‏نمایش پست‌ها با برچسب مثنوی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مثنوی. نمایش همه پست‌ها

۲۱.۱.۰۳

حكايت شير و خرگوش بخش هشتم



حال آن کو قول دشمن را شنود
بین جزای آن که شد یار حسود
١- مجازات آنکه به گفته دشمن گوش کند و آنگه یار و یاور حسودان باشد، چيزى بجز عذاب نيست.
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گر چه ز دانه گویدت
٢- دشمن تو اگر حتى از روى خير خواهى حرفى بزند، بدان و آگاه باش كه ثمرى بجز تلخى نخواهد داشت. و تو آنرا دام بدان هر چند که برای تو از دانه حرف بزند.
گر تو را قندی دهد، آن زهر دان
گر بتن لطفی کند، آن قهر دان
دشمن در پشت هر عملى كه انجام ميدهد و يا هر حرفى كه ميزند، هدف شومى را پنهان ساخته است، در نتيجه حتى شيرينى از دستش نگير.
چون قضا آید، نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست
چراكه وقتى به پايان و عاقبت كار برسى، تازه خواهى فهميد كه حيله و فريب دشمن از سخنان نرم و بظاهر خيرخواهى اش جه بوده. و آنزمان است كه درخواهى يافت كه او دوست نبوده و درواقع دشمن تو بوده است. قضا در اينجا بمعنى سرانجام و پايان است.
آب خوش را صورت آتش مده
اندر آتش صورت آبی منه
با دوست پنداشتن دشمن، روزگار خوشت را مانند جهنم سوزان مكن و حال خود را از آب گوارا به آتش سوزان برنگردان. صورت آبى احتمالا كنايه از صورتى است كه از خشم كبود و آبى شده، پس در آتش جهنمى كه براى خودت ساختى، خشمگين منشين.
از شراب قهر، چون مستی دهی
نیست ها را صورت هستی دهی
از شراب قهر، يعنى از شراب دشمن، وقتى مست و از خودبيخود شوى، درنتيجه همه چيز را برعكس خواهى ديد، و آنچه واقعيت ندارد را حقيقى ميپندارى. مانند شير كه به حرف دشمنش گوش داد و به اعتماد كرد. درنتيجه از پليدى كى ميتوان به سرخوشى و مستى رسيد، و نيست را چگونه ميتوان هست درنظر گرفت. گاهى آدمى ميداند، دشمنش كيست، و با اينحال مانند شير گول ميخورد، چراكه در خيال خود ترجيح ميدهدكه دشمن را دوست بداند و به حرفش گوش ميدهد.
چیست مستی؟ بند چشم از دید چشم
تا نماند سنگ، گوهر، پشم، یشم
و منظور از مستی چیست؟ مستی یعنی همان كه در بيت پيشين گفته شد، يك نوع خود فريبى بى دليل كه آدمى دانسته مرتكب ميشود. چرا؟ يك دليلش ميتواند اين باشد كه گاهى آدما درونا از جنگيدن خسته ميشوند، و همه چيز از جمله خرد را رها ميسازند و چشم بر روى حقيقت ميبندد و اين درست جايى است كه آدمى بيشترين ضربه ها را ميخورد، چرا كه خود در بيچاره گى كه دچار شده، سهيم بوده، و سنگ را گهر ديده و پشم را يشم.
چیست مستی، حس ها مبدل شدن
چوب گز، اندر نظر صندل شدن
همچنين مستی يعنى نگاه كنى ولى نبينى، گوش بدى ولى نشنوى، و اينكه چرا آدمى، و يا مثلا شير داستان با اينكه خردمند بود، ولى گول جبريون را خورد و در آخر هم در تله آنها افتاد، و دچار اينچنين مستى شد، دلايل زيادى دارد. مثلا عشق يكنوع مستى است. نفرت نوع ديگر مستى است، خشم، انتقام، كينه توزى و تمامى آن احساساتى كه براى جان و تن آدمى مضر و بيمارى زاست، و موجب دگرگون شدن گيرنده هاى شش گانه اش(بقولى حواس پنج گانه)ميشود، و آنها را مبدل ميكند، مستى است. و نتيجه اين مستى آنست كه آدمى توانا به انجام كردار نيك و خردمندانه نيست. و آنچنان بيخبر است كه هيزم را بجاى چوب مرغوب صندل ميگيرد.
چون نمایی مستی، ای تو خورده دوغ؟
پیش من لاف ميزنى، آنهم دروغ ؟
و اين مستى، مستى شراب نيست، مستى دوغ است. و نيا بگو كه مست شراب بودم و يك خطايى مرتكب شدم، اين خطايى كه تو مرتكب شدى بخاطر بيراه رفتن احساساتت و مبدل شدن آنها است. با دوغ مست كردى. يك مثل پارسى ميفرمايد، اگر ماست نخورى، يك چيزى ميشوى. و اين برميگردد به سستى اعصاب، پس از خوردن ماست و دوغ. و رخوت و خوابزدگى پشت آن. احتمالا بخاطر مواد سازنده ماست است كه بر روى اعصاب تاثير ميگذارد.
داستان آدم و فهميدن موجودات
چون كه آدم را سراپردت زدند
پیش او خلقان بخدمت استادند
هنگامی که خداوند آدم را آفريد، ديگر مخلوقات در مقابل او زانو زده و در خدمت او ايستادند. آدم يك واژه پارسى است و ريشه در زبان كهن ايرانى دارد. ولى مانند اكثر واژهگان پارسى، به تمامى زبانهاى دنيا راه يافته و مستقيم و غير مستقيم با همان تلفظ پارسى و به همان معناى پارسى مورد استفاده قرار ميگيرد. آدم از تركيب آ+ دم ساخته شده است و در پارسى آ به معنى نخستين است و دم بمعناى خون. و درنتيجه آدم بمعناى نخستين خون و يا نخستين مخلوقى كه نسل آدمى از آن ميآيد، ميباشد. و چون اين نخستين خون پاك و مطهر بود، مثل معروف آدم باش، يعنى پاك و رو راست و درست باش از اينجا ميآيد. و البته ديگر مثلها كه در آن از آدم و آدميت، سخن رفته است.
همزبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک بجان بشتافتند
تمامى مخلوقات او را پادشاه و از خود خواندند و آماده گى خود را براى خدمت به او اعلام كردند.
جمله خلقان ترک کرده چیک چیک
پيش آدم گشته هم راز و شريك
همه مخلوقات سكوت كرده و آنچه در درونشان بود را با زبان بى زبانى، يعنى از طريق امواج فكرى، برای آدم بیان داشتند. چيك چيك يعنى سر و صدا.
همزبانی خویشی و پیوندی است
دوست با نامحرمان چون بندی است
وقتى همه از يك جنس باشند، يعنى همه دلهايشان پاك باشد، يك خويشى و پيوند و هم خانوادهگى بينشان برقرار ميشود. و زبان همديگر را ميفهمند. درحاليكه مردم با كسانيكه هم جنسشان نيستند معذب و در جمعشان ناراحتند و احساس خوبى ندارند.
ای بسا هندو و شوخ همزبان
ای بسا دو شوخ چون بیگانگان
شوخ بمعناى گستاخ و بى پروا در سخن گفتن، و هندو بمعناى نجيب و محتاط در سخن گفتن است.(هنديها به صبر، ادب، حيا و شرافتمندى معروف بودند تا جاييكه در مقابل دشمنانشان هم پليدى بكار نميبردند. هنوز هم با وجود قاطى شدن با پليدترين موجودات دنيا، كه از خباثت و پلشتى و پليدى، از شيطان عبور كردند، همچنان هنديها فرهنگ صبورى و احترام به موجودات ديگر را تا حد زيادى حفظ كرده اند. در اكثر نقاط هندوستان مانند روزگار كهن، همه حيوانات از موش گرفته تا شغال، در كنار آدمها، دوشادوش و داراى حقوق يكسان، در صلح و صفا زندگى ميكنند. و مولانا از واژه هندى به معناى نجيب و شريف و شوخ بمعناى بيحيا و نانجيب، بعنوان دو تضاد، استفاده كرده و آنها را كنار هم قرار داده است. و ميگويد اين دو تضاد اگر هم جنس باشند، يعنى هر دو دلهاى بى كينه اى داشته باشند، با هم كنار آمده و همديگر را ميفهمند. ولى دو فرد گستاخ، با اينكه هر دو گستاخند ولى اگر هم جنس نباشند، احتمال اينكه با هم دوست و نزديك شوند، كم است. در اكثر نسخه هاى پارسى، بجاى واژه شوخ، كلمه ترك را آورده اند. و آنرا به قبايل تورگ نسبت داده اند. كه اشتباه است. چون مثلا اگر در مصرع نخست بجاى شوخ بنويسيم ترك و بخوانيم اى بسا هندو و ترك هم زبان! پرسش ميشود كه چگونه زبان هندى و تورگى را ميتوان هم زبان خواند!؟ سپس ميگويند كه اين تفسير دارد به شرح اينكه، اين هم زبانى بمعناى فهميدن زبان همديگر از طريق درك متقابل، بدون رد و بدل كردن سخن است. و همدلى ناميده ميشود. كه اين هم اشتباه است،، چرا كه هيچگاه دو فرد از دو فرهنگ كاملا متفاوت، بدون سخن گفتن با يكديگر، درك متقابل نخواهند داشت. و غير منطقى است. و مولانا سخن غير منطقى نگفته و نميگويد. چراكه سكوت معنا دار بين دو هم فرهنگ رخ ميدهد كه از زير و بم هم اطلاع دارند و نه اينكه يكى را از جابلسا بياوريم و ديگرى را از جابلقا! و انتظار درك متقابل بين آنان داشته باشيم. همانگونه كه در بيت بالاتر مولانا ميفرمايد، همزبانى، خويشى و پيوندى است. يعنى زبان مشترك ايجاد پيوند ميكند و هم خانواده و هم فرهنگ بودن، بين آدما خويشى را موجب ميگردد. و دو همزبان، در اينجا دو هندو زبان، كه يكى نجيب و افتاده حال است و ديگرى شرور و بى حيا، و ايندو متضاد، ولى از يك زبان و فرهنگ و خانواده، هستند و ميتوانند در سكوت، با هم گفتگوى كرده و درك متقابل داشته باشند، با وجود تفاوت فاحشى كه بينشان برقرار است. و دو شوخ بيحيا، هرچند همزبانند ولى مشگل به توافق برسند و بيگانگى كنار بگذارند.
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی خوشتر است
پس نتیجه می گیریم که نزديكى و فهم و دركى كه بين دو تن رخ ميدهد، از طريق زبان نيست، بلكه از طريق نزديكى ارواح آنان به يكديگر است. همانگونه كه آدم با حيوانات ديگر ارتباط روحى برقرار كرد و آنان را فهميد. و ارواح دو تن وقتى از يك جنس باشند، بهم پيوند ميخورند. دل پاك، به دل پاك جذب ميشود، و شياطين هم به يكديگر تمايل دارند.
غیر نطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
بى گفت و شنود و اشاره و نوشتار، ميشود هزاران سخن رد و بدل كرد. اگر و فقط اگر آدمى همجنس خود را بيابد.
جمله خلقان هر یکی اسرار خود
از هنر وز دانش و از کار خود
همه مخلوقات از طريق امواج فكرى با آدم تبادل سخن كردند و خود را معرفى ساختند. و از اسرار خویش و هنر و دانش و کار خود او را آگاه ساختند.
با تفاخر یک بیک وا مینمود
از برای عرضه خود را میستود
مخلوقات با افتخار از جنبه هاى مثبت و نيك درونى خود و تواناى كه داشتند با آدم سخن ميگفتند.
از تکبر نی و از هستی خویش
بهر آن ، تا ره دهد او را به پیش
و البته اين خودنمايى از روى غرور بيجا و براى فخر فروشى نبود، بلكه هر حيوانى براى اينكه خود را به آدم نزديكتر كند و نام بهترى بگيرد، به خود ستايى ميپرداخت.
چون بباید برده را از خواجه یی
عرضه دارد از هنر دیباجه یی
و اين طبيعى است كه هر كسى براى نزديك شدن به معشوق و عزيز خود، به خود شيرينى و خودنمايى رو آورد.
چونکه دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و شل و کر و لنگ
و البته عكس اين قضيه هم صادق است، و مردم از كسانى كه خوششان نيايد، زحمت خودشيرينى هم بخود راه نميدهند و هيچ تلاشى براى عرضه خود نميكنند.
نوبت هدهد رسید و پیشه اش

۱۱.۱.۰۳

حكايت شير و خرگوش بخش هفتم



آمدن خرگوش نزد شیر و خشم شیر بر وی
شیر اندر آتش و در خشم و شور
دید کان خرگوش می آید ز دور
شیر كه از عهد شكنى نخچيران و از فريبى كه از آنها خورده بود در آتش خشم و انتقام ميسوخت، ناگهان ديد، سر و كله يك خرگوش چاق از دور پيدا شد.
می دود بی دهشت و گستاخ او
خشمگین و تند و تیز و ترش رو
خرگوش با قيافه اى حق بجانب، يعنى ترشرو و خشمگين و جدى و بدون ترس، مستقيم بسوى شير ميدويد.
کز شکسته آمدن، تهمت بود
و ز دلیری، دفع هر ریبت بود
١- هرجا خواستيد به شما شك نكنند، با قيافه حق بجانب ظاهر شويد. زیرا ظاهرى كه از شرم گناه، و از ترس مجازات، شكسته و نگران بنظر آيد، نشان دهنده تقصیر و گناه شخص است. ولی با حالت گستاخی و بی باک ظاهر شدن، هرگونه شک و اتهامی را از بين ميبرد.
چون رسید او بیشتر نزدیک صف
بانگ بر زد شیر، های ای ناخلف
همینکه خرگوش به كنام شیر رسيد، شیر غرش زد آهای بدعهد ناخلف!
من که گاوان را ز هم بدریده ام
من که گوش پیل نر مالیده ام
با من بدعهدى ميكنى؟ منى كه از تو بزرگترها را از هم دريده و مغلوب كرده ام.
نیم خرگوشی که باشد کو چنین
امر ما را افکند اندر زمین؟
تو اى ناچيز براى من نافرمانى ميكنى؟
ترک خواب و غفلت خرگوش کن
غره این شیر، ای خر، گوش کن
اى خر، خوب گوش كن، حالا كه كيفرت دادم، خواهى فهميد كه با كى طرفى!
عذر گفتن خرگوش به شیر از تاخير و لابه كردن:
گفت خرگوش، اى امان، عذریم هست
گر دهد عفو خداوندیت دست
باز گويم چون تو دستورى دهى
تو خداوندى و شاهى، من رهى
خرگوش گفت، اى خداوند و شاه بزرگ، اگر به اين حقير مهلت دهى، دليل و عذر دير كردنم را شرح ميدهم.
گفت، چه عذر ای قصور ابلهان؟
این زمان آیند در پیش شهان؟
شیر به خرگوش گفت، چه عذر و دليلى ميتواند، گناه يك ابله را براى يك شاه توجيح كند؟
مرغ بی وقتی، سرت باید برید
عذر احمق را نمی بايد شنید
٢- با احمق بحث كردن و دليل خواستن و به سخنانش گوش دادن جز ضرر، و پشيمانى سودى ندارد. شير به خرگوش گفت، تو مثل خروس بی محلی كه بی موقع آمدى و ميخواهى آواز بخوانى! تو را بايد لاى پلو گذاشت. چرا كه از قديم گفتند، گو تو خوش باش كه ما گوش به احمق نكنيم. مولانا، شير حكايت را فردى آگاه معرفى ميكند، ولى چرا اين فرد آگاه قصه، مرتبا گول ميخورد؟
عذر احمق، بدتر از جرمش بود
عذر نادان، زهر دانش کش بود
دلايلى كه يك احمق براى توجيح اشتباهش ميآورد، از گناهش بدتر و ناراحت كننده ترند. چرا كه بدون منطق و بى معناست و مستقيما به شعور و دانش آدمى توهين ميكند.
عذرت ای خرگوش از دانش تهی

۲۵.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش پنجم



ساعتی تاخیر کرد اندر شدن
بعد از آن شد پیش شیر پنجه زن
خرگوش برخلاف ديگر نخچيران كه وقتى قرعه بنامشان درميآمد، با سرعت يوز خود را به شير ميرساندند، يكساعت درنگ و صبر كرد و سپس سلانه بطرف كنام و شبگاه شير براه افتاد.
زان سبب کاندر شدن او ماند دیر
خاک را می کند و می غرید شیر
و از اين تاخير و دير آمدن خرگوش، شير از خشم مثل مار بخودش ميپيچيد و مى غريد زمين را با پنجه هايش ميخراشيد.
گفت، من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد خام و سست و نارسان
همزمان با خود ميگفت، من ميدانستم به پیمان فرومایگان خام و نااستوار و ناقص، اعتمادى نيست.
دمدمه ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر، چند؟
وسوسه هاى اين خسان، مرا بگمراهى كشاند، و اين بار اول نيست كه من خام پيمانهاى دروغين شده و فريب ميخورم. چرا درس نميگيرم و باز هم فريب ميخورم.
سخت درمانده امیر سست ریش
چون نه پس بیند، نه پیش از احمقیش
سست ريش، يعنى آنكه ريش تُنُك دارد، و چه كسى ريشش كم پشت است؟ آنكه هورمونهاى مردانه گى اش نارسا و كم است. و امير سست ريش، يعنى آغا محمد خان قاجار كه خواجه بود و بيرحم و نادان و بربر. شير كم حوصله كه بر خود و گيرنده هايش كنترل نداشت، درمانده مانده بود، و نميدانست تكليفش چيست. و درمانده گى و بيچاره گى و راه پس و پيش را بسته ديدن حكايت تمامى كسانى است كه با حماقت زندگى ميكنند.

۲۱.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش چهارم



گوش ِ خر بفروش و دیگر گوش،خر
کین سخن را در نیابد گوش ِخر
گوش خر منظور گوشى است كه هرچه خوشايند اوست، ميشنود و طالب شنيدن حقيقت نيست. ميفرمايد، اين گوشى كه درست نميشنود را بفروش و يك گوش ديگر بخر تا بتوانى درست بشنوى. چرا كه در اين گوش خرى كه تو دارى، حرف حساب فرو نميرود. مولانا در بازى با واژه ها استاد است و در اين بيت هم با واژه خرگوش، تفريح و بازى كرده و آنرا بچند معنا، بكار برده است.
رو ، تو روبه بازی خرگوش بین
شیر گیری سازی خرگوش بین
نخچيران سخن را به تمسخر برگردانده و خرگوش را مسخره كنان گفتند، نگاه كن ببين چجورى خرگوش اداى زيركى روباه را درآورده و قصد شكار شير ژيان را دارد.
ذكر دانش خرگوش و بيان فضيلت و منافع دانستن و دانايى
خاتم جم هم خردمندى اوست
جمله آلم صورت و جان هم از اوست
خرگوش گفت، جام جم و يا انگشترى و خاتم جم، درواقع همان خرد و دانش جمشيد شاه بود كه او را توانا به خلق شگفتى ميكرد. و اين خرد را او از يزدان گرفته بود. چرا كه همه گيتى و هرچه در اوست، صورت ماجراست. درحاليكه دانش و خرد و آگاهى كه نيروى زنده نگاهداشتن زندگان است، از جانب يزدان پاك به دنيا داده ميشود. او روح زمين است.
آدمی را زین هنر، بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت
تمام مخلوقات دریاها و دشت ها و کوهها توسط همین خرد به تسخیر آدمى درآمده اند. و ذليل او گشته اند.
زو پلنگ و شیر، ترسان همچو موش
زو نهنگ بحر، در صفرا و جوش
شیر و پلنگ مانند موش از انسان می ترسند و نهنگ دریا هم از بیم آدمى در پریشانی (صفرا) و تب و تاب است.
زو پری و دیو، ساحل ها گرفت
هر یکی در جای پنهان، جا گرفت
دیو و پری از ترس انسان خودشان را جمع و جور و محدود كردند. ساحلها گرفتند، يعنى محدود شدند و از بيكرانى درآمدند. و از ترس خرد آدمى است كه روى خود را از او نهان ميدارند.
آدمی را دشمن پنهان بسی است
آدمی با حذر، عاقل کسی است
انسان دشمنان پنهان فراوان دارد. بهمين خاطر آدم خردمند ميبايستى محتاط باشد.
خلق پنهان، زشتشان و خوبشان
می زند بر دل، بهردم کوبشان
زشتى و زيبايى باطن مردم معلوم نيست. ولى خوب و بدشان به آدمى ضربه ميزند. نادان دوست بدتر از دشمن داناست.
بهر شوى از در روی در جویبار
بر تو آسیبی زند در آب، مار
برای شستشوی خود داخل جویباری ميشوى، بناگاه مارى که در آب است به تو آسیب می رساند.
گرچه پنهان مار در آب است پست
چونکه در تو می خلد، دانی که هست
اگر چه مار در ته آب پنهان است و آنرا نميبينى، ولی هنگاميكه به بدنت نيش ميزند، درد ناشى از آن، وجود مار در آب را حاليت ميكند. در مورد دشمن هم همينطور است. تا از كسى كه تصور ميكنى دوست توست، آسيب نبينى، متوجه دشمنى او نميشوى. مانند فردوست در كنار شاه فقيد ايران كه سالها در كنار او زندگى كرده و دوست گرمابه و گلستان او بود، تا سر بزنگاهه زهر دشمنى را در جام او ريخت.
خاژ، خاژ حرفها و وسوسه
از هزاران کس بود، نی یک کسه
خاژ بمعنى نرمه گوش هست. و ميفرمايد، در گوش آدمى هزاران حرف و سخن چرب و وسوسه گفته ميشود، و نه فقط از يك تن، بلكه آدمى در طول زندگى خود از هزاران تن اين وسوسه ها و بيراه رفتنها را ميشنود و در گوشش نجوا ميشود.
باش تا حس های تو مبدل شود
تا ببینیشان و مشکل، حل شود
و چه زمانى آدمى از شر اينهمه دشمن پنهان رها ميشود؟ زمانيكه حواس و گيرنده هاى شش گانه اش، از صورت به معنا تبديل شوند. يعنى درست بشنود، درست ببيند، درست درك كند. يكى را ميبينى نگاه ميكند ولى نميبيند، گوش ميدهد ولى نميشنود. ساعتها حرف ميزند ولى چيزى كه قابل شنيدن باشد نميگويد. و اين حالت آن آدمى است كه گيرنده هاى شش گانه اش، فقط در ظاهر كار ميكنند. يك ماساژ دهنده يكساعت آدمى را مشت و مال ميدهد و ميمالد، ولى هيچ حسى را در تن ايجاد نميكند. درحاليكه گاهى برخورد سرانگشتى، هزاران فتنه مى آفريند.
تا سخن های کیان ، رد کرده ای
تا کیان را سرور خود کرده ای
كيان در مصراع اول يعنى بزرگان، كيان در مصراع دوم يعنى چه كسانى.
ميفرمايد، دليل اينكه هنوز نادانى به اين خاطر است كه حرف مردم صاحب معرفت را نشنيدى و نخواندى و يا در بدترين حالت درك نكردى، سپس رفتى و از كسانى سرمشق و الگو گرفتى كه نهايت پليدى و سقف رذالت و خباثت و دشمنى پنهانى هستند. خوبها را رد كرده اى، تا چه كسانى را سرور خود كنى.
درخواست نخچیران از خرگوش سِر اندیشه او را:
بعد از آن گفتند ای خرگوش چست
در میان آر آنچه در ادراک توست
سپس نخچیران گفتند، حالا بگو برنامه و نقشه ات چيست.

۱۵.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش دوم



باز ترجیح نهادن نخچیران ، توکل را بر جهد:

جمله با وی بانگ ها برداشتند
کان حریصان که سبب ها کاشتند
صد هزار اندر هزار از مرد و زن
پس چرا محروم ماندند از زمن؟
غوغايى در بين نخچيران بپا خاست و همگى با صداى بلند معترض شير شدند و بزرگشان به شير گفت، اگر اينجور كه تو ميگويى، بود، چرا هزاران تن زن و مرد كه از صبح تا شب تلاش ميكنند و براى معاش ميكوشند، از دنيا و مافيا بى بهره مانده و هشتشان در گرو نهشان است؟ اگر با تلاش ميشد بجايى رسيد، فقر و درماندهگى و محروميت، معنايى نداشت. زمن يعنى زمينگير و مبتلا به آفات روزگار.
صد هزاران قرن ز آغاز جهان
همچو اژدرها گشاده صد دهان
اَژدَر سلاحی است انفجاری پرتابی که مانند توپ سبك و توپخانه كشتى از اختراعات دوران امپراتورى صفوى است. تکنولوژی ساخت اژدرهاى ايرانى، با هوای‌فشرده کار می‌کرد و مشخصه‌های اصلی آن بسیار ساده بود. امروزه از اژدرها در درياها استفاده ميشود. در اينجا مولانا به دو نكته بسيار جالب اشاره دارد، ١- برخلاف ادعاى اديان كه خلقت انسان را مربوط به پنج و يا شش هزار سال پيش ميدانند، مولانا خلقت انسانها و آغاز جهان را صد هزاران قرن ميداند. و امروزه به اصطلاخ دانشمندان دريافتند كه عمر زمين به ميليونها سال پيش برميگردد. و اگر زمين ميليونها سال با همين آب و اكسيژنى كه داراست، قدمت دارد، پس قدمت انسان و موجودات ديگر، هم بقول مولانا به صدها هزاران قرن ميرسد و مولاى ما آنزمان از اين دانش برخوردار بوده است. ٢- بردن نام اژدر در اينجا و از زبان مولانا، ادعاى سخيف دروغگويان را كه ساخت اژدر را مانند هزاران وسيله ديگر از اختراعات خود ثبت كردند، نفى و منتفى ميسازد. و همين كلام مولانا، دليل قاطعى است كه ساخت اژدر توسط ايرانيان صورت گرفته است. بهرحال در اينجا ميگويد، اگر كار و جهد و كسب و تلاش موجب پيشرفت و تعالى ميشد، صدها هزار قرن از آغاز جهان تا كنون، اينهمه دهان هاى گرسنه مانند دهانه اژدرها باز و فراخ نبود.
مکرها کردند آن دانا گروه
که ز بن برکنده شد زآن مکر، کوه
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از سگال و از عمل
آنان كه خود را دانا ميدانستند، جهد ها و تلاش و كوشش و كسب ها كردند كه كوه ها را جابجا ميكرد. ولی بجز روزى ننهاده، نصيب ديگرى از آنهمه كسب و تلاش و جهد برايشان حاصل نشد.

۱۳.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش نخست



مثنوى مانوى درواقع كتاب روانشناسى براى مردمى است كه علاقمند به شناخت خود و جامعه و دنياى خويشند. مولانا در هر داستان، به يكى از جنبه ها و زوايايى روحى آدمى ميپردازد و ضمن شكافتن نقاط مثبت و منفى آن، چگونگى درك آنها را نيز در جلو چشم آدمى ميگذارد. حكايت خرگوش و شير، هم فارغ از اين قاعده نيست و در آن به زواياى گوناگونى از جمله، اطاعت ناشى از ترس، غرور ناشى از قدرت، فريبى بنام توكل مطلق، و تزويرى كه در هر ادعايى ميتواند نهفته باشد، پرداخته ميشود. مولانا مانند ديگر داستانهاى مثنوى، نقش ضد و نقيض چندين تن را بازى ميكند. در اين حكايت، او هم در نقش يك جبرى متعصب ظاهر شده و سرسختانه از اين فلسفه دفاع ميكند و حتى براى اثبات آن مثل و حكايات ميآورد. او همچنين در جامه يك معتقد به اختيار وارد ميدان شده و با آوردن دلايل بسيار كوبنده، جبريون را نفى ميكند و در آخر خود در لباس قاضى وارد گشته و حرف آخر را از آن خود مينمايد. همچنين در اين حكايت مولانا شرح ميدهد كه چگونه آنانكه در ميدان مبارزه تن به تن با تو درمانده و ناتوانند، ميآيند و اخلاق و منطق ترا گرفته و بجاى آن به تو توكل و تسليم مطلق را ميآموزند و وقتى بخودت شك كردى و منفعل ماندى، با تزوير ترا در چاه سرنگون ميكنند. و اين حكايت دويست سال تاريخ معاصر ايران است.

ابتدا چكيده اى از داستان نخچیران و شیر.
ماخذ این حکایت، از كتاب گليك و دمنگ كه در زمان امپراتورى ساسانى نوشته شده است، از فصل شير و گاو نر، می باشد. يارآورى ميشود كه كتاب گليك و دمنگ در زمان قاجارها توسط عوامل استعمار تحريف شده، و بنام كليله و دمنه در بين ايرانيان منتشر شده است. و مانند ديگر كتب ادبى باشكوه ايران، بخشهاى اصلى آن سانسور گشته و هرجا كه سخن از تاريخ ملى اين سرزمين شده، و يا مثلا نام شاهان و رخداد هاى تاريخ كهن ايران ذكر گشته، آنرا با جملات و واژهگان ناخوشايند و نچسب عربى و عبرى تعويض كرده و بدين ترتيب هم خود را به ادبيات و تاريخ ايران تحميل كردند و هم ادبيات ما را مخدوش و پريشان ساختند.
چكيده حكايت از گليك و دمنگ:
آورده اند در مرغزاری خوش که نسیم آن ، بوی بهشت را معطر کرده بود و عکس آن روی فلک را منور گردانیده ، از هر شاخی هزار ستاره تابان و در هر ستاره ای سپهر حیران …. و ددان بسیار به سبب چراخور و آب در خصب نعمت بودند ، لیکن به مجاورت شیر، آن همه نعمت و آسایش منقص بود .
روزی جمع شدند و به نزدیک شیر رفتند و گفتند، تو هر روز پس از رنج بسیار و مشقت فراوان از ما یکی شکار می کنی و ما پیوسته در بیم و هراسیم و تو در رنج و تلاش، اکنون انديشه اى اندایشیده ایم که تو را از آن فراغت و ما را امن و راحت باشد. اگر تعرض خویش از ما زائل کنی هر روز یکی شکار بوقت چاشت به مطبخ ملک فرستیم. شیر بر آن رضا داد و مدتی بر این بگذشت. روزی قرعه به خرگوش آمد، خرگوش یاران را گفت: اگر در فرستادن من مسامحتی کنید شما را از جور این جبار خونخوار و جان ستان ستمکار برهانم. یاران گفتند، مضایقتی نیست. خرگوش ساعتی توقف کرد تا وقت چاشت شیر بگذشت و آنگاه به آهستگی سوی شیر رفت. او را تنگدل دید و آتش گرسنگی او را بر باد تن نشانده و فروغ خشم در حرکات و سکنات او پیدا آمده، چنانکه آب دهان او خشک شده بود. شیر چون خرگوش را دید آواز داد از کجا می آئی و حال ددان چیست؟ خرگوش گفت، به همراه من خرگوشی فرستاده بودند که در راه شیری بستد، هر چه گفتم غذای ملک است التفات ننمود و جفاها راند و گفت، این شکارگاه من است و صید آن بمن اولی تر، که قوت و شوکت من زیادتر است. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. شیر برخاست و گفت او را بمن نشان بده. خرگوش، شیر را بر سر چاهی برد که صفای آب آن همچون آینه بود و گفت در این چاه است. خرگوش گفت من از او می ترسم اگر ملک مرا در بر گیرد خصم را بدو نشان دهم. شیر او را برگرفت و در چاه نگریست و عکس خود و آن خرگوش را در آب بدید. خرگوش را بگذاشت و خود را در چاه افکند و غوطه ای بخورد و مرد. خرگوش بسلامت باز رفت و ددان از صورت و کیفیت حال پرسیدند. خرگوش گفت، او را در آب غوطه دادم و مرد. همهگى ددان بر مرکب شادی سوار گشتند و در مرغزار امن و راحت جولان نمودند.
– حکایت در گليك و دمنگ ساده و کوتاه و با صنايع لفظی و بديع همراه است. اما همین حکایت را مولانا جور ديگرى ميبيند، ديدگاهى كه پيام ظاهرى آنرا براى عوام و پيام اصلى آن براى متفكران است. او از اين حكايت برای طرح مسائل و چالشهايى نظیر توکل و جهد، قضا و قدر، جبر و اختیار و نظم عالم به گونه ای که هر خواننده ای را به تحسین و اعجاب وامی دارد، استفاده ميكند.

حكايت از مثنوى مانوى،
طایفه نخچیر در وادی خوش
بودشان با شير اندر كشمكش
نخچير يعنى حيوانات علفخوار رها و آزاد و به هر علفخوارى که رها است، نخچير ميگويند. طايفه نخچير يعنى دشتى پر از حيوانات علفخوار آزاد.

يكى بود يكى نبود، غير از خدا هيچكس نبود. در بيشه اى سرسبز و دلکش دسته ای از حيوانات در چراگاه و زيستگاه خود، با خوبى و خوشى می زیستند و تنها مشكلى كه داشتند، شير ژيانى(٤) بود كه گاه و بيگاه به آنان حمله و يكى از آنان را شكار ميكرد و بدين ترتيب نخچيران بيچاره، دچار يك كشمكش پيوسته با شير آن دشت بودند.

از همين ابتداى داستان، اين مطلب براى خواننده آشكار ميشود كه قهرمانان داستان از بين ضعفا و يا نخچيران و يا آنانى كه هميشه قابليت شكار شدن/فريب خوردن را دارند در مقابل شكارچيان، شيادان، مكاران و يا صاحبان زر و زور انتخاب شده اند. و محتواى ابتداى داستان درباره نزاعى است كه بطول تاريخ بشر، بين اين دو گروه وجود داشته است. يعنى كشمكش هميشگى بين يك اجتماع بره سان و سر براه و فرمانبر كه نخچيرند، با يك تن، يك تفكر، يك مذهب يك سيتم زور و ستم كه جانگير و غالب است و در اينجا شير آنرا نمايندهگى ميكند. مفهوم رايج آن در دنياى امروز را ميتوان يك سيستم مافيايى دانست، كه در آن گروهى كار ميكنند، زحمت ميكشند و گروهى كه خصلت زالو را دارند و ميچسبند و از خون گروه اول ميمكند و بدون كار و زحمت و تنها با ايجاد رعب و وحشت و از راه باجگيرى روزگار ميگذرانند. و تنها راه چاره، درانداختن آنان با امثال خودشان است. ولى اين فقط ظاهر ماجرا است و همه مقصود نيست و درواقع همان پوستى است كه بايد در پاى خر انداخت، و مولانا آنرا براى ضد بشرهاى مخ مرده اى كه در جامعه همه كاره اند، بيان ميكند تا بقول خود كه ميگوييد،

۳.۱۱.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش ١١



در اين بخش مولانا مشرك شدن مانوييان يكتا پرست را شرح داده و دلايل آنان را براى اين شرك ننگين بازگو ميكند. و سپس جان و يا روح آدمى را براساس اوستا، كتاب زرتشت بزرگ شرح ميدهد. يادآورى ميشود كتاب اوستا كه امروزه در اختيار ايرانيان است اوستاى واقعى نيست و مانند ميليونها كتاب پارسى ديگر، در تونلهاى جحودى كه در زير همه شهرهاى دنيا توسط جحودان كنده شده، تحريف و به عبرى و يا عربى(ايندو در جابجايى حرف، ب، با هم تفاوت دارند و دراساس، يكى و پسر عمو محسوب ميشوند) برگردانده، نامها و محتوا تغيير يافته است، بطورى كه خواندنش جز تاسف، مطلب ديگرى را به آدمى منتقل نميكند.
آن وزیر از اندرون آواز داد
کای مریدان، از من این معلوم باد
وزیر جحود مکار كه خلوت گزيده و منبر را ترك كرده بود، به التماس و زارى پيروان اعتنا نكرده و از درون فرياد زد كه اى مريدان، شما را بايد شير فهم كنم.
که مرا مانى چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد
كه درواقع اين حضرت مانى است كه به من این چنین پیغام داده که باید از همه یاران و خویشان و کسانت جدا و تنها بمانى.
روی در دیوار کن، تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
روی در دیوار کن، يعنى به خلوت، غريب و تنها بنشین و حتی از خویشتن خويش نیز بگذر، بدين معنى كه رياضت بكش، نه بخور و نه بخواب!
بعد از این، دستوری گفتار نیست
بعد از این، با گفتگویم کار نیست
از اين پس ديگر الهامى بمن نخواهد رسيد، و من ديگر سخنى براى گفتن بشما ندارم.
وداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر بسته ام
اى ياران من، با شما بدرود ميگويم، چراكه اين آخرين سفر من خواهد بود، و پس از اين خواهم مرد و در كنار مانى، در فلك چهارم خواهم بود. در افسانه هاى بچه گانه مذهبيهاى جحودى آمده است كه عيسى در سفر به فلك افلاك، يعنى جايگاه پروردگار، در فلك چهارم متوقف شد. اين فلك را برخى به آسمان ترجمه ميكنند كه صحيح نيست و فلك بيشتر به معناى كهكشان است. پريانى كه او را به بالا عروج ميدادند، متعجب از اينكه بالاتر نميتوانند رفت، علت را جستجو كردند و در جيب او سر سوزنى را يافتند كه سنگينيش به آنها اجازه بالاتر رفتن را نميداد. در پارسى براى بازگو كردن كوچكى هر چيزى آنرا با سر سوزن در ترازو قرار ميدهند و مثلا ميگويند، به اندازه سر سوزنى هم نمى ارزد. سوزن مانى كه بعدها تبديل به سوزن عيسى شد، نام يك سازه باستانى و يك ساخته بلند در اراك(عراق) جزء آثار باستانى ثبت شده است. در آمريكا مطابق معمول و همانطورى كه كاخ سپيد را از روى كاخ سپيد خسرو پرويز ساختند، ساختمان سوزن مانى را در استان شيكاگو عينا ساخته اند. و برايش اين داستان كودكانه را درست كرده اند.
تا بزیر چرخ ناری چون حطب
مى نسوزم در عناء و در عطب
نار به معناى آتش است و از واژه پهلوىِ نیرا Nira به معناى فروغ ، روشنایى و آتش ميآيد. (١) ولى چرخ نارى در اينجا كنايه از جهنم است و حطب به معنی هیزم و چوب خشك است و سعدى شيرين سخن ميفرمايد:
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که بنوروز نجنبد حطب است.
در اين بيت ميگويد براى اينكه هيزم جهنم نشوم، و به عذاب و هلاكت دچار نشوم، بايد حرف مانى را گوش داده و خلوت نشينى و رياضت پيش گيرم.
عنا به معنی رنج و مشقت ، عطب به معنی هلاکت و تباهی .
پهلوی مانى نشینم بعد از این
بر فراز آسمان چارمین
از اين پس در فلك چهارم و در کنار حضرت مانى خواهم نشست. اين بيت از مولانا نيست.
وآنگهانی، آن امیران را بخواند
یک بیک تنها بهریک حرف راند
سپس آن وزیر مکار هر یک از شاهان مانوى را يك به يك نزد خود فراخواند و در خلوت و بطور نهانی با هر یک از آنان بسخن نشست.
گفت هر یک را به دین مانوى
نایب حق، جانشين من تویی
وزیر به هر یک از شاهان دوازده گانه مانوى گفت : پس از من جانشين و رهبر معنوى و برحق مانوييان تویی!
وآن امیران دگر، اتباع تو
کرد مانى جمله را اشباع تو
وزیر جحود مكار بهر يك از دوازده شاه مانوى گفت : ديگر شاهان بايد پیرو تو باشند و از تو تبعيت كنند و اين سفارش مانى است كه همه مانوييان مريد و پیرو تو باشند.
هر امیری کو کشد گردن، بگیر
یا بکش یا خود همی دارش اسیر
و اگر هر یک از شاهان از فرمانت سرکشی کرد و خواست گردنكشى كند، او را بگیر و بکش و یا اسیرش کن .
لیک تا من زنده ام، این وامگو
تا نمیرم، این ریاست را مجو
ولى تا زمانيكه من زنده هستم این راز را بکسی مگو و تا من نمرده ام دنبال رسیدن به این ریاست و رهبرى مباش .
تا نمیرم من، تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن
و تا نمرده ام تو این موضوع را آشکار و بر ملا مکن و مدعی شاهى و چیرگی مشو . چراكه در غير اين صورت راز و مكر جحود مكار برملا ميشد و تعجب اينجاست كه چرا هيچيك از اميران علت اينكار بيهوده را نپرسيد و آنرا خام خام خورده و پذيرفت!
اینک این طومار و احکام صحيح
یک بيك برخوان بر مردم فصیح
آنچه در این كتاب نوشته شده همه آيين و دستورات حضرت مانى است، اين را بگیر و بر یکایک مانوييان بطور شمرده و گویا بخوان تا همه متوجه شوند.
هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب، جز تو در دین خدا
جحود مكار به هر یک از دوازده شاه مانوى جداگانه گفت : در دین خدا یعنی دین مانى غیر از تو جانشین و پادشاهى نیست .
هر یکی را کرد اندر سِرّ عزیز
هر چه آنرا گفت، این را گفت نیز
وزیر مکار جحود با ايجاد يك راز مشترك، با هريك از شاهان صميميت ايجاد و طورى وانمود كرد كه هر یک از امیران خود را تافته جدا بافته يافتند. و هر كدام خود را برحق و جانشين واقعى جحود مكار دانسته و رهبرى مانوييان را حق مسلم خود دانستند.
هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود ، المراد
آن وزیر به یکایک آن دوازده شاه طوماری داد که مضمون و مقصود آن طومارها ضد یکدیگر بودند.
ضد همديگر ز پايان تا بسر
شرح دادستم من اينرا، اى پسر
طومارهايى كه وزير مكار جحود بطور نهانى به يك يك دوازده شاه مانوى داد با يكديگر در تضاد و اختلاف بودند. كه در بخش هاى پيشين اين تضاد ها را مولانا شرح داده است.
جملگی طومارها بُد مختلف
همچو شکل حرفها، یا تا الف
تمامى دوازده طومار از نظر محتوا با هم تفاوت داشتند. مانند اختلافى که بين حروف الفبا از الف تا ى وجود دارد.
حکم این طومار، ضد حكم آن
پیش از این کردیم این ضد را بیان
حکم طومار ها با با حکم طومار مانى کاملا مغایر بود که پيش از اين درموردش سخن رفته است.
بعد از آن چل روز دیگر در ببست
خویش کشت و از وجود خود برست
پس از اين پليدى، وزير جحود مكار تا چهل روز ديگر در خلوت به رياضت نشست، تا از گرسنگى و تشنگى جانش درآمد. و از شرّ خويش راحت شد.
چونکه خلق از مرگ او آگاه شد
بر سر گورش، قیامتگاه شد
وقتی مردم از مرگ وزیر با خبر شدند بر سر قبرش، هنگامه عجیبی بر پا شد. روز مرگ خمينى را جلو چشم بيآريد.
خلق چندان جمع شد بر گور او
مو کنان، جامه دران، در شور او
مردم زيادى بر سر گور وزیر جحود و مكار جمع شدند و در غمگسارى مرگ او موهای خود را کندند و لباسهای خود را از هم دریدند.
خاک او کردند بر سرهای خویش
درد او دیدند درمان هاى خویش
خاک بر سرهای خود افشاندند و از درد مرگ او دردهاى خود را فراموش کردند. تو گويى ديگر دردى ندارند و درمان شدند. علم روانشناسى آدما، ميفرمايد، درمان هر مصيبت، مصيبتى بزرگتر است.
آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی
بمدت يكماه مردم بر سر گور وزیر جحود گرد آمده و از دو چشم خون گریستند.
جمله از درد فراغش در فغان
هم شهان و هم كهان و هم مهان
كوچك و بزرگ و معمولى و اليت جامعه از غم از دست دادنش در حال زار و ناله و فغان بودند.
از اينجا مولانا شرح مشرك شدن و گمراهى بيش از پيش مانوييان را شرح ميدهد. و درآخر ميگويد، دلايل مشركين براى شركشان را گفتم، و توى خواننده اگر بدنبال حقيقتى همه را واژگون بخوان و بگير، چرا كه جحودان در كمينند و اجازه نميدهند مطالب حقيقى بدست مردم برسد. و اميدوارم كسى پيدا شود و حرف مرا بفهمد و آنرا به عوام بگويد.
بعد ماهى، خلق گفتند : ای مهان
از امیران کیست بر جایش نشان؟
پس از گذشت یک ماه مردم پرسيدند كه جانشين او كيست؟
تا بجای او شناسیمش امام
تا كه كار ما، از او گردد تمام
تا او را بجاى آن وزیر، رهبر و امام خود دانسته و او ما را به اصل و خدايمان برساند و كار ناتمام وزير را تمام كند.
سر همه بر اختيار او دهيم
دست بر دامان و تشت او نهيم
رهبر را نشان دهيد تا همگى جان و مال و سر و همسر را در اختيار او قرار داده و با قرار دادن دست بر دامان و تشت او، با وى بيعت كنيم. درگذشته رسم بر اين بود كه به پاكان روزگار و مردمان راستين و عزيزان خدا، و شاهان و مغانهاى زرتشتى نميبايد دست زد. اين درمورد نوزادان هم حاكم بود و امروزه هم در برخى از گروه هاى مردمى ايرانى تبار هنوز باقى است. و حتى در برخى جوامع مانند مردمى كه در آسياى شرقى، تبت، تركمنستان و هند و و و زندگى ميكنند، برخى مردم از دست دادن و بغل كردن و كلا تماس بدنى با بيگانگان و حتى آشنايان خودارى كرده و آنرا مكروه ميدانند، چراكه معلوم نيست چه كسى از آنان روح آلوده تر از ديگرى دارد. فلسفه اش هم اين بود و هست كه انسانهاى شريف و خداشناس ارواح پاكى كه هنوز آلوده به گناه و پليدى نشدند، جرم و خلط و زشتى هاى جسم و جان افراد را در اثر تماس جذب ميكنند. ( ميكروب و ويروس را ميدانيم كه بر اثر تماس جذب ميشود) مثلا ميگويند تا زمانى كه نوزاد به چندين ماهگى نرسيده، بجز مادرش، ديگرى اجازه بغل كردن او را ندارد، چرا كه از طريق تماس با تن او، تن گناهكار و يا بيمار تسلى مييابد و درعوض نوزاد بيمار ميگردد. اين در مورد شاهان و رهبران معنوى هم صادق بود. مثلا مغانهاى زرتشتى را نميبايست لمس كرد و بجاى آن حلقه زنار آنان را ميگرفتند. و يا دست به دامان آنها ميشدند. و بهمين خاطر براى بيعت با رهبر جديد هم، تشتى آب قرار داده و هر دو همزمان دستهاى خود را در تشت فرو ميبردند و بدون اينكه با هم تماس گيرند، فرد با رهبر جديد، پيمان اطاعت ميبست.
چون که شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
آن خورشیدى كه باعث گرمى و داغى وجودمان ميشد، اينك از دست رفته و داغش بدلمان مانده است و درنتيجه چاره اى نيست كه بجاى خورشيد به چراغى بسازيم و از گرما و نورش بهره گيريم.
چون که شد از پیش دیده روى یار
نایبی باید از او مان یادگار
اکنون كه ديگر روى يار، در پيش چشممان نيست، ناچارا بايد با روى نايب او ساخته و جانشینی پیدا کنیم که روى او را بيادمان آورد. و از اينجا وجود منحوس پيشوايان دينى در جوامع آزاده انسانى، جا مى افتد و شرك آغاز ميگردد. چراكه آدمى خرد و جان خود را فراموش كرده و بهر ناپاكى اقتدا ميكند.
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از چه جوييم از گلاب
وقتى كه گلستان و گلشن خراب شده، و ديگر گلى وجود ندارد، ناچارا بوى گل را بايد از طريق بوييدن گلاب بجوييم. سفسطه شيادان.
چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حقند این پیغمبران
چون خدا در بين ما نيست!!!و دست نيافتنى است، و او را نميتوانيم ببينيم! پس بايد با نايب او، بسازيم و از او مدد بخواهيم!
خداى گمراهان دقيقا همين تعريف را دارد، يعنى چون به چشم و مشاهده در نمی آید یعنی محسوس و ملموس نیست، پس بايد رفت سراغ كسى كه قابل ديدن است! اين سفسطه جحودى و گمراهى نادانان، عين كفر و شرك است. هم براى خدا شريك ميگيرند هم بجاى مدد از او از كس ديگرى كمك ميخواهند و خدانشناس و كافرند.

از اينجا مولانا بر اساس اوستا روح را شرح ميدهد.
نى، غلط گفتم که نایب يا منوب
گر دو پنداری، قبیح آید، نه خوب
نه اين اشتباه است كه بگوييم، پيغمبران و جانشينانشان، امامان، و آدمهاى ديگر دو هستند، بلكه اينها، در اصل يكى اند. و از هم جدا نيستند و آنها را نبايد واحد جداگانه دانست، چراكه اين كار زشت و ناپسند است و نه کاری خوب! مولانا قول اوستا را ميآورد كه زرتشت بزرگ فرموده است: روح حقیقت است. و آن روحى که در پایین است همانند آن روحى است که در با لا قرار گرفته و آن روحى که در بالاست همانند آن روحى است که در پایین قرار گرفته است و اين معجزه جاودانه یکتا است. (روح آدمى و مخلوقات از جنس خداست.)اوستا.
نى، دو باشد تا تويى صورت پرست

۱۱.۱۰.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش دهم



در اين بخش مانند بخش پيشين، مولانا از چگونگى دگرديسى مانوييان از انسان آزاده به برده سخن گفته و شرح ميدهد كه چگونه مانوييان گمراه گشته و از خويشتن خويش جدا مانده و خرد خود را بكلى فراموش كرده، در نتيجه صاحب قلاده شده، و خود را هيچ ميانگارند. پس همه چيز را از پيش ساخته و مشيت الهى مينامند. بدين جهت زبان به مداحى يك تن كه مانند آنها، او نيز از خاك است، گشوده و او را تا حد خدا بالا برده و از آن بدتر خدا را در حد او پايين ميكشند و به او اوصاف انسانى ميدهند. و بدين ترتيب دنيا و آخرت آدميان براى هميشه از دست ميرود. و اكثر قريب به اتفاق مفسران مثنوى، مداحى مانوييان از وزير را بعنوان مداحى آنان از خدا تفسير كردهاند و آنرا مورد تحسين و تائيد قرار داده اند كه موجب شرم و نفرت است، چه از بعد نادانى، چه از بعد مزدورى و بعمد.
در اين بخش مولانا همچنين بحث بسيار كهنه و پوسيده جبر و اختيار را مطرح كرده و به"جبر" و جبريون همان اندازه ميتازد كه به "اختيار" و اختياريون. چرا كه آن خدايى كه مولانا ميشناسد و تلاش دارد او را به آدميان بشناساتد از اين مباحث بكلى بدور است. خداوند او از آدمى جدا نيست، و آنچه خداى او را ميسازد، درواقع پندار و گفتار و كردارش است. نه يك كلمه بيشتر و نه يك كلمه كمتر. اگر آدمى سه نيك را پاس بدارد، خداى او قادر مطلق است، اگر نه، توانايهاى او به اندازه پليديهايش رابطه معكوس پيدا ميكند، يعنى هرچه پليدى بزرگتر، خدايش ناتوانتر. تا جاييكه او را بكلى از دست ميدهد. و خدا باخته به تيرهگى تعلق ميگيرد و هر چند هم تواناييهاى مادى او زياد باشد و يا قدرتش بر آدميان ازدياد يابد تا حدى كه قادر به انجام هر پليدى باشد، با اينحال رنج ميبرد، رنج بردنى نامحدود و پايان ناپذير و غير قابل تحمل!
اى كاش در زمان شاه فقيد از اين داستان مثنوى فيلمى ساخته شده بود و به مردم خام آن زمان اين مطالب گفته و آنان را از مكر مكاران ضد خدا و ضد بشر و ضد ايران و ايرانى كه همواره در كمين نشسته و موذيانه بدنبال تيره روزى ايران و ايرانى بودند و در اينراه خداى ايرانى را هم از او گرفتند، تاريخ جعلى و فرهنگ مخرب ساختند و در آخر آرامش و امنيت و رفاه او را هم ازش دزديدند، آگاه مينمود. و به آنان گمراهى و پيروى از شيادان و نتايج فاجعه گون آنرا ميشناساند و راه و رسم زندگى خردمندانه را نشان ميدادند. متاسفانه همه چيز دست خائنين بود، و خيانت تا اتاق خصوصى او هم نفوذ كرده بود. بويژه رسانه ها كه مدام و موذيانه و هدفمند بر ضد شاه فقيد و ايران و تاريخ و فرهنگ پارسى فعاليت ميكردند و سلطان صاحب قران و دائيى جان ناپليون ها ميساختند!
ادامه مثنوى:
جمله گفتند ای وزیر انکار نیست
گفتِ ما چون گفتن اغیار نیست
مانوييان فريب خورده به وزير جحود مكار گفتند، سخنان ما بمعنى انکار تو نيست، و مانند حرف بيگانگانى كه ترا انكار ميكنند، نيست.
اشک دیده است از فراق تو روان
آه آه است از میان جان دوان
اينها اشك و آه ماست. شرح مصيبت ميدهيم.
طفل با دایه نه استیزد ولیک
گرید او، گرچه نه بد داند نه نیک
همانگونه كه گريه كودك خام براى جنگ با دايه اش نيست، و تنها از روى درد ميگريد.
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نی، تو زاری میکنی
ما مانند چنگى هستيم كه بدون نوازنده نوايى ندارد و اين تو هستى كه بر تارهاى اين چنگ زخمه ميزنى. و اين در واقع صداى ما نيست، صدا از توست و ما فقط وسيله ايم. مانوييان با همين گفتار نشان ميدهند كه تا چه حد گمراه شده و تعاليم مانى كه انسان را مستقل و متعهد و با مسئوليت ميداند، را فراموش كرده اند. (مفسران مثنوى از اينجا، مداحى وزير را مداحى از خدا تلقى كرده و مهر تائيد بر آن گذاشته اند.)
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
همانگونه كه نى بدون دميدن نوايى ندارد، و كوه بدون فرياد پژواكى ندارد، ما هم بدون تو، ناى و نوا نداريم. تو مانند دميدن در نى ما هستى و صدا در كوه ما.
ما چو شترنگيم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات
ما همچون صفحه و مهره هاى شترنگ(معرّبِ آن شطرنج) هستیم که برد و يا مات شدنمان که بر صفحه آن رخ می دهد كار ما نيست و از شترنگ باز است.
شترنگ به معنی دو رنگ ميباشد و كنايه از صفحه و مهره هاى آن است که نیمی را تيره و نیمی را روشن میسازند كه نشانگر زمان، شب و روز است. و هر یک از بازيكنان، با شانزده مُهره تيره یا روشن كه در مقابلش ميچيند، بازى ميكند. نام مهره ها بدین قرار است، شاه، پرزين (وزير و يا شخصى كه پرِ زين شاه حركت ميكند، رُخ (قلعه) ، پيل ، اسب ، پياده (بيدق و یا سرباز پياده و بدون اسب). هدف در این بازی مات کردن شاهِ حریف است . یعنی شاهِ حریف را چنان در محاصرۀ مُهره های خود بگیرند که نتواند بجايى بگریزد یا همراهانش به دفاع از او برآيند. این بازی که امروزه در شمارِ ورزشها قرار گرفته از اختراعاتِ ايرانيان در دوران امپراتورى پارسى است. قديميترين صفحه و مهره هاى شترنگ از محوطه تخت جمشيد بدست آمده كه مربوط به ٣ هزار سال پيش ميشود و اينك در موزه متروپوليتن نيويورك قرار دارد.
ما که باشیم؟ ای تو ما را جان ِجان
تا که ما باشیم، با تو، درمیان
مانوييان فريب خورده گفتند كه تو جانِ جان مايى، يعنى خداى مايى و ما، كى باشيم كه بخواهيم انكار تو كنيم.
ما عدم هاییم و هستی های ما
تو وجود مطلقی ، فانی نما
ما فناييم با وجودى كه بظاهر هستيم. ولى تو هست مطلقى، هرچند فانى بنظر بيآيى! مولانا با اين بيت، جحت را بر آدمى تمام ميكند و به انسان خواننده ميگويد، وقتى همه چيز را مشيت الهى و سرنوشت بدانى، خود را فراموش كرده و تواناييهايى كه خدا به تو داده را نديد گرفتى، درنتيجه هر شيادى برايت خدا شده و حكم ميكند. و تو او را تا حد پرستش بالا ميبرى. فقط و فقط بخاطر اينكه تواناييهايت را نديد گرفتى و خودباخته اى. و اينچنين ميشود كه شيادان بدون اينكه انگشت كوچك خود را تكان دهند، صاحب همه چيز ميشوند.
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله شان از باد باشد دم بدم
ما همه شيريم، ولى شيرانى كه در وسط پرچم شير و خورشيد نقش زده اند و با باد از اينطرف به آنطرف كشيده ميشويم.
حكيم عاليقدر ايران، عطار نيشاپورى در مورد فلسفه پرچم سه رنگ ايران، شرح زيبايى دارد و ميگويد، سه رنگ پرچم ايران كنايه از سه پادشاه پارسى است كه سه هديه براى مانى آوردند، يك زمرد سبز به نشانه احترام به طبيعت، يك مرواريد سپيد به نشانه پاكى آيين راستى و آيين انسانساز مانى، يك ياقوت قرمز به نشانه احترام به زندگى و موجودات زنده. اينرا مسيحيت گرفته و ميگويد سه پادشاه پارسى اين سه جواهر را براى تولد عيسى آوردند.
نشان خورشيد كه بر روى پرچم ايران است، كنايه از مهر و آيين ميترا است كه كهنترين و يا اولين آيين خداوند بال و يزدان و يكتا پرستى است، نه اينكه خدا يكى باشد، بلكه براى هر تن تنها يك خدا وجود دارد كه منظور همان دمى است كه در او دميده شده است. و شير را براى اين روى پرچم زدند، تا وقتى لشگر سربازان پارسى، كه مانند شير دلاور و نترس بودند، زمانى كه پرچم در دست بحركت در ميآمدند، بر اثر وزش باد نقش شيرها از دور بگونه اى بود، تو گويى هزاران شير درحال دويدن بطرف جلو هستند. و اين هيبت، دل جسورترين مردمان را در سينه حبس ميكرد. و مولانا با اشاره به اين مطلب، از زبان مانوييان فريب خورده ميگويد كه ما جملگی شیریم ولی از آن شیرهایی هستیم که روی پرچم ها نقش می زنند.
حمله شان پیدا و نا پیداست باد
آنکه ناپیداست، از ما کم مباد
دشمنان حرکت و جنبش شیران پرچم را ديده و آنها را حمله شيران حقيقى ميپنداشتند، و وحشت زده فرار ميكردند و نميدانستند كه اين باد ناپيداست كه شيران را بحركت درآورده است، چون باد را نميديدند. و ما هم همان شيرهاييم و تو مانند بادى ناپيدا هستى كه به ما حركت و جان ميدهى. و بادت از ما كم مباد!
باد ما و بود ما از داد توست
هستی ما جمله از ایجاد توست
باز مفسران مثنوى همه ابيات را مداحى از خدا ناميده و بكلى داستان را فراموش ميكنند. مانوييان گفتند، باد و موجوديت و هستى ما از هست و وجود توست! و اينها را فريب خورده و گمراهان، به كس و يا كسانى ميگويند كه خود مخلوق خدا هستند. و اين آيين گبرها و يا جحودان است. مانى ميگويد، خدا در درون توست، با تو همه جاست و قدرت و تواناييش به اين بستگى دارد كه تو در راه راستى چه اندازه گام بردارى و توانا باشى. اگر ميبينى كه جز مصيبت و بدبيارى و تلخى چيز ديگرى در زندگى نصيبت نشده، بدان كه در اين زندگى و يا سفرهاى پيشين، در راه راستى گام نزدى و خدايت را توانا نساختى و در نتيجه در تو، قدرت شر از اهورايت، بزرگتر شده است.
لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را

۲۰.۹.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش هشتم



رنج منم گنج تويى.

همچو شه نادان و غافل بد وزیر
پنجه میزد با قدیم ناگزیر
وزير جحود مكار مانند پيشوا و رهبر خود نادان و گمراه بود، چراكه به دشمنى با راستى و حق برخاسته بود. واژه قديم ِناگزير، يعنى همان آيين انسانساز زرتشت كه قديميترين و يكتاترين آيين زندگى ساز جوامع متمدن انسانى است و پيروى از اين آيين قديم براى رسيدن به خوشبختى و آرامش آدمى، لاجرم و ناگزير است.
واژه جحود بمعنى كافر و گبر و منكر حق و حقيقت است. و جحودا نه تنها به خدا اعتقاد ندارند، بلكه در ساخت خدا براى مردم ناآگاه هم دستى دراز دارند. براى يك جحود فرقى ندارد كه آيين كفر و بت پرستى كه در بين مردم نشر ميدهد، بنام يهوديت باشد يا به آن مسيحيت گويند و يا اسلام! آنچه كه مهم است نتايج نشر اين گمراهى است. همانگونه كه براى يك جحود مهم نيست او را جحود بنامند يا عرب و يا اروپايى! در فلسفه جحودى، آدمى ميبايد مانند مايعات شكل پذير باشد و در هر ظرفى قرار ميگيرد، به شكل همان ظرف درآيد. مثلا اگر در سرزمينى است كه اكثريت با مسلمين است، تظاهر به مسلمانى كند، اگر مسيحيان غالبند، مسيحى بنمايد، اگر كافرند، كافر باشد. در نتيجه اگر رفيقى قديمى در تظاهرات ضد اسرائيل در كنار شما شركت ميكند و از همه غليظ تر مرگ بر جحودا سر ميدهد، ميتواند در اصل يك جحود باشد كه همزمان كه مرگ بر اسرائيل ميگويد، طناب دار اطرافيان را در ذهن ببافد. همچنين براساس فلسفه جحودى، يك جحود بايد بى مرز و سرزمين باشد و كشورى از خود نداشته باشد، چون هدف يكجا ماندن و ريشه دواندن نيست. از نظر جحودا، داشتن سرزمين و مرز عاقلانه نيست و ضد مرام جحودى است. چرا كه مرز داشتن يعنى مسئوليت و بنمايش گذاشتن خود و نشان دادن دارايى هاى جحود! و اينها بشدت با مرام آنان در تضاد است. جحودا به مخفى گرايى و پنهان زيستن علاقه دارند. از نظر آنان، داشتن كشور و سرزمين يعنى جنگيدن در مقابل متجاوزين و براى جنگيدن بايد ارتش تهيه كرد و براى داشتن ارتش بايد هر نادان و ابله اى را هم وطن ناميد، و آنان راتحمل كرد و با خود بجلو كشيد و بار آنها را بر شانه داشت، بايد پول خرج كرد. بايد جوابگوى قانون بود و اينها همگى بدور از عقلانيت جحودى است. يك جحود معتقد است، درحاليكه ميتوان با يك صندوق قرمز پلاستيكى صاحب يك سرزمين شد، چرا زحمت بيجا كشيد؟ يعنى تا وقتى ميشود بنام نامى دموكراسى و حكومت مردم بر مردم و اراجيفى رويايى و ساختگى از ايندست، يك جحود را از صندوق راى گيرى بعنوان رئيس جمهور بيرون كشيد، و بدين ترتيب بر سر تمامى منابع مادى و معنوى آن سرزمين نشست، بر ارتشش فرمان راند، پليسش را در اختيار خود داشت و هر بلايى دلت خواست، سر مردمش آورد، به ارتش و جنگ و بگير و ببند، و كشور و هم ميهن، چه نيازى است؟ كارى كه امروزه تقريبا در تمامى دنيا صورت گرفته و تمامى مردم دنيا ناخواسته و ندانسته تحت حكومت جحودى هستند و رنج ميبرند و حتى نميدانند از كجا ميخورند! براى يك جحود واقعى، هدف فقط و فقط، جمع آورى ثروت و دارايى است كه هم لذتش را ببرد و هم او را به بقدرت برساتد. و وقتى هدف فقط و فقط خودخواهى و تك روى است، مذهب و شرف و خدا و انسانيت سيرى چند؟ مولانا با تشريح فلسفه موجوديت جحودا، درآخر ميگويد كه جحودا به آيين مانى اعتقاد نداشتند كه هيچ، بلكه آنرا درست درمقابل رسيدن به اهداف خود ميدانسته و ميدانند و بهمين دليل در حدود چهار قرن است كه با به آتش كشيدن دنيا، و به قيمت جان ميلياردها انسان، اين آيين را از سر راه مردم برداشتند و هنوزم هم بزرگترين جرم از نظر آنان، نامبردن از اين آيين است.
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
و آنچه جحودان از آن غافلند، اينست كه خود را با خداوندى كه در درون آدميان زندگى ميكند و از آنان جدا نيست، درانداخته و به جدال برخاستند. و ٤٠٠ ساله نفهميدند با خدايى كه قادر است جمادى را به مرتبه خدايى برساتد، و آدمى را به اصل خويش برگرداتد، با چنين خدايى نميشود درافتاد.
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چون که چشمت را بخود بینا کند
خدايى كه وقتى چشم بصيرتت باز شود و او را بفمى و پيدا كنى، صد ها عالم و دنيا را فهميدى و تصرف كردى.
گر جهان پیشت بزرگ و بی بنی است
پیش قدرت، ذره ای می دان، که نیست

۱۲.۹.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش هفتم




در اين بخش مولانا به چندين مطلب مهم از جمله زادْمُرد و يا تناسخ ميپردازد. و منظور اين است كه، آدمى پس از مرگ در پیکری دیگر باز زاییده می‌شود. این باززایی بارها و بارها تا جاودانگى او، تکرار خواهد شد . این را چرخه هستی یا زاد و مرگ می‌نامیم. در اينراه دل بستن رنج‌ آدمى است. مولانا از قول مانى ميفرمايد: با مشکلات زندگی، بايد رو در رو مواجه شد و غمها و دردهای حیات را آزمود. آنچه ما داریم و نمیخواهیم، رنج است، اما آنچه میخواهیم و نداریم نیز رنج است و علت رنج درخواست های پایان نیافتنی ماست. ( ور نبودی او کبود از تعزیت )
رستگاری در وحدت با خدای درون، و در هماهنگی و هارمونی با طبیعت است. در اتحاد جز/انسان و کل‌/ خدا است. و درهای جهان جاودان به روی همگان گشوده است. راه رسیدن به جاودانگی(نیروانا) راه معرفت است و رسیدن به معرفت، راستی است که در حد جملگی مردم روی زمین است. پس رستگاری آدمی در دست خود اوست و نه وابسته به نیروی کور و ناپیدایی که فوق بشر قرار داشته باشد.
پس آنچه که بزرگان میگویند، را کورکورانه نبايد پذيرفت. آنچه را که از معلمان خویش شنيده ميشود، چون استاد ما هستند، به یقین نبايد پذيرفت. همه امور را بايد به محک خرد و عقل سلیم خود سنجيد و با تجربه خود آموخت. تنها بر خود تکیه كرد. و بايد به حقیقت كه روشنايى و نور است و تنها پناهگاه آدمی است، متکی بود، چراكه پناهی بجز این نیست. پناه خود و روشنایی خویش بايد بود.
ادامه مثنوى:
صد هزاران بحر و ماهی در وجود
سجده آرد پیش آن درياى جود
آدمى قطره اى از اقيانوس نيست، بلكه اقيانوسى در يك قطره است. و صدها هزار دریا و ماهی در وجودش هستى دارد كه تمامى در برابر دمى كه در درونش دميده شده نه تنها هيچند، بلكه سجده گزار او هم هستند. او درياى جود است. جود را بمعنى بخشش و كرم و سخاوت معنى كردند. ولى در اينجا، به معنى، مرگ و زندگى با هم، معنا ميدهد. درياى جود، كنايه از آنكه زندگى ميدهد و زندگى ميگيرد، است. و در اينجا اشاره به زادْمُرد و يا تناسخ دارد. آدمها هزاران بار ميميرند و زنده ميشوند و از هر بار زندگى، كوله بارى از تجربيات را با خود حمل ميكنند كه در وجودشان نهفته است.(در ژن هايشان ) و درست مثل سنجابها كه تمام طول تابستان گردو و بادام و فندوق، در زمين پنهان ميكنند ولى در زمستان، وقتى برف زمين را ميپوشاند، فراموش ميكنند كه جاى گنجشان، كجاست، آدما هم تجربيات هر بار زندگى را در خود پنهان ميكنند ولى در زندگى بعدى آنها را فراموش ميكنند، مگر اينكه به منبع چنگ بزنند و به او دست يازند. بر طبق حضرت مانى دانشمند و عجوبه اى كه ديگر، و هرگز دوباره زاييده نخواهد شد، هم ماده جاودان است هم وراى ماده. مرگ وجود ندارد، فقط اتاق انتظار است و بس. و متاسفانه دير فهميديم كه نبايد براى كالبد عاريتى، ارزشى بيش از ارزشش قائل شويم.
چند باران عطا باران شده
تا بدان آن بحر، دُرّ افشان شده
دقيقا مثل درست شدن مرواريد در صدف، كه بر اثر تكرار هزاران باره، بارش باران بر روى دريا، ساخته ميشود، آدمى هم چنين سفرى را طى ميكند تا به آن گوهر دوست داشتنى، تبديل شده و جواهر شود و خدا شود و جاودان بماند.
چند خورشید کرم افروخته
تا که ابر و بحر ، جود آموخته
چندين بار خورشيد و تابش مهر را تجربه ميكند، تا تازه بفهمد، جود چيست.
چند خورشيد كرم تابان بده
تا بدان، آن ذره سر، گردان شده
چندين بار مهر تابان و لطف او شامل حال آدمى گشته، تا اين ذره از سرگردانى و نادانى نجات يابد و سر آن محور اصلى بچرخد.
پرتو ذاتش زده بر ماه و طین
تا شده دانه، پذيرندهُ زمین
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك دركارند تا اين روند ادامه يافته و آدمى جاودان گردد. از لطف و كرمش هست كه امروزه زمين پذيرنده آدما شده و آنان را در خودش پرورش ميدهد.
خاک امین و هر چه در وی کاشتی
بی خیانت جنس آن برداشتی
چراكه خاک ، امین و درستکار است و هر چه بگيرد، همان را تحويل ميدهد. جسم و كالبد تحويل ميگيرد، جسم و كالبد تحويل ميدهد.
این امانت، ز آن عنايت يافته است
کافتاب عدل، بر وی تافته است
اگر زمين چنين امانتدار است، دليلش تابش خورشيد بر اوست. پس آنچه سبب جاودانگى آدمى ميشود، رو آوردن به مهر و نور و روشنايى و راستى و شفافيت و آيينه سالارى است.
تا نشان حق نیارد نوبهار
خاک سرها را نسازد آشکار
تا آدمى با عمل نشان ندهد كه بدنبال راستى است، به منبع دسترسى نخواهد يافت. درست مثل دانه اى كه تا نسيم بهار و گرم شدن زمين را حس نكند، سر از خاك به بيرون نميآورد.
آن جوادی که جمادی را بداد
این هنرها ، وین امانت ، وین سداد
آن خداوندى كه به جماد(ماده اى كه نه زنده است و نه مرده، و در اطاق انتظار است، جماد ناميده ميشود، مانند تخم و بذر گياهان، مانند زمين) اين هنر و علم و معرفت را عطا كرده است.
آن جماد از لطف، چون جان ميشود
زمهرير، از قهر پنهان ميشود
همان خداوندى كه جماد را آفريده و به آنها دوباره زيستن را آموخته، همان خدا هم در نهاد انسان جمادى را قرار داده كه تنها توسط نزديكى به ذات مقدسش و چنگ به درياى رحمتش، دوباره زنده خواهد شد و او را به خدايش خواهد رساند.
در لغتنامه ها دو واژه، تموز و زمهرير از جمله كلمات پارسى هستند كه معناى واقعى آنان پنهان و يا گم شده است. تموز را به خورشيد و يا گرما معنا كرده اند و زمهرير را به زمستان بسيار سرد و يا جايگاه بسيار سرد. ولى ايندو واژه، فقط گاهى به اين معانى بكار ميروند و در خيلى از نوشتار بزرگان ما، معناى گسترده تر و حتى معناى ديگرى را شامل ميشوند. و درست دراينحا هم زمهرير معنى سرماى سخت را نميدهد. و بيشتر معنى پوست سخت و خشن و يا پوستى كه شبيه پوسته بذر و يا تخم شكافته شده، در زير خاك است كه همين پوسته شكافته شده، هم شبيه پوست ماه و يا قمر است. و وقتى دانه شكافته شده و جوانه ميزند، پوسته اش قهر كرده و در خاك ناپديد و يا پنهان ميگردد.

هر جمادی را کند فضلش خبیر
غافلان را کرده قهر او ضریر
راستى ميتواند هر جماد را خدا كند! از راه راستى، يك جماد، ميتواند به جاودانگى رسيده و خود، خدا شود. از جمادى مردم و و و ، هر جمادى را كند فضلش خبير، و خبير از القاب خداست.
درحاليكه گمراهان و افراد پليد مانند كوران و نابينايان راه ميروند.
ضرير، نابينا
جان و دل را طاقت اين جوش نیست
با که گویم ، در جهان یک گوش نیست
به هر كه بگويى، كه راستى اين قدرت را دارد كه از يك جماد، جاودانگى و خدا بسازد، در بهترين حالت، ميخندد و گوينده را به سخره ميگيرد! و با اينكه اين يك واقعيت ساده است ولى باور آن براى هركسى اسان نيست. و مولانا از اين ستم، كه بجان آدميان است، شكايت دارد.
هر کجا گوشی بُد، از وی چشم گشت
هر کجا سنگی بُد، از وی یشم گشت
هر كه فهميد من چى ميگم، به معرفت و چشم سوم و خدا ميرسد. و خانه اش آباد و دست به سنگ بزند، جواهر ميگردد. هركه نفميد، دچار است تا انتها.
کیمیا ساز است ، چبود کیمیا؟
معجزه بخش است ، چبود سیمیا؟
در نزد نياكان خردمند ما، سيمى و يا علم سيمى همان است كه امروزه به آن شيمى ميگويند، و نياكان دانشمند ما، بر اساس علم شيمى موادى ميساختند كه نزد نادانان و جاهلان حاشيه نشين شهرهاى پارسى، به معجزه و اعجاز و حیلت ساختن و فسون کردن و مکر کردن و نیرنگ ساختن شناخته شده و هنوز هم اعجاز آنان را به آدم فضايى ها نسبت ميدهند. نياكان ما به این علم مواد را بر حسبِ طبیعت و مزاج چهارگانه به چهار دسته تقسیم کرده اند . آب و آتش و خاك و گاز. همانكه امروزه بعنوان ماده و به جامد و مايع و گاز و آتش تقسيم ميشوند. اما علم كيمى كه به آن كيميا و كيمياگرى ميگفتند، علمى است كه از هر سيميدان و يا شيميدان، برنمى آيد. و بسيار برتر از علم شيمى است. و كيمياگران از ميان رفتند، علمشان گم شده و ديگر هم كيمياگرى در بين ما پديدار نخواهد شد. چراكه يك كيمياگر مانند خيام ميبايستى در تمامى رشته هاى علمى، از رياضيات و فيزيك و شيمى و نجوم و زيست شناسى و موسيقى و ادبيات و فلسفه به مقام دانشمندى رسيده باشد. و اين از هر كسى برنميآيد. مثلا حضرت مانى كه يك كيمياگر بود، با علم خود گوى بلورينى ساخته بود كه مانند خورشيد ميدرخشيد و تا ده ها كيلومتر پيرامون خود را روشن ميكرد و به ماه سيام يا ماه نخشب معروف بود. از جمله ميگفتند كه او با اين گوى ميتواند آينده را ببيند و پيشگويى كند. در كتب مختلف او هم پيشگويى هاى زيادى نوشته شده است. يا مثلا زكرياى رازى از ديگر دانشمندان علم شيمى ايران، كيمياگرى ميدانست و ميگويند ميتوانسته است، مس را تبديل به طلا كند و يا قلع را تبديل به نقره سازد. در اينجا مولانا ميگويد هر دو علم كيميا و سيميا در برابر علم آدمى كه به معرفت رسيده و چشم سوم و يا بصيرت يافته، هيچ است. اينها كسانى هستند كه خاك را به يك نظر كيميا كنند.
آنانکه خاکرا بنظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه ٔ چشمی بما کنند؟ حافظ
این ثنا گفتن ز من، ترک ثناست
كاين دلیل هستی و هستی خطاست
مولانا ميفرمايد، كسى كه خدا را شناخت، به ثناى او ناتوان است، چرا كه ثنا گفتن و تعريف و تمجيد از پروردگار كردن، از كسى برميآيد كه هنوز درگير چون و چرا است. آدمى كه او را بشناسد از همه عالم جداست.
پیش هست وى بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور و کبود
آدمى كه حتى ذره اى از ذات مقدسش را دريافته و حس كرده باشد، براستى خجالت ميكشد از گفتن، از منم زدن، از اظهار وجود كردن.
گر نبودی کور، از او بگداختی
گرمی خورشید را بشناختی
اگر كور نباشى و براستى او را بشناسى، خورشيد را تجربه ميكنى، و براى كسى كه در برابر خورشيد ذوب شده باشد، گرمخانه و تنور و حتى آتش، خنده دار است.
ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت؟
تعزيت، يعنى تسلیت گفتن به عزادار و به شکیبائی خواندن، او. در مقابل تهنیت است. ولى در اينجا کنایت از چیزی را ازدست رفته دانستن . دل از چیزی برگرفتن بخاطر از کف رفتن آن، است. درنتيجه ميفرمايد اگر انقدر دل به اين و آن چيز/ديگرى نبسته بودى كه از غم از دست دادنش تا اين حد مكدر/كبود شوى، از شور و آتش عشق راستين، بی بهره نبودى.
فسردی همچو یخ از زهد کردن
بسوز آخر چو آتش گاهگاهى. عطار.
همچو یخ افسرده بودن يعنى سخت سردنفس بودن . دم سرد داشتن . مقابل دم گرم و گیرا داشتن . از شور و آتش عشق بی بهره بودن است.
هشت جنت نیز آنجا مرده است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده است. عطار

۱۹.۸.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش پنجم




در بخش هاى پيشين از حكايت، شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت، مولانا جلال دين محمد بلخى، ضمن شرح علل دشمنى جحودان با مانوييان، اشاره به حقد و حسد جحودانه كرده و ميفرمايد، جحود حسود براى ضربه زدن به مانوييان، حاضر است گوش و دست و بينى خود را هم فدا كند. حاضر است حتى از جان خود بگذرد. يعنى همان توحشى كه امروزه با جنايتى بنام حملات انتحارى و بستن بمب به كمر و منفجر كردن خويش، در بين جمعى بيخبر و بيگناه، انجام ميگيرد. و از روى تشابهى كه ايندو با هم دارند ميتوان منشاء جناياتى از ايندست را ريشه در خباثت ديرينه جحودى، دانست. در اين بخش ضمن بيان ادامه داستان به نكات جالبى از جمله، خداوند بال، اهميت عدد ١٢ و اسطوره هاى ايران باستان برميخوريم كه خواندنش جذاب و آموزنده است.
ادامه حكايت:
ناصح دین گشته آن کافر وزیر
کرده او از مکر در لوزینه، سیر
وزير جحود مكار كه در درون منكر خداى راستين و با حق در ستيز بود، واعظ و اندرزگوى پارسايان و خداشناسان مانوى شد! و گمراهى و زشتى و خداى جعلى را به خيالى زيبا و خوش مبدل ساخته و بخورد آنان داد. لوزينه حلوايى است كه با روغن بادام مسيازند و بسيار لذيذ است. آنچنان خوشمزه كه اگر حتى با سير خورده شود، در دهان، مزه نامطلوبى ايجاد نميشود. چنانچه دارو را در لوزينه پيچيده و بخورد كودكان ميدادند. و سیر در لوزینه خورانیدن يعنى فریفتن آدمى، بطورى كه فرد فريب خورده، اصلا نفهمد از كجا خورده است.
هر که صاحب ذوق بود از گفت او
لذتی می دید و تلخی جفت او
خردمندان مانوى، سخنان او را شيرين و لذت بخش مييافتند ولى همزمان درونشان تلخ ميشد و اين دوگانگى آنان را دچار سردرگمى مينمود. مثلا وقتى وزير ميگفت مانى پسر خداست، آنها بخاطر عشقى كه به مانى داشتند، از اين سخن لذت ميبردند، درحاليكه اين سخن عين گمراهى و متفاوت با انديشه و خداى راستين آنان بود و آنان را از خود و خداى درونشان دور ميساخت.
نکته ها می گفت او آمیخته
در جلاب قند، زهری ریخته
وزير جحود خبيث داستانهاى شيرينى تعريف ميكرد كه نتايج آنها، مخدوش و تحريف اعتقادات منطقى مانوييان بود.

هان مشو مغرور زان گفت نكو
زانكه دارد صد بدى در زير او
ميفرمايند، شيطان ظاهرى زيبا و گفتارى دلنشين دارد و همواره با لبخند با ديگران ملاقات ميكند. و همزمان طناب دار آنان را در ذهن ميبافد. و آدما مجذوب ظاهر او ميگردند. درحاليكه تمام اين ظاهر سازى ها، براى بهدف نشاندن تير و نيات خبيث اوست. و اين ظاهر سازى و به اصطلاح دورو بودن، از وئژهگيهاى افراد شارلاتان است. و در اينجا مولانا ميفرمايد، هر سخنى كه ترا خوشحال ميكند و غرورت را ارضاء مينمايد، الزاما سخن نيكى نيست، و ممكن است در بطن آن صدها هدف بد و شوم نهفته باشد.
و اين شيطان و يا آهرمان در نزد مانوييها، به معنى سخنور است، و يا شخصی که با بیان خویش به دیگران مسلط میشود و اهداف خود را به پیش میبرد. (١)
مانوييان اعتقاد داشتند كه خصايل آدمى( مانند خشم، كينه، حسد، غرور، نفرت، خست، تنبلى و و و ) كه در درونش مرتبا با او سخن ميگويند، و او را متقاعد به انجام كارى ميكنند، در واقع آهرمان هايى هستند كه اگر بزرگ شوند تبديل به ديو گشته و در اينحالت مبارزه با آنان بسيار سخت شده و آدمى تحت كنترل آنها درميآيد. مثلا كسى كه مرتبا احساس گرسنگى ميكند و انگار يك صداى درونى مدام او را بطرف يخچال ميخواند، اگر به اين ندا گوش دهد، تبديل به فردى شكم بند و ماكول ميگردد و تحت كنترل ديو شهوت خوردن، قرار ميگيرد. پس براى اينكه اين ندا تبديل به ديو نشود، و طناب و ريسمان شكم خواره گى را گردنشان نياندازد، مانوييان، سالى يكبار و بمدت يكماه روزه ميگرفتند و اين ندا را بدين ترتيب تحت كنترل درميآوردند و از بند گلو و يا گلوبندى نجات ميافتند. و يا اگر آدمى مرتبا از درون تشويق به تنبلى و سستى ميشد، روزانه به ورزش ميپرداخت. و اجازه نميداد اين ديو بزرگ شود. و يا اگر افكار مخرب، مثلا، فكر آزار ديگران در ذهنش راه پيدا ميكرد، ميرفت و با مرشد خود در موردش سخن ميگفتند و همين سخن گفتن و لو دادن افكار مخرب، اين افكار را در ذهنش كمرنگ كرده و فرد متوجه نازيبا بودن انديشه اش ميشد. و يا براى اينكه نااميدى و يأس و خشم و كينه و نفرت بر آنان غلبه نكند، در هر فراغتى، تسبيح بدست گرفته و ذكر نيكى ميگفتند و اهوراى درونشان كه او را، سرور دانا، ميناميدند، را نيايش و شكرگزارى ميكردند. (٣) درحاليكه آهرمان در نزد جهودان شخصى جدا از آدمى است و اهريمنى است كه از خارج ميآيد و وحشتناك است و مدام آدمى را ميفريبد و مانند خداى جحودى به زمان و مكان تعلق دارد. و صاحب خانه و روز و شب است.
او چو باشد زشت گفتش زشت دان
هر چه گويد مرده، آن را نيست جان
آدمى كه پليد و پلشت باشد، گفتار و پندار و كرداش هم زشت و نازيباست. همانطورى كه از يك جسد نميتوان انتظار زندگى داشت.
گِفت انسان، پاره اى زانسان بود
پاره اى از نان يقين كه نان بود
ميفرمايد، گفتار هر شخص، درونش را آشكار ميكند و يا آدمى خفته در زير زبان است. همانگونه كه پاره اى از نان، چيزى بجز نان نيست.
زانكه فرموده است، نَقل جاهلان
بر مزابل همچو سبزه است، اى فلان
همانگونه كه گفته اند، سخن جاهل حتى اگر زيبا باشد، مانند سبزه اى است كه بر روى لجن و زباله بسته شده، ظاهرا سبز است ولى ريشه در زباله دارد.بر چنان سبزه هر آن كاو بر نشست بر نجاست بيشكى بنشسته است
هركه فريب سر سبزى هر جاييكه سبزه است را بخورد و برود و بروى آن بنشيند، بداند و آگاه باشد كه هر سبزى سبز نيست و ممكن است كه او درواقع رفته و بر روى نجاست نشسته است.
ظاهرش میگفت، در ره چست شو
وز اثر میگفت، جان را سست شو
وزير جحود و مكار، در سخن همان سبزه اى بود كه ظاهرش سبز و خرم بود ولى ريشه در نجاست داشت. مثل اينكه ميگفت، آدمى كاره اى نيستى و هرچه هست، سرنوشت خداست. ميگفت خدا مهربان است، و همزمان ميگفت اگر دست از پا خطا كنى، خدا پوستت را ميكند!
ظاهر نقره، گر اسپید است و نو
دست و جامه، می سیه گردد ازو
مثل فلز نقره كه سپيد و روشن و درخشان است، ولی دست و لباس آدمى بر اثر تماس با نقره سیاه می شوند، چراكه خاصیت نقره این چنین است .
آتش ارچه سرخ رویی است از شرر
تو ز فعل او سیه کاری نگر
آتش در ظاهر گرما و روشنايى ميدهد ولى همين آتش همه چيز را خاكستر سياه ميكند. موعظه وزیر جحود پر تزویر، گرچه ظاهرا جنبه معنوى/مانوى و معرفت و روشنى داشت ولی در باطن موجب تیرگی دل و تباهی ارواح شده و ایمان راستين مانوييان را از آنان ميزدود.
برق اگر نوری نماید در نظر
لیک هست از خاصیت، دزد بصر
آنچنانكه آن نورى كه از تندر و يا صاعقه ديده ميشود، بدرد روشنايى نميخورد، بلكه بيشتر موجب كور شدن چشمهاى آدمى ميگردد.
هر که جز آگاه و صاحب ذوق بود
گفت او در گردن او ، طوق بود
خردمندان مجذوب او، و عوام اسير و طوق و قلاده بندهگى او را به گردن داشتند و هر چه او ميگفت، برايشان حجت بود.
مدتی ، شش سال در هجران شاه
شد وزیر ، اتباع مانى را پناه
مدت شش سال به اين منوال گذشت. و وزير قبله و پايگاه و ماواى مانوييان شده بود.
دین و دل را کل بدو بسپرد خلق
پیش امر و حکم او می مرد خلق
مانويان بطور كلى مجذوب وزير جحود مكار شده و برايش جان داده و هرچه دستور ميداد، بدون چون و چرا انجام ميدادند.(فتنه ٥٧ و فرستادن خمينى به ايران درواقع تكرار تاريخ بود و يك نمونه كمرنگ از اين ديوانگى!)
در میان شاه و او پیغام ها
شاه را پنهان بدو آرام ها
آخر امر از براى آن مراد
تا دهد چون خاك ايشان را به باد
در اين شش سال بطور مرتب بين او و شاه جحودان پيامهايى بصورت رمز و با كبوتران نامه بر بطور پنهانى رد و بدل ميشد و وزير مكار ماجراى پيشرفتهاى خود را براى شاه ميفرستاد و او را بدين ترتيب تسلى داده و اميدوار ميداشت و خاطر جمع ميكرد که تمامی تدارکات برای از هم پاشیدگی و بربادرفتگى مانوييان فراهم شده است. و او حاضر است مانند طوفانى سهمگين، مانوييان را مانند گرد و غبار پراكنده و از هم بپاچد.
پیش او بنوشت شه، کای مقبلم
وقت آمد، زود فارغ کن دلم
ز انتظارم ديده و دل بر ره است
زين غمم آزاد كن، گر وقت هست
پس از گذشت شش سال، شاه جحود خبيث كه جز با ريختن خون مانوييان آرام نميگرفت، براى وزير نوشت كه ديگر طاقتش طاق شده و انتظار دارد تا وزير وارد عمليات كشتار شده، تا بدين ترتيب دل سياهش آرام گيرد و از نگرانى فارغ شود.
گفت، اینک اندر آن کارم شها
کافکنم در دین مانى فتنه ها
وزیر در پاسخ براى شاه جحودان نوشت كه بطور جدى و فعال درحال فتنه گرى و ايجاد دشمنى بين اقوام گوناگون مانوييان هستم و آنها را نسبت به هم بدبين كرده و با دو بهم زنى بين آنها جدايى مى افكنم. و تخم دشمنى و اختلاف را توسط دو بهم زنى در بين آنها ميكارم. درضمنى كه در صدد آن هستم که آيين مانى را هم مخدوش كنم.
قوم مانى را بود اندر دار و گیر
حاکمانشان ده امیر و دو امیر
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع
در دوران امپراتورى صفوى، در سراسر دنيا، ١٢ شاه وجود داشت كه حول محور قدرت مركزى كه شاهنشاه صفوى بود ميچرخيدند. هر يك از اين دوازده تن قومى داشتند كه بى چون و چرا، اوامر شاه خود را انجام ميدادند.
يك امير كه مردمش مطيع او بودند و به طمع سعادت دنیا و عقبی اوامر او را بى چون و چرا انجام ميدادند.
این ده و این دو امیر و قومشان
گشته بنده ، آن وزیر بد نشان
اعتماد جمله ، بر گفتار او
اقتدای جمله ، بر رفتار او
این دوازده شاه مانوى كه مردم مانوى مطيع آنان بودند، خود به اضافه پیروانشان، جملگی سرسپرده آن وزیر جحود مكار قرار گرفتند. و جملگى و دستجمعى بر گفتارش اعتماد داشته و از رفتار و كردارش تقليد ميكردند.
وزير مكار براى شاه جحودان نوشت كه مانوييان دنيا به دوازده بخش تقسيم ميشوند و در مجموع دوازده شاه دارند. كه جملگى مثل موم در مشت من ميباشند!
پيش از ادامه حكايت، واجب انسانى است كه در باره اين عدد ١٢ تحقيق شود تا منظور مولانا بدرستى درك گردد. چراكه اين عدد دوازده در هر دوازده مذهب ساختگى كه بعد ها به سبب جنگهاى چليپى بوجود آمده اند، از نقاط مشترك اين مذاهب است. مذاهبى كه اگر نيك بنگرى، همگى مخلوطى از ٢٠ درصد آيين مانى و ٨٠ درصد مذهب جحودى است.(٢)
مثلا،حواریون عيسى دوازده نفرند، شیعیان امامیه دارای دوازده امام هستند. به نقل تورات ۱۲ امیر در فرزندان اسماعیل خواهد بود. خداى هندو ها، كريشنا، دوازده شاگرد دارد، در آيين بودا، بدن انسان ۱۲ چاکرای اصلی دارد كه فعال شدن اين ١٢ چاكرا آدمى را به رستگارى ميرساند. در يهود، وقتى موسی چوب خود را به سنگ زد ۱۲ چشمه جوشان باز شد تا قبایل بنی‌اسرائیل از آن بنوشند. قبایل یهود دوازده تا هستند. و الا آخر كه همگى از همين ١٢ امير دوران مانى گرفته شده اند.
ولى اصل عدد ١٢ از كجا ميآيد؟ پاسخ اين پرسش ريشه در علم عظيم نجوم، نزد پارسها دارد كه براساس اكتشافات آثار باستانى بدست آمده از شهر سوخته و تمدن جيروفت و تمدن مارليك و دره هخامنشى و و و ، اثبات ميشود.
علم نجوم پارسى در مورد عدد ١٢ چه ميگويد؟
- در علم نجوم پارسى، نظم کیهانی بر اساس عدد دوازده است كه يك دایره کامل است. كه از منطق ٤x٣ پيروى ميكند كه هم نظم دنیوی است و هم معنوی.

۲۲.۷.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش دوم



در حكايت، شاه جحودان كه از روى حسد و تعصب جحودانه، مانوييان را ميكشت، كه در دفتر نخست مثنوى جلالدين محمد بلخى، آورده شده است. مولانا چگونگى آغاز تيره روزى بشر و آلوده شدن زمين به پليدى، توسط جحودان را شرح داده و از شيوه رذيلانه اى كه در اين داستان از آن استفاده شده، سخن ميگويد. قابل ذكر است كه اين شيوه رذيلانه بعد ها مرامنامه قبايل ذليل گشته و از آن بهره ها بردند. اقوامى كه بطول تاريخ و به شهادت تاريخ، از نظر جسمى و فكرى آنچنان ناتوان بوده اند كه در ميدان كارزار مردانه، جرأت حضور نداشته، و عاجزانه خود را در پشت اين و آن پنهان كرده اند. و درنتيجه از اين شيوه، نه تنها استفاده، بلكه بارها و بارها توسط اين خباثت سوءاستفاده شده و آنها را به تمامى اهداف شوم خود رسانده است. روشى كه جحودان پيشه خود كردند، موجب تباهى اين عصر از زندگى موجودات زنده بر روى كره زمين شده و خواهد شد.

حكايت مثنوى از اينقرار است كه: جحودان بر دولت صفويه كه يك امپراتورى از علم و هنر و انسانيت و زيبايى را در سراسر دنيا ايجاد كرده بودند، حسد برده و بر سر اعتقادات مذهبى با آنان در تضاد بوده و براى از بين بردن آنها، به شكنجه هاى هولناك و سپس كشتار مانوييان دوران امپراتورى صفوى روى آوردند. (حسين منصور حلاج و يا شخصى كه به اين نام بما معرفى شده يكى از معروفترين قربانيان از اين دست است. ) اما چون حريف بسيار قدر تر از آن بود كه اين حقيران را بحساب آورد، دست به دامان حيله و نيرنگ شدند. پس وزير جحودان در لباس فردى بسيار مهربان و مومن به اصول انسانيت و جوانمردى و آيين انسانساز مانى، در بين مانوييان ظاهر ميگردد. مردم به او علاقمند شده و به او احترام گذاشته و بعنوان پيشواى معنويشان او را ميپذيرند. مكارى وزير آنچنان بالا ميگيرد كه تمامى مردم هفت اقليم آباد جهان، او را حتى بعنوان نايب مانى مينامند. وزير مكار ساليان دراز با مكر و حقد جحودانه و در لباس مهر و محبت و انساندوستى در بين مانوييان زندگى ميكند و در آخر گوشه نشينى اختيار كرده و اينرا وحى الهى خوانده و در غارى بمناجات مينشيند. سپس خود را در بستر مرگ قرار داده و اعلام ميكند كه عمرش بپايان رسيده و ميخواهد با همه بدرود گويد. پس سران هفت اقليم در غارى كه او براى گوشه نشينى برگزيده، گرد هم ميآيند. وزير رهبران هفت اقليم دنيا، بطور جداگانه و در خلوت گفتگو ميكند. پس هر يك از دوازده رهبر معنوى آن زمان امپراتورى صفوى را تنها بخلوت طلبیده و با او بسخن مينشيند. وزير مكار بهر یک از آنها ميگويد که پس از من، جانشين و نايب برحق( نایب مانى) و خلیفه من بر روى زمين، تو هستى. پس آنچه اكنون بتو ميگويم را خوب بخاطر بسپار و به آنها عمل كن چرا كه تو عزيز خدايى و يزدان زيبا، همگى را شیفته و مطيع تو قرار داده است. پس اين فرمانها را به اجراء درآر:

١- پس از من تمامى رهبران مردم را جمع كرده و به آنها بگو كه باید با تو بيعت کنند، چراكه تنها توى كه بر حقى! ولى بدان و آگاه باش كه ديگران براى انكار تو بدروغ ميگويند كه خود برحقند. پس به سخن آنان گوش نده و هر شهريارى که گردن کشى کرده و از تو اطاعت نكرد را یا گردن بزن و يا او را به اسيرى بگير و مردمش را قتلعام كن تا پليدى گسترش نيابد و آيين راستى درامان بماند.

٢- این کتاب، طومارى از احکام يزدان است، آن را بگیر و براى امت خود یک بیک بخوان و آنان را به پذيرش احكام، فرابخوان و چون پذيرفتند و مطيع شدند، احكام را مقدس شمار تا براى نسلهاى بعدى، جاى پرسش نباشد.

٣- به امت بگو، که جز تو در دین خدا نایب و خلیفه اى نیست.

اما تا من زنده هستم این راز را آشکار مکن و ریاست خود را عملى ننما.

وزير يكايك رهيران هفت اقليم را جداگانه خواند و هر یک را در خلوت عزیز و محترم شمرد و آنچه باو گفته بود بدیگر امیران نیز همان را گفت. و بهر یک طومارى داد كه در نكاتى با هم در تضاد بودند و مندرجاتشان با هم اختلاف داشت.

و چون همه كتب در اصل يكى و در فرع ضد هم بود. موجب اختلاف بين مردم و بوجود آمدن مذاهب گوناگون شد. اين مذاهب هر كدام خود را بر حق و برتر از ديگران دانسته و انكار خود را گناه خوانده و نفرت و كينه كسانيرا كه، غير از اين ميگفتند، را بدل گرفتند. و بمدت طولانى(نزديك به دو قرن) جنگهاى هولناك و خونبار بنام جنگهاى چليپى(معرب آن جنگهاى صليبى است)بين مانوييان درگرفت و آنان يكديگر را توسط هم ريشه كن كردند. تمامى آبادانى هفت اقليم از بين رفت و دنيا در فقر و گرسنگى و بيمارى و دربدرى و ويرانى غرق گشت. و اين دامان خود جحودان را هم گرفت و آنان را هم كم و بيش ريشه كن ساخت ولى بطور كلى از بين نبرد و ريشه فساد و فتنه بطور كلى خشك نشد. ولى درعوض ابر انسانهاى بيشمارى قصابى شدند. بر اثر انبوه اجساد، بيماريهاى هولناك جذام و طاعون و وبا و غيره در دنيا شيوع پيدا كرد و بر اثر فقر و گرسنگى و كشتار و ظلم، آدميان سنگ دل و بيرحم و گمراه شدند و براى زنده ماندن دست بهر پليدى و شيوه نادرست زدند. آيين انسانيت تبديل به شوخى و جك خنده دار شد و خرافه و جادوگرى و خداى جبار جاى آنرا گرفت. نادر شاه در تلاشى شبانه روزى تعداد زيادى از نسخ كتاب وزير جحود را از ميان برداشت و ايرانى كه تقريبا ويران شده بود را از چين تا شمال آفريقا، دوباره منسجم كرد و ميرفت كه بخش به اصطلاح اروپايى را هم به ايران بزرگ پيوند بزند كه باز به ناجوانمردى توسط كنيزى جحود در خواب كشته شد. و تيره روزى آدميان از اينجا آغاز گشت و در ادامه به دو جنگ جهانى بزرگ كه معرف حضور همه هست گسترش يافته و صدها جنگ ديگر را تا به امروز مسبب بوده و هنوز هم ادامه دارد.

اين حكايت شايد پاسخى درخور به اين پرسش دهد كه چرا جحودان از ايرانيان متنفرند و چرا تمامى مردم دنيا، از جحودان بيزارند، چراكه و با وجود اينكه، جامعه جحودى تلاش بسيارى در پنهان كردن و تحريف تاريخ بشريت كرده و براى زدودن نقش جحودان از اين جنايت ابليس منشانه، تمامى آثار ب استانى و كتب و نشانه ها را يا جمع آورى و يا پنهان كرده و يا ويران و سوزانده است، با اينحال تاريخى كه در سينه مردم نوشته ميشود، پاك شدنى و تحريف كردنى نيست. و اين نفرت در سينه مردم دنيا زير خاكستر پنهان است، و اين حقيقت را جحودان هم ميدانند.

بهرحال، مولانا جلالدين محمد بلخى ضمن شرح جنگ هفتاد و دو ملت و يا جنگهاى چليپى(معرب آن صليبى است)(١) دلايل پيروزى وزير مكار را توسط روانكاوى آدميان بيان كرده و براى شناسايى ذات آدمى مثالها ميآورد. مولانا ميگويد كه حتى خردمندان و موشكافان مانوييان هم در كار وزير مانده و حيران بودند و سپس در بخشى كه پس از اين ميآيد، و پيش از ادامه داستان، به اين پرسش پاسخ ميدهد كه چگونه وزير مردم پارسا را گمراه ساخت تا جاييكه بجان هم افتادند و بدست خود ريشه راستى و مانوييت براى هميشه سوزاندند. در اين بخش مولانا مقايسه اى دارد،بين آيين انسانساز مانى و آيين جحوديت و به برخى از آنها ميپردازد.

صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
براى آدمى، در مسير رسيدن به آخر عمر، در زير هر سنگ، پشت هر درخت، درون هر بيشه، يك خطر در كمين است. شيادان و مكاران و انسان نماها، صدها هزار دام پهن كرده و چاله و چاه كنده اند، و ما آدمها چه اين واقعيت را بدانيم و چه ندانيم، بخاطر بى خردى و يا از روى طمع و حرص، خود را گرفتار اين دامهاى مهندسى شده، ميكنيم. درست مثل مرغ گرسنه و حريصى كه صياد و مكرش را فراموش ميكند. چرا؟ چون آدمى هزار پيچ و خم دارد كه حتى خودش هم به آنها آگاه نيست. ميتواند شاهكار خلق كند و درعين حال توانايى ايجاد يك ارتباط انسانى را نداشته باشد. ميتواند به عرش برسد ولى هنوز حرص خاك سرد را داشته باشد. ميتواند همه چيز باشد و در عين حال هيچ. و درست بدليل همين ناشناخته بودن و پيچ و خم هاى درونيش، ميبايست به اصل خويش برگردد و خداى درونش را با پرهيز از پليدى بزرگ كند و او را قادر مطلق نمايد تا سر بزنگاه، دستش را بگيرد و مانع از سقوطش شود. تا بتواند با خيال راحت بر لب جوى نشسته و گذر عمر ببيند.

دم بدم ما بسته دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
مولانا ميفرمايد، حتى اگر حتى خود مرغ خرد، يعنى سيمرغ هم كه باشى، به دام خواهى افتاد، و براى اينكار فقط يك لحظه غفلت كافى است. چرا؟چون آدمى از يك ثانيه ديگرش، خبر ندارد و بيخبرى از آنچه قرار است رخ دهد، آدمى را آسيب پذير مينمايد. و بسبب آن احتمال وقوع هر رخدادى براى او ميرود. و من شاهم و قدرت دارم و پول دارم و لشگر دارم و و و هم به اين آسيب پذيرى كمكى نميكند و از سقوط و نيستى او جلوگيرى نخواهد كرد. آدمى اگر خدايش بزرگ نباشد، به باد فنا رفتنش در دستور كار و اجتناب ناپذير است.

میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ما بى نياز
اما آنچه كه ما را، به تكرار اشتباهاتمان ميكشاند، نياز و يا احتياج به اين و آن نيست، حرص و طمع و حقد و غفلت و بى خردى و نا آگاهى و حسدمان است. و با اينكه دم بدم ما را نجات ميدى ولى باز هم درس نميگيريم.

ما در این انبار ، گندم می کنیم
گندم جمع آمده گم می کنیم
مثلا آدمى تمام بهار و تابستان و پاييز كار ميكند و لى گندمهايى كه با دست رنج سه فصل كاركرد در انبار جمع كرده، رها ميسازد. و زمستان كه سراغ گندم انبار شده، ميرود، براى او چيزى باقى نمانده! چرا؟ چون فكر همه جا را نكرده. چون براى داشته هايش ارزش قائل نشده و از آنها بخوبى پاسدارى نكرده و شكر نعمت بجا نيآورده است. در نتيجه براحتى آنها را از دست ميدهد و تازه وقتى از دست داد، قدر آنها را دانسته و انگشت حسرت بدندان گزيده و دست پشت دست ميكوبد.
پس فقط داشتن مهم نيست، نگاهداشتن از آن مهمتر است.

می نیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
آدمى گاهى حتى پا را از حماقت آنطرفتر گذاشته و نميفهمد كه از كجا خورده! مثال بارز و زنده اش همين فتنه ٥٧ است كه يك عده هنوز نميدانند چگونه آنان را خودكشى كردند و گندمهايشان را بردند و فقط بوى گندم برايشان ماند! هنوز نميدانند انبارشان توسط كدامين موشها خورده شده! يك عده هنوز نميدانند دشمنان اصلى و موشهاى انبار چه كسانى هستند! يك عده هنوز قادر به نشان دادن جاى دوست و دشمن نيستند! و نتيجه اين بى هوشى، ٤٤ سال زندان با اعمال شاقه است. نتيجه اش قتل و غارتى هولناك و آرام و بى سر و صداى ايرانيان توسط جحودانى است كه در لباس آخوند شيعه بر سر جان و مال ايرانيان نشسته اند.

موش تا انبار ما حفره زده ست
وز فنش انبار ما ویران شده ست
موش كه در اينجا كنايه از دشمن است، در خانه ما سالهاست لانه ساخته و مشغول غارتگرى و كشتار است و از فتنه و مكر و حيله اش، خانه مان ويران شده و بتاراح رفتيم و ديگر چيزى برايمان باقى نمانده است.

اول ای جان دفع شر موش کن
وآنگهان در جمع گندم کوش کن
پس پيش از اينكه اسير حرص جمع آورى مال شوى، ابتدا انبارت را از دشمن خالى كن، چون تا زمانى كه انبار موش دارد، گندمى در آن نخواهد ماند. پيش از اينكه دنبال مال دنيا باشى دست وزير مكارى كه در لباس آخوند شيعه مشغول قتل و غارت است را كوتاه كن.

گرنه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
وگرنه اگر دشمن بر سر جان و مالت نيست، پس نتيجه اعمال چهل و چهار ساله ات كجاست؟ چرا كه در حالت طبيعى امكان ندارد كه چهل و چهار سال زحمت كشيد و تمامى ذخاير نفت و گاز و طلا و اورانيوم و مس و آهن و آلمنيوم ليتيوم و و و را صادر كرد و ثروتمندترين سرزمين دنيا بود و روز بروز پس رفت و بر فقر و عقبماندهگى خانه افزود. مگر اينكه جحودى دشمن در لباس آخوند شيعه درخانه ات، جا خوش كرده باشد و نرم نرم بهترين ايرانيها را بكشد و با بى رحمى چشمهاى زيباى جوانان را كور كند، به كودك و پير و درمانده هم رحم نكرده و همه را به دار حسد و حقد جحودانه بكشد، و تو حتى اينرا نفهمى!

ریزه ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می ناید در این انبار ما ؟
ثروتهايمان كجاست؟ چرا ثروتمندترين كشور دنيا، در بدترين شرايط زندگى ميكند؟ چون بدترين، ب يرحم ترين، جنايتكارترين دشمنان تاريخى مان با ما هم خانه كه هيچ، همه كاره خانه شدند!

بس ستاره آتش از آهن جهید
و آن دل سوزیده پذرفت و کشید
ما در اين بدترين شرايط، با هيچ و دست خالى، هزاران ستاره در سرزمينمان بدنيا هديه داديم، و با دل سوخته و هزاران نابغه پرورش داديم، با دل خون هزاران ستاره آفريديم.
پذرفت يعنى تعهّد. وعد. ضمان دل سوخته را با وعده و وعيد راضى به قبول و رضايت به آنچه هست كرديم.

لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
ولى در اين بازار ظلم، دشمنان جنايتكار خانگى، در تاريكى به كمين نشسته و به اين نجابت ما هم اعتنا نكرده و بيشرمانه و وقيحانه تمام تلاشهاى ما را بى نتيجه ميسازند. و هرچه ريسيديم، را پنبه ميكند و ستارهگان(كودكان ، جوانان) ما را ميكشد و آنان را خاموش ميكنند. خانه مان را ويران ميكنند و معنويات ما را هم بنام خود ثبت كرده و جنايات و توحش شان را بما نسبت ميدهند. و درحاليكه ٤٤ سال تمامى دنيا مشغول ساختن خانه و آبرو و تاريخ و فرهنگ براى خود هستند، خانه ما را ويران و هويت و فرهنگ و تاريخ و آبروى ما را ميبرند.

میکشد استارگان را یک بیک
تا که نفروزد چراغی از فلک
ستارهگان را يك به يك به زير ميكشد، تا آسمان روزگار ما هميشه تاريك و ظلمانى باشد. تا در بين ما آبادانى و شكوه و پيشرفت نباشد و فقط تباهى و سياهى و مرگ حكم كند. تا نااميد شده و مجبور شويم خانه مان را ترك كنيم و آنرا براى دشمنانمان جا بگذاريم.

۱۰.۷.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش نخست



شرح و تفسیر جنگ هفتاد و دو ملت

انقراض امپراتورى ساسانى برخلاف آنچه گفته شده، بعلت برخورد شهاب سنگى بزرگ و يا زلزله عظيمى كه درمنطقه آناتولى در غرب ايران رخ داده، صورت پذيرفته است. و اينرا بتازگى از روى آثار باستانى كشف شده كه به شكل كاخهاى مدفون شده است و لوگوى ساسانيان را بر خود دارد، و در منطقه آناتولى از زير خاك به بيرون كشيده شده، ميگويند. منطقه آناتولى كه امروزه تركيه ناميده ميشود، خانه بزرگترين و مهمترين آتشكده هاى زرتشتيان و كاخها و آثار بجا مانده ار دوران امپراتورى ساسانيان و پارسهاست كه البته با جديت آنها را پنهان كرده و يا بنام اين و يا آن ميزنند. بهرحال اين رخداد آنچنان هولناك و مهيب بوده كه زمين منطقه را به سه قسمت شكافته است، كه بعدها اين سه قسمت، توسط برخى بيخبر و يا داراى غرض و مرض، به قاره آسيا، آفريقا واروپا نامگذارى شده اند. اين زلزله و شكاف عظيم، تمامى ساخت و سازهاى پارسها و شهرهاى زيباى منطقه رابزير خاك كشيد و ويران نموده و مردم بسيارى را كشته و به امپراتورى ساسانيان كه بر هفت اقليم آبادآنزمان در دنيا حكومت ميكردند، پايان داده است. پس از وقوع اين زلزله هولناك، تا حدود دويست سال منطقه دچاربهت بوده كه به دو قرن سكوت معروف است. و اولين دولت بشرى كه پس از اين زمين لرزه هولناك و پس از دو قرن در منطقه بوجود آمده، مجدا توسط آرياييهاى بازمانده از اين فاجعه تشكيل و سلسله سامانيان ناميده شده و بعدها اين دولت بزرگ شده و در شكل امپراتورى صفويه جهانگير و در تاريخ ثبت گشته است.

اما چرا امپراتورى عظيم و قدرتمند و با شكوه صفويه ازهم فرو ريخت و نادرشاه هم زنده نماند تا امپراتورى رادوباره باز سازى كند؟ انقراض امپراتورى علم و هنر صفوى در جهان، علت وحشتناكى دارد كه در غرب بنام جنگهاى صليبى و در شرق بنام جنگ هفتاد و دو ملت معروف است. و پنهان كردن اين بخش از تاريخ ايران، و پنهان كردن دشمنان واقعى ايرانيان از آنها، بسيار ناجوانمردانه و جنايتكارانه است چرا كه موجب تكرار چندين باره اين فاجعه شده كه آخرين آن فتنه ٥٧ ناميده ميشود.

پس از جنگ هفتاد و دو ملت كه در حدود ٣٥٠ سال پيش رخ داد، نظم موجود دنيا كه به آن هفت اقليم ميگفتند،بهم خورده و كشورها بوجود آمده و آيين انسانساز مانى و زرتشتى تقريبا ريشه كن شده و در عوض دوازده شاخه دين انحرافى، كه افيون جامعه است در بين مردم دنيا زاييده ميشود. اسلام و مسيحيت و هندو و بودايى و جحود و زير شاخه هاى هر يك از اينها.
و مولانا در دفتر اول مثنوى در حكايت شاه جحودان كه مانويان (نصرانيان)را ميكشت، آنرا شرح ميدهد. و من با خرده سوادى كه دارم، آنرا در زير بازگو خواهم كرد.

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره بيگانه زدند!

ابتدا خلاصه حکایت رهبر جحودان که مانوييان را میکشت:
جحودان مردم بسيار بيرحمى بودند كه در عصر امپراتورى صفوى مناطقى را در اختيار داشتند. احتمالا در مكانى كه امروز قزطبه ناميده ميشود و در آن زمان يك بخش كوچك از اقليم آندلس(جنوب اروپا) را شامل ميگشته است. به گفته اى اين منطقه قرارگاه جحودان بوده كه مدت زمان كوتاهى، در حدود ٤٠ سال از سال422 تا461 ه. ق. آنها در اين مكان حضور داشتند. و پس از آن بعلت شيوه زندگى ابتدايى و بيمارى زايشان، از اين منطقه توسط مردم رانده شده و سرگردان و كولى وار ميزيستند و در حاشيه شهرها اطراق كرده و ازطريق قتل و غارت نان بر سر سفره ميآوردند. نام جحود از آنرو بر آنان گذاشته شده بود كه اينها آيين راستى رامنكر شده و دشمنى عجيبى با زرتشت و آيين انسان ساز او داشتند. دليل اصلى اين دشمنى عجيب كه هنوز هم ادامه دارد، را ميتوان اختلاف مذهبى و خدا باورى دانست، چرا كه بقول مرلانا مومنان مانى اعتقاد داشتند كه خدا از انسان جدا نيست و ايندو يكى هستند. ولى جحودان احول بوده و يك را دو ميديدند و معتقد بودند و هستند كه خدا پديده اى است دست نيافتنى و ناديدنى كه در آسمانها نشسته و نامه اعمال آدما را مينويسد. وصاحب بهشت و جهنمى است و و و. مولانا در اينجا، داستان احولى را بيان ميكند كه مانند شاه جحودان، يك را دو ميبيند، و ميفرمايد بين آدمى و خدا، جدايى نيست و هر دو درواقع يكى هستند، يكى خادم و حامل ديگريست و چون يكى نباشد آن ديگرى هم نيست، و من شرح اين داستان را جداگانه پيش از اين آورده ام، كه در اينجا هم همان بخش را تكرار خواهم كرد، چون اهميت بسزايى دارد. بهرحال جحودان مانويان را كافر ميدانستند. درحاليكه مانويان اينها را موجوداتى منكر خداى راستين و گبر و گمراه ميدانستند، چراكه اينها بز را نماينده خدايشان بر روى زمين قرار داده بودند كه بعدها اين بخش سانسور شد! دليل ديگر دشمنى عجيب جحودان بامانويها، حسادت بود، چون اين قوم به قوم حسودان معروفند. و اينان از بزرگى و شكوه صفويان بشدت در رنج بوده و حسادت ميكردند. و همچنين بعلت فقر و ناراستى كه داشتند، از طرف ديگر مردمان مورد تحقيرى بودند كه بطول تاريخ به آنها روا داشته ميشده، و آنان دولت پارسى را مقصر اين امر ميدانستند. بهرحال، علت هرچه بود،دشمنى تا حد پدر كشته گى ادامه داشت و هنوز هم دارد. اين جحودان مرتبا با دولت صفوى بر سر مال و ثروت در جنگ و گريز بودند. و اين درحالى بود كه هميشه در مقابل ارتش مجهز صفوى شكست خورده و تحقيرميشدند. دولتمردان صفوى يك امپراتورى از علم و هنر و راستى و انسانيت را در سراسر دنياى آن زمان پراكنده بودند و امروزه آثار بجا مانده از آنهمه هنر و علم را در علوم امروزى و همچنين كاخهايى كه اكثرا به كليسا و مسجد تبديل شدند و يا هنوز بعنوان كاخ، مورد استفاده ميشوند، ميتوان ديد. كارخانجات اسلحه سازى صفويان كه توليداتشان تفنگ هايى بود كه با باروت شليك ميكردند، اولين كارخانجات اسلحه سازى در دنيا ميباشند كه بعد ها در دوران قاجارها، توسط جحودان به اروپا و سپس به آمريكا برده شدند.

بهرحال برطبق مثنوى، جحودان تلاش زيادى كردند تا با جنگ و خونريزى بر صفويان چيره گردند ولى اين خيال باطل هيچگاه عملى نشد. جحودان كه از اين امر بشدت خشمگين بودند، بارها و بارها پارسها و يا زرتشتيهايى كه به آيين مانى، ايمان آورده بودند، را ربوده و آنان را تحت شكنجه وحشيانه قرار ميدادند تا از اسرار پيروزى هميشگى ارتش شاهنشاهى صفوى آگاهى يابند. ولى حتى يك پارسى را نتوانستند بشكنند و اسرار دولتى را ازاو به بيرون بكشند و اين موجبات خشم بيش از پيش جحودان را در بر داشت. رهبر جحودان اطاق فكرى داشت كه رئيس اين اطاق فكر كه در واقع وزير و داماد او هم محسوب ميشد، در خباثت، دستهاى ابليس را از پشت بسته بود وشايد خود ابليس بود، بهرحال فرد بسيار زيرك و مكارى بود. او پس از مطالعات زياد متوجه شد كه سربازان پارسى نه تنها بخاطر قدرت بدنى شگفت انگيزى كه داشتند، بلكه بيشتر بخاطر اعتقادو ايمان خلل ناپذيرى كه به آيين راستى و زرتشت و مانى پيامبر مريد زرتشت داشتند، چنين شكست ناپذير و فتح ناشدنى ميباشند. ووقتى او به اين واقعيت پى برد، ديگر يافتن نقطه ضعف و پاشنه آشيل پارسها پيچيده و سخت نبود. وزير به رهبرجحود خود گفت كه با جنگ نميتوان بر مانوييان چيره شد، و میبايست تدبير ديگرى انديشيد. چراکه ایمان وعقیده مانوييان را نمی توان با خشم و زور از میان برداشت بلکه برعکس هر چه زور و خشونت سخت تر باشدعقیده و ایمان آنها استوارتر ميگرد.
ادامه حكايت را در شرح مثنوى ميخوانيم.

شرح مثنوى:
بود شاهى در جحودان ظلم ساز
دشمن مانى و نصرانی گداز
شاه جحودان از مردم پارسى و زرتشتى بشدت بيزار بود و در جنگهايى كه براه ميانداخت مردم بيدفاع شهرهاى مرزى را گروه گروه ميكشت. نصرانى يعنى مانوى هاى زرتشتى، و برخلاف تلاش مذبوهانه اى كه در جهت مصادره و تحريف اين كلمه شده، بهيچوجه معنى پيروان عيسى را نميدهد.

عهد مانى بود و نوبت ، آن او
جان مانى او و مانى ، جان او
آن دوران ، دوران مانى بود یعنی مردم آيين مانى پيغمبر نقاش ايرانى كه نشآت گرفته از آيين زرتشت بود را بجاميآوردند. و در حقیقت جان مردم توسط جان مانى با ايزد پيوند خورده بود..

۱۳.۵.۰۲

حكايت مرد بقال و طوطى٢



از اينجا تا چندين بيت وارداتى است و گفته حضرت جلال دين محمد بلخى نيست. و سفسطه و قياس مع الفارغ (قیاس مع الفارق، اشتباه است) يعنى قیاس كردن فارغ از منطق، تحريفگران مثنوى آغاز ميگردد. يعنى آمده اند و چیزی را با چیزی دیگرى مقايسه كردند، كه بدون علت و مناسبت و اشتراک و دليل منطقى بين آن دو است. مثلا دو آدم را با یکدیگر ميسنجند و مقایسه ميكنند بدون اينكه اصولا مناسبتى بين اين دو باشد. و اين در واقع ايراد به فلسفه آفرينش پروردگار است. يعنى خداوند زيبا، مخلوق بد و ناقص و نجس آفريده كه آدميان بايد آنرا اصلاح كنند! در اين قياس، زنبور عسل خوبه، و ديگر زنبورها بدرد نخورند! پيامبران و اوليا و آخوندها و كشيشان و خاخامها، آدم خوبها و نيك سرشت ها، هستند و ديگر آدميان، پيش پا افتاده و نفهم و بدرد نخور! و با اين منطق احمقانه صفحات بسيارى از مثنوى را مانند دل خود سياه كردند و از آن بدتر، همه را به گردن مولاى ما، جلال دين محمد بلخى انداختند. درواقع مولانا جلال دين محمد بلخى دروس خود را خيلى پيشتر داده و داستان را به پايان ميبرد، ولى طبق معمول، رندان، در ادامه چندين صفحه را مانند دل خود سياه كرده و ابياتى سبك و بى معنى از زبان مولانا آورده اند تا هم تبليغ مذهب و نمايندگان و مبلغين مذهب، آخوند و كشيش و خاخام و و و شده باشد و هم اين حماقت را در ميان مردم جا اندازند كه خدا در ميان آدميان فرق قائل است و مابين آن همدست ابليسى كه بظاهر دم از خداى ناپيدا كه مانند آدمى خشمگين ميشود، انتقام ميگيرد و تهديد ميكنند، با آن سالم و ساده انديشى كه دم از انسان و طبيعت عيان، ميزند تفاوت و فرق گذاشته و اولى را به دومى ترجيح ميدهد! و از ايندست افكار پليد شيطانى كه مثنوى را هفتاد من ساخته است.
رندان از قول مولانا ميگويند:
گفته اینك ما بشر ایشان بشر
ما و ایشان بستۀ خوابیم و خَور
این ندانستند ایشان از عمی(عما)(١)
هست فرقی در میان بی منتهى(بى منتها)
در تفسير اين ابيات در اينترنت آمده است كه، این ظاهر بینان گفتند : ما بشریم و ابدال خدا ( پارسها به اين ابدال در داستانهاى باستان، آواتار ميگفتند) هم بشرند ، و ما و ایشان وابسته به خوابیدن و خوردن و نیازهای طبیعی و مقتضیات غریزی هستیم . (در آیه ١٠ سوره ابراهیم آمده است « … گفتند ، شما نیستید مگر بشری همچو ما … » مصراع دوم نیز ناظر است به آیه ٧ سوره فرقان « و گفتند این چه رسولی است که (همانند ما) طعام خورَد و در بازار (و معابر) راه رود »این افراد ظاهربین بواسطه کوردلی خود این حقیقت را درک نکردند که میان آنان و ابدال خدا، فرقی بینهایت وجود دارد. ( اين ابيات را به جلال دين محمد بلخى نسبت ميدهند كه در داستان موسى و شبان، ميفرمايد: خداوند به شبان ساده دل بيش از پيغمبرش ارج مينهد و او را دوست دارد! اين تناقض گويى، نه مربوط به مولاناست، بلكه ابيات بى ارزشيست كه به مثنوى تحميل گشته است.)

۷.۳.۰۲

حكايت مرد بقال و طوطى١



داستان ديگرى از دفتر اول مثنوى:
پيش تر آ تا بگویم قصه ای
بو که یابی از بیانم حصه ای
پيشتر آ، يعنى جلو تر بيا، دل بده، گوش تيز كن، توجه كن، تا برايت داستان ديگرى بگويم، باشد كه بهره ها گيرى و رستگار شوى. حصه يعنى بهره، نصیب، بخه، جمع حصص.
بود بقالی و او را طوطیی
خوش نوا و سبز و گویا طوطیی
بر دكان بودی نگهبان دكان
نكته گفتی با همه سوداگران
يكى بود يكى نبود، غير از خدا هيچكس نبود، (مسلمانان اين گفته نغز پارسى يعنى يكى بود يكى نبود،غير از خدا هيچكى نبود را به لا اله الا الله ترجمه كردند. ) بقالى يك طوطى سبز زيبا و سخنگو و باهوش داشت. طوطى باهوش در دكان بقال هم نگاهبان دكان بود و هم با مشتريها خوش و بش كرده و به اصطلاح مشترى جمع كن بود. (طوطى سبز، در اينجا ميتواند بمعنى طوطى زنده دل و خوشحال هم باشد. چرا كه رنگ سبز آدمى را بياد طبيعت انداخته و در طبيعت هم فقط منطق حاكم است و شادى وخرسندى و غم و اندوه روحى جايگاهى ندارد. هرچند درد جسمانى بسيار است. )
در خطاب آدمی ناطق بدی
در نوای طوطیان حاذق بدی
طوطى هم بزبان آدميان تسلط داشت و ناطق بود و هم بزبان طوطيان چهچه ميزد. اينبار قهرمان داستان مولانا، يك طوطى خوش بيان است، كنايه از مردم سخنور و خوش مشرب. مردمى كه فقط زبانند و مغزى به اندازه مغز مرغ دارند. ولى بدليل زبان ناطق و حاذق، محبوب و مورد توجه و مشهور گشته وروزگار ميگذرانتد. ولى اين طوطى در زمانى كه بايد از مغز و خرد خود استفاده كند، عاجز مانده وخسران ميبيند.
خواجه روزی سوی خانه رفته بود
بر دکان طوطی نگهبانی نمود
گربه ای بر جست ناگه از دکان
بهر موشی، طوطیک از بیم جان
جست از صدر دكان، سویی گریخت
شیشه های روغن ُگل را بریخت
روزى كه بقال براى انجام كارى به خانه رفته بود و طوطى هم طبق معمول مشغول نگاهبانى در دكان بود،
بناگهان موشى بدرون دكان پريد و در پى موش، گربه اى كه قصد شكار موش را داشت. طوطى كه بشدت ترسيده بود از سر درب دكان كه نشسته بود، رميده و بطرف داخل دكان پر زد و از بخت بد خوردبه قفسه هايى كه شيشه هاى روغن گل را در خود جاى داده بودند و شيشه ها بر زمين افتاده وشكستند و روغن گرانبها پخش زمين شد. روغن گل، روغنی است که از ترکیب برگ گل سرخ تازه درروغن کنجد به دست آید و مصرف دارویی دارد.
از سوی خانه بیامد خواجه اش
بر دكان بنشست فارغ خواجه وش
دید پُر روغن دكان و جاش چرب
بر سرش زد، گشت طوطی كل ز ضرب
وقتى بقال به دكان برگشت، بيخيال و سرحال و خوشحال بر روى سكوى ورودى دكان طورى نشست كه براى كسى جاى ترديدى نماند كه صاحب و خواجه دكان، اوست. و بناگهان متوجه چرب شدن جامه اش شد. خوب كه نگاه كرد ديد اى دل غافل، همه كف دكان پر از روغن و شيشه هاى شكسته است. به طوطى نگاه كرد و ديد پرهاى طوطى هم چرب است. پس بدون تفكر و تفحص و جستجوى دليل ماجرا وشناخت و مقصر اصلى، طوطى را به دادگاه برد و محكوم كرد و حكم صادر كرد و بعنوان مجازات باضرب زد به سر طوطى! آن بيگناه طوطى نيز از اين بيداد، هم ضربه جسمى خورد و سرش شكست وكچل شد، و هم ضربه روحى خورد و زبانش بند آمد و نطقش كور شد و ساكت به گوشه اى نشست.

۳۱.۱.۰۲

بخش پنجم توانگر و دوشيزه دفتر اول مثنوى



همانطورى كه در مقدمه اين داستان نوشتم، منظور و هدف جلال دين محمد بلخى از نوشتن داستان پادشاه و كنيچك، پرداختن به روحيات آدمى، و نماياندن ويژهگيهاى اخلاقى او بطور اخص و شناسايى جامعه بشرى بطور اعم است. و چرا اينكار را ميكند؟ چون تا شناخت لازم و كافى و واقعى از انسان بوجود نيايد، راه رسيدن به هدف هموار نميگردد. و هدف هرچه هست، مثلا رسيدن به آرامش و يا رسيدن به سعادت و حتى اهداف پليد مانند چزاندن آدميان، تنها و تنها با شناخت حقيقى و راستين از ذات و جوهره هر پديده اى امكان پذير است . درنتيجه در تمامى مثنوى، تلاشى براى قهرمان سازى و خوب و بد جلوه دادن اين و آن نشده و قهرمانان داستانهاى مثنوى، جنبه هاى منفى و مثبت خود را آزادانه بنمايش ميگذارند و استثناء هم ندارد. از پادشاه و طبيب و زن و مرد و كوچك و بزرگ، گرفته تا پيغمبر و حيوانات و گياهان، همگى همانگونه كه هستند در صحنه داستان ظاهر شده، نقش خود را بازى كرده و صحنه را ترك ميكنند. چرا كه هدف مولانا انسانها و بطور كلى موجودات نيستند، هدف او ترويج، تشويق و نشر علوم انسانى، آگاهى و شناخت در جامعه بشرى است. چراكه كه اين بزرگمرد ادبيات ما، راه نجات بشر را آگاهى واقعى و رستن از دروغ و خرافات و مذاهب ساخته بشر ميداند. و اين از نظر كسانيكه خود را به مثنوى تحميل كردند، بسيار ناخوشايند و نا مطلوب است و در نتيجه با دستكاريهاى ابلهانه، سعى در روبراه كردن مثنوى برطبق اهداف و اميال خويش بوده و هستند. مثلا در بخشى كه پس از پايان اين داستان ميآيد و اين بخش كاملا وارداتى به مثنوى است، تلاش شده تا داستان را بنفع خود تفسير كنند. چون مثنوى در زمان قاجارها بطور كامل دستكارى شده، در نتيجه مذاهب يهود و مسيحيت و اسلام بطرز مسخره و غيرقابل قبول و بخششى خود را به مثنوى تحميل كرده اند. از آنطرف هم در اين داستان(از نظر تحريف كننده گان و نادانان كه منظور مولانا جلال دين محمد بلخى را نفهميدند) پادشاه نقش منفى دارد و چون سيستم پادشاهى است و نبايد پادشاه بهر طريق و روشى ضايع و در چشم عوام خراب شود، پس اين بخش را به پايان داستان توانگر و كنيچك افزوده اند كه هم تبليغ مذهب و خداى ساخته گيشان را كرده باشند و هم مقام پادشاه را تطهير و پاك و مبرى از بدى و پليدى نموده باشند و هم مثنوى را از اعتبار راستين خود دور و آنرا بى اعتبار ساخته باشند. تا زمانيكه جوان ايرانى به دروغهايى كه به او گفته شده، پى برد، مثنوى را دو دستى دور افكند و بگويد اينهم همان اراجيف مذهبى و تحميلى است. يعنى اگر روزى ايرانى به بلوغ فكرى رسيد و هر مزخرفى را آيين و مرام زندگى خود قرار نداد و مذاهب را بزير كشيد، مولانا هم بطور خودكار، به زير كشيده شود.
درنتيجه بخش نتيجه گيرى را فقط و فقط بمنظور آوردن مثالى از خباثت اجانب در تحريف ادبيات سالم و كهن ايرانى، بويژه آثار بزرگان ادبيات پارسى مانند، محمد بلخى، در اينجا مينويسم. و متذكر ميشوم كه تمامى آنچه در بخش نتيجه گيرى داستان ميآيد به مثنوى وارد گشته و گفتار مولانا نيست و درضمن تمامى آنچه در بخش نتيجه گيرى و در پرانتز ها جاى دارد، نوشتار و نظريات آدم برفى است و مربوط به تحريفگران و در ادامه مفسران و ماله كشان نيست.
ابتدا ادامه داستان:

۱۸.۱.۰۲

تازى، تاژى، و دهقان، بخش چهارم از داستان توانگر و دوشيزه




قاصدی بفرست کاخبارش کنند
طالب این فضل و ایثارش کنند
مرد زرگر را بخوان زآن شهر دور
با زر و خلعت بده او را غرور

پس پيكى به سمرقند بفرست و در آنجا زرگر را پيدا كرده و بگو كه پادشاه شهرت تو را شنيده و ميخواهد به تو كارى واگذار كند. و اگر تو كار شاه را راه اندازى، پادشاه جايزه بزرگى به او خواهد داد. در اينجا جلال دين محمد بلخى به سه نكته مهم از خصوصيات آدمى اشاره ميكند كه شايد كمتر كسى به آن توجه كرده باشد. ١- مردم دوست دارند كه از آنان تعريف شود، هرچند در خلوت خود، بدانند كه بى اساس است. پس ابتدا بايد زرگر را از يك خبر خوب، در رابطه با خودش آگاه ساخت و آن اينكه او بعنوان زرگرى معروف، مورد توجه شاه قرار گرفته است. ٢- سپس با شايعه سازى بايد او را مشتاق و يا طالب هدف ساخت. مثلا پس از فتنه ٥٧ يك شايعه بى اساس مبنى بر بهشت بودن كشورهاى اروپايى در بين مردم دهان بدهان مىگشت و اينكه با پناهجويان ايرانى مانند افراد مهم برخورد ميشود، و موجب تشويق اليت جامعه براى ترك ايران ميشد، تا هدف اشغالگرى بى درد سر صورت پذيرد، كه پذيرفت. ٣- گام بعدى، بيدار كردن ديو آز و طمع آدمى و سوء استفاده از آن است، كه با وعده پول و مقام و شهرت براحتى صورت ميگيرد.
چون ببیند سیم و زر، آن بینوا
بهر زر، گردد ز خان و مان جدا
زر خرد را واله و شیدا کند
خاصه مفلس را که خوش رسوا کند
زر اگر چه عقل میآرد، ولیک
مردِ عاقل یابد او را نیک نیک
به او وعده ثروت و مال دنيا را بده تا ديو آز او بيدار شود، و به طمع رسيدن به مال، از خانه و خانواده جدا شده و بطرف شاه حركت كند.
پس دو طرفندى كه اكثر آدميان را ميفريبد: ١- تاثير تبليغ و شايعه نزد مردم و عوام و يا اكثريت قريب به اتفاق آدميان. ٢- سوء استفاده از طمع و زياده خواهى آدمى و يا برانگيختن ديو آز درون آدميان، را در مورد زرگر بكار گرفتند. سپس مولانا توضيح ميدهد كه مال و ثروت كه زر و طلا نمايانگر آن هستند، موجب زايل شدن خرد نزد آدميان است. بويژه اگر آدمى تنگ دست و بى مال باشد. با اين حال مردم خردمند كسانى هستند كه در رابطه با مال و زر، عاقلانه رفتار كرده و نه افراط كنند و نه خست بخرج دهند. عقل در مصراع اول، يعنى منقبض كننده و يبوست آورنده و منظور بسته شدن خرد از روى طمع است. و اينكه مرد عاقل از زر به نحو صحيح و نيك استفاده ميكند.
شه فرستاد آنطرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول
در اينجا مولانا عظمت عشق واقعى را نشان داده و آنرا از عشق مجازى مجزا و جدا ميكند. قهرمان داستان مولانا، يك شاه است ، يعنى صاحب مطلق قدرت و ثروت. ولى اين قهرمان كه هم اكنون معشوق را در اختيار دارد، بخاطر سلامتى و شادى معشوق همه چيز را فراموش كرده و تنها به او مى انديشد. پس مانند جاهلان، غيرتى نشده و از روى خودخواهى تصميم نميگيرد. بلكه بيدرنگ
دو مامور كار كشته و لایق و با کفایت كه در عين شجاعت، داراى معرفت و جوانمردى هم هستند را سوی سمرقند گسیل داشته ،تا زرگر را بروش انسانى بيآورند. دنيايى كه مولانا در آن ميزيسته، شامل انسانهايى ميشده كه با وجود شاه بودن، يعنى صاحب قدرت و ثروت در يكزمان، ولى كارى را بزور انجام نداده و بدنبال تدبير و چاره براى حل مشگل بودند و نه سر نيزه و جبر و توسل به قوه قهريه. ميفرمايد، قاصدان و رسولان شاه، حاذقان و كافيان بس عدول بودند يعنى افرادى كه در كارشان استاد و حاذق بودند و در عين حال به جوانمردى و عدالت هم معتقد و نه جلادان و زورگويان مسلح و جاهل.

تا سمرقند آمدند آن دو رسول
از برای زرگر شنگ فضو
دو پيامبر و رسول شاه به سمرقند رسيده و خود را به زرگر ى كه دل دخترك را دزديده بود رساندند.
کای لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر;شهرها از تو صفت
رسولان شاه پس از معرفى خود به زرگر گفتند: اى كسى كه آنچنان در كار خود استادى كه شهرتت در شهرها پراكنده شده و وصف مهارت تو در بين مردم شهرها زبان بزبان ميچرخد.
نک ، فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد زیرا مهتری
شاه ما هم وصف استادى ترا شنيده و مشتاق استخدام و به خدمت گرفتن تو براى امور زرگريهاى دربار خود است.
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی خاص باشی و ندیم
اينك اين هداياى طلا و نقره اى را بپذير و همراه ما به نزد شاه بيا كه در آنجا بسيار محبوب و محترم خواهى زيست.
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد ، از شهر و فرزندان برید
پس غرور زرگر برانگيخته شد و در نتيجه خرد خود را باخت و با ديدن هدايايى گرانبها و جامه هاى زربافت و مفخر، خانه و خانواده و شهر و موطن خود را رها ساخته و عازم بارگاه شاه شد.
اندر آمد شادمان در راه ، مرد
بیخبر ، کان شاه قصد جانش کرد
مرد بيخرد، شاد از ظواهر و مال و شهرت ساختگى، بطرف شاه رفت، غافل از اينكه اينهمه خوبى، آنهم يكجا،
نميتواند واقعى باشد و احتمالا ظاهر فريبنده فريبى است كه جانش را ميگيرد.
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت
پس زرگو طماع شاد و سرحال بر اسبى تيز رو نشست، تا خود را هرچه زودتر به بارگاه شاه برساند، غافل از اينكه اين جامه شاهى، درواقع پول خون اوست.

كلمه «تازی» در پارسى از مصدر «تاختن» می‌آید. لفظ تاز بمعنی تازنده و براى حيوانات تيز رو و تيز پا مانند آهو و خرگوش بكار برده ميشود. همچنين به اسبها و سگ هايى كه در مسابقات شركت ميكنند، اسب تازى و يا سگ تازى، ميگويند. يعنى اسب و سگى كه تاخت ميزند. و كلمه "یکه تازی" هم كه بمعنى يك تنه تاختن، در هر ميدانى، است، از همين فعل تازى ميآيد.
همان گاو دوشان بفرمانبری
همان تازی اسبان همچون پری. فردوسی

تازی اسبان پارسی پرورد
همه دریاگذار و کوهى نورد.نظامی

ای گشته سوار جلدبر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی ؟ناصرخسرو.

در هر زمین که راه نوردی هوای آن
از سم ّ تازیان تو مشکین غبار باد.مسعودسعد.

صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب در گوش .نظامی.

همچنين در پارسى كلمه اى وجود دارد بنام تاژ و تاژ بمعنی چادرنشین است ، و پارسها به قبايل آواره، تاژ ميگفتند. همانگونه كه به روميان يون ميگفتند. و اعراب چون قادر به تلفظ حرف ژ نيستند، تاژى را تازى ميگويند. کلمه ٔ تاژ و تاز بمعنی چادر و خیمه و یاء نسبت(بدوى و عقبمانده)، و همیشه آن را مقابل دهقان ميآورند. چون دهقان بمعنى صاحب زمين است و به ايرانيان كه صاحبان زمين در دنيا بودند، دهقان ميگفتند. پس دهقان بمعنی زمينداران بزرگ و تازی بمعنی چادرنشین است ، قبايل چادرنشین که مرتبا از جايى بجاى ديگر ميروند، در مقابل دهقان که ساکن و تخته قاپو باشد.
تاژى در ابتدا بمعنی مطلق چادرنشین بوده است و سپس بمعنی خاص تری فقط بر عرب اطلاق شده است. و چون به اسب تيز رو هم تازى گفته ميشد، برخى از رندان اين تازى را به آن تازى وصل كرده و اسب تيز رو و اسب تازى را به اسب عربى ترجمه كردند. درحاليكه اعراب با اسب بطور كلى غريبه و نا آشنا بوده و هستند. مردم چین، عرب را تاش نامند و این تاش مأخوذ ازکلمه ٔ پارسى تاژی و يا معرب آن، تازیست و این نشان میدهد که مردم چین در ابتدا، عرب را بتوسط ایرانیان دریانورد و تجار برّی ایران شناخته اند. ایرانیان باستان تمام یونان را بنام قبیله (یونیام ) نام نهادند.

قدیمی‌ترین آثار حضور اسبها و سگ‌های تازی در منطقه‌ای یافتند که قدیمی‌ترین محل سکونت بشر در دشت است كه به آن تمدن سليك ميگويند و بيش از ۶۵۰۰ سال قدمت دارد. در تپه‌های باستانی سیلک، واقع در نزدیکی شهر کاشان، علاوه بر استخوان حیوانات اهلی دوران پیشین، استخوان‌های اسب و يك سگ تازی نیز به دست آمد که متعلق به هزاره چهارم پیش از میلاد بود. يعنى حدودأ ۶۵۰۰ سال پيش.
در برخی از ظروف سفالین منقوش به نقوشی از سگ‌های تازی در تعقیب حیواناتی از جمله گوزن، آهو و بزکوهی برمی خوریم که با نهایت دقت و به سبکی انتزاعی ترسیم شده است. سفالینه‌های مکشوف از تل باکون در نزدیکی تخت جمشید نمونه‌های منحصر به فردی از نقوش اسبها و سگهاى تازی را از ۴۲۰۰ تا ۳۸۰۰ سال پیش از میلاد به نمایش گذاشته‌اند. باریکی اندام، دست‌ها و پاهای بلند و کشیده، پوزه باریک و دمی حلقه مانند همه از خصوصیات بارز سگ‌های تازی است که بر این سفال‌ها تصویر شده است.
علاوه بر ظروف سفالین، نقش تازی‌ها را بر روی مهرها و اثر مهرهای به جا مانده از ایران باستان نیز می‌توان مشاهده کرد.
از آثار یافت شده در گورهای فراعنه مصر که متعلق به ۲۱۰۰ سال پیش از میلاداند شواهدی به دست آمد که نشان می‌دهد در آن زمان اجساد اسبها و سگهاى تازی‌ها را مانند خداوندگارشان مومیایی کرده و به خاک می‌سپردند.
در اسطوره‌های باستان ایرانی شکار آموختن به سگان از ابداعات هوشنگ شاه پیشدادی است. در ايران شاهان و بزرگان به شکار با سگ‌های تازی علاقه داشتند و همیشه در تازی-خانه‌های آن‌ها تعداد زیادی تازی وجود داشت که هر یک دارای خدمه و مسئول خاص خود بودند. سلاطين و شهرياران پارسى، تمام تازی‌های خود را جل اطلس و زربفت می‌پوشاند و گردن بند جواهرنشان به گردنشان می‌انداخت. در رستم التواریخ نیز آمده است، كه بويژه در دوران امپراتورى باشكوه و عظيم صفویه، آراستن تازيها به جواهرات قيمتى رسمى رايج و محبوب بوده است. و در دوران قاجار هم مسئول سگ‌های شکاری را «تازی‌کش باشی» می‌نامیدند و تازی خانه‌های آن‌ها پر بود از «سگان شیرگیر پلنگ فرسا و تازی‌های نخجیر گیر آهو ربا.»
در تمام طول تاريخ ايران و تا پيش از فتنه ۵۷، تازی‌ها برای شکار انواع حیوانات صحرایی از قبیل آهو، جبیر، گور و خرگوش استفاده می‌شده است.

از اسبان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام .فردوسی.

ورا دید بر تازئی چون هزبر
همی تاخت در دشت برسان ببر. فردوسی .

تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسبانش نیل . فردوسی .

ز اسبان تازی به زین پلنگ
ز برگستوانها و خفتان جنگ . فردوسی .

فروماند اسبان تازی ز تگ
توگفتی در اسبان نجنبید رگ. فردوسی

كلمه تازى در شاهنامه:
بر طبق شاهنامه اولين انسان، كيومرث نام دارد، كيومرث پسرى داشت كه او را سيامك مينامند. ( در شاهنامه فردوسى كيومرث نام اولين انسانيست كه از گياه پديد آمده و در گيلگميش كه اولين شاهنامه ايرانيان است، نام اولين انسان ميشى و همسرش ميشانه است كه هر دو از گياه پديدار ميشوند. و ايندو در بين مردم به آدم و حوا معروفيت دارند. ) بر اساس گيلگميش ، سيامك بنام شیث، آمده است. و سومین فرزند، ميشى و ميشانه( آدم و حوّا ) پس از هابیل و قابیل است. با استناد به گيلگميش، شیث پس از قتل هابیل به‌دستِ قابیل، متولّد گشت و حوّا او را جانشینی برای هابیل دانست. نام فرزند شیث در تورات، انوش است. و عمر شیث ۹۱۲ سال نوشته شده‌ است. او صاحب فرزندان بسیاری ميشود. بر اساس شاهنامه سيامك صاحب دو پسر ميشود، بنامهاى بهرام و فرهاد تاز. و اين فرهاد تاز، و نسل پس از او كه در شاهنامه بعنوان تازى و تازيان، سخن گفته ميشود هيچ ربطى به اعراب و لقب تاژى آنان كه بعربى تازى شده، ندارد.
وزان پس چو آگاهی آمد ز راه
ز فرهاد تازی و فرزند شاه .فردوسی.

چو زنگی نمود آنچنان بازیی
ز رومی نیامد عنان تازیی .نظامی