن دانا به از نادان دوست.

سپس سام گفت، تو فرزان و یادگار منی‌، و من تو رو به دادار بزرگ میسپارم و امیدوارم که از برکت یاری آفریدگار، بلند بخت و دولتمند شوی

تو فرزندی و یادگار منی‌ .... به هر کار دستور و یار منی‌

امیدم به دادار روز شمار ... که از بخت و دولت شوی بختیار.

(هزار سال پیش مردی به نام فردوسی‌، به مردمش این پند‌ها رو میده، که اگر میخواهی‌ در زندگی‌ موفق باشی‌ و سعادتمند با عالمان مشورت کن، دانش بیاموز و به دیگران هم یاد بده، چون این تنها کافی‌ نیست که تو دانا باشی‌ و در جامعه‌ای زندگی‌ کنی‌ که یه مشت ناآگاه بسر میبرند، چرا که در یک همچین جامعه‌ای علم تو به هیچ دردی نمی‌خوره ولی‌ وقتی‌ اکثر جامعه آگاه و دانا و با دانش باشه، زندگی‌ در آن جامعه آسون و لذت بخش و خلاق خواهد بود، پس تو برای راحتی‌ و خوشبختی خودت هم که شده باید سعی‌ کنی‌ جامعه‌ای که در آن زندگی‌ میکنی‌، آگاه و دانا باشد. و همچنین فردوسی‌ میگه که از نادانی‌ و نادان برحذر باش. من نمیدونم در کجای دنیا می‌شه کسی‌ رو پیدا کرد که هزار سال پیش، به مردم خودش اینگونه درس زندگی‌ بده، و این مردم طوری رفتار کنند که انگار چنین کسی‌ رو نداشتند. بدا به حال آن مردمی که شنیدن، خواندن ولی‌ یا در نیافتند و یا اگر دریافتند، به آن عمل نکردند، و بر ما آن رفت که امروز همگی‌ شاهدش هستیم)

سام بعد از گفتن این مطالب از جای برخاست و آواز کوس عزیمت نواخته شد و از حرکت سپاه انبوه سام، آنچنان گرد و غباری برخاست که آسمان قیرگون شد و زمین به تیرگی گرایید.

سپهبد با لشگری ساخته و پرداخته، جنگجو و دلاور عازم جنگ شد. زال با پدر دو منزل همراهی کرد و بعد از آن پدر و پسر یکدیگر را در آغوش گرفتند و سام به زال گفت که باز گردد و تاج و تخت را به شادی و عدالت نگهدار باشد. سام پر اندیشه و متفکر از پدر جدا شد و در این فکر بود که چگونه نام نیک‌ پدر را نگهدار باشد و زیبنده. به همین دلیل وقتی‌ بر تخت عاج نشست و تاج فروزنده و درخشان شاهی‌ را بر سر نهاد و گرز شاهی‌ که بر سرش نقش سر گاوی بود را در دست گرفت و طوق یا گردنبند پادشاهی را بر گردن و کمربند سروری و زرین را به کمر بست، با هیبتی‌ شاه وش و بینظیر، در حالی‌ که انبوه موهای سفیدش در اطراف صورت سرخ و چشمان سیاهش خودنمایی میکرد، و شکوهی بینظیر و در خور ستایش را برای هر بینندهی تداعی مینمود، دستور داد که از هر جای کشور هر کسی‌ که خردمند است فرا خواندند و همچنین موبدان را هم حاضر نمایند و به اولین درس پدر که سفارش به تشکیل یک گروه مشاورین خردمند و دانشمند را داده بود، همت گماشت.

سپس با ستاره شناسان و دین آوران، با سوارن جنگی و دلاوران، با دانشمندان و هنرمندان، شب و روز همراه بود و از آنها میاموخت.

چنان گشت زال از بس آموختن .... تو گفتی‌ ستاره ‌ست از افروختن

همانگونه که ستاره در ذاتش افروختن است، زال هم آنچنان دنبال آموختن و فراگیری بود تو گویی که به ذات ستاره و افروختنش طعنه میزند و مانند آن آموختن با ذاتش یکی‌ شده است. و تا بدان جا در علم و دانش پیش رفت که در سرزمین خویش کسی‌ هم پای و مانند وی یافت نمی‌شد.

به رای و به دانش بجایی رسید .... که چون خویشتن در جهان کس ندید

سواریش چونان بدی در جهان .... کزو داستانها زدندی ماهان

ز خوبییش خیره شدی مرد و زن ..... چو دیدی شدندی بر او انجمن

هر آنکس که نزدیک یا دور بود .... گمان مشک بودند و کافور بود

از علم ستاره شناسی‌ تا جملگی علمها را آموخت، و فنون سوار‌ی و جنگاوری و دلاوری را به بهترین و استادانه‌ترین شیوه فرا گرفت، و گفتار نیکو و آیین معاشرت، رفتار و گفتگو با مردم را آنچنان آموخت که هر جا میرفت، مردم به دوره او حلقه میزدند و خواستار گفتگو با وی بودند، چرا که گفتارش نرم و دلنشین بود و تاثیری دلپذیر همچون رایحهٔ مشک بر مردمان میگذاشت.

به این ترتیب، مدتی‌ سپری شد.


داستان زال و رودابه
سپس زال تصمیم گرفت سفر کند و از این راه به آموخته‌ها و تجربه‌هایش بیفزاید. بنابر این با گروهی که همچون خودش دلاور و دانا بودند، رهسپار سفر گشت و از هند و چین دیدن کرد و به کابل رسید. زال و همراهان به هر جا که می‌رسیدند، برای استراحت خیمه‌ای میزدند و مشغول خوردن و نوشیدن میشدند و از گوش فرا دادن به نوای موسیقی و دیدن رقص هنرمندان و رامشگران لذت می‌بردند. سپس در گنج را باز میکردند و رنج فقرا را با بخشش و سخاوت پایان میدادند همانگونه که آیین و رسم همیشگی ایرانیان و پادشاهانشان بود.

در کابل هم زال در یک مرغزار سبز و خرم خیمه زد و با یارانش مشغول خوردن و نوشیدن و گوش دادن به نوای موسیقی شد. در آن زمان کابل پادشاهی داشت به نام مهراب و وی مردی بود، زبردست، ثروتمند و موفق. اندامی بلند و تنومند داشت همچون سرو و به رخسار همچون بهار شاداب و به رفتن چالاک بود. دلی‌ خردمند داشت، و باهوش بود، و یال و کوپالی همچون پهلوانان داشت و مانند موبدان زیرک بود.

دل‌ بخردان داشت و مغز ردان .... دو کتف یلان و هش موبدان ( ردان = فیلسوف و دانشمندان، هش = زیرکی و عقلانیت )

محراب از خانواده ضحاک تازی بود، و نسبتش به ضحاک میرسید ولی‌ خودش کابلی بود و تمام عمر در کابل زندگی‌ کرده بود. مهراب خراج گذار سام بود و هر سال، مبلغی را به عنوان خراج به سام میداد چرا که یارای ایستادگی و مبارزه بر علیه سام را نداشت و سام کابل را به او سپرده بود.

وقتی‌ خبر گزارانش به مهراب خبر دادند که پسر سام یعنی‌ زال در اطراف کابل خیمه زده، بی‌ درنگ به طرف چادر محل اقامت زال شتافت و خودش را به وی رساند. و آنچنان که رسم بود، هدایای زیبا و قیمتی را برای زال به همراه برد.

زال با روی باز و خوشحال مهراب را پذیرا شد، و هر دو در کنار یکدیگر بر تخت نشستند و بزمی جانانه به راه انداختند و مشغول شادی شدند.


مهراب آنچنان مجذوب زال شده بود و از او تعریف میکرد تو گویی در او ذوب شده است. گاهی‌ از برو بالای زال تعریف میکرد و گاهی‌ هنرها و دلاوری‌های او را تحسین مینمود. و آنچنان با هدایا و تعاریف خود افراط کرد که زال با خنده از وی پرسید، تو هم از من چیزی بخواه، از تخت و تیغ و جواهر و مقام و و و ...بلکه جبران این همه محبتی که به من داری شده باشد. مهراب گفت آرزوی من فقط یک چیز است و برآورده کردن آرزوی من برای تو بسیار آسان است و من آرزوی ندارم جز اینکه تو به خانه من بیای و دل منو به این ترتیب شاد کنی‌ و جان منو چون خورشید روشن.

بپرسید از من چه خواهی بخواه .... ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه

بدو گفت مهراب کی‌ پادشاه .... سرافراز و پیروز و فرمان روا

مرا آرزو در زمانه یکیست .... که آن آرزو بر تو دشوار نیست

که آیی بشادی سوی خان من .... چو خورشید روشن کنی‌ جان من

زال به فکر فرو رفت و اندیشید که پدرش در این باره سختگیر است و به همین دلیل به مهراب گفت که سام هرگز بر من نخواهد بخشید که در خانه نوهٔ ضحاک فرود آیم و از شراب ضحاک بخورم، هر چیز دیگری میخواهی‌ بگو ولی‌ این را از من درخواست نکن. محراب به سختی آزرده شد و در دل‌ سام و خاندانش را لعنت کرد و آنان را ناپاک و کینه توز خواند و در دم از زال اجازه مرخصی گرفت و به کابل بازگشت.

چو مهراب برخاست از خوان زال ... نگه کرد زال اندران برز و یال

چنین گفت با مهتران زال زر .... که زیبنده تر زین که بندد کمر؟

وقتی‌ مهراب رنجیده و غمگین از سر سفرهٔ زال برخاست و رفت، زال که تا آن‌زمان مهراب را با دقت نگاه نکرده بود با دیدن هیکل تنومند و استوار مهراب، رو به یارانش کرد و گفت، عجب هیکل تمیزی ساخته این لامصب ( اینجا ادبیات مرغی زال است که سخن میگه :) )

از اینجا یکی‌ از شورانگیز‌ترین قصه‌های عاشقانه شاهنامه شروع میشود. موضوع این داستان در بسیاری از داستان نویسان و قصه پردازان غربی تاثیر بسزای داشته ( مخصوصا در آنجایی که رودابه موهای بلندش را از پنجره اتاقش که در یکی‌ از برج‌های کاخ پدریش قرار دارد به پایین میاندازد تا زال از آن گرفته و بالا رود و خود را به رودابه برساند، این صحنه در بسیاری از داستانها و نمایش‌ها در غرب پی‌ در پی‌ تکرار شده است.)، همچنین عمل زایمان رودابه یکی‌ از اسناد افتخار ایرانیان در بین دیگر ملل میتواند باشد چرا که در این صحنه شرح جراحی رودابه و عمل سزارین بقدری با مهارت توضیح داده شده است که بی‌ اختیار انگشت تعجب را به دندان و به گزیدن وامیدارد. در این عمل کلیه احتیاط‌های پزشکی‌ و بهداشتی با چند عمل ساده رعایت شده است، آن‌هم در هزار سال پیش که در بیشتر جاهای دنیا و غرب( قسمتهای شمالی‌ و مرکزی اروپا) آدما هنوز روی درختان زندگی‌ میکردند و به خودشان تکه‌ای پوست حیوانات می‌بستند و از چماق سنگی‌ یا چوبی برای شکار استفاده میکردند و همان جای که میخوردند، همانجا هم خودشان رو خالی‌ میکردند و همانجا هم با هم درمیاویختند و بچه‌هاشون رو میساختند و در وحشیگری به اوج رسیده بودند.

چنین گفت با مهتران، زال زر .... که زیبنده تر زین که بندد کمر؟

به چهر و ببالای او مرد نیست .... کسی‌ گویی او را، همآورد نیست

یکی‌ از نامدارن با شنیدن این حرف به زال گفت: اتفاقاً محراب دختری داره که در زیبای و نیکویی بمانند پدر میباشد. در خوبی‌ و زیبای سر آمده همهٔ پری رویان زمین است و رویش از روی خورشید روشنتر و نیکو تر است. بدنش رو انگار از عاج ساختند و رخ او چون بهار شاداب است و مانند ساج (رشید) و خرامان است. دو تا چشمش مثل دو نرگس باغ، و مژگانش سیاه تر از پر زاغ میباشد. اگر ماه رو دیدی یعنی‌ او را دیدی و اگر مشک ببویی انگار او را بوییدی. سر و زلفش خوشبو و جعد گیسوانش تو گویی گره بر گره افتاده. خلاصه مانند بهشتی است که آراسته شده باشد، آراسته، خواسته و دوست داشتنی ( بهشتی‌ که آراسته باشند هم حکایتی است، یعنی‌ از بهشت هم یه پله بالاتر، عجب لعبتی، ظاهرا فردوسی‌ هم خوش سلیقه بود و زیبای شناس)

پس پردهٔ او یکی‌ دختر است .... که رویش ز خورشید، روشنتر است

ز سر تا بپایش بکردار عاج ...برخ چون بهار و ببالا چو ساج

دو چشمش بسان دو نرگس بباغ .... مژه تیرگی برده از پر زاغ

اگر ماه جویی همه روی اوست .... و گرم مشک بویی همه بوی اوست

سر زلف و جعد ش چو مشکین زره ... فکند است گویی گره بر گره

بهشتی‌ است سر تا سر آراسته .... پر آرایش و رامش و خواسته

و فقط این زیبا رو است که زیبنده و شایسته همسری تو میباشد، چرا که چون ماه بر آسمان میدرخشد.

تو را زیبد ‌ای نامور پهلوان .... که مانند ماهست بر آسمان

زال با شنیدن این سخنان، میلش به دیدار آن ماه رو بجنبید و بیقرار دیدار او گشت چنان که از او آرام و هوش رخت بربست. تمام شب رو در اندیشه این ماه رو بیدار ماند و برای این نادیده دلش پر از مهر گشت.

وقتی‌ که بر سر کوه، خورشید تیغ خویش را از نیام کشید، و مانند کافور، روی گیتی‌ سپید گشت و روز شد، زال به همراه یارانش به راه افتادن و در کابل خیمه زدند. محراب چون این بشنید، به راه افتاد و خودش را به خیمهٔ زال رساند
چو آمد بنزدیکی بارگاه ...... خروش آمد از در، که بگشای راه

وقتی‌ محراب به درگاه زال رسید، فریاد خیمه دار بلند شد که راه بگشاید ( نتیجه اینکه در آن هنگام مردمان در نزد شاه می‌‌ایستادند و آزادانه در رفت و آمد بودند و این راه بگشائید یعنی‌ صف بکشید و دالان بدهید تا تازه وارد عبور کند و بتواند به نزد شاه برسد، این آیین دربار ایرانیان بود که غربیها از آن الگو برداری کردند.)


زال از دیدار او بسیار خوشحال شد و با وی بسیار با احترام و محبت رفتار کرد و او را در راس انجمن نشاند. اطرافیان چون دیدند که زال با محراب با محبّت آنچنانی رفتار می‌کند، فهمیدند که موضوع از چه قرار است و بنابر این برای تعریف از آن ماه روی پنهان در پس پرده محراب، سنگ تموم گذاشتند و مرتباً از بالا و دیدار و آهستگی و بایستگی و شایستگی آن پریوش داستانها سرودند و گفتند و گفتند و گفتند و تا آنجا پیش رفتند که دل‌ زال یکباره دیوانه گشت و خرد از او دور شد و عشق فرزانه گشت.


سپهدار تازی سر راستان ..... بگوید برین بر یکی‌ داستان

که تا زنده‌ام چرمه جفت من است .... خمّ چرخ گردون نهفت من است

عروسم نباید که رعنا شوم .... به نزد خردمند رسوا شوم

از اندیشگان زال شد خسته دل‌ ..... برانکار بنهاد پیوسته دل‌

همی‌ بود پیچان دل‌ از گفتگویی .... مگر تیره گردش از این آبروی

همی‌ گشت یکچند ٔبر سر سپهر ...... دل‌ زال آکنده یکسر بمهر

زال مدتی‌ با این احساس که برایش تازگی داشت جنگید و از ترس اینکه مبادا نزد دیگران شخصیتی‌ سست و بی‌ اراده و خام را نشان بدهد از گفتگو در باره محراب و دخترش پرهیز میکرد و با خود می‌اندیشید که سرنوشت من این است که تا زنده هستم با سپاهیگری و سربازی زندگی‌ کنم و فقط با چرمه(اسب) همنشین باشم. و همچنان که هر عملی یک نتیجه و محصولی دارد این خوییشتن داری هم به قیمت کسالت و افسردگی زال تمام میشد و مانند گذشته شاداب و شاد نبود و بیشتر به خلوت پناه می‌برد و از حضور در جمع سر و دل‌ میپیچید.

مدتی‌ به این احوال گذشت و دل‌ زال همچنان از مهر رودابه کابلی آکنده و لبریز بود.

مهراب در خانه خود دو خورشید روی را داشت، یکی‌ سیندخت که عاقل بود و مهربون و همسرش بود و دیگری رودابه که ماه روی بود و خوب چهره و دختر مهراب بود. رودابه همچون باغ در فصل بهار، آراسته و پر از رنگ و نگار و خوش عطر و بو بود و دیدارش شگفتی میافرید و بیننده بی‌ اختیار به افریدگار برای آفریدن چنین زیبایی آفرین میفرستاد و سیندخت مانند سروی که ماه بر سر آن میتابد و کلاهی از عنبر به سر گذاشته باشد، جلوه میکرد. هر دوی این زیبا رویان، با جواهرت، دیبا و گوهر و زینت‌های از این دست، خویش را آراسته بودند و به سان یا مانند بهشتی‌ بودند که خواستهٔ هر کسی‌ است.

مهراب هر روز به درگاه زال میرفت و برمی‌گشت، در یکی‌ از همین روزها و بهنگامی که زودتر از معمول از پیش زال برگشته بود، به شبستان و خانه خویش رفت. سیندخت از او پرسید:

بپرسید سیندخت مهراب را ..... ز خوشاب بگشاد عناب را

(خوشاب = آبی که در آن انگور و انجیر و آلوبالو و گوجه و زردآلوی پخته باشند و با کمی قند شیرین کرده بنوشند )

(عناب = ثمر درختی است معروف ، قریب به درخت کنار و زیتون در بلندی ، و برگ آن اندک ضخیم تر و طولانی تر از برگ کنار. و یک روی آن مزغب ، و پوست درخت آن سرخ رنگ و چوب آن نیز سرخ رنگ و نیمرنگ و خالدار. بهترین آن بزرگ بالیده ٔ به کمال رسیده ٔ سرخ شده ٔ در گوشت جرجانی و یا خطایی آن است که شیرین و عفوصت آن کم باشد. تازه ٔ آن معتدل در حرارت و برودت و مایل به رطوبت است ، و شیخ الرئیس آن را بارد اول و معتدل در یبوست و رطوبت قلیلی گفته است . خواص آن : منضج اخلاط غلیظه و ملین صدر و احشاء و مسهل اخلاط رقیقه و رافع خشونت سینه و حلق و صوت ، عارض از حرارت و سرفه ، و صاف کننده ٔ خون ، و مولد خون صالح ، و مسکن التهاب و تشنگی و حدت خون وگرمی و وجع جگر و مثانه و امراض مقعده و لزع امعاء و معده .)

فردوسی‌ زبان سیندخت را به عناب تشبیه کرده و دهان وی را به خوشاب و میگوید سیندخت خوشاب دهان را باز کرد و عناب زبان را بگشود و پرسید از مهراب.

بپرسید سیندخت مهراب را .... ز خوشاب بگشاد عناب را

سیندخت پیش مهراب آمد و بعد از پذیرائی از وی و با مهربانی رو به مهراب کرد و گفت: دست بدی از تو دور باد و از گزند روزگار در امان باشی‌، تعریف کن این چند روز بر تو چه گذشته است؟ برای من بگو که این مردی که می‌‌گویند پسر سام است و سرش مانند پیران سپید است، چگونه آدمی‌ می‌‌باشد، آیا خوی مردمی در او هست و به مانند نامداران و مردان پاک نهاد و اصیل که با آدمیان بزرگ شده باشند رفتار می‌کند یا هنوز مانند زمانی‌ که در لانه و کنام مرغ بوده است، رفتاری ناخوشایند دارد. از سیمرغ چه میگوید؟ چهره و یال و کوپالش چگونه است. ( همهٔ مادران ایرانی‌ که دختر دم بختی را دارند در مورد مردان مجرد که صاحب نام هم باشند با همین حساسیت پرس و جو می‌کنن :))

خوی مردمی هیچ دارد، همی‌ .... پی‌ نامدارن سپارد همی‌؟

چه گوید ز سیمرغ فرخنده زال ..... چگونه است چهر و چگونه است یال

مهراب با روی خوش و اخلاق نیکو و بردبارانه به همسرش پاسخ داد که:‌ای سرو سیمین پیکر و خوب چهره، زال در دنیا بینظیر است و همهٔ پهلوانان رو پشت سر خود می‌‌گذارد. 

به گیتی‌ در، از پهلوانان گرد .... پی‌ زال زر، کس نیارد سپرد

دل‌ شیر دارد، و زور پیل (فیل)، و به کردار مانند دریای نیل میباشد، به وقتش هم می‌بخشد و هم زر میفشاند و در هنگام جنگ شوخی‌ با کسی‌ ندارد و سر میفشاند، به مانند دریا هم گوهر می‌بخشد و میتوانی‌ در آبهای آرام و آبیش روح و جسم خود را آرامش بدهی‌ و به هنگام طوفان بیرحم و خشمگین است و امواج بلندش خطرناک.

دل‌ شیر نر دارد و زور پیل .... دو دستش به کردار ، دریای نیل

چو بر گاه باشد، زر افشان بود .... چو در جنگ باشد، سر افشان بود

( البته این بیت در بعضی‌ از نسخ شاهنامه به این ترتیب هم نوشته شده است: دل‌ شیر دارد، تن ژنده پیل .... نهنگان برآرد ز دریای نیل، حقیقتش در اون مملکت نه تنها یک نفر پیدا نشده که به طور اساسی‌ شاهنامه رو بر رسی‌ کنه و از زنگار و دستبرد و آلودگی‌های که بر این کتاب ارزشمند وارد کردند، جلوگیری کنه، بلکه هر کی‌ هم که رسیده به سلیقه خودش چیزی اضافه یا کم کرده است. امروز هم که رژیم ضدّ ایرانی‌ و فاشیست جمهوری اسلامی، کلا سعی‌ در نابودی شاهنامه دارد و تمام کپی‌های شاهنامه که اتفاقاً به رایگان هم در دسترس دانلود کردن قرار داده‌اند، به ناجوان مردانه‌ترین وضع سلّاخی و قصابی شده است. به امید روزی که ایرانی‌ جماعت واقعا شایستگی داشتن این کتاب رو پیدا کنه و در پی‌ حفظ و حقیقت آن تلاش کنه. حداقل به اندازهٔ یک روس که از یکی‌ از نسخ شاهنامه با دل‌ و جون نگهداری می‌کنه هم نشدیم، روس‌ها بخاطر اینکه این دریای فرهنگ و حکمت رو بتواند بخونن و از اون مهمتر به معنای واقعی آن دست پیدا کنند، در دانشگاه زبان پارسی‌ رو جز رشته‌های اصلی‌ دانشگاهی‌شان قرار داده‌اند و ما ایرانیها......)

مهراب اضافه کرد، رخش مانند ارغوان سرخ است، و با اینکه جوان سال هست ولی‌ بیدار دل‌ میباشد و آینده درخشانی در پیش روی دارد

رخش سرخ مانندهٔ ارغوان .... جوان سال و بیدار و بختش جوان

درنبرد مثل نهنگ به طور ناگهانی و مانند آوار بر سر دشمن خراب میشود، و وقتی‌ بر زین می‌نشیند مانند اژدها تیز چنگ میباشد. به وقت کین خواهی‌ با خنجر آبگون، خاک رو به خون میکشد. سپیدی مویش باعث شده است که جذابتر شود و تو گویی که دلها را با این سپیدی میفریبد.

رودابه که تا آن زمان ساکت نشسته بود و به دقت به گفتار پدر و مادرش گوش میداد، با شنیدن وصف حال زال، براشفت و در دلش همان غوغای بپا خاست که زال را برانگیخته بود. صورت را برگرداند تا سرخی گونه شرح حالش را نگوید و احساسش را نمایان نکند. دلش از مهر زال پر از آتش گشت و خورد و خواب و آرام و قرار از او رخت بربست.

در بعضی‌ از نسخ شاهنامه این دو بیت آمده است که بیشتر به نصایح ملاها میماند:

چه نیکو سخن گفت آن رای زن .... ز مردان مکن‌ یاد در پیش زن

دل‌ زن همان دیو را هست جای .... ز گفتار باشند جوینده رای

هر آدم عاقلی این دو بیت رو بخواند ، اولین سوالی که برایش پیش می‌‌آید این هست که اگر فردوسی‌ این را گفته باشد، و سفارش کرده باشد که نزد زنان از مردان حرفی‌ زده نشود چرا که زن ضعیف هست و دیوی در درونش دارد که با شنیدن از مردان عاشق آنها میشود، چطور است که اول زال را که مرد هست و با شنیدن وصف حال رودابه عاشق یک زن می‌شه رو معرفی‌ می‌کند و شرح میدهد که این مرد با شنیدن زیبای یک زن آنگونه خواهان دیدار رودابه میشود که قرار از دست میدهد؟ به این ترتیب که مردان ضعیفتر از زنان عمل کرده آند و چگونه است که حکیم عالیقدر ایران زمین این را ضعف و دیو در درون مردان نمیبینه و در چند بیت پیش از این شرح حال مردی را بازگو می‌کند که با شنیدن زیبای یک زن عاشقش شده ولی‌ درست چند بیت بعد همین را در مورد یک زن شرح میدهد و بعدش این دو بیت را میگوید؟؟ یعنی‌ اگر مردی با شنیدن شرح زیبای یک زن، ندیده عاشق آن زن بشود، نشان ضعف آن مرد نیست و دیوی در درونش نهفته نیست ولی‌ اگر درست همین اتفاق برای یک زن پیش بیاید فردوسی‌ آن را ضعف زن میداند و اینچنین سفارش می‌کند؟ آن دین خویی که این ابیات را به شاهنامه افزوده است اینقدر ابله بوده است که یادش رفته که در چند بیت پیش از این ابیات، فردوسی‌ همین ماجرا را در مورد یک مرد شرح داده است و اگر این کار دلیل ضعف و دیو سیرتی باشد، پس در مورد مردان هم صادق میباشد.

به نظر من هیچ آدم عاقل، فهمیده و شاهنامه خوانی نیست که نتواند افکار مرتجع و ضدّ زن یک آخوند را در پشت این دو بیت نبیند، و این دو بیت را جز شاهنامه بداند.

آن دین خویی که تمامی ارکان دینش به بدن یک زن بسته است و از خود نه اراده و نه شخصیتی‌ دارد، بداند که شاید در تمام طول تاریخ این زن بوده که به جرم زن بودن باید تاوان تزلزل اخلاقی و ضعف شخصیتی‌ و ایمان یک مرد را میداده است، ولی‌ این "تاوان پس دادنِ زن " هیچ کمکی‌ به اصلاح ماهیت و ذات ضعیف مردان دیندار نکرده است، و راه و روش درستی‌ برای تربیت اخلاقی‌ مرد دیندار نبوده است و عیب مرد دیندار هنوز بر سر جای خویش است، و هزاران سال دیگر هم که به همین ترتیب سپری شود و همیشه زنان به جرم سست عنصری مردان مجازات شوند، باز هم این عیب مرد دیندار است که نمیتواند خودش را کنترل کند و نه عیب خداوند که زن را آفریده است.

نه دوست من، فردوسی‌ کسی‌ است که وقتی‌ می‌خواهد از دشمن بگوید، اول از محاسن و توانایهای دشمن میگوید و گاه آنچنان پیش میرود که ابهتی افسانه‌ای از دشمن در جلو چشم خوانده به تصویر میکشد، فردوسی‌ با دشمن اینگونه برخورد می‌کند، اونوقت در باره‌ زن این ابیات سخیف را میگوید؟ فردوسی‌ که در تمام شاهنامه، زن را در تمامی عرصه‌ها یا با عنوان زیبا روی، یا مظهر خرد و مهر و بخشش و در بسیاری از موارد یک شیره زن که از مردان چیزی کم ندارد (نبرد سهراب با گردآفرید) معرفی می‌کند، نمیتواند این دو بیت مسخره رو در مورد زن گفته باشد، و هر کسی‌ که شاهنامه رو خوانده باشد و حکیم آلیقدر ایران زمین را از لابلای ابیات شاهنامه بشناسد میداند که فردوسی‌ اینگونه نمی‌‌اندیشیده و آزادگی و شجاعت از تک تک کلمات سخن فردوسی‌ آنچنان آشکار هست که هر کوردل بی‌ غرضی هم آن را خواهد دید. مگر اینکه دینداری باشد ناآگاه، که اینگونه سخنان برایش خوشایند باشد و فکر کند در بند کردن و در پستو جای دادن زن به نفع او و فرزندانش می‌‌باشد، غافل از اینکه یک زن ناآگاه و عقب مونده یک مرد ناآگاه و عقب مونده تربیت می‌کند و یک مرد عقب مونده زن را در پستوی خانه ش پنهان می‌کند و سفارش می‌کند که حتی حرف مرد رو هم جلو زن نگویند و این زنجیر در یک دور تسلسل همچنان ادامه می‌یابد تا جای که کار به آنجا کشیده میشود که به پسر بچه‌ها لباس زنانه تن‌ کنند و فجایع انسانی‌ که از عواقب ناگزیر آن است، عایدشان شود.)

چو بشنید رودابه این گفت و گوی ...... برافروخت و گلنارگون گشت روی.
دلش گشت پرآتش از مهر زال ..... وز او، دور شد خورد و آرام و هال.
چو بگرفت جای خِرَدْ آرزوی ..... دگر شد، به رای و به آیین و خوی.

رودابه وقتی‌ این همه تعریف از زال را، آن هم از زبان پدرش شنید، سخت کنجکاو و مشتاق دیدار زال گشت و به جای خرد، آرزو در دل‌ نهاد. رودابه ۵ تا ندیمهِ ترک نژاد داشت که مهربان و همراز او بودند و همه کار برای او میکردند و مانند بنده در خدمت وی بودند. پس رودابه این ندیمه‌ها را فراخواند و با آنها مشورت کرد و راز و خواسته ی خویش را برایشان گفت.

ورا پنج ترک پرستنده بود ..... پرستنده و مهربان بنده بود

بدان بندگان خردمند گفت ... که بگشاد خواهم نهان از نهفت

شما یک به یک راز دار منید .... پرستنده و غمگسار منید
بدانید هر پنج و آگه بُوید ...... همه ساله با بخت همره بُوید
که من عاشقی‌ام چو بحر ِ دمان ..... از او، بر شده موج تا آسمان.
پر از پور سام است روشن دلم ..... به خواب اندر، اندیشه زو نگسلم.

همه خانۀ شرم پر مهر اوست .... شب و روزم اندیشۀ چهر اوست.
کنون این سخن را چه درمان کنید ..... چه گویید و با من چه پیمان کنید؟
یکی چاره باید کنون ساختن ..... دل و جانم از رنج پرداختن.


رودابه به این ۵ یا‌ر مهربان گفت، که شب و روز در فکر زال هستم و اندیشه او در خواب و بیداری همواره با من است. از شما که همیشه غمگسار و راز دار من بودید و هستید میخواهم که بگوید چارهٔ کار چیست و چگونه میتوان این چالش رو از درونم پاک کنم.

پرستندگان را شگفت آمد آن .... که بیماری آید ز دخت شهان

ندیمه‌ها از اینکه بانویشان و دختر شاه به این ترتیب بیمار شده، شگفت زده شدند.

همه پاسخش را بیاراستند .... به تنگی دل‌، از جای برخاستند
و مانند وقتی‌ که نگرانی‌ و تنگی دل‌ بر آدمی‌ حاکم میشود و قرار از دست داده میشود و آدمی‌ دیگر یارای نشستن را ندارد، ایشان نیز بدینگونه از نگرانی‌ برخاستند و به پاسخ گوی پرداختند و گفتند:

که ‌ای افسر بانوان جهان .... سرافراز دختر میان مهان

ستوده ز هندوستان تا بچین .... میان شبستان چو روشن نگین
ای افسر و سالار بانوان گیتی‌،‌ای کسی‌ که اگه همه دخترای جهان جمع شن، مثل ماه میان همهٔ آنها میدرخشی،‌ای کسی‌ که زیبایت را از هندوستان گرفته تا به چین، میستایند و تحسین میکنند، و میان شب مانند نگین ماه میدرخشی، ای کسی‌ که هیچ سروی در چمن به رعنا‌ای قد و بالای تو نیست ، و ستارهٔ پروین هم مثل تو رخسارش تابناک و درخشان نیست

ببالای تو در چمن سرو نیست .... چو رخسار تو تابش پرو نیست ( پرو = ستارهٔ پروین)

تو که اینچنین مقامی داری، هیچ شرم در خودت نداری و از روی پدر هم آزرم نداری و خجالت نمی‌کشی که میخواهی‌ کسی‌ را که پدرش ولش کرده و دوستش نداشته، تو برگیری و به او مهر بورزی؟

که آنرا که اندازد از بر پدر .... تو خواهی که او را بگیری به بر

منزل و جایگاه کسی‌ که یه مرغ او را پرورش داده باشد، در کوه است و نه در نزد آدمیان. درضمن فرزند پیری که از یه مادر به دنیا میاد، نمی‌تواند از خودش نسلی به جای بگذارد ( بیماری البینو، که باعث سپیدی مو و سرخی پوست صورت میشود، در هزاران سال پیش بشدت مورد نفرت آدمیان بود، و طبق گفته‌ای این گونه افراد را از جامعه میراندند و کسی‌ با آنها پیوند زناشویی نمی‌‌بست، (در آفریقا برعکس اینگونه افراد را مقدس میشمردند و اعتقاد داشتند قربانی کردن این افراد باعث سعادت و طول عمر میشود) و این گونه افراد که تحمّل نور خورشید را هم ندارند، کم کم به قسمت‌های سرد، مثل شمال روسیه و اروپا مهاجرت کردند و نژاد ویکینک‌ها که بسیار خون خوار و وحشی بودند، را از آمیزش با یکدیگر بوجود آوردند، نسل بلوند اروپای شمالی امروز از اینجا شروع میشود )

و فردوسی‌ کبیر این بزرگترین حکیم تاریخ بشر و این انسان به تمام معنا، با سرودن داستان زال، و با قرار دادن یکی‌ از این گونه افراد به عنوان فرزند پسر و اولِ یکی‌ از پهلوانان شاهنامه، با این اعتقاد مضحک و عقب مونده و مرتجع که در میان مردم رایج بوده، در میافته و آنرا از زبان بزرگان، خردمندان، موبدان، و از همه مهمتر خداوند، نکوهش می‌کنه و به همچین کسی‌ بزرگترین نقش در شاهنامه را میدهد، و او را فرزند بزرگترین پهلوان یعنی‌ سام، و همچنین پدر بزرگترین پهلوان یعنی‌ رستم، معرفی‌ می‌کنه، و یکی‌ از زیباترین زنان را که شاهکار آفرنیش میباشد را به عشق او گرفتار میسازد. یعنی‌ ضد هر چه نژاد پرستی‌ است یک تنه و قهرمانانه قیام می‌کنه، آقاست فردوسی‌.

کس از مادران پیر هرگز نزاد .... وزان کس که زاید، نشاید نژاد

جهانی‌ سراسر پر از مهر توست .... بر ایوانها صورت و چهر توست

ترا با چنین روی و بالای و موی .... ز چرخ چهارم خور آیدت شوی

ندیمان به گفتار ادامه دادند که: تو که چنین خوب چهر و محبوب جهانی‌، شوهری از چرخ چهارم خور شایستهٔ تو است، نه زال سپید موی سیمرغ پرور.


(((((
( چرخ ) = آسمان ، سپهر ، فلك

تورا با چنين روي و بالاي و موي ..... ز چرخِ چهارم خور آيدت شوي

چوخورشيد بر چرخ بنمود تاج ..... زمين شد به كردارِ تابنده عاج

ستاره شناسانِ دوران پيش بنا به دانش زمان خود برآن بودند افلاك مركب از نه طبقه اند و نامِ آنها از پائين به بالا به حسب نزديكي به زمين به اين ترتيب است :

1 فلكِ ماه ( قمر )
2 فلكِ تير ( عطارد ) كه آنرا دبيرِ فلك نيز مي ناميدند
3 = فلكِ ناهيد ، آناهيتا ( زهره ) درخشانترين « ستارگان » رونده « سياره » ، پيشينيان آن را ستاره با شكون و سعد مي دانستند
4 = ( فلك آفتاب ) خورشيدِ گيهان فروز ، « شمس »
5 = ( فلك بهرام ) « مريخ »
۶ = فلك برجيس زاوش ( مشتري )
7 = فلك كيوان ( زحل ) كه پيشينيان آن را ستاره شوم و نحس مي دانستند ( رودكي ، نفيسي 409 )

ورسخن او رسد به گوشِ تو يك راه..... سعدشود مرتو را نحوست كيوان ( حافظ غزل 25 )

بگير طره مه چهره اي و قصه مخوان..... كه سعد و نحس ز تأثيرِ زهره و زحل است

بالايِ اين آسمان ( كسي را كه تنگدست و بي چيز است مي گويند در آسمان يك ستاره ندارد )

فلك ستارگان ايستاده قرار دارد كه آنها را « ثوابت » يا نجومِ متحيره يا ستارگان بياباني مي نامند و اين فلك را « منطقه البرج » مي نامند.

شماره صورِ فلكي در منطقه البروج قرار دارند دوازده است بدين ترتيب 1 = بره « حمل » 2 = گاو « ثور » 3 = دو پيكر ( جوزا ، توأمان ، ذوالصنمين ) 4 = خرچنگ ( سرطان ) 5 = شير ( اسد ) 6 = خوشه ( سنبله ) 7 = ترازو ( ميزان ) 8 = كژدم ( عقرب ) 9 = كمان ( قوس ) 10 = بزغاله ( جدي ) 11 = دول ( دولو ) 12 = ماهي ( حوت ) .

آفتاب در گردشِ سالانه از برابرِ اين دوازده صورت فلكی مي گذرد و هر موسم سال بستگي به آن داردكه آفتاب در برابر كداميك از آنهاست بنابراين:
هنگامي كه آفتاب از پيشِ بره ، گاو ، و دو پيكر مي گذرد موسمِ بهار است و خرچنگ ، شير ، خوشه ، تابستان و ترازو ، كژدم ، كمان ، پائيز و بزغاله ، دلو ، و ماهي، زمستان و نيز نامِ صورِ فلكي را به دوازده ماهِ سالداده و آنها را ( بروج ) مي خوانند ماهِ اول سالِ برج و ماهي و آخرِ برج ماهي بود بالايِ هشت فلك كه در پيش نامبرده شد فلكِ نهم يا فلك الفلك يا فلكِ معادلِ النهار قرار دارند كه آنرا ( عرش ) يا عرش اعلی مي خوانند .))))



ندیمان گفتند تویی که مثل مروارید میدرخشی، بعید است که با پیری نشینی.
چنین سرخ دو بسد شیر بوی ...... شگفتی بود گر شود پیرجوی

چون رودابه گفتار ندیمان را شنید، دلش مانند آتشی که از باد دمیده میشود و گر می‌گیرد، سخت براشفت و با چهره‌ی درهم و با خشم بر سرشان فریاد زد و از آن پس با روی دژم و ابروان در خمّ، به ایشان چنین گفت: شنیدن گفتار خام و نسنجیدهٔ شما هیچ ارزشی نداره، من نه قیصر روم میخواهم و نه امپراطور چین، نه از تاجدارن و پادشاهان ایران زمین، من فقط خواهان پسر سام یعنی‌ زال پهلوان هستم که به بر و بازو به سان شیر میباشد. شما چه اونو پیر بخوانید چه جوان، برای من عزیز است مثل جان و روان. من ندیده او را دوست دارم چرا که عشق من به خاطر ظاهر او نیست، عشق من به خاطر صفات و هنر و دلاوری او میباشد.

مرا مهر او دل ندیده گزید ...... همان دوستی از شنیده گزید
برو مهربانم نه بر روی و موی ..... به سوی هنر گشتمش مهرجوی


ندیمان وقتی‌ سخنان رودابه رو شنیدن و به آواز دل‌ خسته و متأثر او گوش دادند، چرت غفلت‌شان پاره شد، و مثل بادکنکی که بادش خالی‌ شده باشد، بر سر جای نشستند و گفتند، ما یاران تو هستیم و به دل‌ تو را دوست داریم و برایت همه کار می‌کنیم و گوش به فرمان تو هستیم، چرا که از فرمان تو جز بهی‌ و نیکویی چیز دیگری نخواهیم یافت. سپس یکی‌ از ندیمان گفت:‌ای سرو باغ، ابتدا رازت را نگاه دار و به کسی‌ از این راز نهان نگو، و سپس بدان که ما اگر قرار باشد که جادوگری بیاموزیم، و با بند و افسون چشم‌ها رو بدوزیم، این کار را خواهیم کرد و اگر لازم باشد که پرواز کنیم، به شکل مرغ درخواهیم آمد، و اگر قرار باشد در ته چاه رویم، به شکل آهو خواهیم شد تا شاه ( منظور از شاه، زال است، یادشان رفت که به زال گفتن بچه مرغ یا همون جوجه خودمون :))، تا شاه را نزد تو آوریم، و او را خادم تو سازیم. 

لب سرخ رودابه پر خنده کرد ..... رخان معصفر سو‌ی بنده کرد

که این گفته را اگر شوی کاربند .... درختی برومند کاری، بلند

که هر روز یاقوت بار اوارد .... براش تازیان در کنار آورد

معصفر = رنگ زرد به سرخ درآمده

لب سرخ رودابه پر از خنده شد و رخسارش به سرخی برگشت و به طرف ندیم رو کرد و گفت: اگر این کار رو بکنید که شاهکار کردید، انگار که درختی بلند کاشتید که میوه‌اش یاقوت است.

پرستنده برخاست از پیش اوی .... بدان چاره، بیچاره، بنهاد روی

ندیمان بیچاره به دنبال چاره از در برون تاختند و از پیش رودابه برخاستند و رفتند که کاری کنند، تا جبران گفته‌های خام خود را کرده باشند. پس هر پنج نفرشون، سرو تن رو با مشک و گلاب شستند، دیبای رومی به تن‌ کردند، سر و زلف رو با گلهای سپید و صورتی‌ و قرمز آراستند و خرامان و شاداب و چالاک به کنار رودبار و رودخانه‌ی که لشگر زال در آنجا خیمه زده بودند، رفتند. ماه فروردین بود و خرم بهار، زمین پوشیده از گلهای رنگارنگ، هوا آفتابی و معطر از عطر گٔلها، و انگار آسمان آبی‌ و زمین رنگارنگ، دست در دست یکدیگر، با نوای گذر آب رودخانه که موسیقی روح بخشی را در فضا پخش میکرد می‌رقصیدند، و گوش‌ها از این موسیقی نوازش میافت، و چشمها میخندید، بهشتی که نظیرش رو در رویا میتوان دید.

در این منظر بینظیر و این دشت خرم، ترک دختران زیبا روی آراسته، شروع کردند به شیطنت و بازی گرگم به هوا :) ، و چیدن گلها و با صدای بلند خندیدن و آنقدر شیطنت کردند تا زال نظرش به آنها جلب شد و از تخت بلند به آنها نگریست و پرسید، این گًل پرستان، گًل اندام، گًل رخ، کی‌ هستند؟ یکی‌ از یاران و خادمان دستان گفت: ندیمانی از کاخ محراب روشن روان، هستند.
و بانو و ماه کابلستان، سیندخت، این ندیمه گان را به سو‌ی گلستان فرستاده است تا سبد سبد گًل بچینن تا کاخ محراب را با آنها بیارایند.

زال اندیشید از این بهتر نمی‌شه، پس به بهانه شکار مرغابی با خادم ترک خود به طرف گلستان رفت و تیری را که خادم در زه کمان نهاده بود به دست گرفت، و با آن مرغابی سیاهی (خشیشار) را که از آب به هوا پریده بود از پرواز فرود آورد و آب رودخانه را در جای که ندیمان رودابه گًل میچیدند، به خون مرغ الود. سپس به خادم ترک خود گفت تا برود و مرغ را بیاورد.

به نزد پری چهرگان رفت زال ...... کمان خواست از ترک و بفراخت یال
پیاده همی رفت جویان شکار...... خشیشار دید اندر آن رودبار
کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد ....... به دست جهان پهلوان در نهاد
نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب ...... یکی تیره بنداخت اندر شتاب
ز پروازش آورد گردان فرود ...... چکان خون و وشی شده آب رود
بترک آنگهی گفت زان سو گذر ....... بیاور تو آن مرغ افگنده پر

خشیشار= نوعی از مرغابی بزرگ سیاه رنگ باشد که در میان سرش خال سفیدی هست . (برهان قاطع )
خادم به منظور پیدا کردن مرغ به طرف ندیمان رودابه رفت، ندیمان که همه حرکات شاه و خیمه ش را زیر نظر داشتند، به محض اینکه دیدند خادم دستان به آنها نزدیک شده است، شروع کردند از برو بازو و تن پیلتن و مهارت شکار کسی‌ که مرغ را زده تعریف کردند و رو به طرف خادم کردند و از وی پرسیدن این سوار که چنین زیبنده است و اینچنین تیر از کمان میاندازد کیست. خادم تذکر داد که مودبانه حرف بزنید که این زال داستان فرزند سام و پادشاه زابل میباشد و اگر همه جهان را بگردید، سواری شایسته و نامدارتر از دستان نخواهید یافت و هیچ پادشاهی فرزندی به این نیکویی ندارد. ندیمان او را مسخره کردند و گفتند، حرف بیهوده نزن که پادشاه ما، محراب شاه کابل، فرزندی در کاخ خود دارد که شاهزادهٔ تو در زیبای و نیکوییی انگشت کوچیکش هم نمی‌شه و یک سرو گردن از شاهزادهٔ تو برتر و دو تا ایستگاه بالاتر از همه نیکو رویان ایستاده.

که ماهیست محراب را در سرای .... به یک سر ز شاه تو برتر بپای

و بعد شروع کردند از رخ و قد و بالای رودابه با زیباترین صفات تعریف کردند.

به بالای ساج است و همرنگ عاج ...... یکی ایزدی بر سر از مشک تاج
دو نرگس دژم و دو ابرو به خم ....ستون دو ابرو چو سیمین قلم
دهانش به تنگی دل مستمند ...... سر زلف چون حلقه‌ی پای‌بند
دو جادوش پر خواب و پرآب روی ..پر از لاله رخسار و پر مشک موی
نفس را مگر بر لبش راه نیست ..... چنو در جهان نیز یک ماه نیست
پرستندگان هر یکی آشکار ..... همی کرد وصف رخ آن نگار
بدین چاره تا آن لب لعل فام ..... کند آشنا با لب پور سام

و آنقدر گفتند و گفتند تا بلکه بتوانند رودابه را با پسر سام یعنی‌ زال دستان آشنا کنند.
و به ترک بچه که خادم زال بود گفتند که: ماه اگر نوری دارد از پرتو خورشید است.
( فردوسی‌ در ۱۰۰۰ سال پیش این نکته را میدانسته است که ماه از خودش نوری نداره و آنچه که از ماه تابیده میشود در واقع انعکاس نور خورشید بر سطح ماه است. جام جم یا همان اسطرلاب که به قول انگلیسا هزار سال طول میکشد که بتوان یک اسطرلاب را ساخت و هنوز که هنوزه دقیقترین ابزار اندازه گیری زمان به حساب میاید (انگلیسا امروزه آن را PlaniSphere میگویند و نوع دیگر ان را Star Finder نام گذاشته اند ) در زمان شاه عباس به وسیله برادران شرلی از ایران ربوده شد (به تدریج هر چه اسطرلاب بود بردند) به جای آن صندوق صندوق بافور و تریاک فرد علا و چای این ماده‌ی سمی وارد ایران کردند و اسطرلاب رو از ایران بردند و شایعه کردن که رمل و اسطرلاب وسیله جادوگری میباشد، و وسیله‌ا‌ی ننگین است.

به هر حال جالبترین نکته در خواندن جام جم و یا اسطرلاب این است که برای طریقه محاسبهٔ صورت‌های فلکی و ماه‌ها و تاثیر آن بر اعداد و نمودار‌های سینوسی و کسینوسی و روابط مثلثاتی پشت اسطرلاب، باید صورت‌های بروج دوازده گانه را واژگونه نوشت یعنی‌ بجای آنکه بگوییم فروردین ، اردیبهشت، خردا، تیر، مرداد و و و .... باید در اسطرلاب ماه‌ها را از اسفند به طرف بهمن و دی‌ و آذر تا فروردین حساب کنیم و یا به معنی‌ دیگر باید از ماه حوت به طرف حمل محاسبه شود و نقش آنها را بر اسطرلاب نوشته شود تا بتوان به روش ریاضی‌ و هندسی این محاسبات را انجام داد، و تنها یک دانشمند، یک شاعر، یک حماسه سرا یک نابغه یک ایرانی‌ میهن دوست یک مرد رزم و بزم یک مرد علم و دانش یک ایرانی‌ بزرگ که فردوسی‌ باشد این چنین محاسبات را در شاهنامه و ابیاتش آوردها است و اوست که میگوید:

ز ماهی‌ به جام اندرون تا بره ..... نگارید پیکر بدو یک‌سره

ماهی همان حوت است و بره ماه حمل است و یا همان فروردین که اینجا فردوسی‌ طریقه محاسبهٔ اسطرلاب را ذکر کرده است

با وجود آنکه خاقانی و منوچهری و سایر شعرا هم اطلاعات ستاره شناسی‌ بسیار جالبی‌ از اسطرلاب در اشعارشان داده اند ولی‌ هیچ یک به این اشاره نکرده‌اند که

ز ماهی‌ بجام اندرون تا بره .... نگارید پیکر بدو یک‌سره

چه کیوان چه هرمز چه بهرام و شیر ..... چو مهر و چه ماه و چه ناهید و تیر

در مورد اسطرلاب یا جام جم میتوان گفت که حدود ۸۰ کار مختلف فنی‌، مهندسی‌ ریاضی‌، زمانی‌ و ستاره شناسی‌ انجام میدهد. فردوسی‌ در باره‌ اسطرلاب می‌نویسد

که افزایش آب این جمع چیست ..... نجومی است یا آلت هندسی است)


فردوسی‌ کبیر در باره‌ ساختن اسطرلاب میگوید:

که در این در بسی‌ سالیان کرده‌اند ..... بدین در بسی‌ رنجها برده اند

برای ساختن جام جهان نما یا اسطرلاب باید سالها زحمت کشید

و اختر شناسان هر کشوری .... ز هر جا که بد نامور مهتری

بر کید رفتند کین جام کرد ..... به روز سپید و شب لاجورد

برای ساختن جام جم باید از ستاره شناسان معروف هر کشور و هر ناحیه و هر شهر نزد کیدنو، و یا کید و یا سیدنو که در شهر سپار نزدیک بابل و یا شوش زندگی‌ می‌کرده است بروند و شب و روز زحمت بکشند تا چنین ابزاری را درست کنند (این ابزار یکی‌ از عجائب دنیاست که به دست ایرانیان ساخته شده است، متاسفانه سیاست‌های برتری جویانه غربیها و اینکه نمیخواهند اقرار کنند که علم و دانش واقعی‌ را از شرقیا به ارث برده‌اند، باعث شده که این حقیقت به صورت رازی سر به مهر همچنان ناشناس باقی‌ بماند )

همه تابع اختر نگه داشتند ..... فراوان بر این روز بگذاشتند

در باره‌ تابع اختران و طبایع آنها بحث مفصل در آسترلوژی است که فردوسی‌ به آن اشاره می‌کند و این نشان میدهد که این مرد بزرگ تاریخ ایران اطلاعات جامع و جالب در علم ستاره شناسی‌ داشته است، مثال دیگر آن که در باره ماه اشعار بسیار قابل توجه دارد که میگوید:

چراغی سر تیره شب را بسیچ .... به بد تا توانی‌ تو هرگز مپیچ

چو سی‌ روز گردش به پیمایدا .... دو روز و دو شب روی ننمایدا

پدید آید آنگه باریک و زرد .... چو پشت کسی‌ کو غم عشق خورد

چو بیننده دیدارش از دور دید .... هم اندر زمان، زو شود ناپدید
اشاره به گردش ماه و حلال روز اول ماه است و تا بیننده بخواهد دقیقا ماه را رویت کند لحظه‌ای بعد غروب کرده و ناپدید میشود، در این بیت فردوسی‌ میگوید روایت حلال اول ماه، طولی‌ نمیکشد و امروز میدونیم که حداکثر یک ربع ساعت حلال ماه در افق روز اول پدیدار است سپس:

به دو هفته گردد تمام و درست ..... بدان باز گردد که بود از نخست

دو هفته طول میکشد که ماه قرص کامل شود یا همان ماه شب چهاردهم سپس به تدریج قرص ماه کم میشود تا دوباره به حلال می‌رسد

بود هر شبانگاه تاریکتر .... به خورشید تابنده نزدیکتر

این بیت شاهکاری از اطلاعات نجومی فردوسی‌ است که دقیقا ماه روزهای ۲۸ و ۲۹ چون کنار و نزدیک خورشید است دیده نمی‌شود و این پدیدهای است که خیلی‌ از افراد امروزه ، اطلاعات دقیقی‌ از این حالت ماه ندارند و برای آنها سوال زا است در حالیکه دلیل آن همان است که فردوسی‌ بنا به گردش‌های خاص ماه گفته است، چون روز ۲۸ و ۲۹ ماه نزدیک خورشید است دیده نمی‌شود که در حقیقت باید به این شرح مختصر و مفید و اطلاع صحیح و دقیق فردوسی‌ آفرین گفت زیرا شرح دلیل یک پدیده جالب نجومی است.

یک معمای نجومی دیگر که فردوسی‌ کبیر با بیانی‌ جالب و شیرین آن را مطرح می‌کند

بپرسید مر زال را موبدی .... از آن تیز هوش رای بین بخردی

که تا چیست آن دو سرو سهی .... که رسته است شاداب با فرهی

از آن بر زده هر یکی‌ شاخ سی‌ ..... نگردد کم و بیش بر پارسی

یکی‌ از موبدان از زال این چیستان را میپرسد که آن چیست که ماند دو سرو آزاده میباشد که با شادابی و فرهی هستند که از این درختان سی‌ تا شاخه سر زده که در پارسی این سی‌ شاخه کم نمی‌شه، که در واقع اشاره به دو ماه قمری است که در تقویم پارسی کم نمی‌شه و ۳۰ روز میباشد در حالی‌ که در تقویم قمری گاهی‌ ۲۹ و گاهی‌ ۳۰ روز است

و سپس:

چنین گفت کان سی‌ سوار .... کجا بگذرانند بر شهریار

یکی‌ کم شود راست چون بنگرید .... همان سی‌ بود باز چون بشمرید

که منظور همان ماه‌های قمری هستند که یکی‌ ۳۰ روز و یکی‌ ۲۹ روز است که در حقیقت بنام سی‌ سوار هستند که اگر یک بار آنها را بشمارید به تعداد سی‌ سوار هستند و اگر آنها را مجدداً بشمارید ۲۹ سوار میشوند و خود این معمای است که زال این معما را حل کرده و میگوید که جواب ماه‌های قمری هستند :

گر‌ آن سی‌ سواران یکی‌ کم شود .... بگاه شمردن همان سی‌ بود

شمار مه‌ نو بر این گونه دادن ... چنین کرد فرمان خدای جهان

نگفتی سخن جز ز نقصان ماه ... که یک شب کم آید همی‌ گاهگاه

بود این شمار مه‌ تازیان ... که گه گه بود زان سواری زیان 

میگوید جواب گاه شمار یا تقویم تازیان است که ماه گاهی‌ ۲۹ روز و گاهی‌ ۳۰ میباشد که در پارسی اینچنین نیست. 

درود به روان فردوسی‌ بزرگ و غنای دانش او.

برگرفته از : مجله اسکای اندسکوپ فوریه ۱۹۸۲ و ژانویه ۱۹۸۷ و ژانویه ۱۹۸۲ و مجله ساینتفیک آمریکا ژانویه ۱۹۷۴


ادامه داستان:
چنین گفت با بندگان خوب چهر .... که با ماه خوبست رخشنده مهر

ندیم ادامه داد که: ماه بدون خورشید نوری نداره و این خورشید است که ماه را خوب و رخشنده می‌کند. و هر دلاوری که جفت نداشته باشد، و زنی‌ در کنارش نباشد مفت گرون است. مگر نشنیدی که باز نر به جفتش که بر روی تخم خوابیده بود چه گفت؟ بدو گفت: از این تخمها و وجود تو که باعث می‌شه این تخمها به ثمر رسند، نسل من ادامه پیدا می‌کنه، واگر نه من بدون تو به تباهی می‌رسم. ترک بچه خندید، خشیشاری که زال زده بود برداشت و شاد پیش پور سام، زال دستان برگشت.

زال از او پرسید، چه گفتند که اینچنین خندان شدی؟ و خادم، هر آنچه که رفته بود باز گفت، و شرح ماجرا را داد و دل‌ پهلوان را شاد کرد.
چنین گفت با ریدک ماه روی .... که رو مر پرستندگان را بگوی

ریدک = پسر جوان بی‌ ریش، امروز در مازندران ریکا میگویند که در اصل ریدک بوده، غلامی که در دربار پادشاهان و بزرگان به خدمت مشغول بوده، غلام بچه ترک، غلام ترک مقبول.
زال به ریدک گفت برو به ندیمان رودابه بگو، گًل چیدن از گلستان را اندکی‌ کنار بگذارید و به باغی‌ بیاید که میتوانید گوهر بچینید. ( عجب تشبیه زیبای آقاست فردوسی‌). سپس دستور داد که دینار و گوهر و گنج، دیبای زربفت به اندازهٔ پنج نفر آوردند، و آنها را نزد ندیمان رودابه فرستاد، و سفارش کرد که این به صورت راز پیش خودمون بمونه. ریدک رفت و به آن پنج رخسار روی، هدایا را داد و با محبت و احترام، رفتار کرد و همچنین سفارش زال را نیز به ایشان گفتند
ندیم گفت: سخن رو هرگز نمی‌شه نهفته نگاه داشت، مگر سخنی که فقط بین دو نفر باشه، ولی‌ وقتی‌ سه نفر از سخنی آگاهی‌ داشته باشند، این سخن نهفته نمی‌مونه، و اگر چهار نفر از سخنی آگاهی‌ داشته باشند، بدان که همه کس از آن خبر دار میشوند. ( این یک واقعیت است، و فردوسی‌ از هر انسان شناس و روان شناسی‌ این رو بهتر میدونه که آدم ها، بنا بر خصلت انسانی‌ که دارند، به طور گروهی نمیتوانند رازی‌ را حفظ کنند، حتی در فراموشخانه‌های انگلیسی‌ و فرانسوی هم این اصل رعایت شده، به این ترتیب که اعضا گروه هیچ کدام از وجود یکدیگر اطلاعی ندارند، مگر دو نفر که در راس این گروه‌ها میباشند و رهبری آنرا دارند.)

و اگر زال داستان می‌خواهد که با ما خصوصی حرف بزند بهتر آن است که پیش ما آید. سپس ندیمان به یکدیگر گفتن، که شیر نر به دام افتاد، و اکنون کار رودابه و کام زال، در جهت برآورده شدن است و این رو به فال نیک‌ گرفتن.

بدیشان سپردند زر و گهر ..... پیام جهان پهلوان زال زر
پرستنده با ماه دیدار گفت ...... که هرگز نماند سخن در نهفت
مگر آنکه باشد میان دو ........ تن سه تن نانهانست و چار انجمن
بگوی ای خردمند پاکیزه رای ... سخن گر به رازست با ما سرای
پرستنده گفتند یک با دگر ....... که آمد به دام اندرون شیر نر
کنون کار رودابه و کام زال ..... به جای آمد و این بود نیک فال

ریدک به پیش زال برگشت و هر چه شنیده بود به وی بازگفت. زال به هنگامی که خورشید کابلستان آرامید و فرو رفت، به طرف گلستان خرامید و خودش رو به ندیمان رساند. ندیمان پری رخ آراسته، با دیدن زال جلو دویدند و در برابر او، خمّ شدند.
پری روی گلرخ بتان طراز ..... برفتند و بردند پیشش نماز

طراز = نقش و نگار جامه، نقش علم، علم جامه و مطلق آرایش و زینت مجاز است . و با لفظ آوردن و دادن و کشیدن و نهادن و بستن و انگیختن مستعمل

زال گفت من شنیدم که شما از بانوی تان رودابه سخن گفتید، و مایل هستم که بیشتر راجع به او بدانم. برای من از بالا و دیدار آن سرو و از گفتار و رای و خرد و خوی او، یکایک سخن بگید و هر چه میگوید بگویید به جز سخن به گزاف و نادرست. که اگر به راستی‌ سخن بگید در نزد من آبرو دارید و اگر به دروغ و کژی گفتگو کنید، و مرا بفریبید، مجازات خواهید شد و به زیر پای پیل خواهید افتاد. ( معلوم میشود که دروغ گویی مجازاتی بس سنگین داشته است و یکی‌ از مجازات‌های که در آن دوره به کار می‌بردند، به زیر پای فیل انداختن بوده است)

سپهبد بپرسید ازیشان سخن .... ز بالا و دیدار آن سرو بن
ز گفتار و دیدار و رای و خرد ... بدان تا به خوی وی اندر خورد
بگویید با من یکایک سخن .... به کژی نگر نفگنید ایچ بن
اگر راستی‌تان بود گفت‌وگوی .... به نزدیک من تان بود آبروی
وگر هیچ کژی گمانی برم .... به زیر پی پیلتان بسپرم

رنگ از رخ، لاله گون ندیم پرید و به زردی صمغ گشت، خودش را به پای زال افکند و گفت: در میان خوبان و مهان، بهتر و خوبتر از سه نفر را هنوز مادر نزاییده است و نخواهد زائد. یکی‌ سام پهلوان است که به بازو و پاکی دل‌ و دانش و رای دو تا ایستگاه بالاتر از همه ایستاده است، دومی‌ تو هستی‌ که پهلوانی هستی‌ دلیر و بر و بالای شیر را داری و انگار از روی تو عنبر میچکه که اینچنین خوشبو و دل‌انگیزی، و دیگری رودابهٔ ماه روی است که به سان سرو سهی از سر تا به پایش شاداب و خرم است.

رخ لاله رخ گشت چون سندروس .... به پیش سپهبد زمین داد بوس
چنین گفت کز مادر اندر جهان .... نزاید کس اندر میان مهان
به دیدار سام و به بالای او ..... به پاکی دل و دانش و رای او
دگر چون تو ای پهلوان دلیر .... بدین برز بالا و بازوی شیر
همی می‌چکد گویی از روی تو .... عبیرست گویی مگر بوی تو
سه دیگر چو رودابه‌ی ماه روی ...یکی سرو سیمست با رنگ و بوی
ز سر تا به پایش گلست وسمن ..... به سرو سهی بر سهیل یمن

زلف گره در گره ش از سر تا پا به مانند کمند است و در لابلای این کمند گًل بافته شده است و با مشک و عنبر و به یاقوت و زمرد، سر و تن‌ را آراسته است. انگشتان کشیده و سپید او به صد رقم هنر آغشته است. نقاش چینی‌ ( بت آرای چین ) که زیباترین نقش‌ها را میکشد و آنقدر زیبا هستند که در بین مردم هچون بت پرستیده میشوند، همچنین تصویری به زیبای رودابه نتواند کشید، آنچنان زیباست که ستارگان ماه و پروین بر او آفرین میفرستند.

زال مبهوت شد و سرش گیج رفت، با آوازی گرم و آوای نرم و سخن‌های شیرین به ندیم رودابه گفت: و کلام تو در جان من نشست، بگو چاره چیست و چگونه میشود با نزد او راه یافت؟ چرا که دل‌ و جان مرا پر از مهر او کردی و همه آرزوی من اکنون دیدن چهرهٔ زیبای اوست. ندیم گفت به خاطره شهریار هر کاری بتوانم خواهم کرد، اگر شده بفریبم و سخن به واژونه (دروغ) بگویم، سر مشک زلف عنبر افشانش را به دستانت خواهم داد و لبش را خواستار لبت، خواهم ساخت.(جاسوس دو جانبه به این میگن :)
بت آرای چین یا صورتگر چین = در دورهٔ باستان، نقاشان چین در صورتگری آنچنان مهارت داشتند که در تمام دنیا نظیرشان یافت نمی‌شد، چنان که دیگر شعرای ایران هم از آنها یاد میکنند، در همین زمینه حافظ میفرماید:

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش بحرام ار خود صورتگر چین باشد.

و یا سعدی کبیر میفرماید:

صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری .

و یا امیر معزی میگوید:
صورتگر چین از حسد صورت خوبش
هم خامه شکسته ست و هم انگشت گزیده ست .

برفتند خوبان و برگشت زال ..... دلش گشت با کام و شادی همال

همال = قرین، شریک، انباز، همتا

ندیمان به کاخ محراب برگشتند و زال با دلی‌ شاد به جایگاه خویش رفت.

وقتی‌ ندیمان با لبی خندان، پر سرو صدا و با بغل‌های پر گًل به دروازه کاخ محراب رسیدند، دروازه بان با گستاخی و دل تنگ و ترشرویی، زبان دراز کرد که تا حالا کجا بودید؟ تا این وقت بیرون از کاخ چه میکردید؟ شگفت است از شما که اینگونه رفتار کنید ( معلوم میشود که در آن زمان برای رفت و آمد به کاخ مقرارتی بوده و دروازه‌های کاخ را تا ساعتی‌ از روز باز نگاه میداشتند و به هنگام غروب دروازها را میبستند و ترش کردن دروازبان کاخ هم به این خاطر بوده است)

رسیدند خوبان به درگاه کاخ
به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ
نگه کرد دربان برآراست جنگ
زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ
که :بیگه ز درگاه بیرون شوید
شِگِفت آیدم تا شما چون شوید!


ندیمان گفتند: فصل بهار و وقت گشت در گلزار و چیدن گًل و سنبل است و از دیو در گلان ( نام شهر یا دهستانی )، خبری نیست، پس چرا باید بترسیم و در حفاظ حصار کاخ باشیم؟ نگهبان گفت مثل اینکه حالیتون نیست، امروز روز دگری است و مثل همیشه نیست، چون سپاه زال این اطراف اردو زدند و خدای کابل (محراب) از کلهٔ سحر تا شامگاه پا به رکاب هست و به همه آماده باش داده و اگر شما‌ها رو بی‌خیال و مشغول گًل چیدن ببینه، بدنتان را با خاک و زمین یکسانِ می‌کند.

نبینید کز کاخ کابل خدای ...... به زین اندر ارد بشبگیر پای
اگرتان ببیند چینن گًل بدست ..... کند بر زمینتان هم آنگاه پست

ندیمان لب برچیدند و نگهبان را به حال خود گذاشتند و به طرف ایوانی که با شاخه‌های گًل اقاقیا پوشیده شده بود و عطر خوش گًل همه ایوان را پر کرده بود شتافتند و با بانوی ماه رخ شان، رودابه، به راز نشستند و هر چه که گذشته بود درمیان گذاشتند. ندیمان هر چه که دینار و گوهر از زال گرفته بودند در جلوی رودابه گذاشتند. رودابه از کم و بیش ( جزئیات کار) پرسید، و گفت: شنیدن کی‌ بود مانند دیدن، شما که او را دیدار کردید آیا همانی بود که در باره ش شنیده بودید و خواست که برایش هر چه دیده و شنیده اند را بگویند. هر پنج ندیم به یکباره و با همدیگه شروع کردن به سخن گفتن، رودابه گفت: یکی‌ یکی‌ بگید ببینم چی‌ میگید.

پری چهره هر پنج بشتافتند .... چو با ماه جای سخن یافتند
که مردیست برسان سرو سهی ..... همش زیب و هم فر شاهنشهی

ندیمان یک به یکی‌ ولی‌ یکسان چنین تعریف کردند، که زال دستان مردیست به سان سرو بالا بلند و فر شاهنشاهی از چهرش درخشان و آشکار است، شانه‌‌ها و سینهٔ‌‌ پهن و فراخ و کمری تنگ دارد ( سواری میان لاغر و بر فراخ)
دو چشم نرگس ش، قیر گون و سیاه سیاه، لبای خوشرنگ و رنگ رخسارش حکایت از سلامتی درونش می‌کند، دست‌ها و بازوانی مثل شیر نر دارد، و شجاع و قوی دل‌ میباشد، مو‌هایش سرا سر سپید است و این هم ننگی نیست. سپیدی موهای سرش مثل تاج گًل ارغوان است، و انگار باید همینطوری باشد تا مثل خورشید بدرخشد، یعنی‌ آنچنان طبیعی است و به همین دلیل هم دلنشین است که انگار باید همینطور باشد همونطوری که خورشید باید بتابد تا خورشید باشد.

سراسر سپیدست مویش برنگ ..... از آهو همین است و این نیست ننگ (؟؟؟)
سر جعد آن پهلوان جهان .... چو سیمین زره بر گًل ارغوان
که گوییی همی‌ خود چنان بایدی .... و گر‌ نیستی‌ مهر نفزایدی


و ما به او قول دادیم که کاری کنیم که دیداری به دیدار تو رساند و سپس پرسیدن حالا چه باید کرد، و ما جواب او را که به مهمانی خواهد آمد چه بدهیم، بگو تا به او باز گردیم چرا که منتظر جواب است.

به دیدار تو دادیمش نوید ..... ز ما باز گشتست دل‌ پر امید
کنون چاره ی کار مهمان بساز .... بفرمای تا بر چه گردیم باز

رودابه با طبع شوخی‌ که داشت سر به سر ندیمان گذشت و با لبی پر خنده به آنها گفت: اگر آن زالی که مرغ پروریده و سرش پیر بود و پژمرده، این چنین که شما میگید مثل گًل ارغوان شده و مثل سرو قدش کشیده و راست قامت شده و رخ پهلوانی و زیبا پیدا کرده، به این دلیل است که تعریف من رو شنیده و به دیدارِ من آرزومند شده و مشتاق من است.

همی‌ گفت و لب را پر از خنده داشت ..... رخان هم چو گلنار آگنده داشت
( اثرات شاد بودن دل‌ را دارید که، دل‌ یه زن وقتی‌ شاد باشه دنیا رو میسازه و عکسش‌ هم صادقه، هر جا دیدید که خانه‌ای و از آن فرار تر جامعه‌ای غم زده و مفلوک و بیمار و عقب مونده است، بدانید و آگاه باشید که زنان جامعه غمگینن و ناشاد و اسیر و بدون عشق به سر میبرند. یکی‌ از عمده دلایلی که انگلیس با داشتن هیچی‌ قرن هاست مهمون دنیاست و داره به دنیا آقای می‌کنه، این است که قرن هاست زن بر این کشور حکومت می‌کنه. ظرافتی که فردوسی‌ کبیر اینجا نشون میده در مورد روانشناسی‌ زن که وقتی‌ دلش شاد است، لبش پر خنده می‌شه و شروع به مزاح گویی می‌کنه، فقط و فقط از این بزرگ مرد انتظار میرود و بس. آقاست فردوسی‌)

که یزدان هر انچت هوا بود داد ..... سرانجام این کار فرخنده باد

که خواستن توانستن است، به شرطی که با همه وجودت بخواهی و برایش تلاش کنی‌، چرا که یزدان فقط در این شرایط با تو همراه خواهد شد و یاریت خواهد کرد و نتیجه و سرانجامِ کاری که یزدان در آن به تو یاری رساند، حتما فرخنده خواهد بود.
بعد از چندی که رودابه و ندیمان سر به سر هم گذاشتند و تفریح کردند، سپس برخاستند و به آراستن خانهٔ زیبای رودابه که چون خرم بهار بود و دیوار‌های آن به وسیله تابلوهای زیبای نقاشی از چهرهٔ بزرگان، و با طبق طبق گًل تزئین شده بود، پرداختند. بالش‌های از دیبای چینی‌، طبق‌های زرین پر از میوه و خوراکی‌های بهشتی‌، عقیق و زبرجد، می و مشک و عنبر در پارچ‌های بلوری، گلاب، شراب، گًل بنفشه و نرگس و ارغوان، سنبل و یاسمن کفّ خانه را پوشندند بطوری که از آن خانه عطر گًل تا به خورشید کشیده شد، خلاصه مجلسی آراستند تماشای و تحسین برانگیز. سپس جامه‌های زرین پوشیدند و با پیروزه (فیروزه ) خویش را آراستند. وقتی‌ که خورشید تابنده ناپدید شد، در خانه را بستند و کلیدش را پنهان کردند ( یعنی‌ اعلام کردند که رودابه کسی‌ را به خلوت خویش راه نمیدهد و کسانی‌ که میخواهند با وی دیدار کنند برن فردا بیان). سپس یکی‌ از ندیمان به سو‌ی جایگاه سام راهی‌ شد و به وی خبر داد که جامت به دست باشد و زلف نگار هم، به سو‌ی رودابه برو که بانوی ماه رخ در انتظار تو در ایوان خانه ش نشسته است.

تو گویی زال بال درآورد و تا پای ایوان رودابه پرواز کرد. وقتی‌ زال سوار بر اسبی کوه پیکر از دور نمایان شد، رودابه به ایوان خرامید، و وقتی‌ زال به پای ایوان رسید، رودابه لبان سرخ فام را از هم گشود و با صدایی آسمانی، زال را صدا زد و به او درود گفت ...... شاد آمدی‌ای جوان مردِ شاد، درود جهان آفرین بر تو باد، خمّ چرخ گردون، زمین تو باد، زال وقتی‌ این آوای روح پرور را شنید از پایین ایوان نگاه کرد، رودابه کابلی سرو قد ، سیاه چشم گلرخ را به ایوان دید که چون خورشید میدرخشید، تو گویی خاکی که در آفرینش رودابه به کار رفته از یاقوت سرخ میباشد ، ایوان از آن گوهر تابناک به رنگ سرخ عشق درآمده بود، دل‌ در سینه پهلوان از جا کنده شد، و با خود نالید، تو که کشتی‌ منِ دلداده را، بر خاک و خون افتاده را، بردی دل‌ حسرت کشم، افکنده‌ای بر آتشم .....، ولی‌ با صدای محکم و با محبت پاسخ داد،‌ای ماه چهره، درود از من بر تو که آسمان به تو آفرین گفته است، چه شبهای که به آسمان خیره شدم و به درگاه یزدان پاک خروشیدم و این لحظه و دیدار تو را خواستار گشتم. اکنون که دلم به یاری یزدان پاک از دیدار تو شاد گشته و به این خوب گفتار با نازِ تو، نواخته است، خواستار این هستم که به نزدت بیایم و با تو گفت و گو کنم.

چو از دور دستانِ سام سوار
پدید آمد، آن دخترِ نامدار،
دو بیجاده بگشاد و آواز داد
که: شاد آمدی،‌ای جوانمرد شاد.
درود جِهان آفرین بر تو باد
خَم چرخ گردان زمین بر تو باد
پرستنده خرٌمدل و شاد باد
پیاده بدین سان ز پرده سرای،
چنانی ، سراپا، کو کرد یاد.
برنجیدت این خسروانی دو پای.
سپهبد کزان گونه آوا شنید،
نگه کرد و خورشید رخ را بدید.
شده بام از او گوهر تابناک؛
به جای گُلَش، سرخ یاقوت خاک.
چنین داد پاسخ که:ای ماه چهر
درودت ز من، آفرین از سپهر
چه مایه شبان، دیده اندر سماک،
خروشان بُدم پیشِ یزدانِ پاک
همی خواستم تا خدایِ جهان
نماید به من رویت، اندر نهان.
کنون شاد گشتم، به آوازِ تو؛
بدین چرب گفتارِ با نازِ تو.ِ
یکی چاره‌ی راهِ دیدار جوی؛
چه پرسی،تو بر باره ومن به کوی؟

( اونوقت میگن گالیله ایتالیای که در قرن ۱۶ - ۱۷ میلادی می‌زیسته، گفته است که زمین گرده و می‌‌چرخه، این خمّ چرخ گردون که فردوسی‌ اینجا نوشته است، شاهد ماست که حداقل فردوسی‌ قرن‌ها قبل از گالیله، میدونسته که زمین گرد است و میچرخد)

بگو راه و چارهٔ دیدار چیست تا با همدیگه حرف بزنیم و تو از من بپرسی‌ و من از تو
یکی‌ چارهٔ راه دیدار جوی ..... چه پرسی‌، تو بربارهٔ و من به کوی؟

پری روی گفت و سپهبد شنید، سپس کمند موهای بافته شده‌اش را باز کرد و از ایوان به زیر انداخت، یک خرمن زلف پیچ در پیچ و خمّ اندر خمّ که ماری بلند را می‌ماند به پایین فرستاد و گفت از گیسوی من بگیر و به بالا بیا که گیسوان من از برای تو میباشد ( این صحنه یکی‌ از زیباترین صحنه‌های شاهنامه است که از روی این صحنه و با اقتباس به این صحنه ، فیلمهای زیادی در غرب ساخته شده است، رودابه موهای پر پشت بافته شده ش را مانند کمندی برای زال به پایین ایوان میفرستد تا زال از آن گرفته و خودش را به ایوان برساند).

نگه کرد زال اندر آن ماه روی ...... شگفتی بماند، اندر آن روی و موی

زال وقتی‌ خرمن گیسوی رودابه رو دید شگفت زده شد و ماتش برد، بعد از اینکه به خودش اومد، چنین پاسخ داد که: چنین روزی خورشید روشن مباد اگر من به کمند گیسوان تو چنین دست درازی کنم، من با دست‌های که بخواد این کار رو بکنه اول جانم را میگیرم و تیر بخوره به دلی‌ که بخواد برای رسیدن به آرزوش این کار رو بکنه. سپس کمندی از زین اسب باز کرد و سرش رو در دستش خمّ کرد و با یک حرکت به طرف گنگرهٔ سر ایوان رودابه پرتاب کرد و وقتی‌ سر کمند در سر کنگری ایوان حلقه شد، زال از کمند گرفت و چابک در لحظه‌ای خودش رو به ایوان رساند.

گرفت آن زمان دست، دستان به دست .... به رفتند هر دو به کردار مست

سپس دو دلداده بر یکدیگر نگریستند و رودابه دست زال دستان را به دست گرفت و در حالی‌ که هر دو وجود زمان و مکان را فراموش کرده بودند، از ایوان به طرف خانه راهی‌ شدند، ( به کردار مست)

خانه‌ای زرنگار که برای مجلسی شاهوار آماده شده بود، بهشتی‌ بود آراسته به نور، گًل، شور و عشق. رودابه در پیش و زال به دنبال او وارد شدند. در درخشش نور یکدیگر را دیدند، زال از رو و مو، بالا و فره رودابه، از لباس و سر تا به پای پوشیده از گوهر و گًل، مبهوت گشت و به حیرت فرو رفت
دو رخساره چون لاله اندر شمن ..... سر جعدِ زلفش شکن بر شکن

شمن = بت

رودابه هم به زال نگریست و او را با فرّ شاهنشاهی دید، دشنه‌ای با دستهٔ‌ای پوشیده از یاقوت در کمر بسته و تاجی کوچک از یاقوت نیز در روی انبوه موهای سپیدش گذاشته، بازو، سینه ، یال و کوپال همچو شیر، دلروبا و دلفریب.

حمایل = آویخته، از گردن مورب آویزان کرده و در پهلو آویخته

همی‌ بود بوس و کنار و نبید ..... مگر شیر کوو گور را نشکرید

نبید = به پارسی باستان، به شراب خرما می‌گفتند

تا پاسی از شب خوردند و شراب نوشیدند و گفتند، و بوسیدند و یکدیگر را در بر گرفتند و از یکدگر کام دل‌ گرفتند با همان اشتیاقی که شیر برای شکار گور دارد ( فردوسی‌ میگه زن انتخاب می‌کنه، زن برای به دست آوردن معشوق پیش قدم می‌شه، زن معشوق را به کنار خود دعوت می‌کند، زن از معشوق کام دل‌ می‌گیرد و همه اینها بقدری طبیعی و روان گفته میشود تو گویی این حکیم عالیقدر از تعلیمات نفرت انگیز مذهب که باعث تلخی‌ کام آدمیان و ایجاد نفرت و دوری آنها از یکدیگر میشود، به هیچ وجه خبری نداشته است و به زن به عنوان یک برده یا وسیله خوشگذرانی‌ مرد نگاه نمی‌کرده است، بلکه زن را به عنوان یک انسان دارای همون حقوقی میداند که یک انسان به طور طبیعی دارا میباشد و این حقوق در مذاهب کم و بیش به مردان داده شده است، در حالی‌ که مذهب، زن را تا حد یک حیوان بی‌ ارزش که نه دارای احساس است و نه اصولاً میتواند دارای احساسی‌ باشد نگریسته است و نهایت ارزشی که برای یک زن در نظر گرفته است، این است که او را همانند مزرعه‌ای بداند که میبایستی در آن کاشت و برداشت، و به جز این، زن را در پستوی خانه نهان کنید و به تن‌ پسر بچه‌ها لباس زنانه بپوشانید و آنها را در مجالس عیش و نوشِ نفرت انگیزتان وادار به رقصیدن کنید و بکنید آنچه را که هیچ حیوانی‌ را مجبور به آن نمی‌توان کرد، ولی‌ برای آنچه که آفریده خداوند است و به عنوان یه امر طبیعی بین زن و مرد مطرح است، مجازات سنگسار و مرگ به بدترین شکلش را قرار بدهید، ننگ بر این حماقت. )

سحر گاهان، زال به رودابه گفت که او را به عنوان همسرش می‌خواهد و آرزو دارد که بقیه عمر را در کنار او باشد، ولی‌ میداند که در این راه، دشواری‌های زیادی است، از جمله اینکه منوچهر شاه، به خاطره اینکه رودابه از نوادگان ضحاک است، هرگز با این ازدواج رضایت نخواهد داد.
سپهبد چنین گفت با ماه روی ..... که ای سرو سیمین، پر از رنگ و بوی

منوچهر چون بشنود داستان .... نباشد بدین کار همداستان

در ضمن، سام هم خشمگین خواهد شد و بر من خواهد خروشید، ولی‌ تو بدان که من در این راه کفن پوشیده‌ام و سرمایه من، جان و تن‌‌ام میباشد و به یزدان پاک سوگند میخورم که هرگز پیمانی که امشب با تو بستم، نشکنم و از این پیمان نگذرم

ولیکن سر مایه جان است و تن‌ .... همان خوار گیرم، بپوشم کفن

پذیرفتم از دادگر داورم .... که هرگز ز پیمان تو نگذرم

و در راه رسیدن به تو، شب و روز به درگاه خدا نیایش خواهم کرد. شاید که دل‌ سام و منوچهر از خشم و کینه شسته بشود و از خشم و پیکار دست بر دارند.

سپس رودابه لب به سخن گشود و چنین گفت: که برای من جز تو زوج و جفتی نخواهد بود، و من به یزدان پاک سوگند میخورم که جز تو هیچ کس شوهر من نخواهد بود و من نیز تا پای جان برای رسیدن به تو تلاش خواهم کرد و به تو تا زنده هستم وفادار .( به همین سادگی‌ و در عین معصومیت یک زن و مرد ایرانی‌ پیمان زنا شویی می‌بندند و در نزد خدا و وجدانشان سوگند میخورند که جز همدیگر کسی‌ را نخواهند و تا پای جان به یکدیگر وفادار بمانند، خداوند در این جور مواقع لبخندی از رضایت میزند. اینکه حالا بدو دنبال آخوند که بیاد یه سری اراجیف رو به زبان بیگانه بگه و تو نفهمی که چی‌ میگه و همسرت نفهمه که چی‌ میگه و نفهمیده بگی‌ "بله" و نتیجه این نفهمیدن این که بعد از چند مدت، تو به او خیانت کنی‌ او به تو، و سپس مثل دو دشمن خونی به همدیگه بپردازید و از هم انتقام بگیرید و با نفرت از هم جدا شید، این است رسم ازدواج مذهبی‌ در بیشترِ مواقع، البته در هر پدیده ای، چیزی به نام استثنأ هم وجود دارد، که من همیشه از استثناها به عنوان پدیده‌های نادر یاد می‌کنم ولی‌ وجودشان را هرگز انکار نکرده‌ام)
بدو گفت رودابه :«من همچنین
پذیرفتم از داور داد و دین
که: بر من نباشد کسی پادشا،
جهان آفرین بر زبانم گوا
جز از پهلوانِ جهان، زالِ زر
که با تخت و تاج است وبا زیب و فر.»
همی مهرشان هر زمان بیش بود
خرد دور بود آرزو پیش بود
چنین تا سپیده برآمد ز جای
تبیره برآمد ز پرده‌سرای
پس آن ماه را شاه پدرود کرد
بر خویش تار و برش پود کرد
ز بالا کمند اندر افگند زال
فرود آمد از کاخ فرخ هَمال.

چنین بود احوال دو دلداده و هر زمان مهر آنها به یکدیگر بیشتر میشد، تا اینکه به صدای تبیره (دهل) که از سرا پرده شنیده میشد و سپیده صبح رو اعلام میکرد، به خود آمدند و زال یک بار دیگر رودابه را بوسید و با وی بدرود گفت و از همان کمندی که بالا آماده بود به پایین فرو رفت.