‏نمایش پست‌ها با برچسب نیچه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نیچه. نمایش همه پست‌ها

۸.۵.۹۸

اکنون خدایی در باطن من برقص درآمده است


دیدن موجودات کوچک بالداری به این سبکی، بی‌ فکری، ظرافت و جنبندگی، زرتشت را بگریستن و نغمه سرایی وامیدارد. 

میگوید، من تنها بخدایی ایمان دارم که رقصیدن را بداند. وقتی‌ به شیطان نگاه کردم او را جدی،، دقیق، عمیق و عبوس یافتم، در واقع او روح ثقل زمین است و مسئول افتادن همه چیزها هم اوست. 
من راه رفتن را آموخته ام، از آنوقت است که می‌‌توانم بدوم.
من پرواز کردن را آموخته‌ام و دیگر احتیاج ندارم کسی‌ مرا بحرکت وادارد. 
اکنون مرا وزنی نیست. اکنون من پرواز می‌‌کنم و خود را در زیر خود مییابم. 
اکنون خدایی در باطن من برقص درآمده است. 


-زرتشت بارها جوانی‌ را دیده بود که از او دوری می‌‌جوید. شبی که به تنهایی در تپه‌های اطراف شهر، موسوم به گاو خالدار می‌‌گشت، چشمش به آن جوان افتاد که بر درختی تکیه کرده و با چشمانی خسته به دره نگران است. زرتشت درختی را که جوان بر آن تکیه کرده بود گرفت و گفت: اگر من می‌‌خواستم این درخت را با دست‌های خود تکان دهم، نمیتوانستم. ولی‌ بادی که ما نمی‌بینیم آنرا بدلخواه خود عذاب میدهد و خمّ میکند. ما هم بوسیلهٔ دستهای نامرئی، بشدت خمیده میشویم و عذاب میکشیم.

جوان بی‌ اختیار از جای جست و گفت: من صدای زرتشت را می‌‌شنوم درحالیکه هم اکنون فکرم مشغول بدو بود.

زرتشت پاسخ داد: از چه چیز این امر باک داری؟ بشر هم مانند این درخت است، هرچه بیشتر بسمت بلندی و روشنائی پیش میرود،  ریشه‌هایش بیشتر در زمین و تاریکی و دره‌ها و بسوی پلیدی میگرود.

نیچه

۲۵.۱۲.۹۰

کردار پندار و گفتار انسان ابدی است نه گوشت و جسم او


دسته‌ای از وحوش خوشرنگ و گوشتخوار، جماعتی از اربابان پیروز شده، که با نظامات جنگی و نیروهای منظم، چنگال‌های هولناک خود را در تن‌ جماعت عظیمی‌ از مردم فرو کرده‌اند، و شاید عدد این مردم به مراتب از آنها بیشتر بوده، ولی‌ انتظامی نداشته اند تا بتوانند مقاومت کنند، این است اصل دولت.
 نیچه

۲۲.۱۱.۹۰

این تن اگر کم تندی، راه دلم کم زندی ..... راه بدی تا نشدی این همه گفتار مرا


میشود از یک سخن، به هر شکلی‌ استفاده کرد در حالی‌ که حقیقت سخن چیز دیگری است.

نیچه میگه به سراغ زن می‌روی تازیانه ات را فراموش نکن!،



در اروپا در قرن نوزده و اوایل قرن بیست ، داشتن کلاه و عصا و اسب اصیل و نشان دادن آنها برای نمایش موقعیت و طبقه اجتماعی شخص، و به طور کلی‌ وابستگی‌ فرد به طبقه بورژوازی و اشرافیون از واجبات بود و از آنجایی که نمی‌شد اسب اصیل گران قیمت خود را همیشه همراه داشت، گاه گاهی‌ سمبل و نمودار آن، یعنی‌ تازیان را به دست می‌گرفتند و این جمله که به سراغ زن می‌روی تازیانه ات را فراموش نکن، یعنی‌ موقعیت خودت را به عنوان یک آدم صاحب جاه و مقام به نمایش بگذارتا شاید بتوانی‌، زن را تحت تاثیر قرار بدهی‌.

۲۱.۷.۸۶

چنین گفت زرتشت


Thus Spoke Zarathustra by Friedrich Nietzsche


چنین گفت زرتشت نام کتابی نوشته فیلسوف آلمانی فریدریش ویلهِلم نیچه است و آنچنان معروف میباشد که من فکر نمیکنم اصلا احتیاجی‌ بمعرفی‌ داشته باشد. کتاب که در واقع سفری فلسفی‌ در افکار نیچه است، سعی‌ می‌کند انسان را مسئول تمامی کردار و رفتارهای خود دانسته و بروی انسان محوری بشدت تاکید دارد.

همچنین نیچه در این کتاب، بخلق شدن خدا توسط آدمی‌ و نه برعکس تاکید دارد. 

فیلسوف‌های آلمانی تحت تاثیر فلسفه راه و روش انسانیت ایرانی‌ بنام دین زرتشت واقع شده و آنچه گفته ا‌ند در واقع درک ایشان از این روش انسانی‌ است که بر منبای اختیار مطلق آدمی‌ در انتخاب‌هایی‌ که در زندگی‌ دارد، توام با درک واقعی‌ طبیعت و احترام به آن میباشد. 
در اوایل قرن ۱۹ ایران و ایرانی‌ بودن، افتخاری بود که به اصطلاح دانشمندان اروپایی، به شناخت آن مباهات میورزیدند. و بدون کتاب خیام کبیر، اوستا و دیگر کتب دانشمندان و اندیشمندان ایرانی‌ جایی‌ نمیرفتند و همواره این کتب را زیر بغل داشتند.


چند جمله از یادشتهای من از کتاب چنین گفت زرتشت:

- عاقلترین اشخاص در بین شما یک وصلهٔ ناجور و حد فاصل بین نباتات و ارواح اند.
- اینها گفته‌های مرا درک نمیکنند، من برای گوش آنها دهان نیستم.
- گاه و بیگاه، قدری زهر لازم است زیرا موجب بروز خوابهای گوارا میگردد و در آخر کار، باید سم زیادی بکار برد، زیرا کار وسیلهٔ گذراندن وقت است.
- آن کس که خود را مثل سایرین نمی‌بیند، داوطلبانه به دارلمجانین میرود.
- حس کنجکاوی و وحشت نیز پس از چندی، ملال می‌‌آورد.
- تو حد فاصلی بین یک ابله و یک جسد هستی‌.
- من نیازمند به همراهانی زنده میباشم، نه اجساد و مردگانی که بتوانم آنها را هر کجا که اراده کنم بر دوش کشم.
- ایجاد کننده، در پی‌ همراهانی است، نه در پی‌ مردهگان و گله‌ها و معتقدان، ایجاد کننده، در پی‌ جستجوی کسانی است که مانند او ایجاد کننده باشند و حاضر باشند ارزشهای نوین را روی جدولهای نوین ترسیم کنند.
- ای کاش عاقلتر از این می‌‌بودم،‌ ای کاش مانند مادرم، عاقل و کامل بودم، ولی‌ من تقاضای امری محال میکنم، از اینرو من از غرور خود تقاضا دارم که همواره همراه عقلم باشد تا در صورتیکه نیاز بود، عقلم مرا رها سازد. و افسوس که این عقل همیشه میل بفرار دارد، آنگاه غرور من بتواند با حماقت من همعنان گردد.
- خوشی مستانه‌ای است برای یک نفر دردمند که بتواند قدری از محیط درد و الم خود خارج شده و بخارج از خود بنگرد.
- خدائی که من خلق کردم مانند همهٔ خدایان، زاده‌ فکر بشر بود و بر جنون بشر دلالت میکرد، او بشر بود و یک قطعهٔ ناقابل و خودخواه بشری بیش نبود.
- ضعف و درد، سبب ایجاد چنین جهان‌های دیگر و تصور کم دوام خوشبختی‌ برای بدبخت‌ترین مردمان شده است. ( دین به مردم وعدهٔ جهان دیگر، جهنم و خوشبختی‌ در بهشت میدهد، وعدهٔ خوشبختی‌ و یا تصور کم دوام خوشبختی‌ برای بدبخت‌ترین مردمان).
- ای برادران باور کنید، جسم ما بود که چون از زمین مأیوس شد بفکر اصل تکوین جهان افتاد.

۳ استحاله روح، از شتر به شیر و از شیر به یک کودک:

۱- بارهای سنگین بیشماری برای روح موجود است، همان روح نیرومندی که قادر بتحمل بار میباشد، و بهمین سبب قابل احترام است، قوت او پیوسته بارهای سنگین و سنگینتری را طلب می‌کند. تمام این بارهای سنگین را روح باربر، تحمل می‌کند و بر دوش می‌گیرد و همچنان که شتر باردار، شتابان راه صحرا در پیش می‌گیرد، روح نیز بسمت صحرای خود میشتابد. ولی‌ در آرامش صحرا، دومین استحاله صورت می‌گیرد، در آنجا روح بصورت شیری درمیاید و در جستجوی بدست آوردن طعمهٔ خود، یعنی‌ آزادی است و میخواهد که در صحرای خود فعّال مختار باشد.

۲- چرا وجود شیر در روح لازم است؟ و چرا شتر، این حیوان بارکش که ترک همه چیز میگوید و برای همه چیز احترام قائل است کافی‌ نیست؟ زیرا برای ایجاد ارزش‌های جدید گرچه حتی شیر هم قادر به این کار نیست، ولی‌ می‌‌تواند آزادی لازم برای آفریدن را برای خود کسب کند، برای اینکار، قوت شیر کافی‌ است. 


بمنظور ایجاد آزادی برای خود و گفتن یک نه مقدس، حتی برای انجام وظیفه، شیر در روح لازم است. تحصیل حق اکتساب ارزش‌های جدید از آن کارهایی است که برای یک روح متواضع و بارکش بسیار مشکل است، زیرا در واقع چنین چیزی، نوعی راهزنی محسوب میشود و کار حیوانات شکاری است.

۳- چه چیزی است که کودک، قادر به انجام آن است و شیر قدرت انجام آن را ندارد؟ و چرا بایست این شیر ویران کننده بصورت کودکی درآید؟ زیرا کودک، معصوم و فراموشکار است و یا مبدأ نوین، بازی یک چرخ خودکار و حرکتی‌ اولیه و "بله گوئی مقدس" است. 

بله وجود یک بله گوی مقدس ضروری است. اکنون روح، ارادهٔ خود را اراده می‌کند، آنکس که جهان او را از دست داد، بالاخره جهانی‌ از خود، خواهد یافت.

-خوشبختند، خواب آلودگان، زیرا بزودی بخواب میروند.

در بارهٔ جسم:

من تنها جسمم، و چیزی جز آن نیستم.

-روح لفظی است که برای چیزی که در جسم موجود است، ساخته شده است، و جسم عقل عظیم است، ترکیبی‌ است که فکر واحدی دارد، صلحی‌ است و جنگی، گله‌ای است و در عین حال شبانی.

-برادر کم عقل، آنرا که روح می‌‌نامی‌، چیزی جز ابزار جسم تو، نیست ، ابزاری کوچک که بازیچهٔ عقل عظیم توست.

-تو میگوی "من"، و به این "من" مغروری، ولی‌ موضوع مهمی‌ که باور نداری، جسم تو است و عقل عظیم تو، که هیچگاه "من" نمی‌گوید، بلکه عمل می‌کند.

-ولی‌ ذهن و فکر تو، میخواهند ترا قانع کنند که پایان و نتیجه همه چیز روح است. فکر و ذهن تو، چیزی جز بازیچه و ابزار نیستند که در پشت آنها نفس تو قرار دارد.

-نفس، با چشمان ذهن، بجستجو میپردازد، و با گوشهای فکر، همه چیز را درک میکند. نفس، همواره درحال گوش دادن، دیدن، جستجو کردن است، و پیوسته در حال سبک سنگین کردن.

-نفس، تسخیر می‌کند، خراب میسازد. نفس، بر "من" حکومت می‌کند. یعنی‌ در پس افکار و احساسات تو، یک ارباب زورمند و یک دانشمند، ناشناس ایستاده است که نامش "نفس" توست. او در جسم تو جای دارد و در حقیقت با جسم تو یکی‌ شده است.

-نفس تو، بر "من" و منم زدن‌های تو می‌خندد، و بخود میگوید، این همه جولان دادن فکر و جستجوی بیهوده ذهن برای چیست؟ اینها همگی‌ در جهت انجام مقاصد و اهداف نفس، کار میکنند، که تلقین کننده عقاید به " من" میباشد، و تلقین کننده به "من"، نفس است.

-آنچه به روح من، رنج و شادی می‌‌بخشد و آنچه من، اشتیاق دریافت آنرا دارم، غیرقابل وصف و بینام است، یعنی‌ فضیلت خود را برتر از آن دان که بتوانی‌ بدان نام دهی‌... ...

-آیا تا کنون ندیده‌ای که چگونه یک فضیلت نیکو، بخود آسیب می‌رساند و خود را تلف می‌‌سازد؟ عقرب نیش خود را در خود فرو خواهد برد و خود را نابود خواهد ساخت. داشتن فضایل نیک‌ و زیاد، موجب مصیبت هست، چه بسیارند کسانی‌ که فقط برای اینکه وجودشان عرصهٔ نبرد فضایل شده است، سر به بیابان نهاده اند و خود را نابود ساختند. آیا جنگ و نزاع بد است؟ ولی‌ این یک بدی ضروری است، حسد و عدم اعتماد و توطئه در بین فضایل تو لازم است.

-عالیترین لحظه حیات او وقتی‌ بود که خود را مورد قضاوت قرار داده بود. مگذارید که این فرد عالی‌، دوباره به وضعیت پست قبلی‌ خود باز افتاد.

- به بشر چیزی مده‌‌، بلکه از ایشان بستان و با آنها در تحملش شریک شو، بدین نحو تو بزرگترین خدمتها را به آنها میکنی‌ و شاید تو را نیز بکار آید ولی‌، اگر خواستی‌ به آنها چیزی دهی‌، صدقه ده‌‌ و بگذار آن را هم خاضعانه از تو گدایی کنند. 


-در میان کوهها، نزدیکترین راه، از یک قله به قلهٔ دیگر است. ولی‌ برای پیمودن چنین راه کوتاهی، پاهای بلند لازم است، امثال و حکم به مثابهٔ قله‌های کوه‌ها خواهد بود و روی سخن آنان با کسانی‌ است که دارای عظمت روح باشند. (امثال و حکم حاصل تجربیات هزاران سالهٔ بشر راه کوتاه و بیخطری را برای شناخت آنچه که است به آدمیان نشان میدهد و آنان را از زحمت، رنج و اتلاف انرژی وقت و زمان برای یافتن و کسب این تجربیات معاف می‌کند.)

-دانایی ما را آزاد، سهمگین و بی‌ اعتنا میخواهد، او زن است و تنها جنگجویان را دوست دارد.

-شما بمن می‌‌گوید: تحمل زندگی‌ سخت است. چگونه است که شما صبحگاهان این اندازه مغرور بودید و شب هنگام اینطور حقیر جلوه می‌کنید؟

-براستی‌ که ما عاشق زندگی‌ هستیم، نه از اینرو که بزندگی‌ عادت کردهیم، بلکه از اینجهت که بعشق انس گرفته‌ایم، عشق همیشه با قدری جنون همراه است و در جنون هم، قدری منطق وجود دارد.

-دیدن موجودات کوچک بالداری به این سبکی، بی‌ فکری، ظرافت و جنبندگی، زرتشت را به گریستن و نغمه سرای وامیدارد. میگوید، من تنها بخدایی ایمان دارم که رقصیدن را بداند. 

 وقتی‌ به شیطان نگاه کردم او را جدی،، دقیق، عمیق و عبوس یافتم، در واقع او روح ثقل زمین است و مسئول افتادن همه چیزها هم اوست. من راه رفتن را آموخته ام، از آن وقت است که می‌‌توانم بدوم، من پرواز کردن را آموخته‌ام و دیگر احتیاج ندارم کسی‌ مرا به حرکت وادارد. اکنون مرا وزنی نیست. اکنون من پرواز می‌‌کنم و خود را در زیر خود مییابم. اکنون خدایی در باطن من برقص درامده است.

-زرتشت بارها جوانی‌ را دیده بود که از او دوری می‌‌جوید. شبی که به تنهایی در تپه‌های اطراف شهر، موسوم به گاو خالدار می‌‌گشت، چشمش به آن جوان افتاد که بر درختی تکیه کرده و با چشمانی خسته بدره نگران است. زرتشت درختی را که جوان بر آن تکیه کرده بود گرفت و گفت: اگر من می‌‌خواستم این درخت را با دست‌های خود تکان دهم، نمیتوانستم ولی‌ بادی که ما نمی‌بینیم آن را بدلخواه خود عذاب میدهد و خمّ می‌کند. ما هم بوسیلهٔ دست‌های نامرئی، بشدت خمیده میشویم و عذاب میکشیم.


جوان بی‌ اختیار از جای جست و گفت: من صدای زرتشت را می‌‌شنوم درحالیکه هم اکنون فکرم مشغول بدو بود. 
زرتشت پاسخ داد: از چه چیز این امر باک داری؟ بشر هم مانند این درخت است، هرچه بیشتر بسمت بلندی و روشنائی پیش میرود، بیشتر ریشه‌هایش در زمین و تاریکی و دره‌ها و بسوی پلیدی میگرود.


آثار نیچه :

زایش تراژدی
انسانی بسیار انسانی
آواره و سایه‌اش
سپیده‌دمان
حکمت شادان
فراسوی نیک و بد
تبارشناسی اخلاق
غروب بُتان یا فلسفیدن با پتک
چنین گفت زرتشت: کتابی برای همه و هیچ کس
دَجّال (پادمسیح یا ضد مسیح)
اینک انسان (به لاتین: Ecce Homo)
اراده معطوف به قدرت
اکنون میان دو هیچ (مجموعه اشعار)
فلسفه در عصر تراژیک یونان
نیچه در برابر واگنر
اراده قدرت
تأملات نابهنگام 


 یکبار زرتشت، فکر خود را به ورای انسان رسانید و مانند کسی‌ که از خارج جهان برّ آن مینگرد، بر آن خیره شد. آنگاه جهان، به نظرش کار یک خدای رنج کشیده و مریض آمد. آنگاه جهان در نظرش یک خواب و یک اثر خیالی به سان بخار‌های رنگین در مقابل چشم یک خدای ناراضی‌ جلوه نمود. آنگاه، خوب و بد..... رنج و زحمت.... من و تو..... همه به نظر وی، بخار‌های رنگین در مقابل چشم‌های خداوند نمود و چون نمیخواست به خود نگاه کند، از این رو عالم را آفرید. ( تخیلات خود را به ماورای بشر برسان تا جهان را اینگونه ببینی‌.. مریم ) 

 برای من دانستن اینکه دکارت، سارتر، اسپینوزا یا نیچه چه گفتند، آنچنان جذابیّتی ندارد ، چرا که سالهاست با افکارشان آشنا هستم، به یاد دارم زمانی‌ که ۱۷ سالم بود، آنچنان از خواندن افکار این اندیشمندان بشوق آمده بودم که خود را به کلی‌ به دست فراموشی سپردم . ولی‌ امروز برای من در رابطه با آدم‌ها مهمترین مطلب این است که بشنوم آنها بعنوان یک واحد انسانی‌ چه چیزی برای گفتن دارند، من خوشحالتر و خوش شانس تر خواهم بود که دیگران مرا از نظرات و یا تراوشات فکری خود که مطمئن هستم کاملا بکر و منحصر بفرد هستند با خبر کنند. و نه اینکه من را به امان سایت فلان یا بهمان بسپارند تا اینکه بدانم که میدانند . 

وقتی‌ که امروزه برای کشف ( از کلمهٔ کشف استفاده می‌کنم، برای اینکه در حقیقت و بطور واقع یک کشف است ) انسانهای که بطور مستقل فکر میکنند ، به انواع و اقسام روش‌ها متوسل میشوند، ما هنوز برای کسانی‌ هورا میکشیم که بیایند و افکار بزرگانی که چندین دهه یا حتی صده و یا از آن مسخره تر چندین هزار پیش زندگی‌ میکردند، را برای ما از حفظ بگویند ، غافل از اینکه این افکار همیشه در کتابخانه‌ها آرمیدند، و هر وقت که به آنها احتیاج باشد ، میتوان رفت و آنها را دریافت ، ولی‌ آنچه که ما از آن غافلیم، افکار امروز انسانهاست که از مغزهای بیرون میاد که خواهی‌ نخواهی با زمان به تکامل امروزی رسیده و از محیط پیشرفت دیگر انسانها متاثر شده ا‌ند . متاسفانه کمبود اعتماد به نفس اینطرز فکر غلط که تا وقتی‌ بزرگانی مثل راسل یا برشت یا نیچه هستن، ما کی‌ هستیم، باعث شده که حتی روشنفکر ما هم بطور مسخره‌ای ادای این غول‌های فسیل شدهٔ اندیشه رو در آورده و کپی کند. 

یکی‌ از اهداف من، پیدا کردن انسانهایی است که میتوانند بطور مستقل فکر کنند و به خوییشتن خویش بیش از دیگران اطمینان دارند. متاسفانه کمتر موفق بودم، و هرگاه با بظاهر اندیشمندی رو برو شدم، او هم شروع به نشخوار افکار دیگران کرده، و هرچه ما رفتیم بیشتر و بیشتر من نا‌امید شدم بیشتر و بیشتر .


نام کامل فردریش ویلهلم نیچه
دوره فلسفه قرن نوزدهم
مکتب اگزیستانسیالیسم
تاریخ تولد ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴
زادگاه روکن، پروس
تاریخ مرگ ۲۵ آگوست ۱۹۰۰
محل مرگ وایمار، امپراتوری آلمان