‏نمایش پست‌ها با برچسب مثنوی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مثنوی. نمایش همه پست‌ها

۴.۵.۰۳

داستان بازرگان و طوطی ۵



داستان بازرگان و طوطی(با+زر+گان) بیش از دیگر حکایات مثنوی، مورد تجاوز و تحریف اغیار و بیگانگان گشته است، بطوری که گوئی، داستان اولیه و اصلی به داستان دیگری دگردیسی یافته است. و من فکر کردم چرا در مورد این داستان تا این اندازه حساسیت بخرج داده شده، و منظور مولانا را تا این حد دگرگون کرده اند. و نتیجه تفکراتم، مرا به داستان جمشید شاه و شاهین معروفش و «فر ایزدی» برد، که در شرح حالش آمده است که «فر ایزدی» او بشکل شاهینی از وجود او پر کشیده و جدا میشود. و آنچه باعث جدائی این شاهین از جمشید شاه میشود، سخن بیجا و کفر آمیز اوست و ناسپاسی و نابخردی که او با زبان و سخن بیجای خود نشان میدهد. جمشید شاه پس از هوشنگ شاه یکی از بزرگترین پادشاهان باستان ایران است که داستانش در اکثر کتب باستان ایران و شاهنامه فردوسی آمده است. و تمامی شواهد بر این حکایت دارد که او از پادشاهان نیمه خدای ایران، معروف به «کی» و یا سلسله کیان ها بوده است. و بزرگان ایران مانند فرید عطار و مولانا و دیگر بزرگان و دانشمندان ایران، این داستان را ده ها بار نوشته اند، و شرح حال و چگونگی عاقبت و سرگذشت جمشید شاه و شاهینش را به اشکال گوناگون بیان کرده اند. مثلا پور علی سینا در قصیده «اهداف، واقعگرایانه» خود، از نفس ناطقه انسانی و یا فر جمشید شاه، با نام «کبوتر پرانده شده» یاد می کند. (این قصیده پور سینا، معرب و ترجمه شده و نام عبری،عربی آن جایگزین نام پارسی اش گشته و اصل پارسی آن پنهان و ترجمه عربی آن به جوان ایرانی تحت نام قصیده عینیه معرفی شده است). سرگذشت از دست رفتن فر ایزدی از جمشید شاه در سه نوبت صورت میگیرد و هر بار بصورت شاهینی (طوطی، کبوتری)از وی میگریزد. پس از این سه نوبت که دوازده هزار سال طول میکشد، تاریکی و تباهی و ضحاک بر دنیا حاکم گشته و همه دنیا از بین میرود.( همان تغییرات آب و هوايی زمین که در هر دوازده هزار سال رخ داده و موجب نابودی کره زمین و بوجود آمدن توفان زرتشت میشود.) در مثنوی، مولانا برای نشان دادن قدرت زبان در تخریب آدمی، از این داستان باستانی ایران سود جسته و در ضمن با این داستان از حال و هوای روحی جمشید شاه، بهنگامی که فر ایزدی از او میگریزد، سخن گفته و چگونگی آنرا شرح میدهد. («جم»بمعنی کیهان و «شید» بمعنی و چم نور)
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
همینکه طوطی از زبان بازرگان چگونگی داستان طوطیان هندوستان را شنید،‌ بناگهان او هم لرزید و افتاد و بدنش سرد شد.
خواجه چون دیدش فتاده اینچنین
برجهید و زد کُلَه را بر زمین
بازرگان وقتی دید که آن طوطی بحال مرگ افتاده است، از جایش برجَست و از شدت اندوه، کلاهش را بر زمین کوفت. ضرب مثل « کلاه بر زمین کوفتن » از رسمی در گذشته ملت ایران میآید و مردمان به گاهِ غم و مصیبت و بدبیاری کلاه بر زمین کوبیده و بدین ترتیب خشم و نارضایتی خود را نشان میدادند. و ضرب مثل « کلاه به هوا انداختن » علامت شادی و خرسندی مردمان،«کلاه از سر برداشتن» نشان احترام و «کلاه بر سر گذاشتن» نشان پایان سخن و خداحافظی بوده است. و البته امروزه تمامی این فرهنگ و رسوم ایرانی دگرگون شده و با معانی کاملا متفاوت جا افتاده است.
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه برجست و گریبان را درید
هنگامی که بازرگان طوطی خود را بر زمین فتاده و با آن رنگ و حال دید، از شدت غم و اندوه برجَست و پیراهن اش را پاره کرده و گریه و زاری نمود.
گفت، ای طوطی خوب و خوش نوا
این چه بودت اینچنین گشتی چرا
بازرگان میگریست و‌میگفت، ای طوطی عزیز و خوش نوای من، چه بر سرت آمد؟ چرا به این روز افتادی؟
ای دریغا مرغ خوش آواز من
ای دریغا همدم و همراز من
آه و وای و دردا و حیف و افسوس که مرغِ خوش آوازم را از دست دادم . و ای دریغ و افسوس بر آن همدم و همرازم.
ای دریغا مرغ خوش اَلحان من
راحِ روح و روضه رضوان من
ای آه و وای و دردا و حیف و افسوس بر آن طوطی خوش آوازم. ای دریغ بر آن مایه شادی روح و روان و باغ بهشت من.
«راحِ روح» نام لحنی است از سی لحن باربد، موسیقی دان بزرگ دوران امپراتوری ساسانی. و بمعنی شراب روح و هر چه که روح را به نشاط آورد، هم میباشد. خوش الحان یعنی فهمیده، دارای نت ها و لحن های خوش، خوش آواز.
گر که «کی» را اینچنین مرغی بُدی
کی دگر درگیر آن مرغان شدی
اگر که «کی» و یا جمشید شاه پرنده خوش آواز خود را حفظ کرده بود، ( فر ایزدیش را حفظ کرده بود) هیچگاه دچار پرندهگانی نمیشد که او را کشتند. در باره سرگذشت مربوط به پایان جمشید شاه گفته شده است که ضحاک توسط جادو، پرندهگانی را بسراغ جمشید شاه میفرستد و آن پرندهگان به جمشید شاه و لشکر پیل او حمله کرده و آنها را شکست میدهند و جمشید شاه در زمین ناپدید میگردد. در نسخ تحریف شده کتب باستان ایران نوشته شده است که، ضحاک با شمشیر خود، جمشید شاه را به دو نیم میکند که کاملا اشتباه است، چراکه جمشید شاه بسیار توانا و قوی بود و کشتن او با جدال مردانه و روبرو امکان پذیر نبود و تنها طبیعت میتوانست او را از بین ببرد. داستان کشته شدن جمشید شاه توسط پرندهگان، در قرآن طبق معمول تحریف شده ! و در سوره پیل با نام داستان اصحاب فیل (جمشید شاه و سپاه پیلهای او) آمده است، که، ابرهه با سپاه پیلهای خود از دیار خود به قصد تخریب کعبه حرکت کردند، و الله با فرستادن مرغ های ابابیل به آنها حمله کرد (الله به جنگ یک انسان میرود! در این داستان الله تا حد انسان پایین کشیده شده و حقیر میشود.) و آن مرغان با باریدن کلوخ‌هاى سنگى بر سر آنان هلاکشان کردند، و به صورت گوشت جویده‌شان درآوردند. در اینجا مولانا ضمن اشاره به کشته شدن جمشید شاه توسط پرندهگان، میگوید، اگر پرنده و یا فر ایزدی جمشید شاه از او جدا نشده بود، او دچار حمله پرندهگان نمیشد.
ای دریغا مرغ که ارزان یافتم

۲۹.۴.۰۳

داستان بازرگان و طوطی ۴



در این بخش از داستان، مولانا همچنان به پدیده «سخن» میپردازد و برای نمونه از بزرگترین سخنور تاریخ ایران، یعنی حضرت مانی سخن میگوید. و شرح کوتاهی از زندگی حضرت مانی بیان کرده و او را بعنوان سخنرانی که با گفتارش سیلی گشته و توفان زرتشت(عبری آن توفان نوح است)ای بوجود آورده که تمامی دنیا را دربر گرفته است معرفی میکند. و میفرماید، دانش حیرت آور و سخنوری و سخنان جادویی او و شگفتیهای علمی که میآفرید، به دلیل پرهیزگاریش بوده که لطف خدا را برایش بهمراه داشته است.
در جمال نوربخش او اسیری گشته اند
آنچنان حیران که در هر دو جهان دارد نفور
مولانا همچنین حافط شیرازی را که لقب اجل به او داده اند (لقب سعدی شیراز هم شیخ اجل میباشد)نقال و یا بازگو کننده افکار و سخنان حضرت مانی معرفی میکند. و با توجه به اینکه حضرت حافظ شیرازی در ابتدای جنگهای چلیپی میزیسته است.(از آنجا که خود میگوید، در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کانجا، سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت)(۱) این گمان را بوجود میآورد که ابتدا حافظ شیرازی بوده و بعد از او مولانا.
این بخش از داستان مانند تمامی بخشهای مثنوی و دیگر آثار ادبی ایران، در هرجا که سخن از مانی و دیگر بزرگان تاریخ ایران شده است، تغییر یافته و بطور ناجوانمردانه، خبیثانه و جنایتکارانه و بسیار احمقانه و مسخره با کلمات ناخوشایند بی معنی و ساختگی (زبان و واژه گان من درآوردی عبری_عربی) دستخوش دستبرد و تحریف گشته و کلمات ناموزون و اسامی جعلی جایگزین واژگان زیبای پارسی گشته، و این جنایت ادبی حال ناخوشایندی را به آدمی میدهد. یا در آب است یا در آتش،‌ ماهی!
در این بخش از داستان، واژه «ناقص» کنایه از آدم خدا نشناس و جاهل و واژه «کامل»کنایه از آدم پرهیزگار است.
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل شادکام
پس از اینکه بازرگان کارش در هندوستان به پایان رسید، شاد و شادکام به خانه بازگشت.
هر خدم را او بیاورد ارمغان
هر حشم را او ببخشیدش نشان
بازرگان سوغاتی و ره آوردهای هندوستان را بین اهل خانه تقسیم کرد.
گفت طوطی ارمغان من کجاست
آنچه گفت وآنچه دیده، بازخواست
طوطی به بازرگان گفت، پس ارمغان من کو ؟ هر چه دیدی و هر چه شنیدی برایم تعریف کن.
گفت، نی من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گَزان
بازرگان به طوطی گفت، نه من از گفته خود و آن پیغامی که به طوطیان هندوستان رساندم، بسیار پشیمانم و از این پشیمانی انگشت ندامت به دندان می گزم و دست روی دست میزنم.(دست خایان)
که چرا پبغام خامی از گِزاف
بُردم از بی دانشی و هم ز لاف
از این پشیمانم که از روی حماقت و نادانی پیامبر، پیامی نابخردانه گشتم.
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است
طوطی از بازرگان پرسید، دلیل پشیمانی و خشم و غم ناشی از آن پشیمانی چیست؟ چه چیزی ترا تا این حد ناراحت کرده است؟
گفت، گفتم آن شکایت هایِ تو
با گروهی طوطیان، همتای تو
بازرگان در پاسخ گفت که پیام و درد دل طوطی را به همنوع هایش یعنی طوطیان هندوستان رسانده است.
آن یکی طوطی ز دردت، بوی برد
زَهره اش بدرید و لرزید و بمرد
آن طوطیان با شنیدن پیام تو، یکی یکی از درخت برزمین افتاده و مردند. تو گویی تو را احساس کرد و زهره هایشان از غم ترکید و لرزید و بر زمین افتاده و سقط شدند.

۱۹.۴.۰۳

داستان طوطی و بازرگان ۳



در این بخش مولانا میفرماید، این سخن که تا این اندازه مهم است، زمانی بیشترین اهمیت را دارد که از نهاد و ذات و درون آدمی برخیزد.
لقمه و نکته ست کامل را حلال
تو نِی ای کامل مخور می باش لال
لقمه کنایه از درون و ذات آدمی است و حلال بمعنی خدا دادی است. و میفرماید، خردمند پرهیزگار، ذات آگاه خدا دادی دارد. چراکه دم خدا را امانتداری شریف است. و آدم معمولی که اینچنین نیست، میبایستی پرسش احمقانه و چون و چرا را کنار گذاشته و خامش باشد.
تو چو گوشی او زبان نی جنسِ تو
گوشها را حق بفرمود است، شنو
دو نوع آدمی وجود دارد. یکی زبان و دیگری گوش. یعنی همه آدما از جنس خردمندان پرهیزگار و خداشناس نیستند، درنتیجه برای زبان شدن، برای ناطق بودن، برای ارشاد مردم مناسب نبوده و شایستگی ندارند. اکثر آدما از جنس گوش اند، یعنی معمولیها. و یا فقط گیرنده ها. این یک بحث بزرگی است. میتواند کنایه از این باشد که همه مردم صاحب نظر نیستند و فقط میتوانند گیرنده باشند، و نمی باید به هر کس و ناکسی اعتماد کرد و او را مرشد زندگی معنوی خود قرار داد. و میتواند به این معنی هم باشد که همه آدما از آن دم خداوندی بهره نمیگیرند. پس از جنس آتش نیستند. سرد و تاریک از جنس خاکند. پس توانایی ارشاد دیگر آدمیان را ندارند. چون به نور آن ذره شرفیاب نشدند. و درنتیجه آگاهی واقعی را هیچگاه درنمیابند. هوشنگ شاه و جمشید شاه و فریدون و کیکاوس و دیگر «کی ها » نیستند.
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود او جمله گوش
مثلا نوزاد تا زمانی که شیرخوار و خام است، فقط گوش است.
مدّتی می بایدش لب دوختن
از سخنگویان سخن آموختن
برای نوزاد یک مدت زمان لازم است که فقط گوش و معمولی باشد و لب از گفتن ببندد. و تا زمانی که یک خردمند به کودک سخن گفتن نیآموزد، یعنی تا زمانیکه به او یاد داده نشود که بدرون خود چنگ زده و از آنجا بشنود، این خامشی و معمولی بودن برای او جبر است.
تا نیاموزد نگوید صد یکی
ور بگوید حشو گوید بی شکی
چراکه تا چگونگی راهیابی و بهره گیری از آن دم الهی و ذره نور خدایی در درونش را نیابد و خود را بدانجا وصل نکند، حتی اگر هزاران کلمه بیاموزد، نادان است و، از صد کلمه، حتی معنی و چم یکی از آنها را هم نخواهد دانست و اگر حرفی زند، زائد و بیمعنی و حشو است.
ور نباشد گوش، تی تی میکند

۱۴.۴.۰۳

داستان بازرگان و طوطی ۲




در بخش پیشین مولانا از انسان و خدا شناسی سخن گفت و در این بخش از داستان، مولانا به نقش زبان و گفتار در گذران عمر و زندگی آدمی و بطور کلی، قدرت کلام، چه در ساخت و چه در تخریب آدمی، سخن گفته و گزند زبان تلخ و مضرات سخنان ناروا را گوشزد کرده و به گفتار نیک سفارش میکند.
مرد بازرگان پذیرفت این کلام
کو رساند سویِ جنس او پیام
مرد بازرگان پیغام طوطی را با تعجب پذیرفت و قول داد که پيامبر او نزد همجنسانش باشد.
چون به جنگلهاى هندُستان رسید(١)
بر درختان طوطيانى چند ديد
هنگامى که بازرگان به جنگلهاى پرپشت و پهناور هندوستان رسيد، بر روى درختان هزار ساله آنجا كه محل پرورش تارزان بود، تعداد زيادى طوطى ديد كه نشسته و لذت جنگل را ميبردند.
مركب اِستانید و پس آواز داد
آن پيام و آن امانت باز داد
بازرگان اسب خود را از حركت بازداشت و طوطيان را صدا زده و پيام طوطى خود را به آنان گفت. در نسخ چاپ ٤٥ سال اخير مثنوى، هزاران بيت از مثنوى سانسور، تحريف، جابجا و تغيير يافته است. از جمله اين داستان كه بطرز شرمآور و بيرحمانه اى مورد تجاوز قرار گرفته است. و در همين اول داستان چندين بيت حذف و سانسور و تحريف شده است. مثلا جنگلهاى هندوستان به بيابانهاى هندوستان، توسط نادانها كه حتى نميدانستند، محل زيست طوطيان جنگل است و نه بيابان، تغيير يافته است.
طوطى اى زآن طوطیان لرزید پس
اوفتاد و مُرد و بُگسَستش نَفَس
طوطيان با شنيدن پيام طوطى بازرگان، ابتدا يكى از طوطيان و سپس ديگر طوطيان يكى يكى از درخت بر زمین افتاده و نَفَسشان بند آمده و جان سپرند.
شد پشیمان خواجه از گفتِ خبر
گفت، رفتم در هلاک جانور
بازرگان با ديدن اين صحنه بسيار ناراحت شد و از رساندن پیغام طوطی پشیمان گشته تاجاييكه خود را عامل مرگ طوطيان دانسته و معذب شد.
این مگر خویش است با طوطى من
این مگر يك جان بود چندین بدن
بازرگان كه از اين رخداد هم ناراحت و هم متعجب شده بود، پیش خود انديشيد، مگر این طوطيان با طوطی من خویشاوندی دارند و يا يك روح در چندين بدن هستند.
این چرا کردم چرا دادم پیام؟
سوختم بیچاره را زین گفتِ خام
بازرگان با تاسف با خود نجوا ميكرد كه آخر چرا این کار را کردم، چه ميدانستم، پيام طوطى و زبان نسنجیده و خام من تا اين حد كشنده است. از اینجا مولانا داستان را رها ساخته و به شرح عمل سخن گفتن ميپردازد.
این زبان چون سنگ و هم آهن وَش است

۱.۴.۰۳

داستان مقنع و رسول چين ٥



در داستان مقنع و رسول چين، مولانا به سخن درباره تناسخ پرداخته و آنرا شرح ميدهد و در ادامه ميفرمايد:
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما از آن قصه برون كى گشته ايم
به داستان برگرديم، داستانى كه مانند رفت و برگشت آدميان، يعنى تناسخ، ادامه دارد و ما از آن تناسخ بيرون نرفته ايم، چه اگر بيرون رفته بوديم، امروز اينجا نبوديم. ما از آن قصه، برون كى گشته ايم.
گر بجهل آییم، آن زندان اوست
ور خرد ورزيم، آن ایوان اوست
اگر نادان باشيم، در اين زندان تناسخ خواهيم ماند، ولى اگر خردمند باشيم، در نزد و ايوان او خواهيم بود.
ور به خواب آییم، مستان وى ايم
ور به بیداری، به دستان وى ايم
اگر مانند فردى كه در خواب است از تعلق و دلبستگى و خواستن و خواستن و خواستن، باز بمانيم، از افيون و شراب او مست و سرخوش و خندانيم. اگر مانند زمان بيدارى، و يا زمانى كه آدمى پيوسته و خستگى ناپذير در پندار و گفتار و كردار خود، در تلاش براى بيشتر داشتن و درجهت اين هدف دچار انجام پليدى است، بمانيم، درنتيجه در دستان تناسخ و يا عدل او گرفتاريم.
ور بگرییم، ابر پر زرق وى ايم
ور بخندیم آن زمان برق وى ايم
اگر مانند ابرى كه از او متاثر شده، و ميبارد و با خود بركت و زندگى بهمراه دارد، ما هم متاثر از او شده باشيم و قدر آن ذره را بدانيم، و بدنبال راستى و حق و اتصال به اصل باشيم و تلاش همه جانبه در اينباره كنيم، رستگار خواهيم شد. ولى اگر مانند آن ابرى كه فقط برق توليد ميكند، ما هم فقط لب و دهان باشيم، و هيچ كردار نيكى در جهت رستگارى خود انجام ندهيم، دچار تردد خواهيم شد و مرتبا درحال برق زدنهاى بيهوده ايم.
ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر، عکس مهر اوست
اگر به جنگ و قهر با پليديها برخيزيم، قهر او را از خود دور ميكنيم و اگر با پليديها جفت باشيم، برعكس مهر او را خواهيم ديد. اگر كفر و عصيان بورزيم، مهر او را از دست خواهيم داد.
ما کی ایم اندر جهان پیچ پیچ؟
چون الف او خود چه دارد؟ هیچ هیچ (١)
نقش ما در اين دنياى پر پيچ و خم چيست؟ ما بدون او چه و كه هستيم؟ در واقع هيچ. درست مثل حرف الف كه هنگام نوشتن، يك خط كوچك عمودى است. و از حروف ساكن است و از خود نه حرفى دارد نه حركتى. و ميبايستى حتما داراى همزه، فتح و كسر و كلاه و و و باشد تا خوانده و معلوم گردد. يك اصطلاحى در زبان است كه به آن "بهم پيوستن ساكن ها" و يا التقاءساکنان یا ساکِنَین ميگويند، يعنى تلفظ دو حرف ساکن كه پهلوی یکدیگر قرار بگيرند. و اين در زبان پارسى و براى پارسى زبانان براحتى صورت ميگيرد مانند واژه جم كه هر دو حرف، ج و م، ساكن هستند و پارسى زبانان براحتى آنرا تلفظ ميكنند. ولى در زبان عرب و براى اعراب، تلفظ دو حرف ساكن كنار هم ناممکن است و ناچارباید قاعده ٔ صرفی در چنین مورد اجرا شود. و بهمين خاطر در اكثر كلماتى كه تلفظ ميكنند يك سرى حروف زائد مانند «ا، و، ال، ع، ی» و و و به واژه ها اضافه ميشود تا آنها را قادر به تلفظ واژه نمايد. مثلا اگر در جمله اى داشته باشيم، "حد علم" اعراب آنرا "حد يعلم" ميگويند و بين دو حرف ساكن، د و ع، حرف اضافه و زائد، ي، را قرار ميدهند تا بتوانند بگويند حد علم. و يا مثلا براى اعراب ناممكن است كه واژه جم را تلفظ كنند در نتيجه به آن ميگويند عجم. و چون تلفظ دو حرف ساكن "ج و م" يكجا برايشان ناممكن است. پس براى پنهان كردن اين نقص جسمانى_زبانى خود، امروزه ادعا ميكنند كه كلمه عجم را بعنوان تحقير ايرانيان بكار ميبرند! و نه بخاطر نقص زبان خود! در حالى كه هيچ نقطه منفى در واژه عجم نيست، كه تحقير آميز باشد، بجز اينكه نمايانگر ناتوانى عرب در حرف زدن است.
چون الف گر تو مجرد ميشوى
اندر اين ره مرد مفرد ميشوى
مرد مفرد كنايه از عدد يك است كه جزء اعداد مفرد است. و كنايه از يكتايى است و از صفات خداوند است. و ميفرمايد اگر مانند حرف الف كه يك خط راست، است، انسانيت و آدميت و راستى پيراهن تنت شود، و يك شوى، خدا خواهى شد.
جهد كن تا ترك غير حق كنى
دل از اين دنيايى فانى بركنى
و اين همان است كه فردوسى كبير ميفرمايد،
ز روز گذر كردن انديشه كن
پرستیدن دادگر پیشه کن
به نیکی گرای و میازر کس
ره رستگاری همین است و بس. فردوسی
پرسش رسول چين از حضرت مانى، چرايى جفت شدن روح با تن آدمى:
از مقنع چون رسول اين را شنيد
روشنى در جان او آمد پديد
محو شد پيش سئوال و هم جواب
كشت فارغ از خطا و از صواب
اصل را دريافت بگذشت از فروع
بهر حكمت كرد در پرسش شروع
پس از اينكه رسول چين پاسخ چگونگى قرار گرفتن جان در جسم را از حضرت مانى شنيد، بسيار متاثر گشته و جانش تازه گشته و صاحب معرفت و بصيرت گشته و از پرسشهاى سطحى دست برداشته و پرسشهاى عميقترى را مطرح ساخت.
گفت با مانى، چه حکمت بود و سرّ
حبس آن صافی، در این جای کدر
آب صافی، در گلی پنهان شده
جان صافی، بسته تن ها(ابدان) شده
فايده فرما كه اين حكمت چه بود
مرغ را اندر قفس كردن چه سود
در اينجا، رسول خاقان چين، پس از دريافت پاسخ نخستين پرسش خود كه چگونگى قرار گرفتن جان در كالبد آدمى بود، اينك چرايى آنرا از حضرت مانى ميپرسد و ميگويد، اصولا چرا بايد آن گهر درخشان و صاف، در جسم كدر و سرد آدمى قرار گيرد و آب صاف و زلال جان الهى در میان گل و لای جسم پنهان بشود و روح پاك به کالبد ناپاك درآمده و بدان تعلق يابد، هدف و حكمت و راز اسير ساختن مرغ روح در قفس تن چيست؟
گفت مانى تو شگرف بحثى كنى
معنى را بنده حرفی كنى
حضرت مانى در پاسخ رسول ميفرمايد، پرسش تو كاملا اشتباه و عجيب است و اين سفسطه است كه با بازى با واژه ها بدنبال معنا و چم باشى. دلايلى كه حضرت مولانا محمد بلخى در پى اين بيت براى اين سخن خود ميآورد را من هم در زير اين بيت بطور يكجا مينويسم، و هم در هر بيت مربوط به آنها توضيح ميدهم. مولانا ميفرمايد پرسش تو از اصل، خطا و عجيب است، چراكه نخست اين اشتباه است كه تو در واقع روح را محبوس و زندانى و وابسته به جسم كردى و فايده اينكار را ميخواهى بدانى! درحاليكه روح وابسته و بسته به جسم نيست. و در جسم زندانى نيست. دوم اينكه جسم آدمى يكى از شگفتيهاى آفرينش است و بهيچ وجه حقير و ناچيز و بى اهميت، نيست. دراينجا واژه، "معنى" كنايه از جان و روح است و واژه، "حرف" كنايه از جسم آدمى. سوم، اگر آدمى داراى جان و روح نبود، چگونه ميتوانست دنيا و مافيا را بشناسد و لذت ناشى از شناخت هر ذره را ببرد؟ و اين يكى از كوچكترين فوايد قرار گرفتن جان در تن آدمى است. چهار، يكى از بزرگترين فوايد قرار گرفتن روح در جسم، توانا شدن آدمى براى شناخت خدا است. آدمى با جان خود قادر به حس كردن خداى خود ميشود، آيا از اين فايده بزرگتر هم هست؟ پنج، كار خدا بر اساس بازار و سود و زيان و فايده و ضرر نيست، چراكه خداوند به چيزى نيازمند نيست كه براى بدست آوردن آن، بدنبال سود و بهره در جاى ديگرى بگردد. پس بطور كلى، پرسيدن اينكه فايده آفرينش در چيست، پرسشى خطا است. مثل اينكه پرسيده شود كه فايده رنگ آبى و سبز و زرد و قرمز در طبيعت چيست. و از همه اينها گذشته، تو با همه نادانى بهتر ميدانى يا خدايى كه دانايى مطلق است؟ اگر در آفرينش فايده وجود نداشت، فكر ميكنى خدا اين كار بيهوده را انجام ميداد؟ و تو كه هستى كه حديث چون و چرا سر ميدهى؟
حبس کردی معنى آزاد را

۲۱.۳.۰۳

داستان مقنع و رسول چين ٤



گر زبان گويد ز اسرار نهان
آتش افروزد، بسوزد اين جهان
اسرار نهان چيست كه اگر بازگو شوند، جهان را به آتش ميكشند؟ يكى از اين اسرار ميتواند اين باشد كه تمامى آنچه كه امروزه مذهب و آيين مذهبى ناميده ميشود، درواقع يك تحريف كامل از مرام انسانيت و انسانى زيستن است. يك دهان كجى به خالق و به مخلوق. يك گمراهى باطل كه نتايج فاجعه بار آنها، دنيا را در چهار صد سال گذشته سوزانده است.
فعل حق و فعل ما، هر دو ببین
فعل ما را هست دان ، پیداست این
يه عده ميگويند، كارهايى كه ما انجام ميدهيم خواست خدا است. تو به كردار خدا و كردار آدميان نگاه كن. خدا زيبايى و زندگى را خلق كرده و آدميان زشتى و تبهكارى و ندانم كارى. آيا اين دو كردار و فعل از يك نوع و جنس و قماشند؟ شبيه همند؟ مسلما اينطور نيست. پس آدمى در انجام كارها و افعال و كردارش مختار و مستقل و آزاد است. چراكه اگر به دست خدا بود، او بجز خلق زيبايى كردار ديگرى ندارد. يعنى كردار و ساخت پليديها جبرى و خواست خدا نيست و انسان در انجام اعمال خود آزاد است.
گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان
و اگر انسان را در انجام اعمالش مسئول ندانيم و بگوييم همه اين اعمال سرنوشت و خواست خدا است، پس ديگر مسئله بهشت و جهنم و مجازات و مكافات عمل و پاداش نيكيها و مهملاتى از ايندست، براى چيست؟ چرايى تقسيم آدميان به نيك و بد، چيست؟ پس كسانيكه ميگويند، آدمى نقشی در انجام اعمالش ندارد، بطور مستقيم يا غير مستقيم، دانسته و يا نادانسته، عمله و اكره پليدى و ترويج تاريكى و ظلماتند.
خلق حق افعال ما راموجد است
فعل ما آثار خلق ایزد است.
واژه خلق به دومعنی است، یکی ایجادکردن چیزی بعداز معدوم بودن آن(تناسخ) و دیگری نظم دادن چیزی از ماده ای که پیش تر ایجادشده است. خلق در اينجا به معنى تناسخ است و ميگويد ما بر اساس قوانين تناسخ زندگى ميكنيم. و ما همانجايى هستيم و همانكارى را انجام ميدهيم و همان را ميبينيم كه بر طبق قوانين تناسخ مقرر است. مثلا اى كشته كرا كشتى تا كشته شدى زار، تا باز كجا كشته شود، آنكه ترا كشت.
تناسخ از دو واژه تن + اسخ تشكيل شده است. تن بمعنى كالبد آدمى و اسخ به معنى خلق شدن/ برگشتن است.
ليك هست آن فعل ما مختار ما
زو جزا، گه نار ما، گه بار ما
ولى با اين وجود، آدمى در كردارش آزادى واختيار دارد، و زنجيره تناسخ شكستنى است. مثلا در جنگ بى دليل و ناعادلانه و ساختگى كه شياطين خونخوار خدانشناس، پس از فتنه ٥٧، بين ايران و اراك(عراق) براه انداختند، آن يك ميليون نوجوانان و جوانان ايرانى كه در عين بيگناهى، توسط بيگانگان ابليس صفت، روى ميادين مين و جلوى توپخانه ها فرستاده و ناروا كشته شدند، همگى به اصل خويش برگشتند. چرا كه زنجير تناسخ آنها پاره شده و آنان به خداى خود پيوستند. چرا؟ چون بيگناهى كه با شيادى كشته شود، از اين تكرار بيرون رفته و رها ميگردد. معناى اصلى شهيد هم رهايى از تناسخ و خدا شده معنا ميشود. يعنى زمين شهادت ميدهد كه او از بند رها گشته است. (١)اين واژه توسط شيادان مفهوم ديگرى يافته و آنرا به كشته شدن در راه خداى آنان(خدايى مانند پول، مقام، شهرت، جاه طلبى، پليدى، رذالت، انتقام و و و …)معنا كرده اند. ) اولين شهيد تاريخ بشريت، شاه اسماعیل سوم (نوهٔ دختری سلطان حسین) بود که در ۱۷۵۰ میلادی بر تخت شاهنشاهى نشست و تا ۱۷۷۳ میلادی، امپراتور دنيا بود و از احترامى شگرف برخوردار بود. زيرا مردى بسيار خردمند و مهربان و عادل بود. در زمان او جنگهاى چليپى رخ داد و او را مظلومانه در رختخواب و بهنگام خواب، سر بريدند. تا پيش از اين، كشتن نزد مردم دنيا كه معتقد به آيين مانوى بودند، امرى بسيار پليد بود و ارتكاب به آن خوفى بزرگ بهمراه داشت. شاه اسماعيل صفوى در سال ۱۷۷۳ میلادی در يك روز پنجشنبه، زمانى كه در بخارا بسر ميبرد، توسط دو تن از خدمتگزاران فريب خورده او، سر بريده شد. و از آن پس به او امیرشهید لقب دادند.

۱۷.۳.۰۳

داستان مقنع و رسول چين ٣



مرد گفتش، ای تو سالار امين
جان ز بالا چون بیامد در زمین؟
فرستاده چين از حضرت مقنع پرسيد: اى سالار همه پرهيزگاران، چگونه جان و دم خدا در بدن مخلوقات او جاى گرفته است؟ و پرسش اصلى اينست كه چرايى خلقت چيست؟ چرا خداوند همه مخلوقات را خلق كرده است؟ چرا خالق يكتا، همه آدميان را از ابتدا صالح و درستكار خلق نكرده كه امروزه دچار اينهمه مصيبت و چون و چرا نباشند؟ شايد عده اى بگويند كه، خداوند نخست آدم را صالح و درستكار آفريده و آدمى خود بيراه، گمراه و عاصى گشته و داستان بهشت و آدم و حوا هم كنايه از همين مطلب است. اگر اينرا بپذيريم، نتيجه اين ميشود كه آدمى داراى اختيار است و فقط جبر و خواست خدا حاكم نيست. در اينصورت پرسش اصلى پيش ميآيد كه، چرا اصولا آدمى خلق شده است؟ هدف از خلقت آدمى چيست؟ هيچ آدم معمولى نميتواند به اين پرسش پاسخ گويد. و درست در همين نقطه و نكته است كه مركز جدايى اعتقادات مردمان بنيان گذاشته شده و آنان را دچار شك و ترديد مينمايد. و آدما ميپرسند، چرا بايد اصولا خالقى وجود داشته باشد، درحاليكه نظام طبيعت به زيبايى همه چيز را تحت كنترل خود دارد؟ در پاسخ برخى ميگويند، راز چرايى و چگونگى خلقت، را هر كس نميداند، و فرد ميبايستى خود را به مقامى رساند كه حق تعالى خود اين راز را در گوشش بخواند. و آدمى بايد با مجاهده و تلاشی عظيم خود را شايسته دريافت پيام سروش كند و آنچنان هستی خود را در هستی حق فانی سازد تا خداوند خود اسرار را به او گويد. و اين مطلب را تنها همانهايى كه به اين مقام رسيده اند ميتوانند درك كرده و تائيد كنند.

آنچه كه در زير ميآيد، برداشت كاملا شخصى من از گفتار اسرارآميز و پيچيده مولانا است كه در تمام مثنوى حاكم است. گفتارى كه بر طبق گفته خود او داراى دو وجه صورت و معنى است. يك چهره براى عوام و با هدف حفاظت از مثنوى و يك چهره معنوى براى كسانيكه با پرهيزگارى به سعادت نوشيدن، كفى افيون از درياى معرفت او رسيده اند. مطلب ديگرى كه تكرار آن ضرورى است، اينست كه تمامى آنچه در اين دفتر نوشته ميشود، ياد داشتهاى من از كتبى است كه خوانده ام، و نه جنبه تبليغ در آنهاست و نه جلب مشترى و نه اصرار بر خواندن و نه پذيرفتن آنها.
مرغ بی اندازه چون شد در قفس
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
رسول خاقان از مقنع پرسيد، جان آدمى كه در اندازه و مقياس نميگنجد، و واحد سنجش ندارد، و بى حد و كران است، چگونه در قفس كالبد و يا جسم آدمى محدود و اسير گشته است؟(در ادامه ميپرسد، چرا محدود و اسير گشته است). مقنع كبير ميفرمايد، اينكه بگوييم حق تعالى هستى خود را در هستى آدمى و كالبد فناپذيرش قرار داده است، افسانه و قصه است.

(معنا و تفسير ظاهرى اين بيت، اين است كه مقنع در پاسخ رسول ميگويد، خداوند در گوش جان، افسون ها و قصه هايى خوانده و آنرا دركالبد آدمى فرود آورده است. يعنى مانند يك خياط كه چامه اى را اندازه تن آدمى ميدوزد، خداوند هم جان و يا دم خود را در حد "كالبد محدود آدمى" درآورده است. و آنرا مناسب جسم آدمى ساخته و در آدمى قرار داده است. و بدين ترتيب جان، كه هيچ خط كشى توانايى اندازه گرفتن آنرا ندارد، در تن آدمى جاى گرفته است. و به گفته سعدى كبير، تن آدمى شريف شده است، بجان آدميت. يعنى ميتوان جان آدمى را با نيرويى كه در هسته اتم است مقايسه كرد و مانند همان نيرو و انرژى بسيار عظيمى دانست كه در كوچكترين واحد هستى يعنى هسته هر اتم، محدود شده و قرار دارد. و به گفته هاتف اصفهانى، دل هر ذره را كه بشكافى، خورشيدى نهان در آن بينى. البته واژه بشكافى، در اصل بشگاوى است كه به معنى شرفياب شدن است و اين واژه را فقط در لغتنامه دهخدا كه در زمان شاه چاپ شده ميتوان يافت و در لغتنامه هاى چاپ جديد مانند خيلى از لغات ديگر حذف شده است. و معنى بيت اين است كه اگر به ديدن هسته اتم شرفياب شوى، (چرا كه كارى بس شگرف و تا حد شرفياب شدن سخت و ناممكن است) و ميگويد اگر به ديدن آن انرژى كه در داخل هسته هر اتم و يا ذره است، شرفياب شوى، در اينصورت يك انرژى عظيم در حد خورشيد را در آن پنهان خواهى ديد.)
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش

۳.۳.۰۳

داستان مقنع و رسول چين ١



اين داستان كه در اكثر نسخ مثنوى با نام رسول روم و عمر نامگذارى شده است يك سند محكم در اثبات تحريف ادبيات ايران توسط شياطين است. در داستان اصلى، كه در دوران سامانيان، رخ ميدهد، رسولى از طرف خاقان چين كه آوازه پير مرو، مقنع كبير، حكيم، عارف، فيلسوف و از دانشمندان ايران، كه بگفته اى همان مانى بزرگ است، را شنيده به پيشگاه او فرستاده ميشود و از او پرسش هميشگى آدمى، يعنى پرسش بيجواب، چرايى خلقت انسان توسط يزدان پاك را ميپرسد. ولى داستان بطور كلى تحريف شده و علاوه بر تغيير نامها، تاريخ و مكان داستان، پاسخ مقنع( يا پير هرات و مرو ) به پرسش رسول چين هم از داستان پاك و سانسور گشته است. و در مجموع، حكايت بى معنى و تاسف آورى را ساخته است كه فقط بدرد جا انداختن تاريخ جعلى حمله اعراب به امپراتورى افسانه اى ساسانى ميخورد. درحاليكه اغيار و رندان بغايت ابله، از پاسخ به يك پرسش ساده كه اين اعرابى كه به امپراتورى عظيم ساسانى حمله كردند از كجا آمده اند، در ميمانتد. چرا؟ چون در زمان امپراتورى ساسانى تمامى هفت اقليم آباد دنيا، يعنى هر جاييكه گروهى مردم يكجا ميزيستند، زير بيرق و پرچم حكومت ساسانيان بودند. پس از اين اعراب كجا بودند كه آنچنان قدرتمند بودند كه توانستند به بزرگترين حكومت دنيا كه در تاريخ بينظير است، با پاى برهنه حمله كرده و آنرا نابود كنند؟ شايد برخى از نادانان بگويند مكه و يثرب! كه دراينصورت بايد به آنان گفت كه مكه تا همين ٤٥ سال پيش بيابانى بيش نبود، و هزاران سال پيش اصلا چيزى بنام مكه و يثرب(مدينه(١)) وجود خارجى نداشته است. و به فرض هم كه بوده، چگونه اين اعراب از مكه حركت كرده و بيابان عظيم و صحراى پارس را كه دو هزار كيلومتر تا خليج پارس فاصله دارد (اگر فرض كنيم يك خط صاف را طى كرده باشند!) گذشتند؟ (بين مكه تا خليج پارس كويرى خشك و سوزان وجود دارد كه هزاران كيلومتر وسعت داشته و عبور از آن غير ممكن است) (٤) كوير و صحرايى كه گذشتن از آن، حتى با تمام تجهيزات مدرن امروزى هم براى آدمى امكان ناپذير است، چگونه اعراب ١٤٠٠ سال پيش اين كوير خشك و داغ را كه هر گوشتى را پس از نيم ساعت درآن بودن آب پز ميكند، پياده طى كرده، از خليج پارس با كدامين كشتى؟ عبور كرده و تازه خود را به جنوب ايران رسانده و از آنجا تا كنار درياى مديترانه كه آتلانتيس و يا مركز حكومت ساسانى بوده، يعنى هزاران كيلومتر دورتر( بدون اينكه حتى يك تن از شهريارانى كه در مسير هزاران كيلومترى با لشگرهاى عظيم خود، ميزيستند، كوچكترين نگاهى به آنان انداخته باشند!) پياده روى كرده و خود را به آنجا رسانده و با پيشرفته ترين ارتش دنياى كهن و نو، جنگيده و آنها را از پا انداخته و حكومت اسلامى تشكيل داده است؟ حتى فيلمهاى تخيلى باليود هم به اين مسخره گى نيست. اين تاريخ مسخره جعلى فقط اينرا ثابت ميكند كه ايرانيان تا چه حد ناآگاه بوده و هستند كه توانستند چنين حماقت كبيرى را بعنوان تاريخ بخورد مردم بدهند!!! و يا شايد هم آنچه كه مردم را در غفلت نگاه داشته، درواقع دستكارى ادبيات و آثار ادبى بزرگان ايران زمين مانند مولانا بوده كه خاك در چشم مردم پاچيده و آنان را از تفكر باز داشته است! و يك نمونه اش هم اين داستان مثنوى است كه نام خاقان چين را با قيصر روم و اسم مقنع را با نام عمر عوض كرده اند. و نام عمر را نه تنها نامى عربى جا انداخته بلكه صاحب آنرا هم خليفه مسلمين! قرار داده و بدين ترتيب به تاريخ جعلى اعتبار داده اند. و شايد علت اصلى اينكه امروزه اعراب اسامى فرزندان خود را اسامى شاهنامه اى مانند شاهين و آرش و سهراب و و و ميگذارند، اين باشد كه پنجاه سال ديگر اين اسامى را عربى ناميده و فردوسى را عرب و شاهنامه را هم تاريخ عرب ثبت كنند! هرچند هم اكنون هم شاهنامه پارسى به عربى و عبرى ترجمه شده و بسيار موذيانه و بى سر و صدا در كتابخانه ها بعنوان شاهنامه عربى و شاهنامه عبرى قرار داده شده است.

داستان مقنع و خاقان چين:
بر مقنع آمد از خاقان رسول (٢)
در مدينه از بیابان نغول
از طرف خاقان چين، فرستاده ای پس از درنوردیدن بیابانهای پهناور نغول برای دیدن دانشمند ايران، مقنع، وارد شهر خرم و آباد، مرو شد. (٣) به بيابانهاى تركمنستان نغول ميگويند. به معنی ژرف و عمیق هم است. و چه ربطى بين تركمنستان و بيابان نغول در شرق و روم در غرب است؟ هيچ. شاهگان(شاهجان)لقب شهر مرو است كه هزاران سال پايتخت شهرياران خراسان وابسته به حكومت مركزى پارس و جايگاه شاهان بوده است.
گفت، کو كاخ مقنع محتشم؟
تا كه اسب و رخت را آنجا کشم
فرستاده خاقان چين از رهگذرى پرسيد، سرورم كاخ مقنع كجاست تا خود و اسب و رختم را به او رسانم؟
خلق گفتندش که او را كاخ نیست
مر مقنع را كاخ جان روشنی است
مردم به فرستاده خاقان پاسخ دادند که مقنع کاخی ندارد. و در حقیقت کاخ او، همان دل روشن و روان تابناک اوست.
گر چه از میری ورا آوازه ای است
همچو درویشان مر او را کازه ای است
اگر چه نام مقنع از حیث علم و كيهانشناسى و فلسفه، آوازه و شهرت اميرى و سرورى دارد، ولی خود او مانتد مردم معمولى در خانه ای ساده زندگی میکند. كازه يعنى آلاچيق.
ای برادر چون ببینی كاخ او
چونکه در چشم دلت بنشسته مو
ايرانيان به رسول چين گفتند، تو چون اهل معرفت نيستى، در نتيجه فكر ميكنى كه او را بايد كاخ و تشكيلات آنچنانى باشد.
مو در چشم، موجب بسته شدن چشمها و ناهنجارى ميشود و وقتى مو، در چشم دل باشد، يعنى آدمى چشم بصيرتش بسته است.

۱۴.۲.۰۳

حكايت شير و خرگوش بخش يازدهم


چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخچیران دوان شد تا به دشت
هنگامى كه خرگوش از دست شیر رهایی یافت، شاد و خوشحال و دوان دوان به سوی نخچیران دشت شتافت.
شير را چون ديد محو ظلم خويش
سوى قوم خود دويد او پيش پيش
شير قاتل موجب كشته شدن خود شده بود و خرگوش قاتل شادمان از قتلى كه مرتكب شده بود بسوى قبيله خود ميجهيد.
شير را چون ديد كشته ظلم خَود
ميدويد او شادمان و با رشَد
شير بخاطر ندانم كارى خود كشته شد و اين ندانم كارى موجب نجات خرگوش شد. خَود در اينجا بمعنى نفس و ذات است. رشَد يعنى نجات يافتن، رستگارى. این بدانسو آن بدینسو میکشد، هر کسی گوید منم راه رشد. مولوی
شیر را چون دید در چه کشته زار
چرخ می زد شادمان تا مرغزار
شير در چاه با خفت و خوارى كشته شد و خرگوش شاد از اين مطلب تا مرغزار و نخچيرگاه چرخان و رقصان رفت.
دست می زد چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ
خرگوش خوشحال بود چون از چنگال مرگ نجات يافته بود و از اينجهت مانند شاخ و برگى كه توسط باد در هوا بچرخ و رقص درميآيند، ميچرخيد و از شادى ميرقصيد.
شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد
سر برآورد و حریف باد شد
مانند شاخ و برگ كه توسط باد از زندان خاک رها شده و با باد همراه و دمساز ميشوند.
برگها چون شاخ را بشکافتند
تا به بالای درخت اشتافتند
برگها با شكافتن شاخه ها از بار تعلق شاخه رهايى يافته و تا نوك درخت ها بالا ميروند.
با زبان همدلى شکر خداى
میسراید هر بر و برگی جداى
بى زبان هر بار و برگ و شاخها
ميسرايد ذكر و تسبيح خدا
هر شاخه و برگی با زبان دل با خداى خود راز و نياز كرده و شكر زنده بودن و زندگى را بجا ميآورد.
چگونگى بسته شدن نطفه آدمى:
كه بپرورد اصل ما را ذو اتاء
تا درخت استبر شد استتاء
اين بيت با واژهگان ديگر نوشته و تحريف شده تا اصل معناى آن بطور مسخره اى تغيير يابد. درحاليكه مولانا چگونگى بسته شدن نتفه(نطفه)آدمى را در اين بيت شرح ميدهد. ذو اتاء از القاب پروردگار و به معنى سخاوتمند و دست و دلباز است. درخت استبر يعنى درخت تنومند. استتاء يعنى حالت پس از انزال. 
جان های بسته اندر آب و گِل
چون رهند از آب و گِلها شاد دل
مانند خرگوش، اسپرم هايى كه از آب و گل ساخته شده اند، شاد و سرحال رها ميشوند.
در هوای عشق او رقصان شوند
همچو قرص بدر بی نقصان شوند
اسپرمها رقصان خود را به سلول تخمك ميرسانند و سلول تخم را كه شبيه قرص كامل ماه است و هیچ کاستی و نقصانی ندارد، تشكيل ميدهند.
جسمشان رقصان و جانها خود مپرس
وآنکه گردد جان از آنها خود مپرس
و بدين ترتيب جسم تشكيل ميگردد، و سپس جان در آن دميده ميشود. دمى که شرح حقیقت ويژهگيها و احوال درونی اش در بیان نمیگنجد.
از اينجا مولانا از غرور بيجاى آدمى كه در برابر عظمت هستى، حقيرى بيش نيست و با اينحال ادعاى بزرگى دارد، سخن ميگويد:
شیر را خرگوش در زندان نشاند
ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند
خرگوش شیر را در زندان اسير ميكند و اين يك ننگ بزرگ براى شیر است كه از هر نظر از خرگوش جلوتر است.

۴.۲.۰۳

حكايت شير و خرگوش بخش دهم



مولانا در اين بخش مجددا به يكى ديگر از گفته هاى زرتشت استناد كرده و به خوانندهگان توصيه ميكند كه خود را آنقدر دوست داشته باشند كه به ديگران ستم و ظلم نكنند. زرتشت كه شرافت زمين از آن اوست ميفرمايد: من آنقدر ترا دوست ندارم كه بتو بدى كنم. يعنى من ترا بيشتر از خودم دوست ندارم، چراكه بدى به ديگران كردن، در واقع دهها برابر بدى به خود آدمى است. و اگر آدمى خود را دوست داشته باشد، هيچگاه به ديگران بدى نميكند و موجب ناراحتى مردم نشده و بكسى ظلم نميكند. چراكه ظلم و ستم ورزيدن در نهايت دامان ظالم و ستمكار را ميگيرد. چگونه؟ زمانى كه كسى افكار ناراست و ناخوشايند و منفى دارد، و يا با گفتار سخيف و ناهنجار و زشت با ديگران سخن ميگويد و يا دست به كردارها و اعمال ننگين، مانند دزدى و زورگويى و قتل و غارت، ميزند، تمامى اينها، بدون اينكه خود آدمى متوجه باشد، موجب ترشح و پخش موادى در بدن ميشوند كه مانند سم بر روى اعصاب آدمى اثر گذار است. اين مواد ترشح شده(كه شرح و شناسايى آنها بحث هاى گسترده علمى دارد) سلولها را تحت تاثير خود قرار داده و آنها را از كنترل و تنظيم و روند طبيعى خارج مينمايد. و موجب درد بى درمان خواهد شد. يك گفته كهن پارسى ميگويد، تو مال مرا ميدزدى، و نميدانى كه همزمان من هم مال ترا ميدزدم. يعنى تو مال و دارايى عاريتى من كه مادى و دنيوى و قابل جبران است را ميدزدى، و من مال واقعى تو را كه همانا سلامت روح و جسم توست، و غير قابل برگشت است را ميدزدم. تو مال مرا ميبرى و روحت را بمن ميفروشى.
شیر گفتش، تو ز اسباب مرض
این سبب گو خاص که اینستم غرض
شیر به خرگوش گفت، انقدر اراجيف نگو، جواب من را بده و علت و سبب پریشانی و اصطراب را بگو که مقصود من، همین است.
پاى را واپس كشيدى تو چرا
ميدهى بازيچه ى واهى مرا
براى چه ايستادى و جلوتر نميآيى؟ با چه خيال واهى، مرا بازى ميدهى؟
گفت، آن شیر اندر اين چَه ساکن است
اندر اين قلعه ز آفات ایمن است
خرگوش گفت، آن شیرى كه شرح او را پيش از اين برايت گفتم در امان اين چاه خودش را پنهان كرده است.

۲۹.۱.۰۳

حكايت شير و خرگوش بخش نهم



مرد را بر عاقبت نامی نهد
نی بر آن كاو عاریت نامی نهد
مخلوقات نامى گرفتند كه تا پايان هستى با همان نام شناخته ميشوند.

از اينجا مولانا درون آدمى را معرفى ميكند و ميفرمايد، اگر به آدم همه چيز بدهند، مثلا بهشت را كه سقف همه دارايى هاست، باز آدمى بدنبال بدست آوردن يك چيز ديگر است. چون خصلت و ذات آدمى سيرى ناپذير است و داشتن بهشت هم به رهايى از اين خصلت كمك نمينمايد. اين سيرناپذيرى آدمى، از ويژهگى هايى است كه هم ميتواند او را به اوج شكوه برساند و هم به انتهاى پستى. هم به اوج عزت، هم به حضيض ذلت.
چشمِ آدم چون بنور پاک دید
جان و سِر نامها گشتش پدید
هنگامى كه پروردگار توانا، در كالبد آدم دميد و با نور پاك به او جان بخشيد، چشم آدم توانا بديدن شد( از اين جهت ميگويند كه چشمها دريچه هاى روح آدمى هستند.) يعنى چى؟ يعنى آدمى داراى خرد و جان گشت. آن دم خداوندى، درواقع هم زندگى است(جان است) و هم تمامى اسرار و دانستنيهاى هستى است(خرد است) كه خداوند در وجود آدمى قرار داده است. و سوره زالو(علق) كه بگفته اى پنج جمله نخست آن اولين آيات قرآن است، خداوند دقيقا به همين مطلب اشاره دارد. و ميگويد ما به آدمى قلم داديم. يعنى استعداد ها و توانايى يادگيرى به او ارزانى داشتيم.(ٱلَّذِی عَلَّمَ بِٱلْقَلَم) و تمامى دانش ها و دانستنيها را در آدم قرار داديم. و آدمى بدين سبب دانا به واقعيات گشت. (عَلَّمَ ٱلْإِنسٰنَ مَا لَمْ یَعْلَمْ ) و توسط آن قلمى كه به آدمى داده شده، او ميبايست دانستنيها و دانش و اسرار دنيا را از درون خودش بيابد. (قرآن و يا هرچه كه نام آن بوده، درواقع يك متن پارسى است كه به زبان ناقص عربى ترجمه كردند، جملاتش را پس و پيش كردند، و به خودمان برگرداندند. دقيقا مانند شاهنامه و ديگر آثار ارزشمند علمى و ادبى ايران كه هم مثله و سانسور شدند، هم تحريف شدند و هم ترتيبشان بهم ريخته شده، هم نام نويسندهگانشان عبرى و عربى شده، هم تاريخ و مكان و اطلاعات واقعيشان مخدوش شده و سپس دوباره به خود ما برگرداندند و ما متاسفانه ناچاريم لقمه را دور سر بچرخانيم تا آنها را بفهميم!)
چون ملک، انوار حق در وی بتافت
در سجود آمد و در خدمت شتافت
هنگامى كه خداوند با انوار پاك الهى، اين دو، يعنى بينش و دانش را به آدم ارزانى داشت، و آدم به چرايى خلقتش پى برد، در مقابل خداوند به سجده درآمده و پيمان وفادارى با خدا بست.
این چنین آدم که نامش می برم
گر ستایم تا قیامت، قاصرم
و اصل آدمى اين است، مخلوقى كه بينش و دانش دارد و بسبب اين دو، خدمتگذار و خادم خداست و اينچنين مخلوقى را اگر تا پايان ستايش كنم، باز هم كم است.
اینهمه دانست و چون آمد هوا
دانش یک نهی شد بر وی غطا
ولى آدم، همانگونه كه در سوره زالو آمده است، تكه خونى است سيرناپذير، كه تا بينياز است، با اينكه همچنان بخدا چسبيده، ولى رسالت و اصل خود را فراموش ميكند. هنگامى كه خدا به او بهشت، و يا همه چيز را بخشيد، و او را لاى پنبه با همه نعمتها نگاهدارى كرد، از روى زالو صفتى و هوا و هوس، بهشت را بخاطر يك دانه گندم و يا يك دانه سيب رها ساخته و پيمان شكنى كرد.
دانش يك نهى، شد بر وى غطا، يعنى دانش اينكه چه چيزى براى او ممنوع است بر وى پوشيده گشت. يعنى نديده گرفتن آنچه براى او ممنوع شده بود. با اينكه ميدانست، و دانش آنرا داشت كه چه چيزى بر او نهى شده، با اينحال خطا كرد. و اين دانش بر وى پوشيده(غطا) گشت. غتا و يا غطا، بمعنى پرده و پوشش است. و يك نهى، يعنى آن يك چيز ممنوع.
کی عجب، نهی از پی تحریم بود
یا به تأویلی بد و توهیم بود؟
وقتى هوا و كنجكاوى بر او غلبه كرد، و خردش كم شد، به شك افتاد كه تحريم و ممنوعيت خوردن گندم يا سيب،از طرف خدا، بعنوان توصيه بوده و يا دستور؟ توهيم، يعنى به بدگمانى دچار شدن.
در دلش تاویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
هنگامى كه شك و ترديد در وجودش رخنه كرد، و بر خردش چربيد، طبيعتش پا پيش گذاشت و فورا دستور خوردن گندم را صادر كرد.
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت و کالا برد تفت
و خردش درست حال آن باغبانى را يافت كه مشغول كشيدن خار از پايش شده و از باغ غافل مانده و در نتيجه دزدان فرصت را غنيمت دانسته و شتابان كيسه هاى خود را پر كرده و محصول او را بسرقت بردند.
چون ز حیرت رست، باز آمد براه
دید برده دزد، رخت از کارگاه
پس از اينكه آدم خطا كرد و پيمان شكست و كنجكاويش ارضاع شد، پس به حالت طبیعی بازگشت، و تازه آنزمان فهميد كه چه اشتباهى مرتكب شده است. اين داستان آدم و حوا، يك داستان كهن ايرانى است كه منظور از نوشتن اين داستان از طرف نياكان ما، شناخت آدمى و پرداختن به جنبه هاى روحى و روانى اوست. من بارها در مورد اين داستان نوشته ام، و اينبار بطور اختصار بايد گفت اين داستان، به خواننده ميگويد كه اگر حتى بهشت را به آدمى بدهند، براساس يكى از ويژهگى هاى نهفته در آدمى، كه همانا زياده خواهى و نارضايتى ابدى اوست، آدمى بهشت را قربانى يك خواسته ديگرش ميكند. و همچنين اشاره دارد به اينكه، آدمى تنها زمانى قدر و ارزش داشته هايش را درميابد كه آنها را از دست ميدهد. چنانكه آدم بمدت دويست سال بر سنگى نشسته بود و بخاطر خطايش ميگريست. در اينجا مولانا به همين مطلب اشاره كرده و ميگويد، آدمى زمانى ميفهمد اشتباه كرده كه كار از كار گذشته باشد.
این هوا ابری بود خورشید پوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
هوا و نيازمنديهاى جسمانى آدمى مانند ابرى هستند كه روى خورشيد خرد آدمى را ميپوشانند. آنچنانكه فرقى نميكند، آدمى چه كسى باشد و در چه موقعيت زمانى و مكانى قرار داشته باشد، شير باشد يا موش، بهرحال در مقابل نيازمنديهاى جسمانى، ضعيف و ناتوان است.
من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
و اين نديدن دام و تله، هنگام گرسنگى و نياز جسمانى، تنها منحصر به آدمى نيست، اين حكم، و هوا و نيازمندى فقط دام آدمى نيست، تمامى موجودات، دچار اين راز بقا هستند.
ای خنک آن كاو نکو ک اری گرفت
زور را بگذاشت و زاری گرفت
خوشا بحال كسى كه اين ضعف را تحت كنترل خود درآورد و زور هوا و هوس را خار و خفيف و زار كند.

از اينجا مولانا ميفرمايد، بدى وجود ندارد، آنچه كه بدى و خوبى را تعريف ميكند، چگونگى نگاه آدمى به پديده ها و تضاد بين آنها است.

۲۱.۱.۰۳

حكايت شير و خرگوش بخش هشتم



حال آن کو قول دشمن را شنود
بین جزای آن که شد یار حسود
١- مجازات آنکه به گفته دشمن گوش کند و آنگه یار و یاور حسودان باشد، چيزى بجز عذاب نيست.
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گر چه ز دانه گویدت
٢- دشمن تو اگر حتى از روى خير خواهى حرفى بزند، بدان و آگاه باش كه ثمرى بجز تلخى نخواهد داشت. و تو آنرا دام بدان هر چند که برای تو از دانه حرف بزند.
گر تو را قندی دهد، آن زهر دان
گر بتن لطفی کند، آن قهر دان
دشمن در پشت هر عملى كه انجام ميدهد و يا هر حرفى كه ميزند، هدف شومى را پنهان ساخته است، در نتيجه حتى شيرينى از دستش نگير.
چون قضا آید، نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست
چراكه وقتى به پايان و عاقبت كار برسى، تازه خواهى فهميد كه حيله و فريب دشمن از سخنان نرم و بظاهر خيرخواهى اش جه بوده. و آنزمان است كه درخواهى يافت كه او دوست نبوده و درواقع دشمن تو بوده است. قضا در اينجا بمعنى سرانجام و پايان است.
آب خوش را صورت آتش مده
اندر آتش صورت آبی منه
با دوست پنداشتن دشمن، روزگار خوشت را مانند جهنم سوزان مكن و حال خود را از آب گوارا به آتش سوزان برنگردان. صورت آبى احتمالا كنايه از صورتى است كه از خشم كبود و آبى شده، پس در آتش جهنمى كه براى خودت ساختى، خشمگين منشين.
از شراب قهر، چون مستی دهی
نیست ها را صورت هستی دهی
از شراب قهر، يعنى از شراب دشمن، وقتى مست و از خودبيخود شوى، درنتيجه همه چيز را برعكس خواهى ديد، و آنچه واقعيت ندارد را حقيقى ميپندارى. مانند شير كه به حرف دشمنش گوش داد و به اعتماد كرد. درنتيجه از پليدى كى ميتوان به سرخوشى و مستى رسيد، و نيست را چگونه ميتوان هست درنظر گرفت. گاهى آدمى ميداند، دشمنش كيست، و با اينحال مانند شير گول ميخورد، چراكه در خيال خود ترجيح ميدهدكه دشمن را دوست بداند و به حرفش گوش ميدهد.
چیست مستی؟ بند چشم از دید چشم
تا نماند سنگ، گوهر، پشم، یشم
و منظور از مستی چیست؟ مستی یعنی همان كه در بيت پيشين گفته شد، يك نوع خود فريبى بى دليل كه آدمى دانسته مرتكب ميشود. چرا؟ يك دليلش ميتواند اين باشد كه گاهى آدما درونا از جنگيدن خسته ميشوند، و همه چيز از جمله خرد را رها ميسازند و چشم بر روى حقيقت ميبندد و اين درست جايى است كه آدمى بيشترين ضربه ها را ميخورد، چرا كه خود در بيچاره گى كه دچار شده، سهيم بوده، و سنگ را گهر ديده و پشم را يشم.
چیست مستی، حس ها مبدل شدن
چوب گز، اندر نظر صندل شدن
همچنين مستی يعنى نگاه كنى ولى نبينى، گوش بدى ولى نشنوى، و اينكه چرا آدمى، و يا مثلا شير داستان با اينكه خردمند بود، ولى گول جبريون را خورد و در آخر هم در تله آنها افتاد، و دچار اينچنين مستى شد، دلايل زيادى دارد. مثلا عشق يكنوع مستى است. نفرت نوع ديگر مستى است، خشم، انتقام، كينه توزى و تمامى آن احساساتى كه براى جان و تن آدمى مضر و بيمارى زاست، و موجب دگرگون شدن گيرنده هاى شش گانه اش(بقولى حواس پنج گانه)ميشود، و آنها را مبدل ميكند، مستى است. و نتيجه اين مستى آنست كه آدمى توانا به انجام كردار نيك و خردمندانه نيست. و آنچنان بيخبر است كه هيزم را بجاى چوب مرغوب صندل ميگيرد.
چون نمایی مستی، ای تو خورده دوغ؟
پیش من لاف ميزنى، آنهم دروغ ؟
و اين مستى، مستى شراب نيست، مستى دوغ است. و نيا بگو كه مست شراب بودم و يك خطايى مرتكب شدم، اين خطايى كه تو مرتكب شدى بخاطر بيراه رفتن احساساتت و مبدل شدن آنها است. با دوغ مست كردى. يك مثل پارسى ميفرمايد، اگر ماست نخورى، يك چيزى ميشوى. و اين برميگردد به سستى اعصاب، پس از خوردن ماست و دوغ. و رخوت و خوابزدگى پشت آن. احتمالا بخاطر مواد سازنده ماست است كه بر روى اعصاب تاثير ميگذارد.
داستان آدم و فهميدن موجودات
چون كه آدم را سراپردت زدند
پیش او خلقان بخدمت استادند
هنگامی که خداوند آدم را آفريد، ديگر مخلوقات در مقابل او زانو زده و در خدمت او ايستادند. آدم يك واژه پارسى است و ريشه در زبان كهن ايرانى دارد. ولى مانند اكثر واژهگان پارسى، به تمامى زبانهاى دنيا راه يافته و مستقيم و غير مستقيم با همان تلفظ پارسى و به همان معناى پارسى مورد استفاده قرار ميگيرد. آدم از تركيب آ+ دم ساخته شده است و در پارسى آ به معنى نخستين است و دم بمعناى خون. و درنتيجه آدم بمعناى نخستين خون و يا نخستين مخلوقى كه نسل آدمى از آن ميآيد، ميباشد. و چون اين نخستين خون پاك و مطهر بود، مثل معروف آدم باش، يعنى پاك و رو راست و درست باش از اينجا ميآيد. و البته ديگر مثلها كه در آن از آدم و آدميت، سخن رفته است.
همزبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک بجان بشتافتند
تمامى مخلوقات او را پادشاه و از خود خواندند و آماده گى خود را براى خدمت به او اعلام كردند.
جمله خلقان ترک کرده چیک چیک
پيش آدم گشته هم راز و شريك
همه مخلوقات سكوت كرده و آنچه در درونشان بود را با زبان بى زبانى، يعنى از طريق امواج فكرى، برای آدم بیان داشتند. چيك چيك يعنى سر و صدا.
همزبانی خویشی و پیوندی است
دوست با نامحرمان چون بندی است
وقتى همه از يك جنس باشند، يعنى همه دلهايشان پاك باشد، يك خويشى و پيوند و هم خانوادهگى بينشان برقرار ميشود. و زبان همديگر را ميفهمند. درحاليكه مردم با كسانيكه هم جنسشان نيستند معذب و در جمعشان ناراحتند و احساس خوبى ندارند.
ای بسا هندو و شوخ همزبان
ای بسا دو شوخ چون بیگانگان
شوخ بمعناى گستاخ و بى پروا در سخن گفتن، و هندو بمعناى نجيب و محتاط در سخن گفتن است.(هنديها به صبر، ادب، حيا و شرافتمندى معروف بودند تا جاييكه در مقابل دشمنانشان هم پليدى بكار نميبردند. هنوز هم با وجود قاطى شدن با پليدترين موجودات دنيا، كه از خباثت و پلشتى و پليدى، از شيطان عبور كردند، همچنان هنديها فرهنگ صبورى و احترام به موجودات ديگر را تا حد زيادى حفظ كرده اند. در اكثر نقاط هندوستان مانند روزگار كهن، همه حيوانات از موش گرفته تا شغال، در كنار آدمها، دوشادوش و داراى حقوق يكسان، در صلح و صفا زندگى ميكنند. و مولانا از واژه هندى به معناى نجيب و شريف و شوخ بمعناى بيحيا و نانجيب، بعنوان دو تضاد، استفاده كرده و آنها را كنار هم قرار داده است. و ميگويد اين دو تضاد اگر هم جنس باشند، يعنى هر دو دلهاى بى كينه اى داشته باشند، با هم كنار آمده و همديگر را ميفهمند. ولى دو فرد گستاخ، با اينكه هر دو گستاخند ولى اگر هم جنس نباشند، احتمال اينكه با هم دوست و نزديك شوند، كم است. در اكثر نسخه هاى پارسى، بجاى واژه شوخ، كلمه ترك را آورده اند. و آنرا به قبايل تورگ نسبت داده اند. كه اشتباه است. چون مثلا اگر در مصرع نخست بجاى شوخ بنويسيم ترك و بخوانيم اى بسا هندو و ترك هم زبان! پرسش ميشود كه چگونه زبان هندى و تورگى را ميتوان هم زبان خواند!؟ سپس ميگويند كه اين تفسير دارد به شرح اينكه، اين هم زبانى بمعناى فهميدن زبان همديگر از طريق درك متقابل، بدون رد و بدل كردن سخن است. و همدلى ناميده ميشود. كه اين هم اشتباه است،، چرا كه هيچگاه دو فرد از دو فرهنگ كاملا متفاوت، بدون سخن گفتن با يكديگر، درك متقابل نخواهند داشت. و غير منطقى است. و مولانا سخن غير منطقى نگفته و نميگويد. چراكه سكوت معنا دار بين دو هم فرهنگ رخ ميدهد كه از زير و بم هم اطلاع دارند و نه اينكه يكى را از جابلسا بياوريم و ديگرى را از جابلقا! و انتظار درك متقابل بين آنان داشته باشيم. همانگونه كه در بيت بالاتر مولانا ميفرمايد، همزبانى، خويشى و پيوندى است. يعنى زبان مشترك ايجاد پيوند ميكند و هم خانواده و هم فرهنگ بودن، بين آدما خويشى را موجب ميگردد. و دو همزبان، در اينجا دو هندو زبان، كه يكى نجيب و افتاده حال است و ديگرى شرور و بى حيا، و ايندو متضاد، ولى از يك زبان و فرهنگ و خانواده، هستند و ميتوانند در سكوت، با هم گفتگوى كرده و درك متقابل داشته باشند، با وجود تفاوت فاحشى كه بينشان برقرار است. و دو شوخ بيحيا، هرچند همزبانند ولى مشگل به توافق برسند و بيگانگى كنار بگذارند.
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی خوشتر است
پس نتیجه می گیریم که نزديكى و فهم و دركى كه بين دو تن رخ ميدهد، از طريق زبان نيست، بلكه از طريق نزديكى ارواح آنان به يكديگر است. همانگونه كه آدم با حيوانات ديگر ارتباط روحى برقرار كرد و آنان را فهميد. و ارواح دو تن وقتى از يك جنس باشند، بهم پيوند ميخورند. دل پاك، به دل پاك جذب ميشود، و شياطين هم به يكديگر تمايل دارند.
غیر نطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
بى گفت و شنود و اشاره و نوشتار، ميشود هزاران سخن رد و بدل كرد. اگر و فقط اگر آدمى همجنس خود را بيابد.
جمله خلقان هر یکی اسرار خود
از هنر وز دانش و از کار خود
همه مخلوقات از طريق امواج فكرى با آدم تبادل سخن كردند و خود را معرفى ساختند. و از اسرار خویش و هنر و دانش و کار خود او را آگاه ساختند.
با تفاخر یک بیک وا مینمود
از برای عرضه خود را میستود
مخلوقات با افتخار از جنبه هاى مثبت و نيك درونى خود و تواناى كه داشتند با آدم سخن ميگفتند.
از تکبر نی و از هستی خویش
بهر آن ، تا ره دهد او را به پیش
و البته اين خودنمايى از روى غرور بيجا و براى فخر فروشى نبود، بلكه هر حيوانى براى اينكه خود را به آدم نزديكتر كند و نام بهترى بگيرد، به خود ستايى ميپرداخت.
چون بباید برده را از خواجه یی
عرضه دارد از هنر دیباجه یی
و اين طبيعى است كه هر كسى براى نزديك شدن به معشوق و عزيز خود، به خود شيرينى و خودنمايى رو آورد.
چونکه دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و شل و کر و لنگ
و البته عكس اين قضيه هم صادق است، و مردم از كسانى كه خوششان نيايد، زحمت خودشيرينى هم بخود راه نميدهند و هيچ تلاشى براى عرضه خود نميكنند.
نوبت هدهد رسید و پیشه اش

۱۱.۱.۰۳

حكايت شير و خرگوش بخش هفتم



آمدن خرگوش نزد شیر و خشم شیر بر وی
شیر اندر آتش و در خشم و شور
دید کان خرگوش می آید ز دور
شیر كه از عهد شكنى نخچيران و از فريبى كه از آنها خورده بود در آتش خشم و انتقام ميسوخت، ناگهان ديد، سر و كله يك خرگوش چاق از دور پيدا شد.
می دود بی دهشت و گستاخ او
خشمگین و تند و تیز و ترش رو
خرگوش با قيافه اى حق بجانب، يعنى ترشرو و خشمگين و جدى و بدون ترس، مستقيم بسوى شير ميدويد.
کز شکسته آمدن، تهمت بود
و ز دلیری، دفع هر ریبت بود
١- هرجا خواستيد به شما شك نكنند، با قيافه حق بجانب ظاهر شويد. زیرا ظاهرى كه از شرم گناه، و از ترس مجازات، شكسته و نگران بنظر آيد، نشان دهنده تقصیر و گناه شخص است. ولی با حالت گستاخی و بی باک ظاهر شدن، هرگونه شک و اتهامی را از بين ميبرد.
چون رسید او بیشتر نزدیک صف
بانگ بر زد شیر، های ای ناخلف
همینکه خرگوش به كنام شیر رسيد، شیر غرش زد آهای بدعهد ناخلف!
من که گاوان را ز هم بدریده ام
من که گوش پیل نر مالیده ام
با من بدعهدى ميكنى؟ منى كه از تو بزرگترها را از هم دريده و مغلوب كرده ام.
نیم خرگوشی که باشد کو چنین
امر ما را افکند اندر زمین؟
تو اى ناچيز براى من نافرمانى ميكنى؟
ترک خواب و غفلت خرگوش کن
غره این شیر، ای خر، گوش کن
اى خر، خوب گوش كن، حالا كه كيفرت دادم، خواهى فهميد كه با كى طرفى!
عذر گفتن خرگوش به شیر از تاخير و لابه كردن:
گفت خرگوش، اى امان، عذریم هست
گر دهد عفو خداوندیت دست
باز گويم چون تو دستورى دهى
تو خداوندى و شاهى، من رهى
خرگوش گفت، اى خداوند و شاه بزرگ، اگر به اين حقير مهلت دهى، دليل و عذر دير كردنم را شرح ميدهم.
گفت، چه عذر ای قصور ابلهان؟
این زمان آیند در پیش شهان؟
شیر به خرگوش گفت، چه عذر و دليلى ميتواند، گناه يك ابله را براى يك شاه توجيح كند؟
مرغ بی وقتی، سرت باید برید
عذر احمق را نمی بايد شنید
٢- با احمق بحث كردن و دليل خواستن و به سخنانش گوش دادن جز ضرر، و پشيمانى سودى ندارد. شير به خرگوش گفت، تو مثل خروس بی محلی كه بی موقع آمدى و ميخواهى آواز بخوانى! تو را بايد لاى پلو گذاشت. چرا كه از قديم گفتند، گو تو خوش باش كه ما گوش به احمق نكنيم. مولانا، شير حكايت را فردى آگاه معرفى ميكند، ولى چرا اين فرد آگاه قصه، مرتبا گول ميخورد؟
عذر احمق، بدتر از جرمش بود
عذر نادان، زهر دانش کش بود
دلايلى كه يك احمق براى توجيح اشتباهش ميآورد، از گناهش بدتر و ناراحت كننده ترند. چرا كه بدون منطق و بى معناست و مستقيما به شعور و دانش آدمى توهين ميكند.
عذرت ای خرگوش از دانش تهی

۲۵.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش پنجم



ساعتی تاخیر کرد اندر شدن
بعد از آن شد پیش شیر پنجه زن
خرگوش برخلاف ديگر نخچيران كه وقتى قرعه بنامشان درميآمد، با سرعت يوز خود را به شير ميرساندند، يكساعت درنگ و صبر كرد و سپس سلانه بطرف كنام و شبگاه شير براه افتاد.
زان سبب کاندر شدن او ماند دیر
خاک را می کند و می غرید شیر
و از اين تاخير و دير آمدن خرگوش، شير از خشم مثل مار بخودش ميپيچيد و مى غريد زمين را با پنجه هايش ميخراشيد.
گفت، من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد خام و سست و نارسان
همزمان با خود ميگفت، من ميدانستم به پیمان فرومایگان خام و نااستوار و ناقص، اعتمادى نيست.
دمدمه ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر، چند؟
وسوسه هاى اين خسان، مرا بگمراهى كشاند، و اين بار اول نيست كه من خام پيمانهاى دروغين شده و فريب ميخورم. چرا درس نميگيرم و باز هم فريب ميخورم.
سخت درمانده امیر سست ریش
چون نه پس بیند، نه پیش از احمقیش
سست ريش، يعنى آنكه ريش تُنُك دارد، و چه كسى ريشش كم پشت است؟ آنكه هورمونهاى مردانه گى اش نارسا و كم است. و امير سست ريش، يعنى آغا محمد خان قاجار كه خواجه بود و بيرحم و نادان و بربر. شير كم حوصله كه بر خود و گيرنده هايش كنترل نداشت، درمانده مانده بود، و نميدانست تكليفش چيست. و درمانده گى و بيچاره گى و راه پس و پيش را بسته ديدن حكايت تمامى كسانى است كه با حماقت زندگى ميكنند.

۲۱.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش چهارم



گوش ِ خر بفروش و دیگر گوش،خر
کین سخن را در نیابد گوش ِخر
گوش خر منظور گوشى است كه هرچه خوشايند اوست، ميشنود و طالب شنيدن حقيقت نيست. ميفرمايد، اين گوشى كه درست نميشنود را بفروش و يك گوش ديگر بخر تا بتوانى درست بشنوى. چرا كه در اين گوش خرى كه تو دارى، حرف حساب فرو نميرود. مولانا در بازى با واژه ها استاد است و در اين بيت هم با واژه خرگوش، تفريح و بازى كرده و آنرا بچند معنا، بكار برده است.
رو ، تو روبه بازی خرگوش بین
شیر گیری سازی خرگوش بین
نخچيران سخن را به تمسخر برگردانده و خرگوش را مسخره كنان گفتند، نگاه كن ببين چجورى خرگوش اداى زيركى روباه را درآورده و قصد شكار شير ژيان را دارد.
ذكر دانش خرگوش و بيان فضيلت و منافع دانستن و دانايى
خاتم جم هم خردمندى اوست
جمله آلم صورت و جان هم از اوست
خرگوش گفت، جام جم و يا انگشترى و خاتم جم، درواقع همان خرد و دانش جمشيد شاه بود كه او را توانا به خلق شگفتى ميكرد. و اين خرد را او از يزدان گرفته بود. چرا كه همه گيتى و هرچه در اوست، صورت ماجراست. درحاليكه دانش و خرد و آگاهى كه نيروى زنده نگاهداشتن زندگان است، از جانب يزدان پاك به دنيا داده ميشود. او روح زمين است.
آدمی را زین هنر، بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت
تمام مخلوقات دریاها و دشت ها و کوهها توسط همین خرد به تسخیر آدمى درآمده اند. و ذليل او گشته اند.
زو پلنگ و شیر، ترسان همچو موش
زو نهنگ بحر، در صفرا و جوش
شیر و پلنگ مانند موش از انسان می ترسند و نهنگ دریا هم از بیم آدمى در پریشانی (صفرا) و تب و تاب است.
زو پری و دیو، ساحل ها گرفت
هر یکی در جای پنهان، جا گرفت
دیو و پری از ترس انسان خودشان را جمع و جور و محدود كردند. ساحلها گرفتند، يعنى محدود شدند و از بيكرانى درآمدند. و از ترس خرد آدمى است كه روى خود را از او نهان ميدارند.
آدمی را دشمن پنهان بسی است
آدمی با حذر، عاقل کسی است
انسان دشمنان پنهان فراوان دارد. بهمين خاطر آدم خردمند ميبايستى محتاط باشد.
خلق پنهان، زشتشان و خوبشان
می زند بر دل، بهردم کوبشان
زشتى و زيبايى باطن مردم معلوم نيست. ولى خوب و بدشان به آدمى ضربه ميزند. نادان دوست بدتر از دشمن داناست.
بهر شوى از در روی در جویبار
بر تو آسیبی زند در آب، مار
برای شستشوی خود داخل جویباری ميشوى، بناگاه مارى که در آب است به تو آسیب می رساند.
گرچه پنهان مار در آب است پست
چونکه در تو می خلد، دانی که هست
اگر چه مار در ته آب پنهان است و آنرا نميبينى، ولی هنگاميكه به بدنت نيش ميزند، درد ناشى از آن، وجود مار در آب را حاليت ميكند. در مورد دشمن هم همينطور است. تا از كسى كه تصور ميكنى دوست توست، آسيب نبينى، متوجه دشمنى او نميشوى. مانند فردوست در كنار شاه فقيد ايران كه سالها در كنار او زندگى كرده و دوست گرمابه و گلستان او بود، تا سر بزنگاهه زهر دشمنى را در جام او ريخت.
خاژ، خاژ حرفها و وسوسه
از هزاران کس بود، نی یک کسه
خاژ بمعنى نرمه گوش هست. و ميفرمايد، در گوش آدمى هزاران حرف و سخن چرب و وسوسه گفته ميشود، و نه فقط از يك تن، بلكه آدمى در طول زندگى خود از هزاران تن اين وسوسه ها و بيراه رفتنها را ميشنود و در گوشش نجوا ميشود.
باش تا حس های تو مبدل شود
تا ببینیشان و مشکل، حل شود
و چه زمانى آدمى از شر اينهمه دشمن پنهان رها ميشود؟ زمانيكه حواس و گيرنده هاى شش گانه اش، از صورت به معنا تبديل شوند. يعنى درست بشنود، درست ببيند، درست درك كند. يكى را ميبينى نگاه ميكند ولى نميبيند، گوش ميدهد ولى نميشنود. ساعتها حرف ميزند ولى چيزى كه قابل شنيدن باشد نميگويد. و اين حالت آن آدمى است كه گيرنده هاى شش گانه اش، فقط در ظاهر كار ميكنند. يك ماساژ دهنده يكساعت آدمى را مشت و مال ميدهد و ميمالد، ولى هيچ حسى را در تن ايجاد نميكند. درحاليكه گاهى برخورد سرانگشتى، هزاران فتنه مى آفريند.
تا سخن های کیان ، رد کرده ای
تا کیان را سرور خود کرده ای
كيان در مصراع اول يعنى بزرگان، كيان در مصراع دوم يعنى چه كسانى.
ميفرمايد، دليل اينكه هنوز نادانى به اين خاطر است كه حرف مردم صاحب معرفت را نشنيدى و نخواندى و يا در بدترين حالت درك نكردى، سپس رفتى و از كسانى سرمشق و الگو گرفتى كه نهايت پليدى و سقف رذالت و خباثت و دشمنى پنهانى هستند. خوبها را رد كرده اى، تا چه كسانى را سرور خود كنى.
درخواست نخچیران از خرگوش سِر اندیشه او را:
بعد از آن گفتند ای خرگوش چست
در میان آر آنچه در ادراک توست
سپس نخچیران گفتند، حالا بگو برنامه و نقشه ات چيست.

۱۵.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش دوم



باز ترجیح نهادن نخچیران ، توکل را بر جهد:

جمله با وی بانگ ها برداشتند
کان حریصان که سبب ها کاشتند
صد هزار اندر هزار از مرد و زن
پس چرا محروم ماندند از زمن؟
غوغايى در بين نخچيران بپا خاست و همگى با صداى بلند معترض شير شدند و بزرگشان به شير گفت، اگر اينجور كه تو ميگويى، بود، چرا هزاران تن زن و مرد كه از صبح تا شب تلاش ميكنند و براى معاش ميكوشند، از دنيا و مافيا بى بهره مانده و هشتشان در گرو نهشان است؟ اگر با تلاش ميشد بجايى رسيد، فقر و درماندهگى و محروميت، معنايى نداشت. زمن يعنى زمينگير و مبتلا به آفات روزگار.
صد هزاران قرن ز آغاز جهان
همچو اژدرها گشاده صد دهان
اَژدَر سلاحی است انفجاری پرتابی که مانند توپ سبك و توپخانه كشتى از اختراعات دوران امپراتورى صفوى است. تکنولوژی ساخت اژدرهاى ايرانى، با هوای‌فشرده کار می‌کرد و مشخصه‌های اصلی آن بسیار ساده بود. امروزه از اژدرها در درياها استفاده ميشود. در اينجا مولانا به دو نكته بسيار جالب اشاره دارد، ١- برخلاف ادعاى اديان كه خلقت انسان را مربوط به پنج و يا شش هزار سال پيش ميدانند، مولانا خلقت انسانها و آغاز جهان را صد هزاران قرن ميداند. و امروزه به اصطلاخ دانشمندان دريافتند كه عمر زمين به ميليونها سال پيش برميگردد. و اگر زمين ميليونها سال با همين آب و اكسيژنى كه داراست، قدمت دارد، پس قدمت انسان و موجودات ديگر، هم بقول مولانا به صدها هزاران قرن ميرسد و مولاى ما آنزمان از اين دانش برخوردار بوده است. ٢- بردن نام اژدر در اينجا و از زبان مولانا، ادعاى سخيف دروغگويان را كه ساخت اژدر را مانند هزاران وسيله ديگر از اختراعات خود ثبت كردند، نفى و منتفى ميسازد. و همين كلام مولانا، دليل قاطعى است كه ساخت اژدر توسط ايرانيان صورت گرفته است. بهرحال در اينجا ميگويد، اگر كار و جهد و كسب و تلاش موجب پيشرفت و تعالى ميشد، صدها هزار قرن از آغاز جهان تا كنون، اينهمه دهان هاى گرسنه مانند دهانه اژدرها باز و فراخ نبود.
مکرها کردند آن دانا گروه
که ز بن برکنده شد زآن مکر، کوه
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از سگال و از عمل
آنان كه خود را دانا ميدانستند، جهد ها و تلاش و كوشش و كسب ها كردند كه كوه ها را جابجا ميكرد. ولی بجز روزى ننهاده، نصيب ديگرى از آنهمه كسب و تلاش و جهد برايشان حاصل نشد.

۱۳.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش نخست



مثنوى مانوى درواقع كتاب روانشناسى براى مردمى است كه علاقمند به شناخت خود و جامعه و دنياى خويشند. مولانا در هر داستان، به يكى از جنبه ها و زوايايى روحى آدمى ميپردازد و ضمن شكافتن نقاط مثبت و منفى آن، چگونگى درك آنها را نيز در جلو چشم آدمى ميگذارد. حكايت خرگوش و شير، هم فارغ از اين قاعده نيست و در آن به زواياى گوناگونى از جمله، اطاعت ناشى از ترس، غرور ناشى از قدرت، فريبى بنام توكل مطلق، و تزويرى كه در هر ادعايى ميتواند نهفته باشد، پرداخته ميشود. مولانا مانند ديگر داستانهاى مثنوى، نقش ضد و نقيض چندين تن را بازى ميكند. در اين حكايت، او هم در نقش يك جبرى متعصب ظاهر شده و سرسختانه از اين فلسفه دفاع ميكند و حتى براى اثبات آن مثل و حكايات ميآورد. او همچنين در جامه يك معتقد به اختيار وارد ميدان شده و با آوردن دلايل بسيار كوبنده، جبريون را نفى ميكند و در آخر خود در لباس قاضى وارد گشته و حرف آخر را از آن خود مينمايد. همچنين در اين حكايت مولانا شرح ميدهد كه چگونه آنانكه در ميدان مبارزه تن به تن با تو درمانده و ناتوانند، ميآيند و اخلاق و منطق ترا گرفته و بجاى آن به تو توكل و تسليم مطلق را ميآموزند و وقتى بخودت شك كردى و منفعل ماندى، با تزوير ترا در چاه سرنگون ميكنند. و اين حكايت دويست سال تاريخ معاصر ايران است.

ابتدا چكيده اى از داستان نخچیران و شیر.
ماخذ این حکایت، از كتاب گليك و دمنگ كه در زمان امپراتورى ساسانى نوشته شده است، از فصل شير و گاو نر، می باشد. يارآورى ميشود كه كتاب گليك و دمنگ در زمان قاجارها توسط عوامل استعمار تحريف شده، و بنام كليله و دمنه در بين ايرانيان منتشر شده است. و مانند ديگر كتب ادبى باشكوه ايران، بخشهاى اصلى آن سانسور گشته و هرجا كه سخن از تاريخ ملى اين سرزمين شده، و يا مثلا نام شاهان و رخداد هاى تاريخ كهن ايران ذكر گشته، آنرا با جملات و واژهگان ناخوشايند و نچسب عربى و عبرى تعويض كرده و بدين ترتيب هم خود را به ادبيات و تاريخ ايران تحميل كردند و هم ادبيات ما را مخدوش و پريشان ساختند.
چكيده حكايت از گليك و دمنگ:
آورده اند در مرغزاری خوش که نسیم آن ، بوی بهشت را معطر کرده بود و عکس آن روی فلک را منور گردانیده ، از هر شاخی هزار ستاره تابان و در هر ستاره ای سپهر حیران …. و ددان بسیار به سبب چراخور و آب در خصب نعمت بودند ، لیکن به مجاورت شیر، آن همه نعمت و آسایش منقص بود .
روزی جمع شدند و به نزدیک شیر رفتند و گفتند، تو هر روز پس از رنج بسیار و مشقت فراوان از ما یکی شکار می کنی و ما پیوسته در بیم و هراسیم و تو در رنج و تلاش، اکنون انديشه اى اندایشیده ایم که تو را از آن فراغت و ما را امن و راحت باشد. اگر تعرض خویش از ما زائل کنی هر روز یکی شکار بوقت چاشت به مطبخ ملک فرستیم. شیر بر آن رضا داد و مدتی بر این بگذشت. روزی قرعه به خرگوش آمد، خرگوش یاران را گفت: اگر در فرستادن من مسامحتی کنید شما را از جور این جبار خونخوار و جان ستان ستمکار برهانم. یاران گفتند، مضایقتی نیست. خرگوش ساعتی توقف کرد تا وقت چاشت شیر بگذشت و آنگاه به آهستگی سوی شیر رفت. او را تنگدل دید و آتش گرسنگی او را بر باد تن نشانده و فروغ خشم در حرکات و سکنات او پیدا آمده، چنانکه آب دهان او خشک شده بود. شیر چون خرگوش را دید آواز داد از کجا می آئی و حال ددان چیست؟ خرگوش گفت، به همراه من خرگوشی فرستاده بودند که در راه شیری بستد، هر چه گفتم غذای ملک است التفات ننمود و جفاها راند و گفت، این شکارگاه من است و صید آن بمن اولی تر، که قوت و شوکت من زیادتر است. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. شیر برخاست و گفت او را بمن نشان بده. خرگوش، شیر را بر سر چاهی برد که صفای آب آن همچون آینه بود و گفت در این چاه است. خرگوش گفت من از او می ترسم اگر ملک مرا در بر گیرد خصم را بدو نشان دهم. شیر او را برگرفت و در چاه نگریست و عکس خود و آن خرگوش را در آب بدید. خرگوش را بگذاشت و خود را در چاه افکند و غوطه ای بخورد و مرد. خرگوش بسلامت باز رفت و ددان از صورت و کیفیت حال پرسیدند. خرگوش گفت، او را در آب غوطه دادم و مرد. همهگى ددان بر مرکب شادی سوار گشتند و در مرغزار امن و راحت جولان نمودند.
– حکایت در گليك و دمنگ ساده و کوتاه و با صنايع لفظی و بديع همراه است. اما همین حکایت را مولانا جور ديگرى ميبيند، ديدگاهى كه پيام ظاهرى آنرا براى عوام و پيام اصلى آن براى متفكران است. او از اين حكايت برای طرح مسائل و چالشهايى نظیر توکل و جهد، قضا و قدر، جبر و اختیار و نظم عالم به گونه ای که هر خواننده ای را به تحسین و اعجاب وامی دارد، استفاده ميكند.

حكايت از مثنوى مانوى،
طایفه نخچیر در وادی خوش
بودشان با شير اندر كشمكش
نخچير يعنى حيوانات علفخوار رها و آزاد و به هر علفخوارى که رها است، نخچير ميگويند. طايفه نخچير يعنى دشتى پر از حيوانات علفخوار آزاد.

يكى بود يكى نبود، غير از خدا هيچكس نبود. در بيشه اى سرسبز و دلکش دسته ای از حيوانات در چراگاه و زيستگاه خود، با خوبى و خوشى می زیستند و تنها مشكلى كه داشتند، شير ژيانى(٤) بود كه گاه و بيگاه به آنان حمله و يكى از آنان را شكار ميكرد و بدين ترتيب نخچيران بيچاره، دچار يك كشمكش پيوسته با شير آن دشت بودند.

از همين ابتداى داستان، اين مطلب براى خواننده آشكار ميشود كه قهرمانان داستان از بين ضعفا و يا نخچيران و يا آنانى كه هميشه قابليت شكار شدن/فريب خوردن را دارند در مقابل شكارچيان، شيادان، مكاران و يا صاحبان زر و زور انتخاب شده اند. و محتواى ابتداى داستان درباره نزاعى است كه بطول تاريخ بشر، بين اين دو گروه وجود داشته است. يعنى كشمكش هميشگى بين يك اجتماع بره سان و سر براه و فرمانبر كه نخچيرند، با يك تن، يك تفكر، يك مذهب يك سيتم زور و ستم كه جانگير و غالب است و در اينجا شير آنرا نمايندهگى ميكند. مفهوم رايج آن در دنياى امروز را ميتوان يك سيستم مافيايى دانست، كه در آن گروهى كار ميكنند، زحمت ميكشند و گروهى كه خصلت زالو را دارند و ميچسبند و از خون گروه اول ميمكند و بدون كار و زحمت و تنها با ايجاد رعب و وحشت و از راه باجگيرى روزگار ميگذرانند. و تنها راه چاره، درانداختن آنان با امثال خودشان است. ولى اين فقط ظاهر ماجرا است و همه مقصود نيست و درواقع همان پوستى است كه بايد در پاى خر انداخت، و مولانا آنرا براى ضد بشرهاى مخ مرده اى كه در جامعه همه كاره اند، بيان ميكند تا بقول خود كه ميگوييد،

۳.۱۱.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش ١١



در اين بخش مولانا مشرك شدن مانوييان يكتا پرست را شرح داده و دلايل آنان را براى اين شرك ننگين بازگو ميكند. و سپس جان و يا روح آدمى را براساس اوستا، كتاب زرتشت بزرگ شرح ميدهد. يادآورى ميشود كتاب اوستا كه امروزه در اختيار ايرانيان است اوستاى واقعى نيست و مانند ميليونها كتاب پارسى ديگر، در تونلهاى جحودى كه در زير همه شهرهاى دنيا توسط جحودان كنده شده، تحريف و به عبرى و يا عربى(ايندو در جابجايى حرف، ب، با هم تفاوت دارند و دراساس، يكى و پسر عمو محسوب ميشوند) برگردانده، نامها و محتوا تغيير يافته است، بطورى كه خواندنش جز تاسف، مطلب ديگرى را به آدمى منتقل نميكند.
آن وزیر از اندرون آواز داد
کای مریدان، از من این معلوم باد
وزیر جحود مکار كه خلوت گزيده و منبر را ترك كرده بود، به التماس و زارى پيروان اعتنا نكرده و از درون فرياد زد كه اى مريدان، شما را بايد شير فهم كنم.
که مرا مانى چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد
كه درواقع اين حضرت مانى است كه به من این چنین پیغام داده که باید از همه یاران و خویشان و کسانت جدا و تنها بمانى.
روی در دیوار کن، تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
روی در دیوار کن، يعنى به خلوت، غريب و تنها بنشین و حتی از خویشتن خويش نیز بگذر، بدين معنى كه رياضت بكش، نه بخور و نه بخواب!
بعد از این، دستوری گفتار نیست
بعد از این، با گفتگویم کار نیست
از اين پس ديگر الهامى بمن نخواهد رسيد، و من ديگر سخنى براى گفتن بشما ندارم.
وداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر بسته ام
اى ياران من، با شما بدرود ميگويم، چراكه اين آخرين سفر من خواهد بود، و پس از اين خواهم مرد و در كنار مانى، در فلك چهارم خواهم بود. در افسانه هاى بچه گانه مذهبيهاى جحودى آمده است كه عيسى در سفر به فلك افلاك، يعنى جايگاه پروردگار، در فلك چهارم متوقف شد. اين فلك را برخى به آسمان ترجمه ميكنند كه صحيح نيست و فلك بيشتر به معناى كهكشان است. پريانى كه او را به بالا عروج ميدادند، متعجب از اينكه بالاتر نميتوانند رفت، علت را جستجو كردند و در جيب او سر سوزنى را يافتند كه سنگينيش به آنها اجازه بالاتر رفتن را نميداد. در پارسى براى بازگو كردن كوچكى هر چيزى آنرا با سر سوزن در ترازو قرار ميدهند و مثلا ميگويند، به اندازه سر سوزنى هم نمى ارزد. سوزن مانى كه بعدها تبديل به سوزن عيسى شد، نام يك سازه باستانى و يك ساخته بلند در اراك(عراق) جزء آثار باستانى ثبت شده است. در آمريكا مطابق معمول و همانطورى كه كاخ سپيد را از روى كاخ سپيد خسرو پرويز ساختند، ساختمان سوزن مانى را در استان شيكاگو عينا ساخته اند. و برايش اين داستان كودكانه را درست كرده اند.
تا بزیر چرخ ناری چون حطب
مى نسوزم در عناء و در عطب
نار به معناى آتش است و از واژه پهلوىِ نیرا Nira به معناى فروغ ، روشنایى و آتش ميآيد. (١) ولى چرخ نارى در اينجا كنايه از جهنم است و حطب به معنی هیزم و چوب خشك است و سعدى شيرين سخن ميفرمايد:
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که بنوروز نجنبد حطب است.
در اين بيت ميگويد براى اينكه هيزم جهنم نشوم، و به عذاب و هلاكت دچار نشوم، بايد حرف مانى را گوش داده و خلوت نشينى و رياضت پيش گيرم.
عنا به معنی رنج و مشقت ، عطب به معنی هلاکت و تباهی .
پهلوی مانى نشینم بعد از این
بر فراز آسمان چارمین
از اين پس در فلك چهارم و در کنار حضرت مانى خواهم نشست. اين بيت از مولانا نيست.
وآنگهانی، آن امیران را بخواند
یک بیک تنها بهریک حرف راند
سپس آن وزیر مکار هر یک از شاهان مانوى را يك به يك نزد خود فراخواند و در خلوت و بطور نهانی با هر یک از آنان بسخن نشست.
گفت هر یک را به دین مانوى
نایب حق، جانشين من تویی
وزیر به هر یک از شاهان دوازده گانه مانوى گفت : پس از من جانشين و رهبر معنوى و برحق مانوييان تویی!
وآن امیران دگر، اتباع تو
کرد مانى جمله را اشباع تو
وزیر جحود مكار بهر يك از دوازده شاه مانوى گفت : ديگر شاهان بايد پیرو تو باشند و از تو تبعيت كنند و اين سفارش مانى است كه همه مانوييان مريد و پیرو تو باشند.
هر امیری کو کشد گردن، بگیر
یا بکش یا خود همی دارش اسیر
و اگر هر یک از شاهان از فرمانت سرکشی کرد و خواست گردنكشى كند، او را بگیر و بکش و یا اسیرش کن .
لیک تا من زنده ام، این وامگو
تا نمیرم، این ریاست را مجو
ولى تا زمانيكه من زنده هستم این راز را بکسی مگو و تا من نمرده ام دنبال رسیدن به این ریاست و رهبرى مباش .
تا نمیرم من، تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن
و تا نمرده ام تو این موضوع را آشکار و بر ملا مکن و مدعی شاهى و چیرگی مشو . چراكه در غير اين صورت راز و مكر جحود مكار برملا ميشد و تعجب اينجاست كه چرا هيچيك از اميران علت اينكار بيهوده را نپرسيد و آنرا خام خام خورده و پذيرفت!
اینک این طومار و احکام صحيح
یک بيك برخوان بر مردم فصیح
آنچه در این كتاب نوشته شده همه آيين و دستورات حضرت مانى است، اين را بگیر و بر یکایک مانوييان بطور شمرده و گویا بخوان تا همه متوجه شوند.
هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب، جز تو در دین خدا
جحود مكار به هر یک از دوازده شاه مانوى جداگانه گفت : در دین خدا یعنی دین مانى غیر از تو جانشین و پادشاهى نیست .
هر یکی را کرد اندر سِرّ عزیز
هر چه آنرا گفت، این را گفت نیز
وزیر مکار جحود با ايجاد يك راز مشترك، با هريك از شاهان صميميت ايجاد و طورى وانمود كرد كه هر یک از امیران خود را تافته جدا بافته يافتند. و هر كدام خود را برحق و جانشين واقعى جحود مكار دانسته و رهبرى مانوييان را حق مسلم خود دانستند.
هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود ، المراد
آن وزیر به یکایک آن دوازده شاه طوماری داد که مضمون و مقصود آن طومارها ضد یکدیگر بودند.
ضد همديگر ز پايان تا بسر
شرح دادستم من اينرا، اى پسر
طومارهايى كه وزير مكار جحود بطور نهانى به يك يك دوازده شاه مانوى داد با يكديگر در تضاد و اختلاف بودند. كه در بخش هاى پيشين اين تضاد ها را مولانا شرح داده است.
جملگی طومارها بُد مختلف
همچو شکل حرفها، یا تا الف
تمامى دوازده طومار از نظر محتوا با هم تفاوت داشتند. مانند اختلافى که بين حروف الفبا از الف تا ى وجود دارد.
حکم این طومار، ضد حكم آن
پیش از این کردیم این ضد را بیان
حکم طومار ها با با حکم طومار مانى کاملا مغایر بود که پيش از اين درموردش سخن رفته است.
بعد از آن چل روز دیگر در ببست
خویش کشت و از وجود خود برست
پس از اين پليدى، وزير جحود مكار تا چهل روز ديگر در خلوت به رياضت نشست، تا از گرسنگى و تشنگى جانش درآمد. و از شرّ خويش راحت شد.
چونکه خلق از مرگ او آگاه شد
بر سر گورش، قیامتگاه شد
وقتی مردم از مرگ وزیر با خبر شدند بر سر قبرش، هنگامه عجیبی بر پا شد. روز مرگ خمينى را جلو چشم بيآريد.
خلق چندان جمع شد بر گور او
مو کنان، جامه دران، در شور او
مردم زيادى بر سر گور وزیر جحود و مكار جمع شدند و در غمگسارى مرگ او موهای خود را کندند و لباسهای خود را از هم دریدند.
خاک او کردند بر سرهای خویش
درد او دیدند درمان هاى خویش
خاک بر سرهای خود افشاندند و از درد مرگ او دردهاى خود را فراموش کردند. تو گويى ديگر دردى ندارند و درمان شدند. علم روانشناسى آدما، ميفرمايد، درمان هر مصيبت، مصيبتى بزرگتر است.
آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی
بمدت يكماه مردم بر سر گور وزیر جحود گرد آمده و از دو چشم خون گریستند.
جمله از درد فراغش در فغان
هم شهان و هم كهان و هم مهان
كوچك و بزرگ و معمولى و اليت جامعه از غم از دست دادنش در حال زار و ناله و فغان بودند.
از اينجا مولانا شرح مشرك شدن و گمراهى بيش از پيش مانوييان را شرح ميدهد. و درآخر ميگويد، دلايل مشركين براى شركشان را گفتم، و توى خواننده اگر بدنبال حقيقتى همه را واژگون بخوان و بگير، چرا كه جحودان در كمينند و اجازه نميدهند مطالب حقيقى بدست مردم برسد. و اميدوارم كسى پيدا شود و حرف مرا بفهمد و آنرا به عوام بگويد.
بعد ماهى، خلق گفتند : ای مهان
از امیران کیست بر جایش نشان؟
پس از گذشت یک ماه مردم پرسيدند كه جانشين او كيست؟
تا بجای او شناسیمش امام
تا كه كار ما، از او گردد تمام
تا او را بجاى آن وزیر، رهبر و امام خود دانسته و او ما را به اصل و خدايمان برساند و كار ناتمام وزير را تمام كند.
سر همه بر اختيار او دهيم
دست بر دامان و تشت او نهيم
رهبر را نشان دهيد تا همگى جان و مال و سر و همسر را در اختيار او قرار داده و با قرار دادن دست بر دامان و تشت او، با وى بيعت كنيم. درگذشته رسم بر اين بود كه به پاكان روزگار و مردمان راستين و عزيزان خدا، و شاهان و مغانهاى زرتشتى نميبايد دست زد. اين درمورد نوزادان هم حاكم بود و امروزه هم در برخى از گروه هاى مردمى ايرانى تبار هنوز باقى است. و حتى در برخى جوامع مانند مردمى كه در آسياى شرقى، تبت، تركمنستان و هند و و و زندگى ميكنند، برخى مردم از دست دادن و بغل كردن و كلا تماس بدنى با بيگانگان و حتى آشنايان خودارى كرده و آنرا مكروه ميدانند، چراكه معلوم نيست چه كسى از آنان روح آلوده تر از ديگرى دارد. فلسفه اش هم اين بود و هست كه انسانهاى شريف و خداشناس ارواح پاكى كه هنوز آلوده به گناه و پليدى نشدند، جرم و خلط و زشتى هاى جسم و جان افراد را در اثر تماس جذب ميكنند. ( ميكروب و ويروس را ميدانيم كه بر اثر تماس جذب ميشود) مثلا ميگويند تا زمانى كه نوزاد به چندين ماهگى نرسيده، بجز مادرش، ديگرى اجازه بغل كردن او را ندارد، چرا كه از طريق تماس با تن او، تن گناهكار و يا بيمار تسلى مييابد و درعوض نوزاد بيمار ميگردد. اين در مورد شاهان و رهبران معنوى هم صادق بود. مثلا مغانهاى زرتشتى را نميبايست لمس كرد و بجاى آن حلقه زنار آنان را ميگرفتند. و يا دست به دامان آنها ميشدند. و بهمين خاطر براى بيعت با رهبر جديد هم، تشتى آب قرار داده و هر دو همزمان دستهاى خود را در تشت فرو ميبردند و بدون اينكه با هم تماس گيرند، فرد با رهبر جديد، پيمان اطاعت ميبست.
چون که شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
آن خورشیدى كه باعث گرمى و داغى وجودمان ميشد، اينك از دست رفته و داغش بدلمان مانده است و درنتيجه چاره اى نيست كه بجاى خورشيد به چراغى بسازيم و از گرما و نورش بهره گيريم.
چون که شد از پیش دیده روى یار
نایبی باید از او مان یادگار
اکنون كه ديگر روى يار، در پيش چشممان نيست، ناچارا بايد با روى نايب او ساخته و جانشینی پیدا کنیم که روى او را بيادمان آورد. و از اينجا وجود منحوس پيشوايان دينى در جوامع آزاده انسانى، جا مى افتد و شرك آغاز ميگردد. چراكه آدمى خرد و جان خود را فراموش كرده و بهر ناپاكى اقتدا ميكند.
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از چه جوييم از گلاب
وقتى كه گلستان و گلشن خراب شده، و ديگر گلى وجود ندارد، ناچارا بوى گل را بايد از طريق بوييدن گلاب بجوييم. سفسطه شيادان.
چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حقند این پیغمبران
چون خدا در بين ما نيست!!!و دست نيافتنى است، و او را نميتوانيم ببينيم! پس بايد با نايب او، بسازيم و از او مدد بخواهيم!
خداى گمراهان دقيقا همين تعريف را دارد، يعنى چون به چشم و مشاهده در نمی آید یعنی محسوس و ملموس نیست، پس بايد رفت سراغ كسى كه قابل ديدن است! اين سفسطه جحودى و گمراهى نادانان، عين كفر و شرك است. هم براى خدا شريك ميگيرند هم بجاى مدد از او از كس ديگرى كمك ميخواهند و خدانشناس و كافرند.

از اينجا مولانا بر اساس اوستا روح را شرح ميدهد.
نى، غلط گفتم که نایب يا منوب
گر دو پنداری، قبیح آید، نه خوب
نه اين اشتباه است كه بگوييم، پيغمبران و جانشينانشان، امامان، و آدمهاى ديگر دو هستند، بلكه اينها، در اصل يكى اند. و از هم جدا نيستند و آنها را نبايد واحد جداگانه دانست، چراكه اين كار زشت و ناپسند است و نه کاری خوب! مولانا قول اوستا را ميآورد كه زرتشت بزرگ فرموده است: روح حقیقت است. و آن روحى که در پایین است همانند آن روحى است که در با لا قرار گرفته و آن روحى که در بالاست همانند آن روحى است که در پایین قرار گرفته است و اين معجزه جاودانه یکتا است. (روح آدمى و مخلوقات از جنس خداست.)اوستا.
نى، دو باشد تا تويى صورت پرست

۱۱.۱۰.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش دهم



در اين بخش مانند بخش پيشين، مولانا از چگونگى دگرديسى مانوييان از انسان آزاده به برده سخن گفته و شرح ميدهد كه چگونه مانوييان گمراه گشته و از خويشتن خويش جدا مانده و خرد خود را بكلى فراموش كرده، در نتيجه صاحب قلاده شده، و خود را هيچ ميانگارند. پس همه چيز را از پيش ساخته و مشيت الهى مينامند. بدين جهت زبان به مداحى يك تن كه مانند آنها، او نيز از خاك است، گشوده و او را تا حد خدا بالا برده و از آن بدتر خدا را در حد او پايين ميكشند و به او اوصاف انسانى ميدهند. و بدين ترتيب دنيا و آخرت آدميان براى هميشه از دست ميرود. و اكثر قريب به اتفاق مفسران مثنوى، مداحى مانوييان از وزير را بعنوان مداحى آنان از خدا تفسير كردهاند و آنرا مورد تحسين و تائيد قرار داده اند كه موجب شرم و نفرت است، چه از بعد نادانى، چه از بعد مزدورى و بعمد.
در اين بخش مولانا همچنين بحث بسيار كهنه و پوسيده جبر و اختيار را مطرح كرده و به"جبر" و جبريون همان اندازه ميتازد كه به "اختيار" و اختياريون. چرا كه آن خدايى كه مولانا ميشناسد و تلاش دارد او را به آدميان بشناساتد از اين مباحث بكلى بدور است. خداوند او از آدمى جدا نيست، و آنچه خداى او را ميسازد، درواقع پندار و گفتار و كردارش است. نه يك كلمه بيشتر و نه يك كلمه كمتر. اگر آدمى سه نيك را پاس بدارد، خداى او قادر مطلق است، اگر نه، توانايهاى او به اندازه پليديهايش رابطه معكوس پيدا ميكند، يعنى هرچه پليدى بزرگتر، خدايش ناتوانتر. تا جاييكه او را بكلى از دست ميدهد. و خدا باخته به تيرهگى تعلق ميگيرد و هر چند هم تواناييهاى مادى او زياد باشد و يا قدرتش بر آدميان ازدياد يابد تا حدى كه قادر به انجام هر پليدى باشد، با اينحال رنج ميبرد، رنج بردنى نامحدود و پايان ناپذير و غير قابل تحمل!
اى كاش در زمان شاه فقيد از اين داستان مثنوى فيلمى ساخته شده بود و به مردم خام آن زمان اين مطالب گفته و آنان را از مكر مكاران ضد خدا و ضد بشر و ضد ايران و ايرانى كه همواره در كمين نشسته و موذيانه بدنبال تيره روزى ايران و ايرانى بودند و در اينراه خداى ايرانى را هم از او گرفتند، تاريخ جعلى و فرهنگ مخرب ساختند و در آخر آرامش و امنيت و رفاه او را هم ازش دزديدند، آگاه مينمود. و به آنان گمراهى و پيروى از شيادان و نتايج فاجعه گون آنرا ميشناساند و راه و رسم زندگى خردمندانه را نشان ميدادند. متاسفانه همه چيز دست خائنين بود، و خيانت تا اتاق خصوصى او هم نفوذ كرده بود. بويژه رسانه ها كه مدام و موذيانه و هدفمند بر ضد شاه فقيد و ايران و تاريخ و فرهنگ پارسى فعاليت ميكردند و سلطان صاحب قران و دائيى جان ناپليون ها ميساختند!
ادامه مثنوى:
جمله گفتند ای وزیر انکار نیست
گفتِ ما چون گفتن اغیار نیست
مانوييان فريب خورده به وزير جحود مكار گفتند، سخنان ما بمعنى انکار تو نيست، و مانند حرف بيگانگانى كه ترا انكار ميكنند، نيست.
اشک دیده است از فراق تو روان
آه آه است از میان جان دوان
اينها اشك و آه ماست. شرح مصيبت ميدهيم.
طفل با دایه نه استیزد ولیک
گرید او، گرچه نه بد داند نه نیک
همانگونه كه گريه كودك خام براى جنگ با دايه اش نيست، و تنها از روى درد ميگريد.
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نی، تو زاری میکنی
ما مانند چنگى هستيم كه بدون نوازنده نوايى ندارد و اين تو هستى كه بر تارهاى اين چنگ زخمه ميزنى. و اين در واقع صداى ما نيست، صدا از توست و ما فقط وسيله ايم. مانوييان با همين گفتار نشان ميدهند كه تا چه حد گمراه شده و تعاليم مانى كه انسان را مستقل و متعهد و با مسئوليت ميداند، را فراموش كرده اند. (مفسران مثنوى از اينجا، مداحى وزير را مداحى از خدا تلقى كرده و مهر تائيد بر آن گذاشته اند.)
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
همانگونه كه نى بدون دميدن نوايى ندارد، و كوه بدون فرياد پژواكى ندارد، ما هم بدون تو، ناى و نوا نداريم. تو مانند دميدن در نى ما هستى و صدا در كوه ما.
ما چو شترنگيم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات
ما همچون صفحه و مهره هاى شترنگ(معرّبِ آن شطرنج) هستیم که برد و يا مات شدنمان که بر صفحه آن رخ می دهد كار ما نيست و از شترنگ باز است.
شترنگ به معنی دو رنگ ميباشد و كنايه از صفحه و مهره هاى آن است که نیمی را تيره و نیمی را روشن میسازند كه نشانگر زمان، شب و روز است. و هر یک از بازيكنان، با شانزده مُهره تيره یا روشن كه در مقابلش ميچيند، بازى ميكند. نام مهره ها بدین قرار است، شاه، پرزين (وزير و يا شخصى كه پرِ زين شاه حركت ميكند، رُخ (قلعه) ، پيل ، اسب ، پياده (بيدق و یا سرباز پياده و بدون اسب). هدف در این بازی مات کردن شاهِ حریف است . یعنی شاهِ حریف را چنان در محاصرۀ مُهره های خود بگیرند که نتواند بجايى بگریزد یا همراهانش به دفاع از او برآيند. این بازی که امروزه در شمارِ ورزشها قرار گرفته از اختراعاتِ ايرانيان در دوران امپراتورى پارسى است. قديميترين صفحه و مهره هاى شترنگ از محوطه تخت جمشيد بدست آمده كه مربوط به ٣ هزار سال پيش ميشود و اينك در موزه متروپوليتن نيويورك قرار دارد.
ما که باشیم؟ ای تو ما را جان ِجان
تا که ما باشیم، با تو، درمیان
مانوييان فريب خورده گفتند كه تو جانِ جان مايى، يعنى خداى مايى و ما، كى باشيم كه بخواهيم انكار تو كنيم.
ما عدم هاییم و هستی های ما
تو وجود مطلقی ، فانی نما
ما فناييم با وجودى كه بظاهر هستيم. ولى تو هست مطلقى، هرچند فانى بنظر بيآيى! مولانا با اين بيت، جحت را بر آدمى تمام ميكند و به انسان خواننده ميگويد، وقتى همه چيز را مشيت الهى و سرنوشت بدانى، خود را فراموش كرده و تواناييهايى كه خدا به تو داده را نديد گرفتى، درنتيجه هر شيادى برايت خدا شده و حكم ميكند. و تو او را تا حد پرستش بالا ميبرى. فقط و فقط بخاطر اينكه تواناييهايت را نديد گرفتى و خودباخته اى. و اينچنين ميشود كه شيادان بدون اينكه انگشت كوچك خود را تكان دهند، صاحب همه چيز ميشوند.
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله شان از باد باشد دم بدم
ما همه شيريم، ولى شيرانى كه در وسط پرچم شير و خورشيد نقش زده اند و با باد از اينطرف به آنطرف كشيده ميشويم.
حكيم عاليقدر ايران، عطار نيشاپورى در مورد فلسفه پرچم سه رنگ ايران، شرح زيبايى دارد و ميگويد، سه رنگ پرچم ايران كنايه از سه پادشاه پارسى است كه سه هديه براى مانى آوردند، يك زمرد سبز به نشانه احترام به طبيعت، يك مرواريد سپيد به نشانه پاكى آيين راستى و آيين انسانساز مانى، يك ياقوت قرمز به نشانه احترام به زندگى و موجودات زنده. اينرا مسيحيت گرفته و ميگويد سه پادشاه پارسى اين سه جواهر را براى تولد عيسى آوردند.
نشان خورشيد كه بر روى پرچم ايران است، كنايه از مهر و آيين ميترا است كه كهنترين و يا اولين آيين خداوند بال و يزدان و يكتا پرستى است، نه اينكه خدا يكى باشد، بلكه براى هر تن تنها يك خدا وجود دارد كه منظور همان دمى است كه در او دميده شده است. و شير را براى اين روى پرچم زدند، تا وقتى لشگر سربازان پارسى، كه مانند شير دلاور و نترس بودند، زمانى كه پرچم در دست بحركت در ميآمدند، بر اثر وزش باد نقش شيرها از دور بگونه اى بود، تو گويى هزاران شير درحال دويدن بطرف جلو هستند. و اين هيبت، دل جسورترين مردمان را در سينه حبس ميكرد. و مولانا با اشاره به اين مطلب، از زبان مانوييان فريب خورده ميگويد كه ما جملگی شیریم ولی از آن شیرهایی هستیم که روی پرچم ها نقش می زنند.
حمله شان پیدا و نا پیداست باد
آنکه ناپیداست، از ما کم مباد
دشمنان حرکت و جنبش شیران پرچم را ديده و آنها را حمله شيران حقيقى ميپنداشتند، و وحشت زده فرار ميكردند و نميدانستند كه اين باد ناپيداست كه شيران را بحركت درآورده است، چون باد را نميديدند. و ما هم همان شيرهاييم و تو مانند بادى ناپيدا هستى كه به ما حركت و جان ميدهى. و بادت از ما كم مباد!
باد ما و بود ما از داد توست
هستی ما جمله از ایجاد توست
باز مفسران مثنوى همه ابيات را مداحى از خدا ناميده و بكلى داستان را فراموش ميكنند. مانوييان گفتند، باد و موجوديت و هستى ما از هست و وجود توست! و اينها را فريب خورده و گمراهان، به كس و يا كسانى ميگويند كه خود مخلوق خدا هستند. و اين آيين گبرها و يا جحودان است. مانى ميگويد، خدا در درون توست، با تو همه جاست و قدرت و تواناييش به اين بستگى دارد كه تو در راه راستى چه اندازه گام بردارى و توانا باشى. اگر ميبينى كه جز مصيبت و بدبيارى و تلخى چيز ديگرى در زندگى نصيبت نشده، بدان كه در اين زندگى و يا سفرهاى پيشين، در راه راستى گام نزدى و خدايت را توانا نساختى و در نتيجه در تو، قدرت شر از اهورايت، بزرگتر شده است.
لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را

۲۰.۹.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش هشتم



رنج منم گنج تويى.

همچو شه نادان و غافل بد وزیر
پنجه میزد با قدیم ناگزیر
وزير جحود مكار مانند پيشوا و رهبر خود نادان و گمراه بود، چراكه به دشمنى با راستى و حق برخاسته بود. واژه قديم ِناگزير، يعنى همان آيين انسانساز زرتشت كه قديميترين و يكتاترين آيين زندگى ساز جوامع متمدن انسانى است و پيروى از اين آيين قديم براى رسيدن به خوشبختى و آرامش آدمى، لاجرم و ناگزير است.
واژه جحود بمعنى كافر و گبر و منكر حق و حقيقت است. و جحودا نه تنها به خدا اعتقاد ندارند، بلكه در ساخت خدا براى مردم ناآگاه هم دستى دراز دارند. براى يك جحود فرقى ندارد كه آيين كفر و بت پرستى كه در بين مردم نشر ميدهد، بنام يهوديت باشد يا به آن مسيحيت گويند و يا اسلام! آنچه كه مهم است نتايج نشر اين گمراهى است. همانگونه كه براى يك جحود مهم نيست او را جحود بنامند يا عرب و يا اروپايى! در فلسفه جحودى، آدمى ميبايد مانند مايعات شكل پذير باشد و در هر ظرفى قرار ميگيرد، به شكل همان ظرف درآيد. مثلا اگر در سرزمينى است كه اكثريت با مسلمين است، تظاهر به مسلمانى كند، اگر مسيحيان غالبند، مسيحى بنمايد، اگر كافرند، كافر باشد. در نتيجه اگر رفيقى قديمى در تظاهرات ضد اسرائيل در كنار شما شركت ميكند و از همه غليظ تر مرگ بر جحودا سر ميدهد، ميتواند در اصل يك جحود باشد كه همزمان كه مرگ بر اسرائيل ميگويد، طناب دار اطرافيان را در ذهن ببافد. همچنين براساس فلسفه جحودى، يك جحود بايد بى مرز و سرزمين باشد و كشورى از خود نداشته باشد، چون هدف يكجا ماندن و ريشه دواندن نيست. از نظر جحودا، داشتن سرزمين و مرز عاقلانه نيست و ضد مرام جحودى است. چرا كه مرز داشتن يعنى مسئوليت و بنمايش گذاشتن خود و نشان دادن دارايى هاى جحود! و اينها بشدت با مرام آنان در تضاد است. جحودا به مخفى گرايى و پنهان زيستن علاقه دارند. از نظر آنان، داشتن كشور و سرزمين يعنى جنگيدن در مقابل متجاوزين و براى جنگيدن بايد ارتش تهيه كرد و براى داشتن ارتش بايد هر نادان و ابله اى را هم وطن ناميد، و آنان راتحمل كرد و با خود بجلو كشيد و بار آنها را بر شانه داشت، بايد پول خرج كرد. بايد جوابگوى قانون بود و اينها همگى بدور از عقلانيت جحودى است. يك جحود معتقد است، درحاليكه ميتوان با يك صندوق قرمز پلاستيكى صاحب يك سرزمين شد، چرا زحمت بيجا كشيد؟ يعنى تا وقتى ميشود بنام نامى دموكراسى و حكومت مردم بر مردم و اراجيفى رويايى و ساختگى از ايندست، يك جحود را از صندوق راى گيرى بعنوان رئيس جمهور بيرون كشيد، و بدين ترتيب بر سر تمامى منابع مادى و معنوى آن سرزمين نشست، بر ارتشش فرمان راند، پليسش را در اختيار خود داشت و هر بلايى دلت خواست، سر مردمش آورد، به ارتش و جنگ و بگير و ببند، و كشور و هم ميهن، چه نيازى است؟ كارى كه امروزه تقريبا در تمامى دنيا صورت گرفته و تمامى مردم دنيا ناخواسته و ندانسته تحت حكومت جحودى هستند و رنج ميبرند و حتى نميدانند از كجا ميخورند! براى يك جحود واقعى، هدف فقط و فقط، جمع آورى ثروت و دارايى است كه هم لذتش را ببرد و هم او را به بقدرت برساتد. و وقتى هدف فقط و فقط خودخواهى و تك روى است، مذهب و شرف و خدا و انسانيت سيرى چند؟ مولانا با تشريح فلسفه موجوديت جحودا، درآخر ميگويد كه جحودا به آيين مانى اعتقاد نداشتند كه هيچ، بلكه آنرا درست درمقابل رسيدن به اهداف خود ميدانسته و ميدانند و بهمين دليل در حدود چهار قرن است كه با به آتش كشيدن دنيا، و به قيمت جان ميلياردها انسان، اين آيين را از سر راه مردم برداشتند و هنوزم هم بزرگترين جرم از نظر آنان، نامبردن از اين آيين است.
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
و آنچه جحودان از آن غافلند، اينست كه خود را با خداوندى كه در درون آدميان زندگى ميكند و از آنان جدا نيست، درانداخته و به جدال برخاستند. و ٤٠٠ ساله نفهميدند با خدايى كه قادر است جمادى را به مرتبه خدايى برساتد، و آدمى را به اصل خويش برگرداتد، با چنين خدايى نميشود درافتاد.
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چون که چشمت را بخود بینا کند
خدايى كه وقتى چشم بصيرتت باز شود و او را بفمى و پيدا كنى، صد ها عالم و دنيا را فهميدى و تصرف كردى.
گر جهان پیشت بزرگ و بی بنی است
پیش قدرت، ذره ای می دان، که نیست