‏نمایش پست‌ها با برچسب رهی معیری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب رهی معیری. نمایش همه پست‌ها

۱۳.۶.۹۴

ای که همرنگ روزگار نه‌ای


یاری از ناکسان امید مدار
ای که با خوی زشت یار نه‌ای

سگدلان لقمه خوار یکدیگرند
خون خوری گر از آن شمار نه ای

همچو صبحت شود گریبان چاک
ای که چون شب سیاهکار نه‌ای

پایمال خسان شوی چون خاک
گر جهانسوز چون شرار نه‌ای

ره نیابی بگنج خانه بخت
جانگزا گر بسان مار نه‌ای

تا چو گل شیوه ات کم آزاری است
ایمن از رنج نیش خار نه‌ای

روزگارت بجان بود دشمن
ای که همرنگ روزگار نه‌ای.

رهی معیری

۱۲.۶.۹۴

من باو نیکی نکردم تا بدی با من کند


من نگویم ترک آیین مروت کن ولی
این فضیلت با تو خلق سفله را دشمن کند

تار و پودش را ز کین توزی همی خواهند سوخت
هر که همچون شمع بزم دیگران روشن کند

گفت با صاحبدلی مردی که بهمان در نهفت
قصد دارد تا به تیغت سر جدا از تن کند

نیکمردش گفت باور نایدم این گفته ز آنک
من باو نیکی نکردم تا بدی با من کند

میکنند از دشمنی نا دوستان با دوستان
آنچه آتش با گیاه و برق با خرمن کند

دور شو زین مردم نا اهل دور از مردمی
دیو گردد هر که آمیزش به اهریمن کند

منزلت خواهی مکان در کنج تنهایی گزین
گنج گوهر بین که در ویرانه ها مسکن کند.


رهی معیری

۱۱.۶.۹۴

هنوز مشت خسی، بهر سوختن باقی است


مرو، که با دو لبت گفتگوی من باقی است
هزار شکوه سرودم، ولی سخن باقی است

چو برق میروی از آشیان ما، بکجا؟
هنوز مشت خسی، بهر سوختن باقیست

بعیش کوش و زغمهای تازه باک مدار
گرت پیاله‌ای از باده‌ی کهن باقیست

شبی بحلقه‌ی رندان، حدیث موی تو رفت
گذشت عمری و آشوب انجمن باقیست

دمی نشستی و رفتی، ولی بمحفل ما
هنوز بوی گل و عطر یاسمن باقیست

اگرچه گردش گردون، مرا هلاک نکرد
ولی ز گردش چشمت، امید من باقیست

بهار حسن تو نازم، که صد چمن پژمرد
ولی طراوت گل‌های این چمن باقیست

بپای دوست سر افشاندن است و جان دادن
بهانه‌ای که مرا بهر زیستن باقیست

ز دست غیر، مرا شکوه‌ای نماند، رهی
ولی شکایتم از دست خویشتن باقیست.

رهی معیری - غزل "آشوب انجمن" مهرماه ١٣٤٧

۱۰.۶.۹۴

ز جدایی ها چون شکایت کند


چنانم بانگ نی آتش بر جان زد
که گویی کس آتش بر نیستان زد

مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود
نوای نی امشب بر آن دامان زد

نی محزون داغ مرا، تازه تر از لاله کند
ز جدایی ها چون شکایت کند و ناله کند

که به جانش آتش، هجر یاران زد

به کجایی ای گل من؟
که همچو نی بنالد ز غمت دل من

جر ناله ی دل نبود
در عشقت حاصل من

گذری به سرم، نظری بر چشم ترم

کز غم تو قلب رهی خون شد و از دیده برون شد
نوای نی گوید: که از عشقت چون شد.

رهی معیری 


۹.۶.۹۴

جز تو، کس تدبیر کار ما نمی‌داند که چیست


قدر اشکم، چشم خون پالا نمیداند که چیست
قیمت درّ و گهر، دریا نمیداند که چیست

امشبم تا جان بتن باقی است، شاد از وصل کن
گر فرا آید اجل، فردا نمیداند که چیست

ای سرشک ناامیدی، عقده‌ی دل باز کن
جز تو، کس تدبیر کار ما نمی‌داند که چیست

نوگل خندان ما، از اشک عاشق فارغ است
مست عشرت، گریه‌ی مینا نمیداند که چیست

طفل را، اندیشه‌ی فردای سختی نیست نیست
طالب دنیا، غم عقبی نمیداند که چیست؟

کنج محنت خانه‌ی غم، شد بهار عمر طی
لاله‌ی ما، دامن صحرا نمیداند که چیست؟

دشمنان را، سوخت دل بر ناله‌ی جان سوز ما
حال ما، می‌داند آن مه یا نمیداند که چیست؟

حال زار ما که باید یار ما داند، رهی
خلق میدانند و او تنها نمیداند که چیست؟

رهی معیری 


۲۹.۵.۹۴

همت مردانه ای چون کوهکن باید مرا


همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا
بی زبانم همزبانی همچو من باید مرا

تا شوم روشنگر دلها به آه آتشین
گرم خویی های شمع انجمن باید مرا

رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو
با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا

آشیان بی طایر دستانسرا ویرانه به
چند با دلمردگی ها پاس تن باید مرا؟

تا ز خاطر کوه محنت را براندازم رهی
همت مردانه ای چون کوهکن باید مرا.

رهی معیری

۲۸.۵.۹۴

دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است


عیبجو دلدادگان را سرزنش ها میکند
وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند

با غم جانسوز میسازد دل مسکین من
مصلحت بین است و با دشمن مدارا می کند

عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت
ماه سیمین جلوه ها در موج دریا می کند

از طربناکی برقص آید سحرگه چون نسیم
هر که چون گل خواب در آغوش صحرا میکند

خاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهار
بر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کند

دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است
سفله باشد آنکه روی دل به دنیا می کند

عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم
در نماند هر که امشب فکر فردا می کند

همچنان طفلی که در وحشت سرایی مانده است
دل درون سینه ام بی طاقتی ها می کند

هر که تاب منت گردون ندارد چون رهی
دولت جاوید را از خود تمنا میکند.

رهی معیری


من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن


زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست

لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست

می کند هر قطره اشکی ز داغی داستان
گر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست

آنچنان دور از لبش بگداختم کز تاب درد
چون نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست

من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست

تکیه بر تاب و توان کم کن در این میدان عشق
آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست

قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست

هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک
سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست

ای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیف
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست.

رهی معیری

۲۷.۵.۹۴

هزار شکوه سرآید نگاه خاموشت


شکسته جلوه گلبرگ از بر و دوشت
دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت

مگر به دامن گل سر نهاده ای شب دوش؟
که آید از نفس غنچه بوی آغوشت

میان آنهمه ساغر که بوسه می افشاند
بر آتشین لب جان پرور قدح نوشت

شراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشت
مباد گرمی آن بوسه ها فراموشت

ترا چو نکهت گل تاب آرمیدن نیست
نسیم غیر ندانم چه گفت در گوشت؟

رهی اگر چه لب از گفتگو فروبستی
هزار شکوه سرآید نگاه خاموشت.

رهی معیری


۲۵.۵.۹۴

در رگ و در ریشه من این همه گرمی ز چیست؟


تا قیامت می دهد گرمی به دنیا آتشم
آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم

شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج
گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم

چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته
من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم

شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست
روزها افسرده ام چون آب و شبها آتشم

اشک جانسوزم اثر ها چون شرر باشد مرا
قطره آبم به چشم خلق اما آتشم

در رگ و در ریشه من این همه گرمی ز چیست؟
شور عشقم یا شراب کهنه ام یا آتشم؟

از حریم خواجه شیراز می آیم رهی
پای تا سرمستی و شورم سراپا آتشم.

رهی معیری

۱۹.۵.۹۴

پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است


خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است

گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار
خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است

هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند
گر نخیزد باد غوغا گر غبار آسوده است

پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است
گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است

کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست خلق
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است

هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است

تا بود اشک روان از آتش غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است

شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی
صبحگاهان اختر شب زنده دار آسوده است.

رهی معیری


جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما


سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما
بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما

تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟
ز ناله سحر و گریه شبانه ما

چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه
جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما

نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است
ز سوز سینه بود گرمی ترانه ما

چنان ز خاطر اهل جهان فراموشیم
که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما

بخنده رویی دشمن مخور فریب رهی
که برق خنده زنان سوخت آشیانه ما.

رهی معیری

۱۸.۵.۹۴

گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم


ما نقد عافیت به می ناب داده ایم
خار و خس وجود به سیلاب داده ایم

رخسار یار گونه آتش از آن گرفت
کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم

آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم

در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم

کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم.

رهی معیری

۱۷.۵.۹۴

و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است


ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است

چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است

این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است

در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است

امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است

گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگر است

دیشب دلم به جلوه مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است

غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است.

رهی معیری

سودا زده چشم تو بوده


آن که سودا زده چشم تو بوده است منم
و آن که از هر مژه صد چشمه گشوده است منم

آن ز ره مانده سرگشته که ناسازی بخت
ره بسر منزل وصلش ننموده است منم

آن که پیش لب شیرین تو ای چشمه نوش
آفرین گفته و دشنام شنوده است منم

آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی
و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم

ای که از چشم رهی پای کشیدی چون اشک
آن که چون آه بدنبال تو بوده است منم.

رهی معیری

۱۶.۵.۹۴

همان ستاره خندان لبم که بودم من


بگوش همنفسان آتشین سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟

مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من

مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من

به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من

نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من

به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
بخاکپای فرومایگان نسودم من

اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من

گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من

بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه ای سرودم من.

رهی معیری

خرم کند چمن را باران صبحگاهی


اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را باران صبحگاهی

عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی

چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی

داغم چو لاله ای گل از درد من چه پرسی؟
مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی؟

ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی

چندین رهی چه نالی از داغ بی نصیبی؟
در پای لاله رویان این بس که خاک راهی.

رهی معیری

۱۵.۵.۹۴

به سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند


دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند

نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند

ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت
به سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند

نفس حیات بخشت به هوای بامدادی
لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند

نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند

رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی؟
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند.

رهی معیری




من از ساقی ستم جویم


نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم
و گر پرسی چه می‌خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم

نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می‌ریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم

ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها
بجای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم

چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم

بسودای محالم ساغر می خنده خواهد زد
اگر پیمانهٔ عیشی در این ماتم‌سرا خواهم

نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری
رهی خاکستر خود را هم‌آغوش صبا خواهم.

رهی معیری

۱۴.۵.۹۴

بخت رمیده را مانم


لاله داغدیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم

دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم

نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم

پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم

برق آفت در انتظار من است
سبزه نو دمیده را مانم

تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم

بمن افتادگی صفا بخشید
سایه آرمیده را مانم

در نهادم سیاهکاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم

گفتمش ای پری که رامانی؟
گفت : بخت رمیده را مانم

دلم از داغ او گداخت رهی
لاله داغدیده را مانم.

رهی معیری