‏نمایش پست‌ها با برچسب دفتر دوم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دفتر دوم. نمایش همه پست‌ها

۲۵.۶.۰۱

بايزيد و زيارت پير ٤


در ادامه ميخوانيم كه:
كم نمودن مر ورا، پيروز بود
زآن نمودن روز او، نوروز بود
دشمن ( در اينجا ديو هاى درون آدمى) را حقير و ناچيز و بيچاره نگاه داشتن، موجب پيروزى اوست. و روزگارش همواره نوروز است.

می‌نماید موج خونش تل مشک
می‌نماید قعر دریا خاک خشک
مكر و فريب اين ديو ها تا آنجاست كه موجى از خون را در جلو چشم و ديد تو، مشتى مشك مينمايد و ژرفا وقعر دريا كه هزاران متر زير آب است را به تكه زمينى خاكى و خشك.

خشک دید آن بحر را فرعونِ کور
تا در او راند از سرِ مستى و زور
از نظر معناى ظاهرى اين بيت ميگويد كه فرعون كه به قدرت خود مغرور گشته و مست و در نتيجه كور دل شده بود، درياى پهناور و ژرف را نديد و فقط زمینی خشکی را دید كه در وسط دريا راه باز كرده بود. درنتيجه با بيفكرى و قدرت و بیباكى بسوی آن تاخت .

چون درآمد ، در تگ دریا بُوَد
دیدۀ فرعون ، کی بینا بُوَد ؟
فرعون همينكه بتاخت به دریا زد در بن و ژرفا و قعر دریا قرار گرفت. دیدۀ فرعون و يا آدم مغرور چگونه ممکن است که بینا باشد؟ دو بیت اخیر اشاره دارد به داستان غرق شدن فرعون و فرعونیان که در سورۀ بقره ، آیه ٥٠آمده است. اين داستان قرآنى از روى داستان ضحاك در مبارزه با جمشيد شاه، كه رود نيل را ميشكافد، ازشاهنامه فردوسى كپى شده است. و در قرآن ميگويد: « و یاد آوريد زمانی را که برای نجاتِ شما دریا رابشکافتیم و برهاندیم شما را و غرق کردیم فرعونیان را و شما می دیدید !

تگ، بمعنی ته و بن و پایین است. همچو قعر دريا، تگ درخت، ته حوض و بن چاه و امثال آن . در اصل بمعنی پايان است.
در تگ آبش ز صفا ریگ خرد
کور تواند به دل شب شمرد.امیرخسرو

قند بیند خود شود زهر قتول
راه بیند خود بود آن بانگ غول
آنچه كه فرد مغرور ميبيند، بظاهر قند است، درحاليكه درواقع زهرى است كشنده. و آنچه او را براه ميخواند،ندا و بانگ طلايه داران و يا جلوداران نيست، بلكه آواز غول است كه او را بطرف قتلگاه ميكشاند. (در مورد آوازغول در قسمتهاى پيشين شرحى را نوشته ام. )

از اينجا به بعد پير و مرشد بايزيد ( در اصل مولانا) شروع به سخن با حق تعالا ميكند و ميگويد:
ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز می‌گردی بده آخر زمان
خداوندا، در فتنه آخر زمان يعنى در روز مرگ، تيز ميگردى، سزاى هر گناهكارى را به او ميدهى، فعلا به مافرصت بده كه خود را نجات دهيم. در مصرع دوم، بده آخر، زمان يعنى فرصت بده، مهلت بده.

خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلوده‌ای در فصد ما
خداوندا، مانند خنجرِ تیزی قصد و اهداف ما از آنچه انجام ميدم راميشكافى. قصد و هدف ما را كه در پشت اعمالمان مخفى است، مانند خنجرى تيز ميشكافى و آنرا ميبينى. و تومانند نیشِ زهرآلوده ای هستی که خبث نيت ما را به خودمان برميگردانى. فَصد = رَگ زدن ، خون گرفتن.

ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم
خداوندا، از سر مهربانی و لطف خودت، بما رحم كن و ما را به كوچكى و حقارت و ناچيزى خودمان ببخش. و بر دلِ ما آدميان كه از مورانِ ناتوان ، ناتوانتريم، مانند مار زخم مزن.

حق آنکه چرخهٔ چرخ ترا
کرد گردان بر فراز این سرا
به حق همان حقيقتى که اين چرخ و گنبد را بخاطرش آفريدى، و آنرا بر فرازِ این جهان به گردش درآورده اى

که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش از آن که بیخ ما را بر کنی
از تو ميخواهم كه بما رحم كرده و حال ما را پيش از مرگ، دگرگون كنى.

حق آنکه دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست
به حق آنكه از روز اول ما را مانند مادرى مهربان بدنيا آورده و زحمت ما را كشيدى و ما را از آب و گل درآوردى

حق آن شه که تو را صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
بحق آنكه ما را پاك و صاف خلق كردى و در ما تواناييهاى شگفت انگيز و مشعل های تابان قرار دادى. اين مشعل هاى تابان اشاره به انرژى عظيمى است كه در هسته هر اتم از اتمهاى تشكيل دهنده ملكولهاى اجزاءتشكيل دهنده آدمى، نهفته است. مولانا مانند ديگر حكما و دانشمندان نياكان ما كه بشر امروز هرچه ميداند ازصدقه سر آنان است، با آگاهى از اين دانش هسته اى ميفرمايد كه در وجود آدمى، خداوند چندان(ميليونها) خورشيد تابان قرار داده است. ببين يك انسان تا كجا قدرت دارد.
آنچنان معمور و باقی داشتى
تا که دهری، از ازل پنداشتى
آنچنان همه چيز را زيبا و كامل آفريدى كه دهرى، دنيا را ازلى دانسته و ميپندارد كه همه چيز از ابتدا به همينگونه اى كه امروز هستى دارد، وجود داشته است. دَهری ، به معنی کسی است که به ازلی بودن زمان معتقداست. برخى از مردمان اعتقاد داشته و دارند كه زمان از يكجايى شروع شده و تا روز قيامت ادامه خواهد داشت. و اين برداشت آدميانيست كه گمان ميكنند، زمان مانند خط صافيست كه از نقطه اى در گذشته شروع شده و درحال حركت به طرف نقطه اى در آينده، است. درحاليكه، دانشمند دانشمندان، خيام كبيرميفرمايد، ديروز و امروز و فردا، ساخت بشر است، و زمان در يك دايره مرتبا در حال تكرار خود است و آنچه كه فردا ناميده ميشود، همان امروز است كه ديروز شده است. ( فهمش سنگين است. ) تا كه دهرى از ازل دانسته است، يعنى مردم دهرى ترا خدا ميدانند.

مردم دهرى، كسانى هستند كه همه حوادث و بلاها را به دهر نسبت می دهند. و به راز بقا و تكامل اعتقادندارند. آنها ميگويند جهان همينگونه كه هست از ابتدا موجود بوده، و بنابراین دَهری کسی است که دَهر را خالق جهان ميداند. و محمد گفت به دهر فحش و ناسزا نگيد كه دهر همان الله است. این دسته از مردم ميگويند : زندگانی نیست مگر همین زندگانی دنیا، مى زییم و ميميريم و دوباره ميزييم و هلاک نمی کند ما را مگر همين دهر و روزگار.

شکر دانستیم آغاز تو را
اغنيا گفتند آن راز تو را
خداوندا، ترا سپاس ميگوييم كه توسط اغنيا، يعنى دارندهگان ذكاوت واقعى، مانند دانشمندان، از جهالت نجات يافتيم و راز ترا فهميديم و دانستيم كه آغاز و انجام فقط تويى. و ما در اين دايره سرگردانيم.

آدمی داند که خانه حادث است
عنکبوتی نى که در وی عابث است
عنكبوت ميپندارد واقعيت همان خانه اى است كه با تار هايش در كنج ديوار ساخته است، و اينرا نميداند كه ديوارها كه تارهاى او را نگاه داشته اند، ساخت كس ديگريست. و مى انديشد كه آن ديوارها هميشه وجودداشته اند. و اينرا فقط آدمى ميداند، كه خانه حادث و يا ساخته شده است و خانه عنكبوت در مقابل آن خانه چيزبيهوده اى است. پس حادث اصلى خانه، آدميست و عنكبوت كه بيهوده ميپندارد كه خود او كاره ايست، و نميداند در خانه اى كه ساخت ديگريست، مشغول بندبازيست. و اين درست شرح حال كسانيست كه خود را عقل كل دانسته و به خرده دانش خود مغرور گشته و ميپندارند جز خود و خانه اى كه بافته اند، چيز ديگرى وجود ندارد. آنچه كه مولانا تلاش دارد كه در اين سه بيت اخير، به آدمى بفهماند، اينست كه، از تار هاى سستى كه بدور خودپيچيدى دست بكش و از پيله ات بيرون آى، و پروانه شو و بال بگشا. و اين تار ها چيست؟ افكار پوسيده و عبث به ارث رسيده، و يعنى آنچه كه طوطى وار از خانواده و اجتماع و محيط زيستت، تقليد كردى و ياد گرفتى، بدون اينكه درصحت و سلامت آنها، ترديد داشته و يا حتى، علامت سئوالى در برابرشان گذاشته باشى. بعبارت عاميانه، تخته سياه مخت را كه ديگران پر كرده اند، پاك كن، و طرحى نو درانداز. خدا در جايى بجز سينه تو نيست.

حادث = بوجود آمده و عابث = کسی که كارهاى عبث و بیهوده انجام ميدهد.

يك بحث فلسفی که از دیر زمان مورد توجه بوده است، بحث، حادث و قدیم است. ميگويند:
حادث در عرف و لغت به معنی « نو» و قدیم به معنی « کهنه» است. ولی حادث و قدیم در اصطلاح فلسفه وکلام با آنچه در عرف عام وجود دارد فرق دارد. مقصود فلاسفه از حادث بودن و نو بودن اين است که هر چیزى،پیش از آنکه بوجود آيد، نبوده است، یعنی اول نبوده و بعد بوجود آمده و حادث شده است، مقصودشان از قدیم بودن و کهنه بودن این است که آن چیز همیشه بوده و وجود هيشگى داشته و در جواب اينكه از كجا بوجود آمده،پاسخى نيست. مثلا در همينجا، مولانا ميگويد ما آدميان ميدانيم كه خانه حادث شده است. يعنى اول زمينى بوده و بعد بر روى آن زمين خانه اى ساخته شده است. حالا اگر عمر اين خانه دويست سال باشد، عوام ميگويند كه خانه قديمى است و كهنه است، ولى فلاسفه ميگويند اين خانه حادث و نو هست چون هميشه وجود نداشته وساخته شده است.

پس از نظر فلسفه، حادث عبارت است از چیزی که نیستیش بر هستیش تقدم داشته باشد، يعنى تاريخ نبودنش،بيش از تاريخ بودنش است. مثل خانه كه دويست سال است ساخته شده و ميلياردها سال نبوده است. و قدیم عبارت است از موجودی که تاريخ بودنش بيش از تاريخ نبودنش برای او فرض ميشود. و مذهبيون ميگويند خداقديم است چرا كه هميشه بوده و تاريخ نبودش معلوم نيست. و ميگويند همه چيز بجز خدا حادث است و فقط خدااست كه قديم ميباشد. دانشمندان ايران مانند خيام و جرجانى و ابن سينا و رازى و مجوسى و شيخ بهايى وانورى و خواجه نصيرالدين طوسى و خواجوى كرمانى و ابو ريحان بيرونى و خوارزمى و ذوالفنون و نيشابورى وبيهقى و و و اعتقاد دارند كه تمامى امور طبیعی و مادی حادثند و بخودى خود بوجود نيآمده و از بين نميروند،بلكه از صورتى به صورت ديگر، دگرگون ميشوند. اينها ميفرمايند: همه موجودات اعم از کل و اجزاء و اعم ازماده و صورت، و اعم از پیدا و نا پیدا حادث هستند و بحث مافوق و وراى ماده در نزد اينان، بطور كلى با نظرمذهبيون تفاوت دارد.

از نظر آنان، قديم عالم، یک فرضیه است و وجود آدمى آنچنان پيچيده و شگفت انگيز است كه اگر قديم، هم موجودباشد، چيزى جز خود آدمى نيست.
پشه کی داند که این باغ از کی است
کو بهاران زاد و مرگش در دی است
مولانا ميفرمايد، يك پشه كه در باغ ميپرد، از كجا بداند و يا از كجا ميداند كه صاحب باغ كيست. پشه اى كه دربهار متولد ميشود و در دى ماه ميميرد، مانند آدمى كه عمرى محدود دارد، چگونه ميتواند، صاحب باغ ( در موردآدميان، خداوند را) بشناسد؟ و همين كسانى كه آدمى را در مقابل خدا مانند پشه ميدانند و دنيا را به باغى بزرگ، تشبيه كردند، هيچ نگفتند كه چگونه ميشود به يك پشه آموخت كه مالك باغ كيست!

کرم کاندر چوب زاید سست‌حال
کی بداند چوب را وقت نهال
حال و احوال و دانش آدمى مانند آن كرمى است كه در چوبى خشك بدنيا آمده است. چگونه به اين كرم ميتوان آموخت كه اين تكه چوبى كه تو در آن هستى يافتى و در آن تا آخر عمر زندگى ميكنى، درواقع از درختى كنده شده كه آن درخت زمانى نهالى بوده و آن نهال ابتدا، تخمى ، آن تخم از ميوه درخت و آن درخت از تخمى و آن تخم از

ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد کرم باشد صورتش
گيريم كه كرم آنچنان عاقل شد كه فهميد كه خود كرمى بيش نيست و دنيا درواقع دست كيست، با اينحال آن كرم، هنوز كرم است. هنوز ناتوان و عاجز و سست حال است. مولانا ظاهرا نااميد از نژاد انسانى، ميفرمايد، آدمى حتى اگر هم بداند، باز هم نادان است و بازهم كار خودش را ميكند. حتى اگر عقلش به او نهيب بزند، باز هم ميمون است.

عقل خود را، می‌نماید رنگها
چون پری دورست از آن فرسنگها
آدمى عقل خودش را هم فريب ميدهد و به هزار رنگ درميآورد. چون آدمى هم همان حال كرم را دارد كه با وجوداينكه چيزى اندك حاليش ميشود، هنوز ناتوان است و مرتبا به اين اندك خرد و آگاهى گير ميدهد كه آيا درست فهميده است و يا خير. مولانا ميفرمايد، شك و ترديد دست بردار خرد آدمى نيست. دست بردار اعتقاد و ايمانش نيست و يكضرب نق ميزند و بيراه ميرود و آدمى را در برابر خدايش شرمنده و پست فطرت و ناسپاس و وقيح وبيشرم بنمايش ميگذارد. چرا؟ چون او مانند يك پرى دريايى از ساحل درايت و نجات، فرش سنگها دورتر نشسته است. عقل آدمى كامل نيست. چون اعتقاد و ايمان او، سنگ نوشته ذهن او نيست. چون از خدا دور است. چون بزبان و بفكربخدا ايمان دارد ولى در نهان صداى غرغر زدنى، مانند زوزه اى ممتد، گاهى بلند و گاهى خفيف، او را آرام نميگذارد. و آدمى زمانيكه به اين بانگ گوش داده و دچار ترديد ميگردد، در نتيجه در برابر خدا شرمنده ميشود، واين شرمندهگى او را از خود هم بيزار ميسازد و اين بيزارى آغاز فاجعه است.

از ملک بالاست چه جای پری
تو مگس‌پری به پستی می‌پرى
در بيت پيشين مولانا، آدمى را مانند پرى كه فرش سنگها دور از خدا نشسته توصيف ميكند. در اين بيت مقام اورا بالاتر از ملك و پرى و فرشته گان قرار داده و ميفرمايد، خداوند مقام و جايگاه آدمى را از ملك و فرشتگان هم بالاتر قرار داده است و ميگويد آدمى ميتواند از پرى بالاتر بپرد، ولى او بجاى اينكه قدر خود را بداند، خود را درحد پشه و مگس پايين آورده و در پستى و حقارت بال و پر ميزند.

گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد
مرغ تقلیدت به پستی می‌چرد
با اينكه خرد آدمى او را بطرف خدا و نور و بالا ميبرد ولى تربيت غلط و جامعه فاسد و دريافتهاى اهريمنى كه براثر تقليد از افكار اهريمن صفتان كه در جامعه متداول شده و جا افتاده است، او را مرتبا به زير ميكشد.

علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریه‌ست و ما نشسته کان ماست
مولانا همچنان مريدان را از تقليد برحذر داشته و تقليد را تقبيح كرده و ميفرمايد، دريافتهايى كه بر اثر تقليد به آدمى تحميل ميگردد، در واقع بلاى جان و روزگار اوست. تا جاييكه پس از چندى خود آدمى معدن و كان اينگونه افكار عاريتى و نادرست و حماقت و نادانى ميگردد.

زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
چون اكثر مردم داراى دريافتهاى تقليدى و حماقت بارند و چون هميشه حق را به اكثريت، هرچند هم كه نادان باشند، داده اند، در نتيجه اگر يك آدمى پيدا شود و مخالف اكثريت بگويد، او را ديوانه مينامند. مولانا ميفرمايد،بگذار ديگران ترا ديوانه بدانند، بگذار مردم هرچه ميخواهند در مورد تو فكر كنند، بگذار تنهايت بگذارند، چرا كه تحمل همه اين ناملايمات، به كنار گذاشتن و دست از جهالت كشيدن، مى ارزد. از اين خرد عاريتى و يا به اشتباه، خرد، ناميده دست بكش و به آنچه ديگران ديوانگى مى انگارند، روى آور.

هرچه بینی سود خود زآن می‌گریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز
مردم هميشه كارى را انجام ميدهند كه به سود و نفعشان باشد و هيچ كسى را نميتوان پيدا كرد كه سودجو نباشد، و اگر كسى سود خود را به نفع ديگرى نديد بگيرد، در غرب او را احمق مينامند و در شرق ديوانه. و درواقع اين سودجويى خوب است و مانند ترس براى بقاى آدمى ضرورى است و جزء خصلت آدميست. و آب حيوان هم آب زندگى جاودان است و هيچ كسى را نميتوان يافت كه طالب اين آب نباشد و خواستار حيات ابدى نگردد. ولى مولاى ما با اصرار ميگويد كه هم دست از سودجويى بردار و از آن فرار كن و هم بجاى اينكه آب زندگانى جاودان را سر بكشى، آنرا بر روى خاك بريز و بجاى آن زهر بنوش! چرا؟ چون آن خرد عاريتى و دريافتهاى حماقت بار تقليدى، هرچند آدمى به سود و آب حيوان برسانند، همچنان بلاى جان آدمى هستند و او را فاسد و تباه گردانده و عمر ابدى و سودآور او را برايش از هر رنج و عذابى، مهلك تر مينمايند. مثلا، تصور كن در كاخى بهشت آسا با ده ها خدمتكار زندگى ابدى دارى، و بهترين لذايذ مادى در اختيار توست. ولى همواره كسانى راميبينى كه ديگران نميتوانند ببينند و صداهايى را ميشنوى كه بجز تو بگوش كسى نميرسد و يا دچار سر دردمرموزى هستى كه هيچ طبيبى براى درمان آن دارويى ندارد. اگر در اينحال بتو بگويند كه از اين سود و يا زندگى تجملى فرار كن و دست از حيات جاودان بكش تا آرامش بيابى، فكر نميكنم كسى پيدا شود كه به اين داد و ستد،نه بگويد. پس سود و عمر جاودان اگر بلاى جان باشند، بايد دور ريخته شوند كه منظور مولاى ما در اينجا اين است.

هر که بستاید ترا دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
در اروپاى شرقى و روسيه متداول است كه ميگويند، اهريمن زيبا رويى است كه با لبخند ظاهر شده و تملق آدمى را ميگويد. در غرب اين روش شيادانيست كه طناب دار قربانى را بافته اند. در نتيجه مردم اسلاو تبارهميشه با اخم و قيافه اى عصبانى ظاهر ميشوند و بهمراه غربيها كه مادر شياديند، نسبت به كسانيكه صورت باز و بشاش و اخلاقى نرم دارند، بدبين هستند و با ترديد به آنان نگريسته و در رابطه با آنان بسيار محتاط اند. و درست برعكس ايرانيان كه بخاطر ده ها هزار سال تمدن، از اين نگرانيها گذشته و بسيا راحت با مردم روبروشده و هميشه لبخند به لب داشته و بسيار نرم و محترم، بويژه با غريبه ها رفتار ميكنند، مردم ديگر نقاط دنيا ازكسانيكه بى دليل از آنان تعريف ميكنند، بدشان ميآيد. و اين درواقع شرح مصرع اول اين بيت است كه مولانا ميفرمايد، فريب ظاهر را نخور و كسيرا كه تملق بيجا ميگويد با درشت نام و سخت گفتار از خود دور كن. و سودو سرمايه و حرفهاى بازار را بگذار براى كسانيكه از نظر اخلاقى مفلس و ناچيز و هيچى ندارند.

ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
نترس، نه از دشمن، نه از حرف مردم، نه از آنچه كه ديگران بى آبرويى و رسوايى مينامند، و نه از اينكه بدانند كه هستى و چه فكر ميكنى. زندگى كن. با خدا دوست باش. با ديگران مودب و با احترام رفتار كن، دزدى نكن، دروغ نگو، ظلم نكن، حرص نزن، از همه طلبكار نباش، حسادت نكن، خباثت بخرج نده، تنبلى را از زندگى حذف كن، غرور صفت ابليس است و بس، سرت به كار و تلاش و چگونه لذت بردن از زندگى و داشته هايت باشد و اينرا هميشه بخاطر داشته باش و بدان و مطمئن باش كه سهم تو از زندگى همين است كه هست و دقيقا همان جايى هستى كه بايد باشى،( چرا كه تلاش و همتت تا همينجا بوده است) و همان اندازه دارى كه بايد داشته باشى نه كمتر و نه بيشتر.

آزمودم عقل دور اندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
چرا كه من (مولانا) اينگونه خرد و عقل اكتسابى و دريافتهاى ابلهانه تقليدى و ارثى را آزموده ام و نتايج رنج آور آنرا چشيده ام ، و امروز به اينجا رسيده ام كه اگر اينها خرد و عقل است، من ترجيح ميدهم بعد از اين ديوانه باشم
.نويسنده: مريم.

۲۰.۶.۰۱

بايزيد و زيارت پير ٣



در ادامه عيادت بايزيد از مرشد و پاسخ گويى مرشد به پرسش بايزيد مبنى بر چگونگى پيروز شدن بر ديوهاى درون آدمى، پير روشن ضمير در ادامه ميگويد:

این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیج است كآج
عوام ميپندارند همه چيز تحت كنترل خدا و قضا است و هر بيچارهگى را قضا و قدر و سرنوشت و خواست خداميدانند. و علاج اين قضاى آسمانى را هم باز قضاى آسمانى ميدانند، چراكه عقل عوام در مقابل مشكلات گيج و مات است. درحاليكه خداوند خودرويى را در اختيار آدمى قرار داده كه كنترل و فرمان آن تحت اراده و خواست و انتخاب خود آدمى است. و اگر او تصميم بگيرد كه با سرعت خود را به ته دره پرت كند، اين ديگر خواست واراده خدا نيست و انتخاب خود آدميست. و تو نميتوانى بگويى چون خداوند، خودرو داده، پس پرت شدن به ته دره هم كار اوست.

اژدها گشت است آن مار سیاه
آنکه کرمی بود افتاده به راه
ديو هاى درون آدمى اگر تحت كنترل اراده او قرار گيرند بسيار ضعيف و ناچيزند و مثال كرمى هستند كه بر سر راه آدمى و زير پاى او افتاده اند. درحاليكه اگر بحال خود رها شوند ماننداژدههايى سهمگين نيرومند شده و هستى او را ميسوزانند. پس يكى از راه هاى تذكيه نفس،تقويت اراده است. چراكه نفس آدمى اژده هايى خفته است، ولى اگر تحت اراده آدمى، مسخر گردد رام شود و بفرمان آید.

اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا ای جان موسی مست تو
معناى اين بيت ميتواند در ادامه همان تفسير بيت پيشين باشد و ميتواند چنين باشد كه، عصا چوب خشكى است كه در دست آدم معمولى او را در راه رفتن يارى ميدهد. ولى همين عصا و چوب خشك در دست موسى تبديل به مارى سياه و زهرآگين ميشود. شايد اشاره به اين مطلب باشد كه، دين و مذهب تا زمانى كه منحصر به خلوت آدمى باشد، كمكى است كه او را در لحظات نا اميدى به يك طريقى(درست و يا نادرست) يارى ميدهد. درحاليكه اگر آنرا برده و در بارگاه شاه جار بزنى، و تصميم به تحميل آن به ديگران كنى، همانند مارى اژدها منش،خطرناك گشته و جماعتى را ميسوزاند. و يا اينكه اين ديو هايى كه در تو وجود دارند و مانند مار سياه و اژدها تراعذاب ميدهند، در دست مردان خدا، و مستان راه حق، در اينجا موسى، مانند عصا و چوب خشكى هستند كه اورا در راه رفتن يارى ميدهند. يعنى همه چيز در تحت اراده توست و اين انتخاب توست كه اژدهها بپرورانى و ياچوب خشك.

دوزخی افروخت بر وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون
در مصرع نخست، يك دم و يا يك لحظه فريب ميتواند درهاى جهنم را بر روى آدمى باز كند. درمصرع دوم، دم يعنى نفس و هوایی که به واسطه ٔ تنفس در شش هاى آدمى داخل می شود و از آن خارج میگردد. و از صفات او سرخوشى و دلنوازى و روح بخشى و جان پرور ى است، و افسرده دم و افعی دم و خجسته دم و سپیده دمان و فرخنده دم و مبارک دم و دم گیره از ترکیبات آن است. و نيرو و جان هم معنى ميدهد وميگويد، اى كه ظرفيت و قدرت و نيروى تو از دريا بيشتر و افزونتر است، بهوش باش كه با وجود قدرتمندى، كافيه يك دم و يك لحظه از مكر ديوهايت غفلت كنى، تا آنها درهاى دوزخ را برويت بگشايند.

اگر از من بپرسى، ميگويم كه آدمى حق دارد اشتباه كند و نه يك دم بلكه حتى سالها، چرا؟ چون خالقش او را اينگونه آفريده است. نه؟ باز هم از آدم و حوا و بهشتى كه داشتند و قدر ندانستند وآنرا از راه زياده خواهى، جاه طلبى، خودخواهى، غرور، كنجكاوى و يا هر نام ديگرى كه بتوان برآن نهاد، به سيبى فروختند. آدم و حوايى كه ناف نداشتند، يعنى والدينى در كار نبود كه آنها رابد تربيت كرده باشد. و درواقع فرزندان خدا بودند. آدم و حوايى كه همه چيز داشتند و بى نياز ازاحتياجات بدنى بودند، و صاحب بهشت بودند. يعنى تحت تاثير عسر و حرج نبودند تا وادارشده باشند. پس چرا خطا و اشتباه كردند؟ چون خالقشان آنان را اينگونه آفريده، در ذاتشان زيادهخواهى و تنوع طلبى قرار داده شده و در ذاتشان ميل به تباهى وجود دارد. آدمى بطور معمول،از داشته هايش دلزده شده، آنها را نميبيند و حتى از وجودشان، كسالت بهم ميزند و بدنبال تازه ها، تازيانه به همه چيز ميكوبد،و حتى بهشت خود را در اينراه ميفروشد. و اين خصلت آدميست. واگر به او بگويند كه نكن، جرى تر ميشود، چون تصور ميكند، حق او را ازش گرفته اند. و اگر ابرانسانى يافت شود، كه عشق به خدايش، او را از جاه طلبى نهادينه شده، جدا و دور سازد، در واقع عشق خود را به خدا ثابت كرده، و شايد خدا هم دنبال چنين مطلبى است. كسى چه ميداند.

صورتِ نفس ار بجویى اى پسر
قصّه دوزخ بخوان با هفت در
ميگويند كه دوزخ را هفت طبقه و هر طبقه را دربى است. و تعداد ديوان بزرگ درون آدمى هم به تعداد هفت است. و هر يك از اين هفت ديو، موجب باز شدن يكى از هفت درب جهنم ميشود. و ديوهاى بزرگ درون آدمى عبارتند از، دروغ، حرص،حسد، غضب، تنبلى، افراط و يا شهوت، و غرور وخودخواهى افسار كسيخته. در پايين ترين طبقات دوزخ كه بقول عوام، قعر جهنم ناميده ميشود،ابليس و كسانى بسر ميبرند كه مرتكب گناه غرور شده اند. همانگونه كه ابليس از غرور و خودبزرگ بينى، نافرمانى كرد. غرور و خود مهم بينى اولين پايه و اساس راه ابليس است. چرا كه وقتى آدمى خود را مهمتر و بهتر از ديگران ببيند، به خود حق انجام هر پليدى را خواهد داد. وظلم به ديگران و نژادپرستى برايش بسيار طبيعى و عاديست. چراكه غرور و تکبّر آدمی حجابی است بر چشم او که نتواند واقعیّات را دریابد. از اینرو در ارزیابی خود و دیگران دچار اشتباه می شود و به خواری وخذلان مبتلا می گردد. بنابراين غرورى كه موجب فراموش كردن خدا و درنتيجه نديد گرفتن گفتار اوشود، از هر گناه ديگرى بزرگتر است و گناهكارانى از ايندست در طبقه هفتم و يا طبقه زيرين جهنم جاى داشته و همنشين اهريمنند.

اين ديو ها با مكر ، خود را ياوران آدمى مينمايند تا او را گمراه كنند. و پير از بايزيد پرسيد: چه ميگويى در باره یارى که اگر آن را بزرگ داشتى و خوراندی و پوشاندى، ولى او ترا به نهایت شر رساند،و اگر خوار و برهنه و گرسنهاش داشتی، ترا به نهایت نیکویى کشاند؟ گفت: اى عزيز خدا، این بدترين یار در روى زمین است. فرمود به خدایى که جانم عاشق اوست، این یار، همان ديوى است كه درون سینه ات جای گزيده است.

بحر مکارست بنموده کفی
دوزخست از مکر بنموده تفی
اين ديو ها، دريايى از حيله و نيرنگ را در خود نهان كرده اند. ولى خود را مانند كفى و تفى به آدمى نشان ميدهند. اگر آدمى به دريا بنگرد و تنها كفى را كه بر اثر برخورد امواج به ساحل بوجود آمده است، ببيند، و تصور كند كه همه دريا اين است، و يا آتشى كه در برابر او روشن است را، تفى از دوزخ بداند و تصور كند دردوزخ هم همين آتش است، در واقع خود را فريفته و به گمراهى رفته است.

زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش نجنبد خشم تو
چرا اين ديوها خود را كوچك و ناچيز و مختصر و ضعيف نشان ميدهند؟ براى اينكه آدمى آنها را مهم ندانسته وبه آنان نپردازد. آدميان مكار هم همين روش را در برابر ديگران پيش ميگيرند.

وای اگر صد را یکی بیند ز دُور
تا به چالش اندر آید از غرور
وای بحالِ کسی که از روى بيخبرى و غرور (از دور)صد را یکى ببیند و از روی غرور او را هيچ انگارد.

ز آن نماید ذُوالفَقاری ، حربه یی
ز آن نماید شیرِ نَر ، چون گربه یی
از اینرو شمشیر ذوالفقار ، یک شمشیر معمولی بنظر می رسد و شیر نَر بصورتِ یک گربه جلوه میکند.

ذوالفقار = در لغت به معنی دارندۀ فقره هاست . و فقره نام هر یک از مهره های پشت کمر است که ستون فقرات از آنها تشکیل شده است . امّا از نظرِ تاریخی ، در جنگ جهانى اول كه بر اثر خيانت قاجارها و رها ساختن مردم غير نظامى به امان خدا و تنها گذاشتن آنان در مقابل دشمنان، قبايل بربر عرب و ترك به ايران يورش آوردند، و كشتارهاى هولناك دستجمعى راه انداختند و شهر هاى بهشت آساى ايران را آتش زدند و زنان و كودكانرا به اسارت درآورده و تمامى ثروتهاى اين مردم را غارت نمودند. يكى از شگفتيهايى كه به چنگ آنان افتاد،شمشیر عظيمى بود كه آنرا ذولفقار ميناميدند و مال يكى از دلاوران ايران بود که در جنگ بَدر کشته شد و آن شمشير را به علی منسوب كردند. درحاليكه قد شمشير از قد خود حضرت بزرگتر است . اینکه بعضی گمان بردهاند که ذوالفقار دارای دو تیغه و یا دو زبانه بوده اساسی ندارد. اين شمشير در كتابخانه استانبول قرار داشت كه پس از اشغال غرب ايران توسط قبايل ترك، اينك در تركيه است. بنابراین وقتى كه غرور بر آدمی غلبه می کند، بینشِ و خرد واقعى را از میان می برد و درنتيجه آدمى در شناخت پدیده ها دچارتوهم و اشتباه ميگردد. و مثلا شمشیر برّان را خیلی کُند و حقیر خیال می کند و يا شير نر را گربه ميبيند و درنتیجه بر اثر غرور و خود بزرگ بينى، مغلوب و مقهور آن می گرد.

تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
واندر آرَدشان بدین حیلت به چنگ
تا اینکه آدم های نادان و مغرور ، فریب و گول ظاهر ضعيف را خورده و بدون نقشه و آمادهگى و بی باکانه واردِکارزار شوند و اهريمن و ديوان با این تدبیر، آنانرا مغلوب و مقهور سازند.

تا به پایِ خویش باشند آمده
آن فَلیوان جانبِ آتشکده
تا اینکه آدم های بیفكر و دچار نخوت با پای خود به سوی آتش دوزخ گام بردارند . فَلیوان = جمع فَلیو به معنی بيهوده و بی خیر، بی فایده. و آتشكده اشاره به دوزخ است.

کم نمودن مر وِ را پیروز بود
كه حقش یار و ، طریق آموز بود
كوچك نشان دادن خود درواقع رمز پيروزى اين ديوان است، و ديوان اينرا از روى حقه بازى آموخته اند.

کاه برگی می‌نماید تا تو زود
پف کنی کو را برانی از وجود
يكى از دلايلى كه اين ديوها در بيشتر مواقع بر آدمى پيروز ميشوند، همين كم و بى اهميت نشان دادن خوداست. گاهى خود را مانند كاهى نشان ميدهند كه تو بتوانى براحتى آنان را با يك پف(فوت) از خودت دور كنى. ودرواقع ميخواهند كه تو دشمن را ضعيف و بيچاره بشمارى.

هین که آن که کوه ها بر کنده است
زو جهان گریان و او در خنده است
درحاليكه همان كاه كه او را ناچيز شماردى، موجب كنده شدن كوهها شده است. همانى كه دنيا را به غم و اشك و اندوه كشانده و خود مغرور از اين پيروزى، قهقهه ميزند.

می‌نماید تا بکعب این آب جو
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
ارتفاع آبِ جوی را طورى مينمايد كه آدمى گمان كند تا قوزک پاست ولی در دراصل صدها تن نظیر آشيل(عاج بن عَنَق) را در آن غرق می كند .

عاج بن عَنَق و يا عوج ابن عوق در تداول عرب‌زبانان به عوج بن عُنُق مشهور است و در بين ايرانيان، او راآشيل مينامند، و اين مصرع به زبان عربى برگردانده شده تا نام آشيل در مثنوى برده نشود. بهرحال آشيل نام مردى افسانه‌ای از افسانه هاى كهن پارسى است. در افسانه‌هاى باستان ايران آمده است که او در منزل آدم متولد شد و هزاران سال زيست. او را فرزند قابيل و يا هابيل (عنق یا عناق ) پسر حوا دانسته‌اند. او مردی نيرومند و بلندقامت بوده تا جاييكه كه سر به ابرها ميساييده است. و عمرش را سه‌هزاروپانصد سال نوشته‌اند. گفته‌اند كه ارتفاع آب در طوفان نوح تا کمر او بود. او بر اثر غرور و نخوت، به خدا کافر گشت و از بارگاه خدا رانده شد و به دشمنی با او پرداخت. ميگويند موسى عصای خود بر قوزک پای او زد كه نقطه ظعف او بود،چراكه در هنگام تولد، مادر او را از پاشنه گرفته و در چشمه آب حيات غسل داد و چون پاشنه اش در دست مادربود، اين قسمت به آب حيات آغشته نگشته و او از اين قسمت ضعيف بود. و بر اثر زخمی که بر قوزك پاى او بهوجود آمد بر زمين افتاد. شغالان و گرگ‌ها بر او مسلط شدند و او را خوردند. ظاهرا جهودان براى ساخت پيشينه و نياكان تقلبى، طبق معمول و طبق رسم قبايل بربر، مانند ترك و عرب و انگلساكسن خود را به افسانه ها و ادبيات پارسى چسبانده اند. درحاليكه اصل داستان بدينگونه است كه سام پهلوان رويين تن ايران، عاشق پريدوخت ميشود و او را از شوهرش ميروبايد، شوهر او از آشيل درخواست كمك كرده، چراكه خود حريف سام نميشده است. در نبردى كه بين سام و آشيل درميگيرد، سام با نيزه و يا تيركمان بجا مانده از دوران جمشيد شاه، به پاشنه آشيل تيرى آغشته به زهر ميزند و آشيل را بر خاك افكنده و ميكشد. (١)

ديوان درون آدمى انجام پليديها را كم و ناچيز مينمايند و آدمى تصور ميكند كه اگر در اين گرداب پا نهد، تاقوزك پايش آلوده ميگردد، درحاليكه اين گرداب آنچنان عميق است كه صدها آشيل را به هلاکت می رساند.

(١) در داستان آدم و حوا كه يك افسانه كهن پارسى است آمده است كه وقتى ايندو بر روى زمين جاى ميگيرند،صاحب دو فرزند پسر ميشوند. خداوند براى ايندو همسرانى آسمانى ميفرستد. آشيل از مادری آسمانی به نامتتیس و پدری فانی (هابيل و يا قابيل) به دنیا آمده و مقدّر شده یا عمری طولانی داشته باشد یا عمری کوتاه درعوض نامش در تاریخ بماند. مادرش که می‌خواهد او عمری طولانی داشته باشد او را در چشمه آب حيات غسل داده و به او لباس زنانه می‌پوشاند. اما در نهایت، آشيل جنگجویی بزرگ می‌شود و به عبارت بهتر بزرگترين جنگجوى پارسى گشته و بجاى عمر جاودان، نامش جاودان ميگردد. تتیس فرزندش را در کودکی در رودخانه استوکس غوطه ور ساخته و به اين ترتيب او رويين تن ‌ميشود، البته جز پاشنه پایش که در دست مادر بود. آشيل كه اعراب او راعوجِ بْنِ عَنَق، یا عوج بن عُنق / عاج بن عَنَق / عوج بن عَناق (اعناق)، مينامند از شخصیتهای معروف افسانه‌ اى كهن ايران است كه در ادبیات رسمی و مکتوب و نیز در ادبیات عامۀ ایرانیان بازتاب فراوانی یافته است.
اعراب كه همه افسانه هاى كهن ايران باستان را با ديده تقدس و اعجاب مينگريستند و به بسيارى از آنها اعتقادقلبى داشتند(دارند) و بر طبق عادت همه چيز را به اغراق و گزافه آلوده ميسازند، عوج را چنین معرفی کرده‌اند: عوج مردی بسیار بلندقامت و عظیم‌الجثه، و از مردمان عمالقه بود. وی در زمان آدم به دنیا آمد و ۳۰۰‘ ۳، و دربرخی روایات ۵۰۰‘ ۳ سال عمر کرد. او در زمان طوفان نوح زنده بود و سیل و آبهای دریاها تا زانوی عوجمی‌رسید. عوج در زمان موسى هم می‌زیست و از دشمنان موسى و بنی‌اسرائیل بود. در جنگی که ميان بنى‌اسرائیل و عوج درگرفت، موسى با عصایش به پای عوج زد و وی را از پای درآورد.
داستـان عوج با تفاوتهایی، در اغلب متون تـاریخی ـ تفسیری سده‌های نخست مندرج است. اغلب داستانهاییکه دربارۀ عوج و خاندان عنق منقول است، از عهد عتیق ریشه می‌گیرد. در عهد عتیق، ايرانيان به عظمت جثه وبلندقدی فوق‌العاده مشهورند. و همواره با بنی‌اسرائیل كه از نظر جثه بسيار ضعيف و كوتاه اند، در جنگ بودند. ( داستان سرزمين عجائب و جنگ بين غولها و كوتوله ها)تا سرانجام به دست اسرائیلیان به هلاکت می‌رسند (نک‍ : یوشع، ۱۱: ۲۲؛ تثنیه، ۲: ۱۰-۱۱). در سفر تثنیه (۳: ۱۱)، ( آرزوى هميشگى جهودها كه نابودى و هلاكت ايرانيان بوده و هست، در داستانها حامه عمل پوشيده و تا پس از فتنه ٥٧ كه كم كم درحال برآورده شدن است. ) عوج از حاکمان منطقۀ باشان معرفی ميشود که در کمال قامت و هیبت و شجاعت بود. در قاموس کتاب مقدس نیز واژۀ عوج به‌معنای قد‌دراز آمدهاست. در بخشهای دیگر عهد باستان دربارۀ نبرد عوج با موسى و نابودی عوج به دست موسى داستانهایی نقل مى‌شود (نک‍ : یوشع، ۱۳: ۱۲). نیز آمده است که پس از مرگ عوج، تختخواب آهنین وی تا سالها نزد اهالی باقی ماند. طول تخت وی ۹ ذراع، و عرض آن ۴ ذراع برحسب ذراع آدمی بوده است.
با اقتباس از روایتهای عهد باستان ايران زمين، در منابع تاریخی نیز داستانهای اغراق‌آمیزتری از عوج پدیدآمد. مثلاً طبری ضمن شرح واقعۀ طوفان نوح می‌نویسد: به‌‌واسطۀ کثرت سیل، حتى آب تا بالای کوههای مرتفعنیز رسید و همۀ موجودات و گیاهان نابود شدند، به‌جز نوح و همراهانش و عوج بن اعنق. بلعمی نیز از هیبت وبلندقامتی مردمان ايرانى یاد می‌کند و نام‌آورترین آنها را عوج بن عناق می‌داند که بالای وی ۱۰۰ اَرَش بود؛به‌طوری‌که عوج بر لب دریا قرار می‌گرفت و به هنگام گرسنگی، ماهی از آب می‌گرفت و جلو خورشید نگاهمی‌داشت تا بریان ش.
در مجمل التواریخ و القصص (تاریخ اجمالی عالم از مبدأ خلقت تا ۵۲۰ ق / ۱۱۲۶ م) آمده است که فرزندان ارمپور سام، یعنی عاد، ثمود، صُحار، جاسم، وبار، طَسْم و جَدیس صاحب قوّت و هیکل و بالای عظیم بودند و عوجبن عنق از این نسل است. اما براساس روایتی دیگر، گویی فقط عوج در میان قبیله‌اش قامت و هیبتی غير عادى داشته است که سبب شهرتش می‌شود. به‌تدریج توصیفات افسانه‌ای عوج منبع الهام شاعران و نویسندگان بعدى قرار می‌گیرد و شخصیتهای همسان وی آفریده می‌شوند و داستان عوج شاخ‌وبرگهای فراوان می‌یابد و به متون پارسى نیز وارد می‌شود.
در قصص الانبیاء ثعلبی، داستان نبرد موسى و عوج نقل می‌شود؛ براین‌اساس، چون موسى و بنی‌اسرائیل باعوج و خاندانش وارد جنگ می‌شوند، عوج صخره‌ای عظیم از کوه می‌کَند تا بر موسى و لشکریانش فروافکند؛ امابه فرمان خداوند هدهدی با نوک الماس بر روی سنگ می‌رود و سنگ را چنان سوراخ می‌کند که چون حلقه‌ای برگردن عوج می‌افتد و سرانجام با ضربۀ عصای موسى عوج به هلاکت می‌رسد. ظاهرا احمقها از عدم داشتن قوه تخيل هم بشدت در رنجند.
در برخی متـون حماسی ـ اسطوره‌ای ادبیات فـارسی، عوج چهره اى اسطوره‌ای است. مثلاً یکی از هیولاها وموجودات اهریمنی آبزی، عوج بن عنق است که پهلوانانی همچون گرشاسبِ سامِ نریمان به جنگ او می‌روند. درمنظومۀ گرشاسب‌نامۀ اسدی طوسی چهرۀ عوج بن عنق به‌عنوان غولی اسرارآمیز و آبزی تصویر می‌شود که به دست گرشاسب کشته می‌شود. در جایی از داستان، شدید (شداد)، از دشمنان گرشاسب (سام)، به عوج بنعنق نامه می‌نویسد و از او برای کشتن سام کمک می‌خواهد. شدید عوج را چنین وصف می‌کند: چنین گفت کای شاه ايران زمين/ نهنگ دمان پیر پرخاش کین / / نداری به گیتی کسی را همال / به نیروی کوپال و بازو و یال.
حکایت سرنوشت عوج موضوع و مضمون برخی از حکایتهای عرفانی حکمت‌آمیز است. عوج که در کمال عظمت و قدرت است و خود را بی‌همتا می‌داند، به غرور و منی دچار می‌شود. روزی سر یک ماهی را از دریا می‌گیرد ونزدیک آفتاب نگاه می‌دارد تا کباب شود؛ چون نیک نگاه می‌کند، می‌بیند مابقی جثۀ ماهی در دریـا ست و تنهاسر او در دستش قرار دارد. روایتهایی از این داستان را در متون نظم و نثر پارسی می‌توان بازیافت (براینمونه، نک‍ : مولوی، دفتر ۲ / ۱۰۵؛ افلاکی، ۱ / ۵۲۹).
عوج در عجایب‌نامه‌ها مظهر عجب و خودپرستی است. او غول‌پیکری است که به ارادۀ خداوند به شیوه‌ اى تحقير آميز هلاک می‌شود. مرغ کوچکی سنگی عظیم را میان‌تهی می‌کند و بر گردن عوج می‌افکند و عوج با ضربۀعصایی بر قوزک پایش، می‌میرد (طوسی، ۴۰۹؛ فزونی، ۵۱۵). در پایان اغلب حکایتهایی که دربارۀ عوج گفته ميشود، تکه‌هایی از استخوانهای اندام مانند استخوان کتف، کعب، زانو و دست وی در اقصانقاط جهان کشف ميشود و تا مدتها به‌عنوان پل میان رودخانه‌هایی چون نیل به کار می‌رود.
ردپای عوج را در فرهنگ عوام مردم ایران نیز می‌توان پی گرفت. اگرچه شکل و ماهیت داستان عوج با اندکی تفاوت در مناطق مختلف ایران و روایتهای شفاهی رواج داشته، پیام و نتیجۀ داستان مشترک است. هدایت درنیرنگستان، داستان عوج را به‌‌عنوان داستانی فولکلوریک مطرح می‌کند (ص ۱۸۹). در فرهنگ باورهای مردم جزيره قشم نیز عوج به‌عنوان موجودی وهمی حضور دارد (نک‍ : اسدیان، ۳۹؛ نیز برای روایتهای داستان عوج درمناطق دیگر، نک‍ : علمداری، ۹۳-۹۴).
در امثال‌وحکم مردم ایران، عوج نماد عظمت و غول‌آسایی و غرور است.

۲۹.۵.۰۱

بايزيد و زيارت پير ٢



بايزيد بر بستر بيمارى شيخ و مرشدش حضور يافت و از او بسيار دلجويى كرد. اين عيادت باعث شادى مرشد گرديد. و بابت اين شادى عظيم خدا را سپاس گفت. پس بايزيد وقت را غنيمت دانست و از مرشدش پرسيد كه،براى كنترل و بدست گرفتن زمام ديو هاى درون آدمى چه راهكارى را ميشناسد. مرشد و پير دانا و روشن ضميرپاسخ او را داد:

چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار زار را
بايزيد آگاهى يافت كه پير و مرشدش بيمار گشته پس به عيادت او رفت. احوال او را با خوشرويى و احترام پرسيد.

زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید
پير از ديدن بايزيد بسيار شاد شد، چنانچه بيماريش را فراموش كرد. تو گويى خداوند او را از نو آفريد.

گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر تخت بامداد
پير گفت چه بيمارى با سعادتى كه موجب آن شد كه سلطانى چون تو به ديدار من آمد.

تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بی حاشیت
از قدم مبارك و فرخنده اين شاه كبير(بى حاشيت، يعنى بى حاشيه و بيكران، كبير. بايزيد شاهزاده دوران امپراتورى صفوى است كه از طرف امپراتور صفوى، حكمران منطقه اى بود كه امروزه اروپا ناميده ميشود) انگار بيمارى از تن من بيرون رفته وسلامتى و عافيت يافتم.

ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
پير آنچنان از ديدار شاه خوشحال ميشود كه شروع به تعريف و تمجيد بيمارى خود كرده و ميگويد، اى بيمارى واى تب و رنج و بيمارى، اى شبهاى پر از درد و بيدارى، شما را دوست دارم، چراكه موجب ديدار يار شديد.

نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوریی داد و سقم
حالا ميفهمم كه خداى زيبا چرا در پيرى و ناتوانى چنين بيمارى سختى را به من داده، چون از لطف و كرم خدا، در زمان پيرى و بيمارى به چنين سعادتى، يعنى ديدار شاه، رسيدم.

درد پشتم داد هم تا من ز خواب
بر جهم هر نیمشب لا بد شتاب
درسته كه درد پشت مرا نيمه شب سراسيمه از خواب بيدار ميسازد.

زین شکست آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
ولى از اين پشت شكسته من، و درد كشنده گران است كه شاهى چون تو برحم آمده و به ديدار من مى آيد، دردى كه دوزخ در مقابلش هيچ حرفى براى گفتن ندارد و خاموش ميماند.

۱۸.۵.۰۱

بايزيد و زيارت پير ١



شاهكار ديگرى از مولانا كه بايد خواند تا خدا را شناخت. و اگر پس از خواندن اين بخش از دفتر دوم هنوز بر سر افكار پوسيده و بيهوده مذهبى خود باقى ماندى، بدان و آگاه باش كه برايت دلى باقى نمانده و بطور كل از ماهيت آدمى تهى گشتى.

بایزید اندر سفر جستی بسی
تا بیابد خضر وقت خود کسی
بايزيد بسطامى پادشاه دنيا و مافيا، در عالم هستى بسيار سفر ميكرد تا بلكه خضر زمان را بيابد و آدم خداشناس را پيدا كند.
برطبق داستانهاى كهن پارسى، خضر نام خداى پارسى است که صاحب موسی پيامبر جهودان بود و نام اصلى او در پارسى تالیا گفته اند و پارسیان همچنين به او ایلیا یوهن می گویند. لقب اين خداى ايرانى كه خداى خاك است، «ارمیا» ميباشد. خضر كسى است که خداوند تعالی موسی را به تعلم در نزد او فرستاد و موسی برتعاليم او انکار آورد. و در نتيجه الكن شد. خضر حکمت اعمال خود بدو نمود و از او جدایی جست. موسى مرد وخضر تا قیامت زنده باشد و مسافران خشکی را یاری دهد، چنانکه الیاس خداى آبها مسافران دریا را. ومعروفست که خضر آب حیوان را خورده و همیشه زنده می باشد. فردوسى كبير ميفرمايد، که جمشيد پادشاه زمين، قصد این آب کرد، ولی موفق بخوردن آن نشد اما خضر بر آن آب دست یافت و برطبق شاهنامه، جمشيد به قصد آب حيات و يا زندگى جاودان و يا آب حیوان حرکت کرده در ظلمات گم شد و خضر که راى و كمك زن اودر این سفر با او بود به آب حیات دست یافت و از آن آب بخورد و تن بشست و زندگانی جاویدان یافت. در تصوف،خضر را مظهر اسم باطن ميدانند.
در حریم کعبه جان محرمان الیاس دار
علم خضر و چشمه ٔ ماهی بریان دیده اند.خاقانی .

ادامه مثنوى:
او به هر شهری که رفتی از نخست
مر عزیزان را بکردی بازجست
بايزيد به هر شهرى ميرسيد، سراغ خداشناسان را از مريدانش ميگرفت.

گفت حق اندر سفر هر جا روی
باید اول طالب مردی شوی
بايزيد ميگفت كه حق تعالى سفارش كرده است كه براى يافتن مردان خدا بايد سفر كرد و بهرجا كه ميرسيد،سراغ چنين مردانى را از اهالى بگيريد.

قصد گنجی کن که این سود و زیان
در تبع آید تو آن را فرع دان
چرا كه اين عمل درست مانند، بدنبال گنج رفتن است، گنجى كه خودش اهميت دارد و اصل ماجراست و سود وزيان آن فرع و طابع آن است.

۱۲.۵.۰۱

باغبان و دزدان باغ



داستان دزدان باغ مانند حكايت موسى و شبان، يكى از آموزنده ترين قصه هاى مثنوى و مولاناست. و مولانا دراين حكايت هم درس اخلاق ميدهد، هم درس زندگى و هم دين اسلام و مظاهرش را به تباهى ميكشاند. حكايت ازاينقرار است كه سه تن غريبه وارد باغ مردى شده و به مال او تجاوز ميكنند. مرد باغبان براى اينكه دفع شر كند،دست به تدبير و انديشه زده و آنان را ابتدا از يكديگر جدا ساخته و زمانى كه تنها ميمانند، آنها را به سزاى كارزشت خود ميرساند. از نظر عرفانى و سمبوليك، ميتوان داستان را بدين گونه تحليل كرد كه از نظر مولانا مبارزه باپليديها كه باغ وجود آدمى را آلوده ساختند، به يكباره و با هم، بسيار دشوار و شايد ناممكن باشد، و در اينحالت ميبايستى با مدد از خرد و انديشه تدبيرى انديشيد و مثلا آنها را از هم تفكيك كرده و يك به يك به آنها پرداخت،تا به نتايج رضايت بخشى رسيد و بر آنها و تاثيراتشان پيروز شد و فائق آمد.

ولى مولاى ما در اين داستان اهداف ديگرى را دنبال ميكند كه اگر از اهداف عرفانى آن ارزشمندتر نباشند، به همان اندازه مهمند. و اين اهداف چيزى نيست بجز مبارزه هميشگى مولانا با دين و مذهب بربر ها و در اينجا، وبويژه اسلام كه مولانا توسط اين داستان تمامى نمادهاى اسلام را بزير كشيده و آنان را با لجن بسترشان، يكى ميكند.

مولانا سه مرد را كه الگو و معرف و نمايانگر اسلام هستند را بعنوان دزدانى كه وارد باغ جامعه بشرى (ايران) شده اند را به دادگاه خدا برده و يك به يك به حساب آنان رسيدگى ميكند. او ابتدا راه مبارزه با اين مفسدين وچگونگى رهايى از تجاوز آنان را به خواننده ميآموزد. سپس حقيقت درونى آنان را از ظاهرى كه براى خودساختند، به بيرون كشيده و در جلو چشم خواننده ميگذارد و وقتى آنان را خلع لباس كرد و برهنه ساخت، سپس چماق ستبر و مجازات سخت خود را بر آنان فرود ميآورد.

مطلب ديگر اين است كه، در زبان غنى و كهن پارسى كه مادر اكثر زبانهاى دنياست، مثلى وجود دارد كه ميگويد،"تفرقه انداز و حكومت كن" , و داستان باغبان و دزدان درواقع يك نمايش كوچك از اين مثل پارسيست. و اين مثل از آنجا بسيار معروف شده كه سياستهاى استعمارى دو قرن اخير در ايران، با توسل به همين شيوه تفرفه افكنى، موجب فروپاچى امپراتورى ده ها هزار ساله پارسى و بوجود آمدن ده ها كشور گشته است. سياستى كه همچنان وامروزه با جديت كامل پيگيرى و در حال اجراء است. و ظاهرا استعمارگران كتب پارسى را با دقت بيشترى ازخود ايرانيان خوانده و بكار گرفته اند، همانگونه كه حسن صباح الگوى اصلى استعمارگران دنياست و نادر شاه و كتب جنگ او بوجود آورنده نظام نظامى غالب بر دنيا.

باغبانی چون نظر در باغ کرد
دید چون دزدان بباغ خود، سه مرد
يكى بود يكى نبود، براى خداشناس، غير از خدا، هيچكس نبود. يك روزى باغبانی در باغ ميگشت كه ديد سه مرد، بدون رخصت و اجازه او، مانند دزدان وارد باغ شده و مشغول خوشگذرانيند. و براى رسيدن به ميوههاى رسيده، شاخه درختان را ميشكنند و ميوه هاى رسيده را نيمه خورده در باغ پرت كرده و لگدمال ميكنند.

یک فقیه و یک شریف و صوفیی
هریکی شوخی ، فضولی ، یوفیی
آن سه نفر عبارت بودند از يكى در لباس آخوند عمامه دار٫يكى در جامه سيدان با شال سبز و سومی در لباس پشمين و صوفيگرى. سه دلقك گستاخ و بيهوده گو كه در لباس و مدعى رهبرى معنوى مردم بسوى خدا، سيد والگوى پيامبر اسلام و وارسته اى بعنوان عزيز خدا، ظاهر شده بودند.

۹.۵.۰۱

ادامه عیادت بیمار



در اين بخش از دفتر دوم مثنوى و در ادامه عيادت بايزيد از شاگرد بيمار، مولانا به ذکر اهميت روابط انسانى ادامه داده، و عيادت از بيماران را امرى خداپسند معرفى كرده و طبق معمول مثالى را آورده است. و باز طبق معمول احمقترین پيامبر خدا، يعنى موسى را جلو مى اندازد.

آمد از حق سوی موسی این عتاب
کای طلوع ماه دیده تو ز جیب
از طرف خدا پيامى سرزنش آميز به موسى رسيد كه اى موسى كه اگر دستت را زير بغل بكنى، ميتوانى آنراسپيد و تابان، مانند طلوع ماه، بيرون بكشى!

اين مصرع دوم كنايه از معجزه يد بيضاء است.
ید بیضاء يعنى دست نورانى و آنرا از جمله ٔ معجزات موسی ميدانند که چون دست را در زیر بغل برده و بيرون میآورد٫ نوری ظاهر می گشت که همه ٔعالم را روشن می کرد! و چون به بغل می برد برطرف می شد. و بعضی میگویند در کف دست او نوری بود که چون آینه میدرخشید و به جانب هرکه می داشت بیهوش می شد و چوندست را به بغل می برد بهوش می آمد. و بعضی گویند که کف دست موسی سوخته بودو نشان سفیدی ازسوختگی آتش در دست او بود. ظاهرا موسى دچار بيمارى پوستى گال بوده كه كف دستش را كاملا سپيد كرده بوده است. و اينرا معجزه موسى مينامند! و ميگويند كه معجزه يد بیضاء (دست تابان) از جمله معجزات نه‌گانه موسی بوده است. كه دو بار رخ داده است. يكبار پيش از رفتن به بارگاه فرعون و بار ديگر در بارگاه و نزدفرعون! قرآن در سوره‌هاى اعراف، طه، شعراء، نمل و قصص انبيا از آن یاد کرده و آن را چنین نقل کرده است: «دستت را در گریبانت ببر تا بدون هیچ عیبی سفید و درخشان مانند طلوع ماه، بیرون آید» و چگونه بيمارى گال معجزه خوانده ميشود، فقط ابلهان دانند.

در اينجا عتاب، عتيب خوانده ميشود. چون در ادبيات پارسى قاعده اى است بنام قاعده اماله، و بدين گونه انجام میشود كه شعرا يك كلمه را بصورت اصلى مينويسند و آنرا با كلمه ديگر هم قافيه ميسازند، و بر وزن يكديگرميخوانند، و در اينجا بر طبق اين قاعده، عتاب، عتيب خوانده ميشود تا با جيب مناسب و هم قافيه باشد.

مشرقت کردم ز نور ایزدی
من حقم رنجور گشتم نآمدى
من ترا بنور ايزدى تابانت كردم ولى تو زمان رنجورى و بيمارى به عيادت من نيآمدى.

گفت سبحانا تو پاکی از زیان
این چه رمزست این بکن یارب بیان
موسى باز منظور خدا را نفهميده و ميپرسد، خدايا تو كه مريض شدنى نيستى، پس چرا مريض شدى؟ خداياخودت مرا از نادانى و نا آگاهى از اين رمز، بيرون بكش، و بگو منظورت چيست.

باز فرمودش که در رنجوریم
چون نپرسیدی تو از روی کرم
گفت یارب نیست نقصانی ترا
عقل گم شد این سخن را برگشا
تكرار همان گفتگوى بالا.

گفت آری بندهٔ خاص گزین
کشت رنجور او منم نیکو ببین
خداوند توانا به موسى گفت، آن انسانى كه عزيز من است، بيمار و رنجور گشته، و زمانى كه يكى از عزيزان من، بیمار و رنجور ميگردد، انگار خود من رنجور شده ام.

هست معذوریش معذوری من
هست رنجوریش رنجوری من
معذور بودن او، معذور بودن من است. و بيماريش، بيمارى من.

تا اينجا، سخن مولانا بود، پس از اين سوء استفاده احمقها از اين داستان، و وارد كردن حماقت به مثنوى وهفتاد من ساختن آن است. و نشان دادن اينكه منظور مولانا را بطور كلى نفهميده و به صحراى كربلا زدند.
احمقها نوشتند:

هر که خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
هركه ميخواهد كه با خدا همنشين گردد، برود و بغل دست عزيز خدا بنشيند! اين سخن هم اشتباه است و هم كفراست و هم ابلهانه است. چرا؟ چون در نزد خدا هر آدمى حساب و كتاب و مقام و منزلت خودش را داراست. وهيچكس بر ديگرى ارجحيت ندارد. و نظام خدا با پارتى بازى و پادرميانى و وساطتت اين و آن، تغيير نيافته وديگرگون نميگردد. خدا يك پادشاه ظالم نيست كه در درگاه خود مليجك ها و يا اياز هايى را داشته باشد وبخاطر آنان هر كار بى منطقى را انجام دهد. و درنتيجه هر پليدى كه بخواهد كارش در نزد خدا راه افتد، برود وبه مليجك او رشوه اى داده و يا او را ببيند تا برايش در نزد خدا پادرميانى كند و كارش را درست كند! و يا براى راه یابی به درگاه خدا، كافيست برود و پيش مليجكش بنشيند!

منطق خدا، منطق آينه است، آنچه نشان دهى، همان را ميبينى و استثناء هم ندارد. اينرا از كجا ميتوان فهميد؟از همان داستان آدم و حوا. آيا كسى از آدم برای خدا عزيزتر بود؟ مسلما نه. ولى وقتى بد كرد، همان را، پاسخ گرفت.

از حضور اولیا گر بسکلی
تو هلاکی ز آنکه جزوی بی کلی
در ادامه حماقت آخوندى ميخوانيم كه، اگر از عزيزان خدا جدا شوى (بكسلى) هلاك خواهى شد، چون آنوقت حقیری هستى كه به اصل ماجرا وصل نيست. جزى هستى كه فاقد كل است!

هر که را دیو از کریمان وا برد
بی کسش یابد سرش را او خورد
هركس را كه ديوان و اعمال پليد، از عزيزان خدا دور كند. آن ديوان او را تنها گير آورده و سرش را ميخورند. بيچاره مولانا را كه با اين اراحيف، آلوده ساختند.

یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر شیطان باشد این نیکو بدان
اگر يك لحظه و يك آن، به اندازه يك وجب و كف دست، از جمع عزيزان و مردان خدا دور شوى، بدان و آگاه باش که در مكر شيطان گرفتار آمدى.

پرسش اينجاست كه اوصولا آدميان خدايى چه كسانى هستند و چگونه ميتوان آنان را شناخت. آيا هر شيادى راكه مانند آخوند و كشيش و خاخام، خود را مرد دين و خدا ميداند، ميتوان تحمل كرد و او را بر حق دانست؟ دردنياى امروز كه هر حيوانى كه بر اساس غزيزه زندگى ميكند، از اكثر آدميان اشرفتر است، چگونه ميتوان مردان خدا را كشف كرد؟ و آنان را الگوى خود قرار داد و از آنان براى رسيدن به خدا مدد جست؟ پس راندن مردم معمولی، و يا كسانيكه قدرت تشخيص واقعى ندارند، بطرف شيادان، با وعده همنشينى با خدا، در واقع يك گمراهی و رذالت در حق بشريت ، و رساندن آنان به سراب ابليس است. كارى كه مولانا با تمسخر ابنيا درمثنوى، بشدت منع و با آن مبارزه ميكند.

نويسنده: مريم

۸.۵.۰۱

عيادت بايزيد از بيمار




در اين بخش از دفتر دوم مثنوى، مولانا ضرورت انسان بودن را متذكر ميشود.

از صحابه خواجه‌ای بیمار شد
واندر آن بیماریش چون تار شد
بايزيد آمد عیادت سوی او
چون همه لطف و کرم بد خوی او
يكى از شاگردان بايزيد بسطامى از عرفاى ايران و عزيز خدا، بيمار شده و بر اثر بيمارى ضعيف و لاغر مانندتار شد. پس بايزيد به عيادت او رفت. چنانكه خوى و خصلت و عادت او بود و آن لطف و كرم به ديگران. بايزيد از زمره مردان خدا و صاحب خلق و خوى انسانى و متعالى بود.

در عیادت رفتن تو فایده‌ست
فایدهٔ آن باز با تو عایده‌ست
فایدهٔ اول که آن شخص علیل
بو كه قطبی باشد و شاه جلیل
ميفرمايد كه به عيادت بيمار رفتن، براى آدمى چندين فايده و عايده و يا بهره دارد. اولين فايده اينست كه شايد آنشخص بيمار عزيز خدا باشد، كه در نتيجه عيادت از او عين صواب و كار نيك در حق خويش است. چراكه عزيزخدا را خرسند ساختن، درواقع خرسند ساختن خدا است. و خرسندى خدا، همان بهشت وعده داده شده است. وبرعكس، چزاندن عزيز خدا، موجب روى برگرداندن خدا از آدمى شده و درنتيجه تيره روزى حاكم ميشود. (و بازهم داستان فتنه ٥٧ و چزاندن عزيز خدا، و يا شاه فقيد ايران، و بر تخت نشاندن ضحاك و داستان تيره روزى ملت. )

چون كه چشم دل نداری ای عنود
که نمی‌دانی تو هیزم را ز عود
چون تو يك آدم معمولى هستى و گمراهى (عنود) وآن بصيرت و معرفت و قوه تشخيص لازم و چشم سوم را دارانيستى، پس پيش تو هيزم و عود يكيست.

هيزم شاخه ای خشك كه از درخت جدا شده است و عود چوبی است که دخان آن بوی خوش دارد. و سیاه رنگاست و بجهت بخور بسوزانند.(١)

چونک گنجی هست در عالم مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
بهرحال دنيا از مردم نيك سيرت خالى نشده و هنوز اميدى هست كه در كسانى آدميت را پيدا كنى. هنوز در دنياگنج هست، و شايد در همان ويرانه اى باشد كه تو تصور ميكنى، خالى از گنج است. و آن درويش بى مال ومنال يكى از عزيزان خدا باشد.

قصد هر درویش می‌کن از گزاف
چون نشان یابی بجد می‌کن طواف
بهرحال به هر آدمى با محبت برخورد كن، و اگر نشانى از معرفت در او ديدى، مثلا او محبت ترا جبران كرد، دودستى او را بچسب و دور كعبه وجودش طواف كن و بگرد.

چون ترا آن چشم باطن‌بین نبود
گنج می‌پندار اندر هر وجود
و چون تو صاحب آن تشخيص درست، كه هر خردمندى ميبايست داشته باشد، نيستى، اساس را بر اين بگذاركه همه خوبند.

ور نباشد قطب یار ره بود
شه نباشد فارس اسپه بود
اگر بيمار از مردان خدا نباشد، دستكم يار و رفيق و دوست كه است. گيريم كه اينها هم نباشد، همين كه خداشناس باشد، كافى است. اگر شاه(عزيز خدا) نبود، جزء لشگر و سپاه شاه (خداشناس و يا فارس اسپه) كه هست.

پس صلهٔ یاران ره لازم شمار
هر که باشد گر پیاده گر سوار
پس رعايت حال ياران و آشنايان لازمه زندگى است، و فرقى نميكند كه در كدامين جايگاه قرار دارند.

ور عدو باشد همین احسان نکوست
که باحسان بس عدو گشتست دوست
ور نگردد دوست کینش کم شود
زانک احسان کینه را مرهم شود
گيريم كه همه اينها نبوده و اصلا دشمن توست كه بيمار گشته. در اينحالت، عيادت تو از دشمن بيمار، موجب كم شدن دشمنى و كينه بين تو و او شده و شايد باب دوستى بين شما باز شود. و اگر هم دوست نشود، كينه اش كمرنگ تر ميشود، چرا كه محبت و احسان، چاره زخم كينه و دشمنى است.

بس فواید هست غیر این ولیک
از درازی خایفم ای یار نیک
خلاصه اينكه، فوايد زيادى در عيادت از بيماران وجود دارد كه گفتن همه آنها در حوصله اين بخش نيست.

۶.۵.۰۱

زکریا رازی و شاگردان



در اين بخش از دفتر دوم مثنوى، به دو مطلب پرداخته ميشود: ١- روح را صحبت ناجنس عذابيست عليم. يعنی مصاحبت و همنشينى میبایستی بطور معمول ميان جانداران همگون برقرار گردد. و جانداران ناهمگون يكديگر را بهم جذب نكرده و هيچگونه همراهى و رفاقتى ميان آنان بوجود نميآيد. ( و اين واقعا اشتباه است. همسايه من، سگ و گربه اى دارد كه عاشق همديگرند و با هم ميخورند، ميخوابند، بازى ميكنند و دوستان جدا ناشدنى هستند. وامثال اینگونه دوستیها در بین حیوانات نا همجنس بسیار است. و موارد زيادى وجود دارد كه دو نا همجنس، در كنار هم با مسالمت و دوستى روزگار ميگذرانند. در اينجا همچنین گفته میشود كه اگر آدماى بدجنس به كسى اظهار علاقه و برقرارى دوستى كنند، بايد انديشناك شد كه آيا در ميان آنان تجانس و نقطه مشتركى وجود دارد و يا موضوع چيز ديگريست. و آيا اينكه ميگويند، كه افراد را ازهمنشينان و دوستانشان، ميتوان شناخت، صحت دارد يا خير. ٢- به دو روش ميشود آدم خدايى را شناخت: - ملائك بر او سجده ميكنند. - ابليس او را انكار كرده و با دشمنان او جهودان و يا انكار كنندهگانند.

۳.۵.۰۱

خرس و اژدها و سوار ۳



در ادامه داستان خرس و اژدها و سوار، چندين بيت است كه متعلق به مولانا است و از همين چند بيتى كه در زيرميآيد، ميتوان فرق بين تفكر و نوشتار مولانا با ابيات مسخره و تقلبى و وارداتى به مثنوى را ديد و حس كرد. دراينجا مولانا از حقانيت خود و اينكه او خورشيدى تابان و يا شمس تبريز است ميگويد.

گفت از اقرار عالم فارغم
آنک حق باشد گواه او را چه غم
نيازى به تائيد ديگران(عالم) ندارم، وقتى ايزد توانا، مرا قبول دارد و گواه من است، چه غم كه يك عالم مخالفم باشند.

گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست
آن دلیل آمد، که آن خورشید نیست
در واقع اگر نادانان مرا تائيد كنند، دليل آن ميشود كه من ناحقم. مانند اينكه اگر خفاش بگويد كه از نورخورشيد نوشيده است، بدان و آگاه باش كه آن خورشيد نبوده است.

نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل
در واقع نفرت خفاش صفتان كه جز پليدى و تاريكى قادر به ديدن چيزى نيستند، دليل وجود نور و خورشيداست، دليل اينكه من(مولانا) خورشيد تابانم، شمس تبريزم.

گر گلابی را جعل راغب شود
آن دلیل ناگلابی می‌شود

اگر جعل(حشره سرگين خور) به خوردن گلاب مايل گردد، در گلاب بودن آن بايد شك كرد، و دليل آن است كه گلاب واقعى نيست.

گر شود قلبی خریدار محک
در محکی‌اش در آید نقص و شک
اگر مثلا طلاى تقلبى(قلبى) محكى آورده و بگويد كه با اين مرا محك بزنيد، در اصالت محك بايد شك كرد.

دزد شب خواهد نه روز اینرا بدان
شب نیم روزم که تابم در جهان
يك دزد براى دزدى نياز به شب و تاريكى دارد و نه روز، و من روز هستم، روزى كه نورش همه جهان را روشن وتابناك ميكند.

فارقم فاروقم و غلبيل وار
تا که، که از من نمی‌یابد گذار
من محك جدا سازى حق از ناحق و باطلم، و مانند غلبيل، خالص را از ناخالص جدا ميسازم. سره را از ناسره نشان ميدهم. غلبيلى هستم كه كاه را از گندم جدا ساخته و اجازه نميدهم كه كاه از من گذر كند. غلبيل: غربال

آرد را پیدا کنم من از سبوس
تا نمایم کین نقوشست آن نفوس
من سبوس را از آرد جدا ميكنم، تا ذات و اصل را از ظاهر جدا ساخته باشم. و بگويم، اين نقش است و آن ذات. نفوس يعنى ارواح سه گانه، روح گياه، حيوان و انسان.

من چو میزان خدایم در جهان
وا نمایم هر سبک را از گران
ميفرمايد من ترازو و ميزان خدا در روى زمينم. توسط من افراد سبك و سنگين شده و حق و باطل از هم تشخيص داده ميشوند. اگر فهميدى مولانا چه ميگويد، حقى، درغير اينصورت در خودت شك كن.

گاو را داند خدا گوساله‌ای
خر خریداری و در خور کاله‌ای
در عالم يكى مانند گوساله، گاو ميپرستد و او را خدا ميداند، تو هم كه درگير دين و مذهب ساخت بشرى، درواقع خریدار خرى و شايسته آخور.

من نه گاوم تا که گوسالم خرد
من نه خارم که اشتری از من چرد
من گاو نيستم كه يك گوساله مرا بپرستد. خار هم نيستم كه اشتران بدنبال استفاده از من باشند و توسط من به نان و نوايى برسند. از من بت نسازيد و يا با تظاهر به مولانا شناسى، براى خود اعتبار كسب نكنيد.

او گمان دارد که با من جور کرد
بلک از آیینهٔ من روفت گرد
او ( منظور از او كيست؟ خصم؟ منكران؟ مغرضان؟ مردم ناروا؟) گمان دارد كه با ستم به من ضربه زده است. ديگر نميداند كه در واقع زنگ و غبار آينه روح و روان مرا زدوده و باعث بهتر شدن، تابانتر شدن، و والاتر شدن من ميشود. ادب از كه آموختى؟ از بى ادبان.

– تتمهٔ خرس و اژدها و سوار:

شخص خفت و خرس می‌راندش مگس
وز ستیز آمد مگس زو باز پس
چند بارش راند از روی جوان
آن مگس زو باز می‌آمد دوان
خشمگین شد با مگس خرس و برفت
بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت
سنگ آورد و مگس را دید باز
بر رخ خفته گرفته جای و ساز
بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد
بر مگس تا آن مگس وا پس خزد
خرس كه به ناجى خود دل بسته بود، زمانى كه مرد ميخفت، در كنار او به نگاهبانى ميپرداخت و مگسهاى او راميپراند. يكبار يك مگس سمج روى صورت مرد نشست و خرس چندين بار او را پراند. درآخر خشمگين شد و ازكوه سنگى جدا ساخته و بسراغ مگس رفت. از قضا مگس روى صورت مرد نشسته بود. خرس سنگرا محكم بروی مگسى كه در صورت مرد جا خوش كرده بود كوبيد.
سنگ روی خفته را خشخاش کرد
این مثل بر جمله عالم فاش کرد
سنگ صورت مرد را از هم پاچيد و "مثل", دوستى خاله خرسه را در دنيا مشهور گرداند.

مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهرست و مهر اوست کین
با ابله دوستى كردن مانند دوستى با خاله خرسه است، آنجاييكه محبت ميكند، درواقع ضربه ميزند، و آنجايی که مهر ورزى ميكند، و قهر كرده و ميرود، لطف كرده است.

عهد او سستست و ویران و ضعیف
گفت او زفت و وفای او نحیف
دوست ابله به قول خود عمل نميكند. ادعايش زياد و عملش كم است.

گر خورد سوگند هم باور مکن
بشکند سوگند مرد کژسخن
اگر حتى سوگند بخورد هم نبايد به او اعتماد كرد و حرفش را باور نمود، چراكه آدم دروغگو سست پيمان هم هست و سوگند خود را هم خواهد شكست.

چونک بی‌سوگند گفتش بد دروغ
تو میفت از مکر و سوگندش بدوغ
چه با قسم و سوگند و چه بدون آن، گول احمق را نبايد خورد.

نفس او میرست و عقل او اسیر
صد هزاران مصحفش خود خورده گیر
افراط و زياده روى در اعمال ابله، حرف اول را ميزند، چرا كه كم خرد است. و حتى اگر صدها كتاب هم خوانده باشد، باز هم كلاس اول است.

چونک بی سوگند پیمان بشکند
گر خورد سوگند هم آن بشكند
بى سوگند پيمان ميشكند، با سوگند هم همينطور.
زانک نفس آشفته‌تر گردد از آن
که کنی بندش به سوگند گران
چرا كه اين خاصيت آدم عاميست كه اگر چيزى را بر او منع كنى، بدان راغبتر ميگردد. اگر با سوگند او رامجبور به كارى كنى، او براى انجام آن كار، از اين بند حريصتر ميگردد و مشتاقتر.

چون اسیری بند بر حاکم نهد
حاکم آن را بر درد بیرون جهد
مگر ميشود يك اسير ضعيف بند بر حاكمى قوى نهد؟ شدنى نيست، چون هم بندى كه ميبندد سست است و همحاكم قويست.

بر سرش کوبد ز خشم آن بند را
می‌زند بر روی او سوگند را
پس حاكم آن بند ضعيف را با قدرت پاره كرده و بر سر اسير ميكوبد. آدمى هم كه اسير زياده خواهى و زبونی افراط گردد، درواقع اين ديو ها را حاكم بر خود كرده است. و سوگند او حكم همان بتد سستى است كه بر ديوحاكم، ميبندد و در نتيجه پيمان شكنى خواهد كرد.

وانک حق را ساخت در پیمان سند
تن کند چون تار و گرد او تند
درحاليكه خدا شناس، اگر پيمان ببندد، هيچ چيزى نميتواند باعث شكستن آن پيمان شود، چراكه او آن پيمان راماتتد ريسمانى ضخيم بدور نقاط ضعف و زبونى خود كشيده و اجازه نميدهد كه او را تحت كنترل درآورده و عهدشكنى كند. چون براى خداشناس، دوستى و رضايت خدا، اصل اول زندگيست و باقى همه هيچ.

۲.۵.۰۱

خرس و اژدها و سوار ۲



داستان خرس و سوار و اژدها بدين ترتيب ادامه ميابد كه:

خرس هم از اژدها چون وا رهید
وآن کرم زان مرد، مردانه بدید
چون سگ ياران غار آن خرس زار
شد ملازم در پی آن بردبار
خرس وقتى با لطف و دلاورى سوار از چنگ اژدها رهايى يافت، مانند سگ ياران غار و يا اصحاب كهف دنبال سوار، براه افتاد. داستان ياران غار از داستانهاى باستانى ايرانىيست كه در اديان ساختگى يهود ومسيحيت و اسلام كپى شده (داستان اصحاب كهف) و نام و ماهيتش تحريف و تغيير يافته است. (شرح ماجرادر انتهاى اين قسمت)

آن دلاور سر نهاد از خستگی
خرس حارس گشت از دل‌بستگی
پس از مدتى سوار دلاور به استراحت پرداخت و خرس هم كه به ناجى خود دل بسته بود، به نگاهبانى پرداخت. حارس يعنى حراست كننده، نگهبان.

آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست
ای برادر مر ترا این خرس کیست
مرد و خرس باهم سفر ميكردند و همه جا باهم بودند تا اينكه فضولى از ديدن ايندو متعجب گشته و از سوارشرح حال را پرسيد.

قصه وا گفت و حدیث اژدها
گفت بر خرسی منه دل ابلها
سوار داستان خرس و چگونگى نجات او از چنگ اژدها را تعريف كرد و گفت كه پس از آن خرس به او دل بسته ودوستش شده است. مرد فضول گفت، دل به محبت خرس نبند و خواهان دوستى خاله خرسه نباش، اى ابله.

دوستی ز ابله، بتر از دشمنیست
او بهر حیله که دانی راندنیست
چراكه خرس ابله است و نادان و با چنين موجود ابلهى نبايد دوستى كرد، چرا كه دوست احمق از دشمن بدتراست و بهر تدبيرى ميبايستى او را از خود دور ساخت.

۲۷.۴.۰۱

سوار دانا و مرد مار خورده



در داستان مرد مار خورده و سوار دانا، مولانا از مردان خدا، و تاثيرى كه بر مردم دارند، ميگويد. در اين داستان عوام را به مردى خفته با دهان باز تشبيه ميسازد، دهانى كه فقط براى خوردن و حرافى ، شكايت و ناله و نفرين باز است.(و متاسفانه اكثر عوام بدينگونه اند و اين يك حقيقت تلخ امروز جامعه بشريست.)

مرد خدا را به سوارى دانا، بينا و نيكو كار و صاحب عمل و كم حرف، تشبيه كرده و پليديها را به مار سياه وترسناك و فربه اى كه، در زمانى كه عوام در خواب (در بيخبرى و نادانى) بسر ميبرند، وارد تن آنان شده و آنانرا بيمار ميسازد. و شلاق سوار و سيبهاى ( و باز هم سيب! ماجرا ساز ميشود) كه به خورد مرد ميدهد، را به ابزار مرد خدا براى درمان نا آگاهى عوام، مانند ميكند. مولانا ميفرمايد، عوام ظاهر بين، شلاق و رفتار مرد سواركارخدايى را، به ستمى ناروا بخود ميدانند، و نيت نيك او را به اشتباه، ظلم ميبينند، و فقط زمانى كه از شرپليديها رهايى مييابند، تازه درميابند كه در واقع سخت در گمراهى بودند و آنچه كه رنج جانكاه ميدانستند، درحقيقت راه و مسير آنان به طرف آگاهى و سلامت روحى بوده است. و پرسش اينجاست كه آيا واقعا رنج مايه تندرستى روحى است؟ كاملا واضح است كه رنج مايه، بخود آمدن آدمى است، ولى آيا اين بخود آمدن، و آگاهى،موجب سلامت روحى او هم هست و يا در بسيارى از مواقع رنج ، موجب تباهى روح بشر است؟ آيا در داستان آدم و حوا، به همين نتيجه نميرسيم كه، آگاهى و خوردن سيب، موجب رنج آدمى شده، و متعاقب آن موجب بيرون رفت او از سعادت و خوشبختى و بهشت ميگردد؟ درد كه مربوط به جسم آدميست، او را از انجام خيلى از كارهايى كه ميتواند او را به خطر اندازد، ممانعت ميكند، و درواقع براى بقاى بشر لازم است. و رنج كه مربوط به عوالم روح و روان است، درواقع واكنش آدمى به رخداد ها و پديده هاى محيطش ميباشد. و اين واكنش در افراد مختلف، متفاوت است. گاهى آنچه موجب رنج يكى است، موجب تفريح ديگرى است.

۲۲.۴.۰۱

موسى و شبان ٤




در داستان موسى و شبان كه يكى از حكاياتى است كه مولانا بصراحت از طرز فكر خود در مورد دين و مذهب سخن ميگويد، ٩٨ درصد از مردم دنيا در مقابل يك پيامبر قرار داده شده و او را بزير ميكشند. مولانا برضد اين گهراهى بزرگ برميخيزد كه پيامبران را از هرگونه ايرادى برى دانسته و از آنان موجودات تخيلى و پاك و آگاه مطلق ميسازد و بصراحت با اين داستان، مردم عامى را گامها از آنان جلوتر قرار ميدهد. و حتى كار را از اين هم دراماتيك تر كرده و در ادامه، از موسى ميخواهد تا به نا آگاهى خود، مهر تاييد زده و پرسشى را از خداوند زيبا بپرسد كه براى بشر آگاه مايه خنده است. پس مينويسد:


گفت موسی ای کریم کارساز
ای که یکدم ذکر تو عمر دراز
موسى بخدا ميگويد: اى بخشنده و سامان بخش روزگار، اى كه يك لحظه مناجات با تو به يك عمر مى ارزد.

نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل
چون ملایک اعتراضی كرده دل
در من پرسشى آزاردهنده موجب اين گفتار شده است، اندر آب و گل كنايه از خود موسى است كه ساخته شده از آب و گل است. نقش كژمژ در اينجا يعنى ايرادى كه دليلش معلوم نيست. همانگونه كه فرشتگان در اطاعت امر خدا به آدم سجده كردند، بجز شيطان كه اعتراض كرد و گفت من تنها در برابر تو(خدا) سجده ميكنم. موسى ميگويد مانند ابليس در دل من هم ترديدى پيدا شده كه خود توانا بحل آن نيستم.

که چه مقصودست نقشی ساختن
واندرو تخم فساد انداختن
و آن پرسش اين است كه: چرا آدم را خلق كردى و در درونش بدى و فساد را آفريدى؟ تو گويى خدا مسئول تربيت غلط آدميست، و كودكى كه بدنيا ميآيد از ابتدا، پليد بدنيا آمده است! تا اين حد موسى پايين كشيده ميشود.

۱۸.۴.۰۱

موسى و شبان ٣




پس از اينكه بر اثر آخوند بازى موسى، شبان بيگناه سر به بيابان گذاشت، خداوند موسى را بسيار نكوهش كرد، و سپس براى اينكه موسى دوباره حماقت نكند، در اينجا ميگويد كه در سر موسى بفرمان حق، دانش الهى قرار داده شد! و رازهايى به او گفته شد كه نبايد از آنها سخن گفت! اينجا دو پرسش بوجود ميآيد: ١- آيا خدا از نادانى موسى خبر داشت؟ پاسخ ، "خير" ، نميتواند باشد، چراكه چيزى از خدا پنهان نيست. پس پرسش بعدى پيش ميآيد كه اگر خدا از نادانى موسى در علم خداشناسى خبر داشت و ميتوانست، توسط وحى، دانشها و آگاهيهاى لازم را در مغز موسى بگذارد، چرا اينكار را زودتر نكرد و پيش از اينكه موسى، به شبان لطمه روحى بزند، او را مطلع نساخت؟ و رندان معتقد هستند كه گفتن اسرار به آدمى مرحله پنجم و شهر پنجم عشق و عرفان عطار است و در اين مرحله خدا اسرار ناگفته را به آدمى ميدهد و موسى اين مرحله را پس از برخورد با شبان، طى ميكند! كه بعيد بنظر ميآيد كه بنده اى كه هنوز در نيمه راه است، هنوز ناقص است، بعنوان رهبر معنوى مردم و پيامبر به آنان حقنه شده و ما ترا براى وصل كردن فرستاديم به او چسبانده شود. و مولانا بسيار زيركتر و باهوشتر و آگاهتر از اين حرفهاست، و بهمين جهت، پنج بيت بعدى بشدت مشكوك است و ظاهرا توسط يهوديان به مثنوى وارد شده است، چرا كه در اين پنج بيت، نويسنده سعى دارد تا موسى را از حماقت و نادانى و نداشتن آگاهى در علم خداشناسى واقعى تطهير كرده و او را از زير سئوال بيرون بكشد. پس ميگويد كه خداوند به موسى دانشى داد كه عدم آن باعث حماقت او در برابر شبان شده بود. تصور من اينست كه اين پنج بيت وارداتيست و از مولانا نيست، چون بسيار سطحى و بيمعناست، وصله اى كه به مولاى ما نميچسبد.
بعد از آن در سر موسی حق نهفت
رازهایی گفت کان ناید بگفت
بر دل موسی سخنها ریختند
دیدن و گفتن بهم آمیختند
چند بیخود گشت و چند آمد بخود
چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست
زانک شرح این ورای آگهیست
ور بگویم عقلها را برکند
ور نویسم بس قلمها بشکند
بيچاره مولاى ما كه بيش از يك ميليون كيلومتر سخن گفته تا مردم را آگاه سازد و در اينجا به يكباره آخوند و يا بهتر بگويم خاخام گشته و مردم را به نا آگاهى فراخوانده و حتى بشيوه جهودان تهديد كرده كه اگر رازى را افشاء كرده و بگويد، آتشى آيد بسوزاند خلق را! و عقلها را از جا ميكند و قلمها را ميشكند!
برگرديم به مثنوى:
چونک موسی این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
پس از اينكه خداوند موسى را نكوهش كرد، موسى بدنبال شبان بطرف بيابان دوان شد.

۱۵.۴.۰۱

موسى و شبان ٢




وحی آمد سوی موسی از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
خدا موسى را فراخواند و به او گفت، واقعا كه گل كاشتى و بنده مرا از من جدا ساختى! وحى يعنى اتصال و ارتباط ناپيدا میان آدميان و خداوند، و به سه صورت امکان‌پذیر است: ١- وحی مستقیم: گفتار الهی که هیچ واسطه‌ای میان خدا و آدمى نباشد. و اين ويژه كسانيست كه تمامى پليديها را از خود دور ساخته و جز رضاى خدا هدف ديگرى در زندگى ندارند. اين افراد بدليل نداشتن ديو و پليدى دچار مرگ و اهريمن نشده و صدها سال زندگى ميكنند و خدا از اينها دست نميكشد و عمرشان آنقدر طولانيست كه در آخر خود از خدا مرگ را ميطلبند. ٢- وحی غیرمستقیم: گفتار الهی که از پشت حجاب شنیده شود، مانند سخن گفتن خداوند با موسی به واسطۀ بته خار آتش گرفته، و يا به واسطه همين سايت كه اينك درحال خواندنى. و اين مختص كسانيست كه افراط و حرص و طمع و ظلم به ديگران را كنار گذاشته و در تلاش براى رسيدن به درگاه الهى هستند.٣- وحی غیرمستقیم به واسطه آدم خدايى و يا خاص. گفتار الهی که عزيز خدا آن را حمل نموده و به ديگرى برساند. و اين ويژه كسانيست كه در لحظاتى از صميم دل خدا را صدا زده و بقول معرف دل سوخته گان بيچاره اى هستند كه از سر درد خدايا گفته اند. و يا كسانيكه قلبا خواستار انسان شدنند ولى بدلايل گوناگون ناتوان به اينكارند.

تو برای وصل کردن آمدی
نى برای فصل کردن آمدی
خدا به موسى گفت ترا براى اين برگزيدم كه بندگان مرا به من پيوند زنى، نفرستادم كه پيوند آنان را با من ببرى!

۱۳.۴.۰۱

موسى و شبان ١




مولانا در داستان موسى و شبان به مردم چگونه مناجات كردن با خدا را ياد داده و به چندين درس كليدى كه در راه يافتن راه خدا، ميبايست آموخت اشاره ميكند: ١- مناجات با خدا به زبان و آيين و رسوم و زنجير زنى و سينه زنى و امام و امامزاده و حتى پيامبر خدا، نيازمند نيست. ٢- خداشناسى در نهاد بشر قرار دارد و اگر آينه جان آدمى با تربيت غلط و دين و رسوم بربرها آلوده نگردد، رسيدن بخدا بسيار سادهتر است. ٣- هيچ كس نميتواند خدا را به آدميان بشناساند بجز خود فرد. و حتى كسانيكه بندگان خاصند و خود را پيامبر ميدانند، هم از اين فعل عاجزند، چرا كه ميشود فيل شناسى در تاريكى. ٤- ابليس با ساخت دين آدمى را از خدا و ذات و اصل خويش دور ساخت.
٥- موسى از خداشناسى چيز زيادى نمى دانست، و درنتيجه رسالت راهبريش زير سئوال است.
مناجات چوپان و حماقت موسى:

دید موسی یک شبانی را براه
کو همی‌گفت ای خدا و اى اله
موسى رهبر معنوى يهوديان، ويا كسانى كه رسالت عيسى را انكار كرده و به همين سبب لقب جهود و ياانكار كننده بر پيشانيشان نقش بسته است، روزى چوپانى را در حال نماز و نيايش بدرگاه ايزد توانا ميبيند و ميشنود كه چوپان ميگويد:

تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
اى خداى من تو كجايى تا من خدمتت كنم، كفش برايت بدوزم، موهايت را شانه كنم.

دستكت بوسم بمالم پايكت
وقت خواب آيد بروبم جايكت
دست و پاى عزيزت را بمالم و شبها رختخوابت را برايت آماده كنم.

۱۱.۴.۰۱

دفتر دوم ملكه سبا و هدهد، بلقيس




در اين بخش از دفتر دوم اشاره اى به داستان ملكه سبا و پياميست كه هدهد براى او ميآورد. اصل داستان مربوط به كتاب عطار كبير فيلسوف و دانشمند بزرگ عالم بشريت، منطق پرندگان (منطق الطير) است. داستان ملكه سبا، در قرآن بنام بلقيس و سليمان در سوره نمل آمده است. اينكه اين بخش از مولاناست، بشدت ترديد آميز است، چراكه بسيار سطحى و كم عمق است و كاملا معلوم نيست كه هدف از نوشتن اين بخش چيست و چرا مولانا اين بخش را در اينجا نوشته و هدفش چه بوده است. بهرحال اين بخش را بعنوان نمونه اى از دستبرد جنايتكارانه ادبى در اينجا مينويسم و هرگونه مسئوليت، درجهت فهم و درك و قبول و و و به عهده خوانندهگان وا ميگذارم.
رحمت صد تو بر آن بلقیس باد
که خدایش عقل صد مرده بداد
بخشايش صدباره خداوند بر آن ملكه اى باد كه خردمندتر از صد مرد بود. همين بيت هزاران فرشسنگ از افكار مولانا بدور است و افكار مرتجع و آخونديسم دوران قاجار را نشان ميدهد. مولانا بجز تقسيم آدمها به دانا و نادان، عامى و الهى، خط كش ديگرى براى قياس بين آدما نداشته و هيچگاه مخلوقات خدا را از روى ويژهگيهاى ظاهرى آنان به گروهها و دستجات گوناگون تقسيم نكرده و آنان را با هم بدين گونه مقايسه نمينمايد و اينكار فقط و فقط از بربر ها ، عوام، نادانان ، مجانين و آخوندها برميآيد و بس. مرده در اينجا يعنى مرد شجاع، مرده در تداول نوعی معرفه برای کلمه مرد، مرد معهود، شجاع ، بهادر است.

هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان
هدهد يكى از پرندگان داستان منطق لطير است كه با نمايندهگان پرندگان جهان در سفر عرفانى به كوه قاف بدنبال يافتن سيمرغ و يا خدا است. ميگويد روزى هدهد از سليمان نامه و پيامى براى ملكه سبا ميآورد كه حاوى سخنانى از سليمان است. نامه بيآورد و نشان، در گذشته وقتى پيامبران و نامه رساننان پيام و نامه اى را تحويل ميدادند، ميبايستى نشانى هم از كسيكه نامه را فرستاده نشان ميدادند تا دريافت كننده مطمئن ميشد كه نامه اصل است.

۱۰.۴.۰۱

لقمان حکیم ۵



در این بخش مولانا از انسان و انسانیت سخن گفته و از آدما میخواهد تا نیک بیاندیشند و در نتیجه راه سعادت و خوشبختی را بیابند. و یافتن این راه سخت و دشوار نیست، سنگلاخ نیست، پستی و بلندی ندارد و بسیار هموارتر و ساده تر از آنچه مینماید، است. چگونه؟ خوب بخورید، خوب بیآشامید، خوب بخوابید، فقط افراط نکنید، حرص نزنید، و بهیچ جانداری ظلم نکنید. بهمین راحتی.

چونک ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تاویل نقصان عقول
این بشر خدانشناس است که یک ناقص عقل را پیامبر و رسول خود میداند. و هنگامی که یک ناقص عقل, رهبر و رسول مردم میگردد، حماقت و جهالت و ناقص عقلی و خدا ناشناسی عمومیت یافته و به دیگران هم سرایت میکند. درست همان اتفاق ننگینی که ۴۳ سال است در ایران رخ داده و هنوز جریان دارد. در تأویل نقصان عقول، یعنی عقلهای ناقص عاجز از درک و فهم و تاویل و‌پی بردن به آنچه که مقصود و منظور واقعی خداست، میباشند.

زانک ناقص‌تن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم. لایق لعن و زخم
آنکه جسم و تن ناقص دارد، لایق حمایت و پشتیبانی و رحم است و نه نفرين و تمسخر و بی اعتنایی.

نقص عقلست آنکه بد رنجوریست
موجب لعنت، سزای دوریست
آنچه که موجب لعنت است و باید از آن دوری جست، کم عقلی و بیخردیست. آنکه ناقص عقل است، احمق است، دارای جهل مرکب است، آدم بشو نیست، هم لایق لعن و نفرین است و هم اینکه باید ازش دوری جست.

۸.۴.۰۱

لقمان حکیم ۴



در این بخش مولای ما، با الهام از محبتی که بین شاه و شیخ وجود دارد، از تاثیرات «محبت و بی محبتی» بر روی هستی(چه آدمیان و چه جماد)از نظر علمی و عرفانی سخن میراند و دریایی از معرفت را بطرف جوی های باریک و کم عمق اذهان خوانندگان میفرستد که گاها این جویها کشش این دریا را نداشته و درنتیجه سیلی بنیان کن براه افتاده و آدمی را از جا کنده و با خود برده و او را از خود بیخود میسازد.

از محبت تلخها، شیرین شود
از محبت، مسها زرین شود

از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
کلمه «درد» که میبایستی دورد خوانده شود در این بیت، هم در مصرع اول و هم در مصرع دوم تکرار شده است. در مصرع دوم میگوید از محبت، شراب از ناخالصیها پاک و شفاف شده و درد آن موجب شفا و تندرستی است. پس از ساخت شراب، آنرا در خمره ها کرده و بمدت زیادی در جایی خنک قرار میدادند تا ناخالصیهای آن ته نشین شده و شراب به اصطلاح صاف و شفاف شود. آن ناخالصیهایی که در ته خمره و یا کوزه شراب ته نشین میشد، را درد مینامیدند. این درد را دستفروشان در کوچه ها جار زده و به مردم میفروختند و اعتقاد بر این بود که این درد بهترین دارو برای پاک سازی بدن از سموم است. و شخصی که درد میفروخت را دردکش مینامیدند. شافی یعنی شفا بخش. درد در مصرع دوم یعنی همان درد شراب که حکم دارو را دارد و شفا میدهد. درد در مصرع اول یعنی کدورت و ناراحتی بوجود آمده. و منظور این است که با محبت کدورتها از میان میرود و صفا و صافی بوجود میآید.

از محبت خارها گل میشود
وز محبت سرکه ها مُل میشود
از محبت بارانی که یکی دو بار در سال بر روی یک کاکتوس پر از خار، میبارد، موجب به گل نشستن کاکتوس میشود. مل نه سرکه است و نه شراب و هم خواص اینرا دارد و هم آنرا. میگویند آدمی اگر کاردان باشد از انگور شراب میسازد، اگر نابلد باشد از انگور سرکه میسازد و اگر تازه کار و مبتدی باشد نتیجه شراب سازی، چیزی بنام مل میشود. و بیشتر از مدارا کردن با سرکه مل بدست میآید که در اینجا منظور مرشد ما، از تبدیل سرکه به مل است. مل مزه ای بین تلخی و ترشی دارد و الکل بسیار کمی هم داراست.

از محبت دار تختی میشود
وز محبت بار بختی میشود
معنی صوری این بیت اینست که از محبت، قتلگاه تبدیل به فراخ بالی و استراحت میشود و سختی موجب سعادت. از داستان پشت این بیت بیخبرم.

۵.۴.۰۱

دفتر دوم لقمان حکیم ۳



در این قسمت مولانا به شرح دوستی شاه با لقمان پرداخته و حکایتی از آنچه که مابین ایندوست را مثال میزند. مولانا توسط این حکایت درس قدرشناسی و ارزش نهادن به داشته های آدمی را متذکر شده و به خواننده میگوید: اگر در رابطه با یکی از عزیزانتان به تلخی برخوردید، بخاطر سابقه دوستی و مهر و محبتی که زمانی بین شما بوده، از او ایراد نگیرید و برای یک دستمال قسطنطنیه(قیصریه) را به آتش نکشید. و دوستی را بهم نزنید و گذشت داشته باشید. و پا را از این فراتر نهاده و به آدما میگوید: هرچه که دارید از خدا دارید، پس بخاطر هر تلخی ناچیز و یا حتی جانگدازی که پیش میآید، بلافاصله تیر خشم خود را متوجه خدا نکرده و ناشکری آغاز نکنید.

خواجه لقمان چو لقمان را شناخت
بنده بود او را، وبا او عشق باخت
شاه عباس چون زیر دست لقمان حکیم بزرگ شده بود و او مربی و آموزگارش بود، بشدت به او علاقمند بود و لقمان را دوست داشت.

هر طعامی کآوریدندی بوی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
این علاقه تا آنجا بود که هربار از گوشه و کنار دنیا، برای شاه عباس تحفه و یا خوردنی نوبرانه میآوردند، شاه عباس پیش از اینکه لب به آن بزند، ابتدا لقمان را فراخوانده و آنرا به او پیشکش میکرد.

تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا تا خواجه پس‌خوردش خورد
و تا لقمان اول از آن نمیخورد، شاه عباس دست به آن نمیزد و عمدا پس خواری او را کرده و بدین ترتیب بندگی لقمان را میکرد.

سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
هر بار لقمان خوراک پیشکشی و نوبرانه را میخورد و از آن تعریف میکرد، شاه عباس با اشتیاق و علاقه آنرا میخورد و برعکس اگر لقمان از آن خوراک خوشش نمیآمد، شاه عباس هم از آن نمیخورد.

ور بخوردی بی دل و بی اشتها
این بود پیوندی بی انتها
و تازه اگر هم از آن خوراکی که لقمان خوشش نیامده بود میخورد، بدون میل و اشتها اینکار را میکرد. یک چنین پیوند عاطفی و روحی بین لقمان و شاه وجود داشت، تا جاییکه حس چشایش به حس چشایی لقمان بسته شده بود.

خربزه آورده بودند ارمغان
لیک غایب بود لقمان آنزمان
یکروز برای شاه عباس یک خربزه نوبرانه آوردند تا بخورد. و لقمان در نزدش نبود. شاه عباس طبق معمول و عادت، کسی را فرستاد تا لقمان را بیاورند.

گفت خواجه با غلامی، کآیفلان
زود رو فرزند، لقمان را بخوان
شاه عباس به یکی از غلامان گفت: فرزندم فورا برو و لقمان را بخوان. شاه پدر ملت بود، و احاد ملت صرفنظر از مقام و منزلت و رنگ و نژاد وو و فرزندان شاه محسوب میشدند.

۴.۴.۰۱

دفتر دوم لقمان حکیم ۲



بود لقمان بنده‌شکلی خواجه‌ای
بندگی بر ظاهرش دیباچه ای
ظاهرا لقمان از خدمتگذاران شاه بود و جامه و یالباس خدمت بتن داشت.

چون رود خواجه بجای ناشناس
بر غلام خویش پوشاند لباس
شاه عباس عادت داشت که شبها با لقمان لباس مبدل بتن کرده و در شهر اصفهان میگشتند و شاه عباس بدین ترتیب از نزدیک زندگی و حال و روز مردم را میدید.

او بپوشد جامه‌های آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
گاهی لباس و جامه شاه عباس لباس غلامی بود درخالیکه لقمان با لباس خواجه و سرور او شبگردی می کردند.

در پیش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود
شاه عباس با لباس غلامی در پی لقمان که لباس آقای او را بتن داشت راه میافتاد تا کسی از هویت آنها آگاه نشود.

گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهٔ کهین
و وارد هر محفل و اجتماعی از مردم میشدند، لقمان چون لباس سروری بتن داشت بالای مجلس مینشست و شاه عباس در پایین مجلس و در کنار کفش کن ایستاده و مانند غلامان کفشهای لقمان را در دست میگرفت.

تو درشتی کن مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
قرارشان هم این بود که لقمان مانند خواجه ای ستمگر، به غلام خودش درشتی و نامردمی کرده و او را مورد تحقیر و توهین قرار دهد.

ترک خدمت، خدمت تو داشتم
تا به غربت، تخم حیلت کاشتم
این ترک خدمت کردن از طرف لقمان، درواقع یک خدمتی بود که او برای شاه عباس میکرد. مصرع دوم یعنی تا در جاییکه ناآشناست و نمیدانیم در به چه پاشنه ای میگردد، دستمان را رو نکنیم و آنان را از آنچه هستیم مطلع نسازیم.

خواجگان این بندگیها کرده‌اند
تا گمان آید که ایشان بنده‌اند
مولانا میفرماید که پادشاهان و امپراتوران صفوی چنین کارهایی میکردند تا مردم بدانند که آنها خدمتگذاران آنها هستند و در واقع بنده گان خلقند.

چشم‌پر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کرده‌اند آمادگی
این پادشاهان بزرگ چشم و دلشان از پادشاهی و مال و جاه و مقام سیر بود و مانند بربرهای تازه بدوران رسیده امروزی که هرچه بیشتر دزدی و چپاول میکنند حریص تر میشوند و در راه غارت مردم و داشتن مال و جاه، کارها و جنایاتی مرتکب میشوند که اهریمن را خانه نشین میسازد، نبودند. در کاخ بدنیا آمده بودند، در کاخ بزرگ شده بودند و در نزد کسانی مانند لقمان درس معرفت آموخته بودند و نتیجه این بود که یک امپراتوری دانش و هنر و زیبایی بدنیا هدیه دادند.

وین غلامان هوا بر عکس آن
خویشتن بنموده خواجهٔ عقل و جان
برعکس بربر ها که شرحش در بیت بالایی داده شد که پست نظر و پست طبع و گدا منشند. و با دروغ و تبلیغات ابلهانه، عوام فریبی و احمق پروری میکنند. و چشمشان از خاک بیابان هم پر نمیشود.