۴.۵.۰۳

داستان بازرگان و طوطی ۵



داستان بازرگان و طوطی(با+زر+گان) بیش از دیگر حکایات مثنوی، مورد تجاوز و تحریف اغیار و بیگانگان گشته است، بطوری که گوئی، داستان اولیه و اصلی به داستان دیگری دگردیسی یافته است. و من فکر کردم چرا در مورد این داستان تا این اندازه حساسیت بخرج داده شده، و منظور مولانا را تا این حد دگرگون کرده اند. و نتیجه تفکراتم، مرا به داستان جمشید شاه و شاهین معروفش و «فر ایزدی» برد، که در شرح حالش آمده است که «فر ایزدی» او بشکل شاهینی از وجود او پر کشیده و جدا میشود. و آنچه باعث جدائی این شاهین از جمشید شاه میشود، سخن بیجا و کفر آمیز اوست و ناسپاسی و نابخردی که او با زبان و سخن بیجای خود نشان میدهد. جمشید شاه پس از هوشنگ شاه یکی از بزرگترین پادشاهان باستان ایران است که داستانش در اکثر کتب باستان ایران و شاهنامه فردوسی آمده است. و تمامی شواهد بر این حکایت دارد که او از پادشاهان نیمه خدای ایران، معروف به «کی» و یا سلسله کیان ها بوده است. و بزرگان ایران مانند فرید عطار و مولانا و دیگر بزرگان و دانشمندان ایران، این داستان را ده ها بار نوشته اند، و شرح حال و چگونگی عاقبت و سرگذشت جمشید شاه و شاهینش را به اشکال گوناگون بیان کرده اند. مثلا پور علی سینا در قصیده «اهداف، واقعگرایانه» خود، از نفس ناطقه انسانی و یا فر جمشید شاه، با نام «کبوتر پرانده شده» یاد می کند. (این قصیده پور سینا، معرب و ترجمه شده و نام عبری،عربی آن جایگزین نام پارسی اش گشته و اصل پارسی آن پنهان و ترجمه عربی آن به جوان ایرانی تحت نام قصیده عینیه معرفی شده است). سرگذشت از دست رفتن فر ایزدی از جمشید شاه در سه نوبت صورت میگیرد و هر بار بصورت شاهینی (طوطی، کبوتری)از وی میگریزد. پس از این سه نوبت که دوازده هزار سال طول میکشد، تاریکی و تباهی و ضحاک بر دنیا حاکم گشته و همه دنیا از بین میرود.( همان تغییرات آب و هوايی زمین که در هر دوازده هزار سال رخ داده و موجب نابودی کره زمین و بوجود آمدن توفان زرتشت میشود.) در مثنوی، مولانا برای نشان دادن قدرت زبان در تخریب آدمی، از این داستان باستانی ایران سود جسته و در ضمن با این داستان از حال و هوای روحی جمشید شاه، بهنگامی که فر ایزدی از او میگریزد، سخن گفته و چگونگی آنرا شرح میدهد. («جم»بمعنی کیهان و «شید» بمعنی و چم نور)
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
همینکه طوطی از زبان بازرگان چگونگی داستان طوطیان هندوستان را شنید،‌ بناگهان او هم لرزید و افتاد و بدنش سرد شد.
خواجه چون دیدش فتاده اینچنین
برجهید و زد کُلَه را بر زمین
بازرگان وقتی دید که آن طوطی بحال مرگ افتاده است، از جایش برجَست و از شدت اندوه، کلاهش را بر زمین کوفت. ضرب مثل « کلاه بر زمین کوفتن » از رسمی در گذشته ملت ایران میآید و مردمان به گاهِ غم و مصیبت و بدبیاری کلاه بر زمین کوبیده و بدین ترتیب خشم و نارضایتی خود را نشان میدادند. و ضرب مثل « کلاه به هوا انداختن » علامت شادی و خرسندی مردمان،«کلاه از سر برداشتن» نشان احترام و «کلاه بر سر گذاشتن» نشان پایان سخن و خداحافظی بوده است. و البته امروزه تمامی این فرهنگ و رسوم ایرانی دگرگون شده و با معانی کاملا متفاوت جا افتاده است.
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه برجست و گریبان را درید
هنگامی که بازرگان طوطی خود را بر زمین فتاده و با آن رنگ و حال دید، از شدت غم و اندوه برجَست و پیراهن اش را پاره کرده و گریه و زاری نمود.
گفت، ای طوطی خوب و خوش نوا
این چه بودت اینچنین گشتی چرا
بازرگان میگریست و‌میگفت، ای طوطی عزیز و خوش نوای من، چه بر سرت آمد؟ چرا به این روز افتادی؟
ای دریغا مرغ خوش آواز من
ای دریغا همدم و همراز من
آه و وای و دردا و حیف و افسوس که مرغِ خوش آوازم را از دست دادم . و ای دریغ و افسوس بر آن همدم و همرازم.
ای دریغا مرغ خوش اَلحان من
راحِ روح و روضه رضوان من
ای آه و وای و دردا و حیف و افسوس بر آن طوطی خوش آوازم. ای دریغ بر آن مایه شادی روح و روان و باغ بهشت من.
«راحِ روح» نام لحنی است از سی لحن باربد، موسیقی دان بزرگ دوران امپراتوری ساسانی. و بمعنی شراب روح و هر چه که روح را به نشاط آورد، هم میباشد. خوش الحان یعنی فهمیده، دارای نت ها و لحن های خوش، خوش آواز.
گر که «کی» را اینچنین مرغی بُدی
کی دگر درگیر آن مرغان شدی
اگر که «کی» و یا جمشید شاه پرنده خوش آواز خود را حفظ کرده بود، ( فر ایزدیش را حفظ کرده بود) هیچگاه دچار پرندهگانی نمیشد که او را کشتند. در باره سرگذشت مربوط به پایان جمشید شاه گفته شده است که ضحاک توسط جادو، پرندهگانی را بسراغ جمشید شاه میفرستد و آن پرندهگان به جمشید شاه و لشکر پیل او حمله کرده و آنها را شکست میدهند و جمشید شاه در زمین ناپدید میگردد. در نسخ تحریف شده کتب باستان ایران نوشته شده است که، ضحاک با شمشیر خود، جمشید شاه را به دو نیم میکند که کاملا اشتباه است، چراکه جمشید شاه بسیار توانا و قوی بود و کشتن او با جدال مردانه و روبرو امکان پذیر نبود و تنها طبیعت میتوانست او را از بین ببرد. داستان کشته شدن جمشید شاه توسط پرندهگان، در قرآن طبق معمول تحریف شده ! و در سوره پیل با نام داستان اصحاب فیل (جمشید شاه و سپاه پیلهای او) آمده است، که، ابرهه با سپاه پیلهای خود از دیار خود به قصد تخریب کعبه حرکت کردند، و الله با فرستادن مرغ های ابابیل به آنها حمله کرد (الله به جنگ یک انسان میرود! در این داستان الله تا حد انسان پایین کشیده شده و حقیر میشود.) و آن مرغان با باریدن کلوخ‌هاى سنگى بر سر آنان هلاکشان کردند، و به صورت گوشت جویده‌شان درآوردند. در اینجا مولانا ضمن اشاره به کشته شدن جمشید شاه توسط پرندهگان، میگوید، اگر پرنده و یا فر ایزدی جمشید شاه از او جدا نشده بود، او دچار حمله پرندهگان نمیشد.
ای دریغا مرغ که ارزان یافتم

۲۹.۴.۰۳

داستان بازرگان و طوطی ۴



در این بخش از داستان، مولانا همچنان به پدیده «سخن» میپردازد و برای نمونه از بزرگترین سخنور تاریخ ایران، یعنی حضرت مانی سخن میگوید. و شرح کوتاهی از زندگی حضرت مانی بیان کرده و او را بعنوان سخنرانی که با گفتارش سیلی گشته و توفان زرتشت(عبری آن توفان نوح است)ای بوجود آورده که تمامی دنیا را دربر گرفته است معرفی میکند. و میفرماید، دانش حیرت آور و سخنوری و سخنان جادویی او و شگفتیهای علمی که میآفرید، به دلیل پرهیزگاریش بوده که لطف خدا را برایش بهمراه داشته است.
در جمال نوربخش او اسیری گشته اند
آنچنان حیران که در هر دو جهان دارد نفور
مولانا همچنین حافط شیرازی را که لقب اجل به او داده اند (لقب سعدی شیراز هم شیخ اجل میباشد)نقال و یا بازگو کننده افکار و سخنان حضرت مانی معرفی میکند. و با توجه به اینکه حضرت حافظ شیرازی در ابتدای جنگهای چلیپی میزیسته است.(از آنجا که خود میگوید، در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کانجا، سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت)(۱) این گمان را بوجود میآورد که ابتدا حافظ شیرازی بوده و بعد از او مولانا.
این بخش از داستان مانند تمامی بخشهای مثنوی و دیگر آثار ادبی ایران، در هرجا که سخن از مانی و دیگر بزرگان تاریخ ایران شده است، تغییر یافته و بطور ناجوانمردانه، خبیثانه و جنایتکارانه و بسیار احمقانه و مسخره با کلمات ناخوشایند بی معنی و ساختگی (زبان و واژه گان من درآوردی عبری_عربی) دستخوش دستبرد و تحریف گشته و کلمات ناموزون و اسامی جعلی جایگزین واژگان زیبای پارسی گشته، و این جنایت ادبی حال ناخوشایندی را به آدمی میدهد. یا در آب است یا در آتش،‌ ماهی!
در این بخش از داستان، واژه «ناقص» کنایه از آدم خدا نشناس و جاهل و واژه «کامل»کنایه از آدم پرهیزگار است.
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل شادکام
پس از اینکه بازرگان کارش در هندوستان به پایان رسید، شاد و شادکام به خانه بازگشت.
هر خدم را او بیاورد ارمغان
هر حشم را او ببخشیدش نشان
بازرگان سوغاتی و ره آوردهای هندوستان را بین اهل خانه تقسیم کرد.
گفت طوطی ارمغان من کجاست
آنچه گفت وآنچه دیده، بازخواست
طوطی به بازرگان گفت، پس ارمغان من کو ؟ هر چه دیدی و هر چه شنیدی برایم تعریف کن.
گفت، نی من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گَزان
بازرگان به طوطی گفت، نه من از گفته خود و آن پیغامی که به طوطیان هندوستان رساندم، بسیار پشیمانم و از این پشیمانی انگشت ندامت به دندان می گزم و دست روی دست میزنم.(دست خایان)
که چرا پبغام خامی از گِزاف
بُردم از بی دانشی و هم ز لاف
از این پشیمانم که از روی حماقت و نادانی پیامبر، پیامی نابخردانه گشتم.
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است
طوطی از بازرگان پرسید، دلیل پشیمانی و خشم و غم ناشی از آن پشیمانی چیست؟ چه چیزی ترا تا این حد ناراحت کرده است؟
گفت، گفتم آن شکایت هایِ تو
با گروهی طوطیان، همتای تو
بازرگان در پاسخ گفت که پیام و درد دل طوطی را به همنوع هایش یعنی طوطیان هندوستان رسانده است.
آن یکی طوطی ز دردت، بوی برد
زَهره اش بدرید و لرزید و بمرد
آن طوطیان با شنیدن پیام تو، یکی یکی از درخت برزمین افتاده و مردند. تو گویی تو را احساس کرد و زهره هایشان از غم ترکید و لرزید و بر زمین افتاده و سقط شدند.

۱۹.۴.۰۳

داستان طوطی و بازرگان ۳



در این بخش مولانا میفرماید، این سخن که تا این اندازه مهم است، زمانی بیشترین اهمیت را دارد که از نهاد و ذات و درون آدمی برخیزد.
لقمه و نکته ست کامل را حلال
تو نِی ای کامل مخور می باش لال
لقمه کنایه از درون و ذات آدمی است و حلال بمعنی خدا دادی است. و میفرماید، خردمند پرهیزگار، ذات آگاه خدا دادی دارد. چراکه دم خدا را امانتداری شریف است. و آدم معمولی که اینچنین نیست، میبایستی پرسش احمقانه و چون و چرا را کنار گذاشته و خامش باشد.
تو چو گوشی او زبان نی جنسِ تو
گوشها را حق بفرمود است، شنو
دو نوع آدمی وجود دارد. یکی زبان و دیگری گوش. یعنی همه آدما از جنس خردمندان پرهیزگار و خداشناس نیستند، درنتیجه برای زبان شدن، برای ناطق بودن، برای ارشاد مردم مناسب نبوده و شایستگی ندارند. اکثر آدما از جنس گوش اند، یعنی معمولیها. و یا فقط گیرنده ها. این یک بحث بزرگی است. میتواند کنایه از این باشد که همه مردم صاحب نظر نیستند و فقط میتوانند گیرنده باشند، و نمی باید به هر کس و ناکسی اعتماد کرد و او را مرشد زندگی معنوی خود قرار داد. و میتواند به این معنی هم باشد که همه آدما از آن دم خداوندی بهره نمیگیرند. پس از جنس آتش نیستند. سرد و تاریک از جنس خاکند. پس توانایی ارشاد دیگر آدمیان را ندارند. چون به نور آن ذره شرفیاب نشدند. و درنتیجه آگاهی واقعی را هیچگاه درنمیابند. هوشنگ شاه و جمشید شاه و فریدون و کیکاوس و دیگر «کی ها » نیستند.
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود او جمله گوش
مثلا نوزاد تا زمانی که شیرخوار و خام است، فقط گوش است.
مدّتی می بایدش لب دوختن
از سخنگویان سخن آموختن
برای نوزاد یک مدت زمان لازم است که فقط گوش و معمولی باشد و لب از گفتن ببندد. و تا زمانی که یک خردمند به کودک سخن گفتن نیآموزد، یعنی تا زمانیکه به او یاد داده نشود که بدرون خود چنگ زده و از آنجا بشنود، این خامشی و معمولی بودن برای او جبر است.
تا نیاموزد نگوید صد یکی
ور بگوید حشو گوید بی شکی
چراکه تا چگونگی راهیابی و بهره گیری از آن دم الهی و ذره نور خدایی در درونش را نیابد و خود را بدانجا وصل نکند، حتی اگر هزاران کلمه بیاموزد، نادان است و، از صد کلمه، حتی معنی و چم یکی از آنها را هم نخواهد دانست و اگر حرفی زند، زائد و بیمعنی و حشو است.
ور نباشد گوش، تی تی میکند

۱۴.۴.۰۳

داستان بازرگان و طوطی ۲




در بخش پیشین مولانا از انسان و خدا شناسی سخن گفت و در این بخش از داستان، مولانا به نقش زبان و گفتار در گذران عمر و زندگی آدمی و بطور کلی، قدرت کلام، چه در ساخت و چه در تخریب آدمی، سخن گفته و گزند زبان تلخ و مضرات سخنان ناروا را گوشزد کرده و به گفتار نیک سفارش میکند.
مرد بازرگان پذیرفت این کلام
کو رساند سویِ جنس او پیام
مرد بازرگان پیغام طوطی را با تعجب پذیرفت و قول داد که پيامبر او نزد همجنسانش باشد.
چون به جنگلهاى هندُستان رسید(١)
بر درختان طوطيانى چند ديد
هنگامى که بازرگان به جنگلهاى پرپشت و پهناور هندوستان رسيد، بر روى درختان هزار ساله آنجا كه محل پرورش تارزان بود، تعداد زيادى طوطى ديد كه نشسته و لذت جنگل را ميبردند.
مركب اِستانید و پس آواز داد
آن پيام و آن امانت باز داد
بازرگان اسب خود را از حركت بازداشت و طوطيان را صدا زده و پيام طوطى خود را به آنان گفت. در نسخ چاپ ٤٥ سال اخير مثنوى، هزاران بيت از مثنوى سانسور، تحريف، جابجا و تغيير يافته است. از جمله اين داستان كه بطرز شرمآور و بيرحمانه اى مورد تجاوز قرار گرفته است. و در همين اول داستان چندين بيت حذف و سانسور و تحريف شده است. مثلا جنگلهاى هندوستان به بيابانهاى هندوستان، توسط نادانها كه حتى نميدانستند، محل زيست طوطيان جنگل است و نه بيابان، تغيير يافته است.
طوطى اى زآن طوطیان لرزید پس
اوفتاد و مُرد و بُگسَستش نَفَس
طوطيان با شنيدن پيام طوطى بازرگان، ابتدا يكى از طوطيان و سپس ديگر طوطيان يكى يكى از درخت بر زمین افتاده و نَفَسشان بند آمده و جان سپرند.
شد پشیمان خواجه از گفتِ خبر
گفت، رفتم در هلاک جانور
بازرگان با ديدن اين صحنه بسيار ناراحت شد و از رساندن پیغام طوطی پشیمان گشته تاجاييكه خود را عامل مرگ طوطيان دانسته و معذب شد.
این مگر خویش است با طوطى من
این مگر يك جان بود چندین بدن
بازرگان كه از اين رخداد هم ناراحت و هم متعجب شده بود، پیش خود انديشيد، مگر این طوطيان با طوطی من خویشاوندی دارند و يا يك روح در چندين بدن هستند.
این چرا کردم چرا دادم پیام؟
سوختم بیچاره را زین گفتِ خام
بازرگان با تاسف با خود نجوا ميكرد كه آخر چرا این کار را کردم، چه ميدانستم، پيام طوطى و زبان نسنجیده و خام من تا اين حد كشنده است. از اینجا مولانا داستان را رها ساخته و به شرح عمل سخن گفتن ميپردازد.
این زبان چون سنگ و هم آهن وَش است

۱۰.۴.۰۳

داستان طوطى و بازرگان بخش نخست



در اين داستان هم مانند داستانهاى پيشين، مولانا با بهره گيرى از يك قصه مردمى، مطالب خود را به خوانندهگان ويژه و خاص خود ميرساتد. داستان مربوط ميشود به مرد بازرگانى كه بدرخواست طوطى مورد علاقه خود، ره آورد و يا سوغاتى از هندوستان براى او ميآورد كه موجب رهايى طوطى از قفسى كه در آن زندانى است، ميشود. از نظر من، مولانا با اين داستان، درس خداشناسى و معنى خداشناس را به خواننده خود، تدريس ميكند. چگونگى رهايى آدمى از پريشانحالى و اسارت را بيان ميكند. و ميگويد اخلاق را با عمل بايد نشان داد و نه با حرف. همانگونه كه كودك از كردار واليدن ميآموزد نه از سخنان تو خالى آنان.
يك حكايت بشنو اى زيبا رفيق
تا بدانى شرط اين بحر عميق
داستانى را بشنو كه قوانين اعماق دريا را برايت فاش و آشكار ميكند. هيچكس نميداند در اعماق اقيانوسها چه ميگذرد، همانگونه كه كمتر كسى از اعماق وجود خود و ديگران باخبر است و از خدا و خداشناسى ميداند.
بشنو اكنون داستانى در مثال
تا شوى واقف بر اسرار مقال
اينك داستانى را برايت ميگويم تا بمعناى واقعى اخلاق و زندگى معنوى پى ببرى. مقال يعنى اخلاق.
بود بازرگانى او را طوطیی
در قفس محبوس زیبا طوطیی
يكى بود يكى نبود، غير از خدا، هيچكس نبود. در روزگاران كهن بازرگان معتبر و درستكردارى بود كه یک طوطی زیبا در قفس داشت كه برايش عزيز بود.
چونکه بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
روزى بازرگان فيلش ياد هندوستان كرد و قصد سفر به آن خطه بهشت آسا را نمود.
هر خدم و هر حشم را او ز جود
گفت بهر تو چه آرم، گوی زود
بازرگان از خادمان دور و نزديك خود پرسيد كه از هندوستان چه رهآورد و سوغاتى برايشان بهمراه آورد. خدم بمعنى خادمان و خدمتكاران، و حشم بمعنى خدمتكاران ويژه و نزديك مانند نديمه ها و پيشكارها است.
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
هر یک از خادمان درخواستى داشت كه بازرگان نیک سرشت همه را يادداشت كرد و قول داد كه آنها را تهيه كند.
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
كآرمت از خِطّه هندوستان
بازرگان همچنين از طوطى مورد علاقه اش پرسيد كه او چه سوغاتى از هندوستان ميخواهد.

۱.۴.۰۳

داستان مقنع و رسول چين ٥



در داستان مقنع و رسول چين، مولانا به سخن درباره تناسخ پرداخته و آنرا شرح ميدهد و در ادامه ميفرمايد:
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما از آن قصه برون كى گشته ايم
به داستان برگرديم، داستانى كه مانند رفت و برگشت آدميان، يعنى تناسخ، ادامه دارد و ما از آن تناسخ بيرون نرفته ايم، چه اگر بيرون رفته بوديم، امروز اينجا نبوديم. ما از آن قصه، برون كى گشته ايم.
گر بجهل آییم، آن زندان اوست
ور خرد ورزيم، آن ایوان اوست
اگر نادان باشيم، در اين زندان تناسخ خواهيم ماند، ولى اگر خردمند باشيم، در نزد و ايوان او خواهيم بود.
ور به خواب آییم، مستان وى ايم
ور به بیداری، به دستان وى ايم
اگر مانند فردى كه در خواب است از تعلق و دلبستگى و خواستن و خواستن و خواستن، باز بمانيم، از افيون و شراب او مست و سرخوش و خندانيم. اگر مانند زمان بيدارى، و يا زمانى كه آدمى پيوسته و خستگى ناپذير در پندار و گفتار و كردار خود، در تلاش براى بيشتر داشتن و درجهت اين هدف دچار انجام پليدى است، بمانيم، درنتيجه در دستان تناسخ و يا عدل او گرفتاريم.
ور بگرییم، ابر پر زرق وى ايم
ور بخندیم آن زمان برق وى ايم
اگر مانند ابرى كه از او متاثر شده، و ميبارد و با خود بركت و زندگى بهمراه دارد، ما هم متاثر از او شده باشيم و قدر آن ذره را بدانيم، و بدنبال راستى و حق و اتصال به اصل باشيم و تلاش همه جانبه در اينباره كنيم، رستگار خواهيم شد. ولى اگر مانند آن ابرى كه فقط برق توليد ميكند، ما هم فقط لب و دهان باشيم، و هيچ كردار نيكى در جهت رستگارى خود انجام ندهيم، دچار تردد خواهيم شد و مرتبا درحال برق زدنهاى بيهوده ايم.
ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر، عکس مهر اوست
اگر به جنگ و قهر با پليديها برخيزيم، قهر او را از خود دور ميكنيم و اگر با پليديها جفت باشيم، برعكس مهر او را خواهيم ديد. اگر كفر و عصيان بورزيم، مهر او را از دست خواهيم داد.
ما کی ایم اندر جهان پیچ پیچ؟
چون الف او خود چه دارد؟ هیچ هیچ (١)
نقش ما در اين دنياى پر پيچ و خم چيست؟ ما بدون او چه و كه هستيم؟ در واقع هيچ. درست مثل حرف الف كه هنگام نوشتن، يك خط كوچك عمودى است. و از حروف ساكن است و از خود نه حرفى دارد نه حركتى. و ميبايستى حتما داراى همزه، فتح و كسر و كلاه و و و باشد تا خوانده و معلوم گردد. يك اصطلاحى در زبان است كه به آن "بهم پيوستن ساكن ها" و يا التقاءساکنان یا ساکِنَین ميگويند، يعنى تلفظ دو حرف ساکن كه پهلوی یکدیگر قرار بگيرند. و اين در زبان پارسى و براى پارسى زبانان براحتى صورت ميگيرد مانند واژه جم كه هر دو حرف، ج و م، ساكن هستند و پارسى زبانان براحتى آنرا تلفظ ميكنند. ولى در زبان عرب و براى اعراب، تلفظ دو حرف ساكن كنار هم ناممکن است و ناچارباید قاعده ٔ صرفی در چنین مورد اجرا شود. و بهمين خاطر در اكثر كلماتى كه تلفظ ميكنند يك سرى حروف زائد مانند «ا، و، ال، ع، ی» و و و به واژه ها اضافه ميشود تا آنها را قادر به تلفظ واژه نمايد. مثلا اگر در جمله اى داشته باشيم، "حد علم" اعراب آنرا "حد يعلم" ميگويند و بين دو حرف ساكن، د و ع، حرف اضافه و زائد، ي، را قرار ميدهند تا بتوانند بگويند حد علم. و يا مثلا براى اعراب ناممكن است كه واژه جم را تلفظ كنند در نتيجه به آن ميگويند عجم. و چون تلفظ دو حرف ساكن "ج و م" يكجا برايشان ناممكن است. پس براى پنهان كردن اين نقص جسمانى_زبانى خود، امروزه ادعا ميكنند كه كلمه عجم را بعنوان تحقير ايرانيان بكار ميبرند! و نه بخاطر نقص زبان خود! در حالى كه هيچ نقطه منفى در واژه عجم نيست، كه تحقير آميز باشد، بجز اينكه نمايانگر ناتوانى عرب در حرف زدن است.
چون الف گر تو مجرد ميشوى
اندر اين ره مرد مفرد ميشوى
مرد مفرد كنايه از عدد يك است كه جزء اعداد مفرد است. و كنايه از يكتايى است و از صفات خداوند است. و ميفرمايد اگر مانند حرف الف كه يك خط راست، است، انسانيت و آدميت و راستى پيراهن تنت شود، و يك شوى، خدا خواهى شد.
جهد كن تا ترك غير حق كنى
دل از اين دنيايى فانى بركنى
و اين همان است كه فردوسى كبير ميفرمايد،
ز روز گذر كردن انديشه كن
پرستیدن دادگر پیشه کن
به نیکی گرای و میازر کس
ره رستگاری همین است و بس. فردوسی
پرسش رسول چين از حضرت مانى، چرايى جفت شدن روح با تن آدمى:
از مقنع چون رسول اين را شنيد
روشنى در جان او آمد پديد
محو شد پيش سئوال و هم جواب
كشت فارغ از خطا و از صواب
اصل را دريافت بگذشت از فروع
بهر حكمت كرد در پرسش شروع
پس از اينكه رسول چين پاسخ چگونگى قرار گرفتن جان در جسم را از حضرت مانى شنيد، بسيار متاثر گشته و جانش تازه گشته و صاحب معرفت و بصيرت گشته و از پرسشهاى سطحى دست برداشته و پرسشهاى عميقترى را مطرح ساخت.
گفت با مانى، چه حکمت بود و سرّ
حبس آن صافی، در این جای کدر
آب صافی، در گلی پنهان شده
جان صافی، بسته تن ها(ابدان) شده
فايده فرما كه اين حكمت چه بود
مرغ را اندر قفس كردن چه سود
در اينجا، رسول خاقان چين، پس از دريافت پاسخ نخستين پرسش خود كه چگونگى قرار گرفتن جان در كالبد آدمى بود، اينك چرايى آنرا از حضرت مانى ميپرسد و ميگويد، اصولا چرا بايد آن گهر درخشان و صاف، در جسم كدر و سرد آدمى قرار گيرد و آب صاف و زلال جان الهى در میان گل و لای جسم پنهان بشود و روح پاك به کالبد ناپاك درآمده و بدان تعلق يابد، هدف و حكمت و راز اسير ساختن مرغ روح در قفس تن چيست؟
گفت مانى تو شگرف بحثى كنى
معنى را بنده حرفی كنى
حضرت مانى در پاسخ رسول ميفرمايد، پرسش تو كاملا اشتباه و عجيب است و اين سفسطه است كه با بازى با واژه ها بدنبال معنا و چم باشى. دلايلى كه حضرت مولانا محمد بلخى در پى اين بيت براى اين سخن خود ميآورد را من هم در زير اين بيت بطور يكجا مينويسم، و هم در هر بيت مربوط به آنها توضيح ميدهم. مولانا ميفرمايد پرسش تو از اصل، خطا و عجيب است، چراكه نخست اين اشتباه است كه تو در واقع روح را محبوس و زندانى و وابسته به جسم كردى و فايده اينكار را ميخواهى بدانى! درحاليكه روح وابسته و بسته به جسم نيست. و در جسم زندانى نيست. دوم اينكه جسم آدمى يكى از شگفتيهاى آفرينش است و بهيچ وجه حقير و ناچيز و بى اهميت، نيست. دراينجا واژه، "معنى" كنايه از جان و روح است و واژه، "حرف" كنايه از جسم آدمى. سوم، اگر آدمى داراى جان و روح نبود، چگونه ميتوانست دنيا و مافيا را بشناسد و لذت ناشى از شناخت هر ذره را ببرد؟ و اين يكى از كوچكترين فوايد قرار گرفتن جان در تن آدمى است. چهار، يكى از بزرگترين فوايد قرار گرفتن روح در جسم، توانا شدن آدمى براى شناخت خدا است. آدمى با جان خود قادر به حس كردن خداى خود ميشود، آيا از اين فايده بزرگتر هم هست؟ پنج، كار خدا بر اساس بازار و سود و زيان و فايده و ضرر نيست، چراكه خداوند به چيزى نيازمند نيست كه براى بدست آوردن آن، بدنبال سود و بهره در جاى ديگرى بگردد. پس بطور كلى، پرسيدن اينكه فايده آفرينش در چيست، پرسشى خطا است. مثل اينكه پرسيده شود كه فايده رنگ آبى و سبز و زرد و قرمز در طبيعت چيست. و از همه اينها گذشته، تو با همه نادانى بهتر ميدانى يا خدايى كه دانايى مطلق است؟ اگر در آفرينش فايده وجود نداشت، فكر ميكنى خدا اين كار بيهوده را انجام ميداد؟ و تو كه هستى كه حديث چون و چرا سر ميدهى؟
حبس کردی معنى آزاد را

۲۶.۳.۰۳

سوره ستارهگان و يا سوره نجم قرآن



سوره ستارهگان و يا سوره نجم قرآن، در اصل يك متن نجوم پارسى است كه به دو بخش تقسيم ميشود. برخى از آيات اين سوره قرآن برگرفته از كتاب خرد جاودان هوشنگ شاه، پادشاه دانشمند، منجم، شاعر و نويسنده بزرگ تاريخ ١٢ هزار سال پيش ايران است. از او بعنوان اولين پيامبر خدا ياد ميكنند. و كتابش بنام "خرد جاودان" لوح محفوظى ناميده و آنرا اولين كتاب مقدس بشريت مينامند. در سوره ستارهگان، از آيه اول تا ١٩ آن، اين هوشنگ شاه است كه براى مردمش از چگونگى سخن گفتن خدا و بدست آوردن توانايى و دانش شگرف خود ميگويد و شرح ميدهد كه چگونه خدا در درون او فرود آمده و به او وحى ميكند. او همچنين ادعا ميكند كه يكبار خدا را ديده است. و او را در كنار درخت زندگى ملاقات كرده است. اين آيه در نزد مسلمين سجده واجب دارد. هوشنگ شاه ميگويد،
براستی ياور شما گمراه نیست… موجودی قدرتمند همه چيز را به من آموخته‌است. هو در بالاترین افق ديد من ايستاده بود، و سپس نزدیک شد ودر وجود من فرود آمد. ابتدا قلبم را آزمود و سپس با بنده‌اش سخن گفت… من یک بار هم او را ديده ام، در نزدیکی درخت زندگى که در بهشت زمينى قرار دارد. آنگاه كه در كنار درخت زندگى نيمه بيهوش افتاده بودم و درخت از نظرم پنهان ميشد، و او را از پس آنچه پنهان شده بود، ديدم.
دو سوم اين سوره درباره اجرام و ستارگان آسمانى است. و اين سوره مدرك مهمى در اثبات اين مطلب است كه قرآن يك ترجمه ناقص از متون پارسى است. چراكه از دانش كيهان شناسى عظيمى كه تنها نزد پارسها بوده سخن ميگويد، دانشى كه در همين قرن حاضر هم كمتر كسى از آن بهره برده است و بشر امروز هرچه ميداند از طريق ترجمه كتب كيهان شناسى دانشمندان و نياكان پارسهاست.
سوره ستارهگان و يا نجم سوره ۵۳ از قرآن است، ۶۲ آیه دارد. ميگويند، یکی از آیات این سوره، يعنى همان آيه اى كه هوشنگ شاه ميگويد خدا را ديده است، سجده واجب دارد.
نامگذاری سوره به دلیل سخن از نجوم و ستارهگان و منظومه هاى درخشان آسمان مانند منظومه شباهنگ در هنگام تابستان، منظومه نوح و يا منظومه پنج پر و يا آنچه امروزه ستاره داود ناميده ميشود، ستارهگان درخشان سحرى مانند زهره و زحل و عطارد و ستاره گان ديگر ميباشد.
رمان جنجالی «آیات شیطانی» در دهه ۱۹۸۰ میلادی توسط سلمان رشدی، با بهره گیری از داستان غرانیق برگرفته از همین سوره، نوشته شد. در داستان غرانيق ادعا ميشود كه محمد بت هاى جاهليت (لات، عزى و منات) را در دو آيه اين سوره به رسميت ميشناسد. بعدها ميگويد من نبودم و شيطان اينها را بر زبان من جارى ساخته، و سلمان رشدى ميپرسد، از كجا بدانيم شيطان فقط به اين دو آيه بسنده كرده و ديگر آيات را هم بر زبانت جارى نساخته است. بیشتر مسلمانان دوران معاصر تا پیش از انتشار این رمان، از این ماجرا اطلاعی نداشتند. چرا؟ به دو دليل، يك اينكه احتمالا اين داستان از طرف انگليسيها تازه ساخته شده، و دو به دليل اينكه دو آيه اى كه در باره سه ستاره زهره و زحل و عطارد سخن گفته اند، پيش از اين از طرف شيادان پاك شده اند. پروژه كتاب آيات شيطانى و سلمان رشدى، براى بزرگ كردن خمينى و جا انداختن لقب رهبرى مسلمين جهان براى او بود، اين كتاب از ماجراى غرانيق و يا دو آيه سانسور شده، پرده برداشت. جالب است بدانيم كه كتاب آيات شيطانى نميتواند توسط يك نويسنده نوشته شده باشد، چرا كه شيوه نگارش هر فصل آن با فصل ديگر تفاوت دارد. و احتمالا چندين نفر انگليسى نشسته، و هركدام عجولانه يك فصل از يك داستان مسخره بنام آيات شيطانى را نوشتند و سپس آنرا در بوق گذاشته و رسانه اى كرده، و وا اسلاما سردادتد. پس از آن در پاكستان كه مانند تركيه، جاسوس خانه و پايگاه تروريست پرورى انگليسيهاست، و درواقع نيمى از بلوچستان ايران است كه غير قانونى از ايران جدا گشته، شورش براه انداخته و خمينى بعنوان رهبر مسلمين، حكم ارتداد رشدى را داد. تا ديگران ماست ها را كيسه كرده و كسى جرآت مخالفت با اسلام، و در ايران با خمينى را نداشته باشد. و ما با چه ذوق و شوقى كتاب را خوانديم و تجزيه و تحليل كرديم و به به و چه چه….. و ديگر خبر نداشتيم كه با خود ابليس طرف بوديم.

ترجمه سوره ستاره از آدمبرفى:
١- هنگاميكه ستارگان تابناك فرو مى افتند،(كنايه از پايان شب و دميدن سحر است.)
٢- ياور شما كه نه خود به گمراهى رفته و نه شما را گمراه نموده است،
٣- و ياوه گويى هم نميكند،
٤- و آنچه ميگويد، سخنانى است كه هو به او وحى كرده است.(نداى خرد و ضمير ناخودآگاه اوست)
٥- چراكه هو او را دانا و توانا ساخته، (او را قدرتمند نموده است)
٦- و سپس او را بر روى زمين ساكن نموده است.
٧- در اين هنگام(سحر) هو كه خود در عرش و افق بالا سير ميكند،
٨- ابتدا نزديك آمده و در جلوى ياور شما در هوا ظاهر ميشود.
٩- سپس نزديكتر شده و در داخل پرانتز وجود ياور شما(در كالبد ياور شما)جاى ميگيرد.
١٠- پس با ياور شما كه خادم اوست، سخن ميگويد.(فَأَوْحَىٰ إِلَىٰ عَبْدِهِ مَا أَوْحَىٰ ، عبد يعنى خادم و آدمى كه رضايت خود را در رضايت ديگرى قرار داده است. وحى يعنى سخن گفتن خدا در درون آدمى)
١١- ابتدا راستى قلب مرا مى آزمايد.
١٢- و سپس به هر دو ما اعتماد ميكند و سخن ميگويد.
١٣- يك بار او را ديدم.
١٤- در كنار درخت زندگى بود. (درخت مينوى و يا درخت طوبى.)
١٥- آنجا كه در پناه بهشت زمينى قرار دارد.
١٦- و ياور شما در كنار درخت زندگى غش كرد،
١٧- و چشمانش تيره و تار شد،
١٨- در آن هنگام كه در كنار درخت زندگى نيمه بيهوش افتاده بودم و درخت از نظرم ناپيدا ميشد، او را از پس آنچه پنهان شده بود، ديدم.(اينجا براى مسلمين سجده واجب است)




۲۴.۳.۰۳

دستهاى مانى پيامبر دانشمند، هنرمند و راستين بشر



در تمامى تصاويرى كه از حضرت مانى بجا مانده، بويژه تصاويرى كه لئوناردو داوينچى ايتاليايى از او كشيده است، حضرت مانى گوى نخشب، معروف به ماه نخشب را در يك دست دارد و دست ديگر را بالا گرفته و انگشتان دستش را به شكلى مشخص درآورده است. درباره گوى نخشب پيش از اين نوشته ام كه يك گوى شگفت انگيزى بود كه كيلومترها پيرامون خود را روشن ميكرد، بطورى كه حضرت مانى آنرا در چاهى پنهان مينمود تا نور عظيمش مردم را نيازارد. هنگامى كه اين گوى در چاه قرار داشت، تصوير آن بر آسمان منعكس شده و شبيه ماه كامل ميبود. و از اين جهت دو اصطلاح چاه نخشب و ماه نخشب در تاريخ و ادبيات ايران معروف است. ساخت گوى مانى و يا ماه نخشب معجزه علم شگفت او در دانش شيمى و كيمياگرى او بود. و هنگامى كه حضرت مانى دستش را بطور قايم در وسط دهانه چاه نخشب قرار ميداد، از نظر مردم، تصوير ماه كه در آسمان افتاده بود، از وسط نصف و يا شق ميشد. معجزه شق قمر كه به محمد نسبت ميدهند از روى اين داستان كپى و ربوده شده است. امروزه از سرانحام اين گوى اطلاعى در دست نيست. اما معناى دست ديگر و انگشتان او چيست؟ من در اينمورد مطالبى ميدانم اما دقيقا مطمئن نيستم آنچه كه خوانده ام درست باشد، ولى بهرحال براى خودش يك تئورى در اين رابطه است كه ميگويد:

نياكان مافوق بشر ما، يعنى آرياييها، به چهار پديده، يعنى آب، خاك، آتش و باد و يا هوا عناصر مادر آفرينش ميگفتند. و نماد چليپ علاوه بر نمايندگى چهار فصل سال و برخورد دو خط فرضى استوا و محور زمين، اين چهار نماد را هم نمايندگى ميكند. در برخى از كتب، انگشتان دست هم ظاهرا نمايانگر اين چهار عنصر ميباشند.

ميگويند، انگشت گوچك دست نشان آب، انگشت انگشترى نشان خاك، انگشت اشاره نشان هوا، انگشت شست نشان آتش و انگشت ميانه نشان فضا است. در شكل دست حضرت مانى دو انگشت كوچك و انگشت انگشترى خم گشته و به بطرف خود آدمى برگشته و اشاره دارد. و ميتواند دنياى مادى آدمى را كه متعلق به تن و يا كالبد مادى اوست، نمايندهگى كند، يعنى تن. دو انگشت ميانه و اشاره بهم چسبيده و به آسمان اشاره دارند، كه ميتواند نشانگر زندگى معنوى و يا مانوى آدمى باشد. يعنى خرد. و انگشت شست هم كه نماد عنصر آتش و نور است پيوند دهنده اين دو دنياى آدمى و يا تن و خرد است. يعنى همان جان. و اين همان نفس شاهنامه است كه آدمى را جان و تن و خرد ميداند. در برخى توضيحات هم قرار گرفتن انگشتان دست به شكل دست مانى، موجب آرامش جسمى و روحى آدمى شرح داده شده است. تاريخ و دانش و موسيقى و هنر و ادبيات ايران، در هزاران كتب با شرح و توضيح دقيق، بهمراه تصاوير مربوطه، موجود است. گاهى براى هر واقعه تاريخى حتى ساعت و دقيقه رخداد هم ضبط شده است. و گاهى تراشه هاى سنگى از رخداد هاى تاريخى هم ساخته شده است. متاسفانه دو صد سال است كه جزام همه پيكر انسانيت را دربر گرفته و آنرا تا حد سايه، كمرنگ و بى رمق ساخته است.








۲۲.۳.۰۳

گل نيلوفر آبى گل ملى ايرانيان Lotus Flower



در قدیمی‌ترین اثر حماسى ادبی برجسته بازمانده از دنياى باستان، الواح حماسى گيل گمش، كه مربوط به بيش از ١٢ هزار سال پيش ميشود، و آنرا بعنوان اولين شاهنامه ايرانيان ميتوان ناميد، حماسه اى ديگرى از تاريخ انسان آريايى و چگونگى پيدايش بشر بر روى زمين است. در گيلگمش و يا هرچه نام واقعى آن است، درباره انسان آريايى كه امروزه غربيها آنها را فضايى(و به جاى آريايى آنها را آنانوكى مينامند)آمده است كه انسان آريايى انسان کامل، انسان برتر، و يا ابر انسان، است كه دو سومش خدا و یک‌سوم او بشر است. آثار بجا مانده از دوران آرياييها مانند تخت جمشيد در ايران، زيگوراتهايى كه در تمامى جهان برپا است، پترا در اردون، اهرام ثلاثه در مصر، سازه هاى شگفت انگيزى كه در هند است، ماچو پيچو در پرو، چيچن ايتزا در مكزيك و و و … كه شگفتى هاى دنياى امروز ما را تشكيل ميدهد، اثبات اين ادعا است. چراكه ساخت هر كدام از اين سازه ها، براى بشر امروز، تقريبا ناممكن است. سازه هايى كه در آنها دانش رياضى و فيزيك و شيمى در مرتبه اى بسيار بالاتر از آنچه كه امروزه شناخته ميشود، قرار دارد.

در حماسه گيل گمش كه حماسه انسان آريايى است، انسان خود نيمه خداست، او اهل ترس و شادى است، کسی است که هر دو حرکت را انجام می‌دهد، بسیار بالا رفته و آسمانها را سير ميكند، و بسیار پایین رفته و به آتش درون زمين ميرسد. «گیل‌گمش» با بزرگ‌ترین شادی‌ها و ژرف‌ترین افسردگی‌ها تصویر شده است. به بلندترین بلندی‌ها بالا می‌رود و به فرومایه‌ترین پستی‌ها پایین می‌آید. ميگويد كه زندگى حركت است. اندیشه زندگی کامل، نوسان پرشکوه از پایین به بالا است، از بیرون به درون و وارونه. اگر زندگی دربرگیرنده ناسازگارها نباشد، خط راست است. مانند این است که نفس نکشید و زندگی نکنید. هنگامی که زندگی ریتم دارد، فراز و فرود دارد، آن هنگام یک مجموعه است که به رسایی نزدیک می‌شود. اين ابر انسان، نمادى دارد بنام گل نيلوفر آبى.


۲۱.۳.۰۳

داستان مقنع و رسول چين ٤



گر زبان گويد ز اسرار نهان
آتش افروزد، بسوزد اين جهان
اسرار نهان چيست كه اگر بازگو شوند، جهان را به آتش ميكشند؟ يكى از اين اسرار ميتواند اين باشد كه تمامى آنچه كه امروزه مذهب و آيين مذهبى ناميده ميشود، درواقع يك تحريف كامل از مرام انسانيت و انسانى زيستن است. يك دهان كجى به خالق و به مخلوق. يك گمراهى باطل كه نتايج فاجعه بار آنها، دنيا را در چهار صد سال گذشته سوزانده است.
فعل حق و فعل ما، هر دو ببین
فعل ما را هست دان ، پیداست این
يه عده ميگويند، كارهايى كه ما انجام ميدهيم خواست خدا است. تو به كردار خدا و كردار آدميان نگاه كن. خدا زيبايى و زندگى را خلق كرده و آدميان زشتى و تبهكارى و ندانم كارى. آيا اين دو كردار و فعل از يك نوع و جنس و قماشند؟ شبيه همند؟ مسلما اينطور نيست. پس آدمى در انجام كارها و افعال و كردارش مختار و مستقل و آزاد است. چراكه اگر به دست خدا بود، او بجز خلق زيبايى كردار ديگرى ندارد. يعنى كردار و ساخت پليديها جبرى و خواست خدا نيست و انسان در انجام اعمال خود آزاد است.
گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان
و اگر انسان را در انجام اعمالش مسئول ندانيم و بگوييم همه اين اعمال سرنوشت و خواست خدا است، پس ديگر مسئله بهشت و جهنم و مجازات و مكافات عمل و پاداش نيكيها و مهملاتى از ايندست، براى چيست؟ چرايى تقسيم آدميان به نيك و بد، چيست؟ پس كسانيكه ميگويند، آدمى نقشی در انجام اعمالش ندارد، بطور مستقيم يا غير مستقيم، دانسته و يا نادانسته، عمله و اكره پليدى و ترويج تاريكى و ظلماتند.
خلق حق افعال ما راموجد است
فعل ما آثار خلق ایزد است.
واژه خلق به دومعنی است، یکی ایجادکردن چیزی بعداز معدوم بودن آن(تناسخ) و دیگری نظم دادن چیزی از ماده ای که پیش تر ایجادشده است. خلق در اينجا به معنى تناسخ است و ميگويد ما بر اساس قوانين تناسخ زندگى ميكنيم. و ما همانجايى هستيم و همانكارى را انجام ميدهيم و همان را ميبينيم كه بر طبق قوانين تناسخ مقرر است. مثلا اى كشته كرا كشتى تا كشته شدى زار، تا باز كجا كشته شود، آنكه ترا كشت.
تناسخ از دو واژه تن + اسخ تشكيل شده است. تن بمعنى كالبد آدمى و اسخ به معنى خلق شدن/ برگشتن است.
ليك هست آن فعل ما مختار ما
زو جزا، گه نار ما، گه بار ما
ولى با اين وجود، آدمى در كردارش آزادى واختيار دارد، و زنجيره تناسخ شكستنى است. مثلا در جنگ بى دليل و ناعادلانه و ساختگى كه شياطين خونخوار خدانشناس، پس از فتنه ٥٧، بين ايران و اراك(عراق) براه انداختند، آن يك ميليون نوجوانان و جوانان ايرانى كه در عين بيگناهى، توسط بيگانگان ابليس صفت، روى ميادين مين و جلوى توپخانه ها فرستاده و ناروا كشته شدند، همگى به اصل خويش برگشتند. چرا كه زنجير تناسخ آنها پاره شده و آنان به خداى خود پيوستند. چرا؟ چون بيگناهى كه با شيادى كشته شود، از اين تكرار بيرون رفته و رها ميگردد. معناى اصلى شهيد هم رهايى از تناسخ و خدا شده معنا ميشود. يعنى زمين شهادت ميدهد كه او از بند رها گشته است. (١)اين واژه توسط شيادان مفهوم ديگرى يافته و آنرا به كشته شدن در راه خداى آنان(خدايى مانند پول، مقام، شهرت، جاه طلبى، پليدى، رذالت، انتقام و و و …)معنا كرده اند. ) اولين شهيد تاريخ بشريت، شاه اسماعیل سوم (نوهٔ دختری سلطان حسین) بود که در ۱۷۵۰ میلادی بر تخت شاهنشاهى نشست و تا ۱۷۷۳ میلادی، امپراتور دنيا بود و از احترامى شگرف برخوردار بود. زيرا مردى بسيار خردمند و مهربان و عادل بود. در زمان او جنگهاى چليپى رخ داد و او را مظلومانه در رختخواب و بهنگام خواب، سر بريدند. تا پيش از اين، كشتن نزد مردم دنيا كه معتقد به آيين مانوى بودند، امرى بسيار پليد بود و ارتكاب به آن خوفى بزرگ بهمراه داشت. شاه اسماعيل صفوى در سال ۱۷۷۳ میلادی در يك روز پنجشنبه، زمانى كه در بخارا بسر ميبرد، توسط دو تن از خدمتگزاران فريب خورده او، سر بريده شد. و از آن پس به او امیرشهید لقب دادند.

۱۷.۳.۰۳

داستان مقنع و رسول چين ٣



مرد گفتش، ای تو سالار امين
جان ز بالا چون بیامد در زمین؟
فرستاده چين از حضرت مقنع پرسيد: اى سالار همه پرهيزگاران، چگونه جان و دم خدا در بدن مخلوقات او جاى گرفته است؟ و پرسش اصلى اينست كه چرايى خلقت چيست؟ چرا خداوند همه مخلوقات را خلق كرده است؟ چرا خالق يكتا، همه آدميان را از ابتدا صالح و درستكار خلق نكرده كه امروزه دچار اينهمه مصيبت و چون و چرا نباشند؟ شايد عده اى بگويند كه، خداوند نخست آدم را صالح و درستكار آفريده و آدمى خود بيراه، گمراه و عاصى گشته و داستان بهشت و آدم و حوا هم كنايه از همين مطلب است. اگر اينرا بپذيريم، نتيجه اين ميشود كه آدمى داراى اختيار است و فقط جبر و خواست خدا حاكم نيست. در اينصورت پرسش اصلى پيش ميآيد كه، چرا اصولا آدمى خلق شده است؟ هدف از خلقت آدمى چيست؟ هيچ آدم معمولى نميتواند به اين پرسش پاسخ گويد. و درست در همين نقطه و نكته است كه مركز جدايى اعتقادات مردمان بنيان گذاشته شده و آنان را دچار شك و ترديد مينمايد. و آدما ميپرسند، چرا بايد اصولا خالقى وجود داشته باشد، درحاليكه نظام طبيعت به زيبايى همه چيز را تحت كنترل خود دارد؟ در پاسخ برخى ميگويند، راز چرايى و چگونگى خلقت، را هر كس نميداند، و فرد ميبايستى خود را به مقامى رساند كه حق تعالى خود اين راز را در گوشش بخواند. و آدمى بايد با مجاهده و تلاشی عظيم خود را شايسته دريافت پيام سروش كند و آنچنان هستی خود را در هستی حق فانی سازد تا خداوند خود اسرار را به او گويد. و اين مطلب را تنها همانهايى كه به اين مقام رسيده اند ميتوانند درك كرده و تائيد كنند.

آنچه كه در زير ميآيد، برداشت كاملا شخصى من از گفتار اسرارآميز و پيچيده مولانا است كه در تمام مثنوى حاكم است. گفتارى كه بر طبق گفته خود او داراى دو وجه صورت و معنى است. يك چهره براى عوام و با هدف حفاظت از مثنوى و يك چهره معنوى براى كسانيكه با پرهيزگارى به سعادت نوشيدن، كفى افيون از درياى معرفت او رسيده اند. مطلب ديگرى كه تكرار آن ضرورى است، اينست كه تمامى آنچه در اين دفتر نوشته ميشود، ياد داشتهاى من از كتبى است كه خوانده ام، و نه جنبه تبليغ در آنهاست و نه جلب مشترى و نه اصرار بر خواندن و نه پذيرفتن آنها.
مرغ بی اندازه چون شد در قفس
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
رسول خاقان از مقنع پرسيد، جان آدمى كه در اندازه و مقياس نميگنجد، و واحد سنجش ندارد، و بى حد و كران است، چگونه در قفس كالبد و يا جسم آدمى محدود و اسير گشته است؟(در ادامه ميپرسد، چرا محدود و اسير گشته است). مقنع كبير ميفرمايد، اينكه بگوييم حق تعالى هستى خود را در هستى آدمى و كالبد فناپذيرش قرار داده است، افسانه و قصه است.

(معنا و تفسير ظاهرى اين بيت، اين است كه مقنع در پاسخ رسول ميگويد، خداوند در گوش جان، افسون ها و قصه هايى خوانده و آنرا دركالبد آدمى فرود آورده است. يعنى مانند يك خياط كه چامه اى را اندازه تن آدمى ميدوزد، خداوند هم جان و يا دم خود را در حد "كالبد محدود آدمى" درآورده است. و آنرا مناسب جسم آدمى ساخته و در آدمى قرار داده است. و بدين ترتيب جان، كه هيچ خط كشى توانايى اندازه گرفتن آنرا ندارد، در تن آدمى جاى گرفته است. و به گفته سعدى كبير، تن آدمى شريف شده است، بجان آدميت. يعنى ميتوان جان آدمى را با نيرويى كه در هسته اتم است مقايسه كرد و مانند همان نيرو و انرژى بسيار عظيمى دانست كه در كوچكترين واحد هستى يعنى هسته هر اتم، محدود شده و قرار دارد. و به گفته هاتف اصفهانى، دل هر ذره را كه بشكافى، خورشيدى نهان در آن بينى. البته واژه بشكافى، در اصل بشگاوى است كه به معنى شرفياب شدن است و اين واژه را فقط در لغتنامه دهخدا كه در زمان شاه چاپ شده ميتوان يافت و در لغتنامه هاى چاپ جديد مانند خيلى از لغات ديگر حذف شده است. و معنى بيت اين است كه اگر به ديدن هسته اتم شرفياب شوى، (چرا كه كارى بس شگرف و تا حد شرفياب شدن سخت و ناممكن است) و ميگويد اگر به ديدن آن انرژى كه در داخل هسته هر اتم و يا ذره است، شرفياب شوى، در اينصورت يك انرژى عظيم در حد خورشيد را در آن پنهان خواهى ديد.)
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش