‏نمایش پست‌ها با برچسب بیدل دهلوی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب بیدل دهلوی. نمایش همه پست‌ها

۶.۶.۹۴

گردون بیمروت برما گماشت ما را


جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را
هرکس نمی‌شناسد آواز آشنا را

از طاق و قصر دنیا کز خاک وخشت چینید
حیف‌است پست‌گیرید معراج پشت پا را

چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان
باورنمی‌توان داشت سگ نان دهد گدا را

روزی‌دو زین بضاعت‌مردن کفیل‌هستیست
برگ معاش ما کرد تقدیرخونبها را

در چشم‌ کس‌ نمانده‌ست‌ گنجایش مروت
زین خانه‌ها چه مقدار تنگی‌گرفت جا را

از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم
آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را

جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست
صرف بهار ماکن رنگی زگل جدا را

تا زنده‌ایم باید در فکر خویش مردن
گردون بیمروت برما گماشت ما را

آهم‌ زنارسایی شد اشک و با عرق ساخت
پستی‌ست‌گر خجالت شبنم‌ کند هوا را

بیکاری آخرکار دست مرا بخون بست
رنگین نمی‌توان‌کرد زین بیشتر حنا را

دست در آستینم بی‌دامن غنا نیست
صبح است با اجابت نامحرم دعا را

از هرکه خواهی امداد اول تلافی‌اش‌کن
دستی گر نداری زحمت مده عصا را

خاک زمین آداب‌گر پی سپر توان‌کرد
ای تخم آدمیت بر سرگذار پا را

هنگام شیب بیدل‌کفر است شعله‌خویی
محراب‌کبر نتوان‌ کردن قد دوتا را.

بیدل دهلوی

۵.۶.۹۴

دل هرکس بتپد قافیه تنگ است اینجا


در خموشی همه صلح است‌، نه جنگ است اینجا
غنچه شو، دامن آرام بچنگ است اینجا

چشم بربند،‌ گرت ذوق تماشایی هست
صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا

گر دلت ره ندهد جرم سپه‌بختی تست
خانهٔ آینه بر روی‌ که تنگ است اینجا

طایر عیش مقیم قفس حیرانیست
مگذر ازگلشن تصویرکه‌رنگ است‌ اینجا

درره عشق ز دل فکر سلامت غلط است
گرهمه‌ سنگ‌ بود شیشه بچنگ است‌اینجا

چرخ‌پیمانه بدور افکن یک‌جام تهی است
مستی ما وتو آواز ترنگ است اینجا

شوق دل همسفر قافلهٔ بیهوشیست
قدم راهروان گردش رنگ است اینجا

از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس
آنچه پیش تونگاهست خدنگ است اینجا

طرف دیدهٔ خونبار نگردی زنهار
اشک چون آینه شدکام نهنگ است اینجا

شیشه ناداده زکف مستی آزادی چند
دامن ناز پری در ته سنگ است اینجا

دوجهان ساغرتکلیف زخود رفتن ماست
دل هرکس بتپد قافیه تنگ است اینجا

منزل عیش به وحشتکدهٔ امکان نیست
چمن‌ازسایهٔ گل پشت‌ پلنگ‌ است اینجا

وحشت آن است‌که ناآمده از خود بروم
ورنه تا عزم شتاب است درنگ است اینجا

بیدل افسردگیم شوخی آهی دارد
تاشرر هست ز خودرفتن سنگ‌ است اینجا.

بیدل دهلوی


۱۶.۳.۹۴

فرقی نداشت عز‌ت وخو‌اری‌درین بساط


آخرزفقر بر سر دنیا‌ زدیم پا
خلقی‌ به جاه تکیه زد وما زدیم پا

فرقی نداشت عز‌ت وخو‌اری‌درین بساط
بیدارشد غنا به طمع تا زدیم پا

از اصل‌، دور ماند جهانی به ذوق فرع
ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا

عمری‌ست‌ طعمه‌خوار هجوم ندامتیم
یارب چرا چوموج به دریا زدیم پا

زین مشت پرکه رهزن آرام‌کس مباد
برآشیان الفت عنقا زدیم پا

قدر شکست‌دل نشناسی ستمکشی‌ست
ما بی‌خبربه ریزه مینا زدیم پا

طی شد به وهم عمرچه دنیا چه‌آخرت
زین یک نفس تپش به‌کجاها زدیم پا

مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت
از شوخی نگه به تماشا زدیم پا

شرم سجود او عرقی چند سازکرد
کز جبهه سودنی به ثریا زدیم پا

واماندگی چو موج‌گهر بی‌غنا نبود
بر عالمی ز آبلهٔ پا زدیم پا

چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم
لغزیدنی‌که بر همه اعضا زدیم پا

بیدل ز بس سراسراین دشت‌کلفت است
جزگرد برنخاست به هرجا زدیم پا.

بیدل دهلوی

۱۱.۲.۹۴

ای صفر هوس بر تو چه خواهند فزودن


تا چند به عیب من وما چشم‌گشودن
آیینهٔ ما آب شد از شرم نمودن

مانند شرر دانهٔ بیحاصل ما را
نا کاشته دیدند سزاوار درودن

زین بیش که‌کاهیدی از اسباب تعین
ای صفر هوس بر تو چه خواهند فزودن

جمعیت دل وقف مقیم پس زانوست
باید به تامل مژه‌ای چند غنودن

نا صافی دل بیخبر از وهم و گمان بود
تمثال بر آیینه ما بست زدودن

علم و عملی چند که‌افسانهٔ وهم است
می‌جوشد ازین پرده‌ چو گفتن ز شنودن

ما را به تصرفکدهٔ عالم اسباب
دستی‌ست‌که باید چو نفس بر همه سودن

خمیازه غنیمت شمرد ذوق وصالم
چشمم به ‌تو وا می‌کند آغوش گشودن

ما خاک نشینان چمن عیش دوامیم
گل از سر تسلیم محالست ربودن

جز عجز ز پیدایی ما پرده‌گشا نیست
انداز خمی هست در ابروی نمودن

بیدل ‌رم فرصت سرو برگ نفس‌ توست
جایی‌که تو باشی نتوان آنهمه بودن.

بیدل دهلوی


۱۱.۱.۹۴

خواب ما را سایهٔ مژگان او بیدار کرد


دل سحرگاهی به‌گلشن یاد آن رخسار کرد
اشک شبنم برگ ‌گل را رخت آتشکار کرد

ناز غفلت می‌کشیم از التفات آن نگاه
خواب ما را سایهٔ مژگان او بیدار کرد

قید آگاهی چه مقدار از حقیقت غافل است
گرد خود گردیدنم خجلت‌ کش زنار کرد

آه از آن بی‌پرده رخساری‌که شرم جلوه‌اش
چشم ما پوشید، یعنی وعدهٔ دیدار کرد

عالم بی‌دستگاهی‌ ناله سامان بوده است
هر که از پرواز ماند آرایش منقار کرد

یک جهان پست و بلند ‌آفت ‌کمین جهد بود
چین دامان هوس را کوتهی هموار کرد

دعوی هستی عدم را انفعال نیستی است
این که من یاد توکردم فطرت استغفارکرد

رنج دنیا، فکر عقبا، داغ حرمان‌، درد دل
یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد

نیست‌ غم بر شمع‌ ما گر یک دو لب خندید صبح
گریهٔ ما نیز با ما این ادا بسیار کرد

از سر ما بینوایان سایه تا دارد درپغ
خانهٔ خورشید را هم چرخ بی ‌دیوار کرد

بی‌تکلف بود هستی لیک فکر بد معاش
جامهٔ عریانی ما را گریبان دارکرد

دردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود
صنعت بالین و بستر خلق را بیمارکرد

آبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق
جای گندم آدمیت می‌توان انبارکرد

سرکشید امروز بیدل از بنای اعتبار
آنقدر پستی ‌که نتوان از دنائت عار کرد.

بیدل دهلوی


۶.۱۰.۹۳

هرکه میرد خانهٔ آیینه ویران می‌شود


تا دم تیغت به عرض جلوه عریان می‌شود
خون زخم من چو رنگ ازگل نمایان می‌شود

گر چمن زین رنگ می‌بالد به یاد مقدمت
شاخ‌گل محمل‌کش پرواز مرغان می‌شود

تا نشاند برلب تیغ تو نقش جوهری
در دهان زخم عاشق بخیه دندان می‌شود

ترک‌ خودداری‌ست‌ مشکل ورنه مشت‌ خاک‌ما
طرف دامانی ‌گر افشاند بیابان می‌شود

هرکه رفت از دیده داغی بر دل ما تازه‌کرد
در زمین نرم نقش پا نمایان می‌شود

کینه می‌یابد رواج از سرمهریهای دهر
آبروی آتش افزون در زمستان می‌شود

کلفت اسباب رنج، طبع حرص‌اندود نیست
خار و خس در دیده ی گرداب مژگان می‌شود

صافی دل را زیارتگاه عبرت کرده‌اند
هرکه میرد خانهٔ آیینه ویران می‌شود

حاکم معزول را از بی‌وقاری چاره نیست
زلف در دور هجوم خط مگس‌ ران می‌شود

اشک در کار است اگر ما رنگ افغان باختیم
هرچه دل ‌گم ‌می‌کند بر دیده تاوان می‌شود

شعلهٔ ما هرقدر خاکستر انشا می‌کند
جامهٔ عریانی ما را گریبان می‌شود

دستگاه هستی از وضع سحر ممتاز نیست
گردی از خود می‌فشاند هر که دامان می‌شود.

بیدل دهلوی