‏نمایش پست‌ها با برچسب شهریار. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شهریار. نمایش همه پست‌ها

۳۱.۱.۹۵

گر برای دل خود ساخته ای دنیایی


چند بارد غم دنیا بتن تنهایی
وای بر من تن تنها و غم دنیایی

تیرباران فلک فرصت آنم ندهد
که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی

لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست
حیف از ناله معصوم هزارآوایی

آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی
گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی

من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت
در همه شهر به شیرینی من شیدایی

تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود
از چراغی که بگیرند به نابینایی

همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش
بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی

گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر
با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی

انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی
از جمال و عظمت چون افق دریایی

دست با دوست در آغوش نه حد من و تست
منم و حسرت بوسیدن خاک پایی

شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است
گر برای دل خود ساخته ای دنیایی.

شهریار

۳۰.۱.۹۵

برآر گله این گمرهان ز گمراهی


سپاه صبح زد از ماه خیمه تا ماهی
ستاره کوکبه آفتاب خرگاهی

به لاجورد افق ته کشیده برکه شب
مه و ستاره طپیدن گرفته چون ماهی

صلای رحلت شب داد وطلعت خورشید
خروس دهکده از صیحه سحرگاهی

بجستجوی تو ای صبح در شبان سیاه
بسا که قافله آه کرده ام راهی

نمانده چشمه آب بقا بظلمت دهر
بجز چراغ جمال بقیت اللهی

برآی از افق ای مشعل هدایت شرق
برآر گله این گمرهان ز گمراهی

ز سایه ی که بخاک افکنی خوشم چکنم
همای عرش کجا و کبوتر چاهی

بشارتی بخدا خواندن و خدا دیدن
که این بشر همه خودبینی است و خودخواهی

بگوش آنکه صدای خدا نمی شنود
حدیث عشق من افسانه ئ بود واهی

تو کوه و کاه چه دانی که شهریارا چیست
بکوه محنت من بین و چهره کاهی.

شهریار

۲۹.۱.۹۵

بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی


ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی

شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی

آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی

آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی

چشمی برهت دوخته ام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم براهی

دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی

تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی

تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی.

شهریار

۲۸.۱.۹۵

بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر


تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی
یک عمر قناعت نتوان کرد الهی

دیریست که چون هاله همه دور تو گردم
چون بازشوم از سرت ای مه به نگاهی

بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر
در آرزوی آن که بیابم بتو راهی

نه روی سخن گفتن و نه پای گذشتن
سرگشته ام ای ماه هنرپیشه پناهی

در فکر کلاهند حریفان همه هشدار
هرگز بسر ماه نرفته است کلاهی

بگریز در آغوش من از خلق که گلها
از باد گریزند در آغوش گیاهی

در آرزوی جلوه مهتاب جمالش
یارب گذراندیم چه شبهای سیاهی

یک عمر گنه کردم و شرمنده که در حشر
شایان گذشت تو مرا نیست گناهی.

شهریار

۲۷.۱.۹۵

ماه است و هرگزش نیست پروای بی کلاهی


شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهی
لرزان بسان ماه و لغزان بسان ماهی

آمد ز برف مانده بر طره شانه عاج
ماه است و هرگزش نیست پروای بی کلاهی

افسون چشم آبی در سایه روشن شب
با عشوه موج میزد چون چشمه در سیاهی

زان چشم آهوانه اشکم هنوز حلقه است
کی در نگاه آهوست آن حجب و بی گناهی

سروم سر نوازش در پیش و من به حیرت
کز بخت سرکشم چیست این پایه سر براهی

رفتیم رو بکاخ آمال و آرزوها
آنجا که چرخ بوسد ایوان بارگاهی

دالانی از بهشتم بخشید و دلبخواهم
آری بهشت دیدم دالان دلبخواهی

دردانه ام بدامن غلطید و اشکم از شوق
لرزید چون ستاره کز باد صبحگاهی

چون شهد شرم و شوقش میخواستم مکیدن
مهر عقیق لب داد بر عصمتش گواهی

ناگه جمال توحید وانگه چراغ توفیق
الواح دیده شستند اشباح اشتباهی

افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی

عکس جمال وحدت در خود بچشم من بین
آیینه ام لطیفست ای جلوه الهی

مائیم و شهریارا اقلیم عشق آری
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی.

شهریار

۲۶.۱.۹۵

آری آری نوجوانی می توان از سرگرفت


ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی

آری آری نوجوانی می توان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی

گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی

ناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی

گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی

زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی

گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی

شهریارا سیل اشکم را روان می خواهم و بس
تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی.

شهریار


۲۵.۱.۹۵

آفاق را بزمزمه مدهوش می کنی


ای دل بساز عرش اگر گوش می کنی
از ساکنان فرش فراموش می کنی

گر نای زهره بشنوی ای دل بگوش هوش
آفاق را بزمزمه مدهوش می کنی

چون زلف سایه پنجه درافکن بماهتاب
گر خواب خود مشوش و مغشوش می کنی

عشق مجاز غنچه عشق حقیقت است
گل گوشکفته باش اگر بوش می کنی

از من خدای را غزل عاشقی مخواه
کز پیریم چو طفل قلمدوش می کنی

زین اخگر نهفته دمیدن خدای را
بس اخگر شکفته که خاموش می کنی

من شاه کشور ادب و شرم و عفتم
با من کدام دست در آغوش می کنی

پیرانه سرمشاهده خط شاهدان
نیش ندامتی است که خود نوش می کنی

من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیا
گر توبه با خدای خطا پوش می کنی

گو جام باده جوش محبت چرا زند
مستانه یاد خون سیاووش می کنی

دنیا خود از دریچه عبرت عزیز ماست
زین خاک و شیشه آینه هوش می کنی

با شعر سایه چند چو خمیازه های صبح
ما را خمار خمر شب دوش می کنی

تهران بی صبا ثمرش چیست شهریار
نیما نرفته گر سفر یوش می کنی.

شهریار

۲۴.۱.۹۵

شبی بود و شبابی و صبا در پرده ماهور


نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی
چه گویم با تو کز عزت ورای عقل و ادراکی

نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد
چه نسبت نور پاکی را به چون من خاک ناپاکی

نه آتش هم به چندین سرکشی خاکستری گردد
پس از افتادگی سر وامگیر ای نفس کز خاکی

بکاهی شب بشب چون ماه و در چاه محاق افتی
اگر با تاج خورشیدی وگر بر تخت افلاکی

شبی بود و شبابی و صبا در پرده ماهور
به جادو پنجگی راه عراقی میزد و راکی

کجا رفتند آن یاران که دیگر با فغان من
سری بیرون نمی آید نه از خاکی نه از لاکی

تو کز بال تخیل شهریارا شاهد افلاک
به خود تا بازمی گردی همان زندانی خاکی.

شهریار

۲۳.۱.۹۵

نشود یار کسی تا نشود بار کسی


در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی

آخرش محنت جانکاه بچاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی

سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی

من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی

آنکه خاطرهوس عشق و وفا دارد از او
بهوس هردو سه روزیست هوادار کسی

لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی

گر کسی را نفکندیم بسر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
بکه برسر فتدم سایه دیوار کسی.

شهریار

۲۲.۱.۹۵

اگر بچشمه نوشین بامداد رسی


اگر بلاکش بیداد را بداد رسی
خدا کند که بسر منزل مراد رسی

سیاهکاری بیداد عرضه دار ای آه
شبان تیره که در بارگاه داد رسی

جهان ز تیرگی شب بشوی چون خورشید
اگر بچشمه نوشین بامداد رسی

سواد خیمه جانان جمال کعبه ماست
سلام ما برسان گر بر آن سواد رسی

بگرد او نرسی جز به همعنانی دل
اگر چه جان من از چابکی بباد رسی

بهشت گمشده آرزو توانی یافت
اگر به صحبت رندان پاکزاد رسی

ورای مدرسه ای شیخ درس حال آموز
بر آن مباش که تنها به اجتهاد رسی

غلام خواجه ام ای باد توتیا خواهم
اگر به تربت آن اوستاد راد رسی

ترا قلمرو دلهاست شهریارا بس
چه حاجتست به کسرا و کیقباد رسی.

شهریار


۲۱.۱.۹۵

بخدا که کافرم من تو اگر گناه داری


ز دریچه های چشمم نظری بماه داری
چه بلند بختی ای دل که بدوست راه داری

بشب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است
تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری

بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش
بخدا که کافرم من تو اگر گناه داری

من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری

تو اگر بهر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری

دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر بحسن دعوی بکنی گواه داری

بچمن گلی که خواهد بتو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری

بسر تو شهریارا گذرد قیامت و باز
چه قیامتست حالی که تو گاه گاه داری.

شهریار

۲۰.۱.۹۵

بکوه قهقهه شوق کبکهای دری


فریب رهزن دیو و پری تو چون نخوری
که راه آدم و حوا زده است دیو و پری

به پرده داری شب بود عیب ما پنهان
ولی سپیده دمان میرسد پرده دری

سرود جنگل و دریاچه سنفونیهایی است
برون ز دایره درک و رانش بشری

بباغ چهچه سحر بلبلان سحر
بکوه قهقهه شوق کبکهای دری

زمینه ایست سکوت از برای صوت و صدا
ولی سکوت طبیعت زبان لال و کری

از آن زمان که دلم دربدر ترا جوید
حبیب من چه دلی داده ام به دربدری

سرشک و دیده جمال تو می نمایندم
یکی به آینه سازی دگر به شیشه گری

به تیر عشق تو تا سینه ها سپر نشود
چه عمرها که به بیهوده می شود سپری

پناه سایه آزادگی است بر سر سرو
که جور اره نبیند بجرم بی ثمری

تو شهریار به دنبال خواجه رو تنها
که این مجامله هم برنیامد از دگری.

شهریار

۱۹.۱.۹۵

ماه من در چشم من بین ,شیوه شب زنده داری


زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری
من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری

روزگاری دست در زلف پریشان توام بود
حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری

چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد
ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده داری

خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام
آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری

گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را
بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری

خونبهائی کز تو خواهم گر بخاک من گذشتی
طره مشکین پریشان کن برسم سوگواری

شهریاری غزل شایسته من باشد و بس
غیرمن کس را دراین کشور نشاید شهریاری.

شهریار

۱۸.۱.۹۵

که از آن یک نظر, بنیاد من زیر و زبر کردی


شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحرکردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفرکردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحرکردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سرکردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

بیاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

بگردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبرکردی

به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمرکردی.

شهریار

۱۷.۱.۹۵

سوز دلم حکایت ساز تو می کند


هر دم چو توپ می زندم پشت پای وای
کس پیش پای طفل نیفتد که وای وای

دیر آشناتر از توندیم ولی چه سود
بیگانه گشتی ای مه دیرآشنای وای

در دامنت گریستن سازم آرزوست
تا سرکنم نوای دل بی نوای وای

سوز دلم حکایت ساز تو می کند
لب بر لبم بنه که برآرم چو نای وای

آخر سزای خدمت دیرین من حبیب
این شد که بشنوم سخن ناسزای وای

جز نیک و بد به جای نماند چه می کنی
نه عشق من نه حسن تو ماند بجای وای

ای کاش وای وای منش مهربان کند
گر مهربان نشد چکنم ای خدای وای

من شهریار کشورعشقم گدای تو
ای پادشاه حسن مرنجان گدای وای.

شهریار

۱۵.۱.۹۵

چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی



ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی بتو دادند که مدهوش شدی

تو که آتشکده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی

به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی

تو بصد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی

خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی

تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی

ناز می کرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی

چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی

شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان
با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی

شب مگر حور بهشتیت ببالین آمد
که تواش شیفته زلف و بناگوش شدی

باز در خواب شب دوش ترا می دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی

ای مزاری که صبا خفته بزیر سنگت
به چه گنجینه اسرار که سرپوش شدی

ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت
آتشی بود در این سینه که در جوش شدی

شهریارا بجگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی.

شهریار



۱۴.۱.۹۵

روزی ببینمت که نه سروی نه سنبلی


ای گل بشکر آنکه در این بوستان گلی
خوش دار خاطری ز خزان دیده بلبلی

فردا که رهزنان دی از راه میرسند
نه بلبلی بجای گذارند و نه گلی

دیشب در انتظار تو جانم بلب رسید
امشب بیا که نیست بفردا تقبلی

گلچین گشوده دست تطاول خدای را
ای گل بهر نسیم نشاید تمایلی

گردون ز جمع ما همه تفریق می کند
با این حساب باز نماند تفاضلی

عمر منت مجال تغافل نمی دهد
مشنو که هست شرط محبت تغافلی

ای باغبان که سوختی از قهرم آشیان
روزی ببینمت که نه سروی نه سنبلی

حالی خوش است کام حریفان بدور جام
گر دور روزگار نیابد تحولی

گر دوستان بعلم و هنر تکیه کرده اند
ما را هنر نداده خدا جز توکلی

عاشق بکار خویش تعلل چرا کند
گردون بکار فتنه ندارد تعللی

شکرانه تفضل حسنت خدای را
با شهریار عاشق شیدا تفضلی.

شهریار


۱۱.۱.۹۵

دل بسته ام بناله سیم سه گاه تو


ای آفتاب هاله ای از روی ماه تو
مه برلب افق لبه ای از کلاه تو

لرزنده چون کواکب گاه سپیده دم
شمع شبی سیاهم و چشمم براه تو

کی میرسی بپرچم خونین چون شفق
خورشید و مه سری بسنان سپاه تو

ای دلفریب جادوی مهتاب شب مخور
زلفش کشیده نقشه روز سیاه تو

شاها بخاکپای تو گلها شکفته اند
ما هم یکی شکسته و مسکین گیاه تو

من روی دل بکعبه کوی تو داشتم
کآمد ندای غیب که اینست راه تو

یک نوک پا بچادر چوپانیم بیا
کزدستچین لاله کنم تکیه گاه تو

آئینه سازمت همه چشمه سارها
وز چشم آهوان بنوازم نگاه تو

بعد از نوای خواجه شیراز شهریار
دل بسته ام بناله سیم سه گاه تو.

شهریار



۱۰.۱.۹۵

قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین


الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی

به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد
کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی

چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت
الا ای خسرو شیرین که خود بی تیشه فرهادی

قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین
خدا را ای شکر پاره مگر طوطی قنادی

من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد
چنان کز شیوه شوخی و شیدایی تو بیدادی

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی

گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
بشرط آن که گه گاهی تو هم از من کنی یادی

خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن
اگر روزی برحمت بر سر خاک من استادی

جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز
تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچه بادی

بپای چشمه طبع لطیفی شهریار آخر
نگارین سایه ای هم دیدی و داد سخن دادی.

شهریار


۶.۱.۹۵

مرا در عشق از این آفاق گردیها خبرکردی


شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحرکردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفرکردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحرکردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سرکردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

بیاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

بگردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبرکردی

بشعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمرکردی.

شهریار